آوازه – آرمانخواهی بزرگترین خصلت انسانی است. انسان بی آرمان در گمان کسی نمیگنجد.
آرمان تواناترین اهرمیاست که آدمیان را به راه آینده میبرد. از نظر جامعهشناسی هنگامیاین اهرم جریانساز میشود که به وجه مشترک آرزوهای جامعه تبدیل شده باشد. ولی اشکال کار در اینجاست که آرمانخواهی زیادتطلب است و هنگامیکه با پندارهای خطا و ارزیابیهای نادرست آمیخته میشود جامعه را رو به ناکامیمیبرد.
جامعه فرهنگی ایران در یکصد سال گذشته تاوان چند بار آرمانزدگیهای نادرست را پس داده است. آخرین آنها که سختترین آنها نیز بود همین توهماتی بود که در آستانه انقلاب اسلامیپیش آمد و سی چهل سال ندامت و پشیمانی را برای مردم ایران به ارمغان آورد. شاعران آرمانگرای چپ به ویژه زمینهساز خیالبافیها و توهمات بودند، آن هم درست در برههای از زمان که هنرهای ملی به ویژه شعر ایران پربارترین دورههای زندگی هزار و سیصد ساله خود را تجربه میکرد.
شاعران بدون توجه به رفتاری که همتایان آنها در برابر ملایان از جمله در دوره مشروطیت نشان داده بودند یکسره خود را مجذوب آنها نمایاندند. مرتبه رهبر واپسگرای انقلاب را تا مقام خداوندی بالا بردند و در کوتاهمدت ملتی را با آن همه شکوه و عظمت پیشین به اعماق تاریخ برگرداندند. به عنوان یک نمونه برجسته از شاعران آرمان گرا از سیاوش کسرائی یاد میکنیم که اینک بیست و دو سال از مرگ غمانگیز او میگذرد.
کسرائی به نیروی چپ وابسته و یا بهتر بگوییم پیوسته بود. میهن خود را دوست میداشت و شعرش یکسره در احساس وطندوستی و مردمخواهی بود. منظومه «آرش کمانگیر» از شاهکارهای بی بدیل شعر معاصر ایران است. ولی پیش از آن نیز تکههای نابی در شعر او به چشم میخورد. شعر «غزلی برای درخت» را بی هیچ مجامله باید از بهترینهای او به شمار آورد:
تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت
اینجا شب است و شبزدگانی که چشمشان صبحی ندیده است
تو روز را کجا
خورشید را کجا؟
در دشت دیده غرق تماشایی، ای درخت.
بعد شاعر از درخت تمنایی دارد:
سر برکش ای رمیده
که همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت.
انقلاب که از راه رسید گویی همه صداقت و صمیمیت واژهها از همه معناهای خود خالی شد. شب به رنگ دیگری در آمد و شبزدگان آدمهای دیگری شدند. شاعر آرمانگرای متجدد ما ناگهان به یک انسان خرافی تبدیل شد.
کسرائی در شعر «از قرق تا خروسخوان» که اگر شاعر میخواست در آن تجدید نظر کند، چه بسا اختناق را به جای خروسخوان میگذاشت، شبهای حکومت نظامی را غمگنانه با شکوه میبیند زیرا که فریاد و ستاره در آسمان به هم گره میخورند، که البته منظور از فریاد همان نعرههای الله اکبری بر پشت بامهاست!
شاعر در پایان میگوید:
کشتگان سحر را نمیبینند
اما صبح حتمیالوقوع است…
آیا درخت کسرائی در سال ۱۳۴۳ بشارت فرا رسیدن همین صبح را میداد، آن هم با این شیوه بیان؟
کسرائی در همان سال انقلاب قصیدهای دراز نیز برای راه رنج تا رستاخیز ساخته است و در آن به حسین و کربلا و عاشورا نیز رندانه ناخنک میزند:
در کربلای حاضر
حسین
نه مرثیه که حماسه میخواست
به کربلای تو آمدم
تا عاشورا را به اعشار ببرم
به عشرات برم
تا این گلگونه را درشت کنم
درشتتر کنم
و شنلی از خون برآرم
شایسته اندام مردمم!…
البته این کار را حاکمان اسلامی- انقلابی، خود به بهترین وجه انجام دادند!
شاعر بهشت زهرا را هم از قلم نیانداخته و مدیحهای برای آن ساخته است. در بهشت زهرا دیگر تنها مرگ نیست که جولان میدهد:
سرود است و صف
و آنجا کتاب که دست به دست میرود
آن سو نمایشگاه عکس
وین سو گپ و گفت و گو…
و بعد نتیجه میگیرد که: «زندگی، خانه مرگ را هم دانشگاه کرده است.»
سیاوش کسرائی شاعر صادقی بود تا پس از انقلاب. آنچه پس از انقلاب روی داد ناشی از دورویی یا خودفریبی نبود. عشق و وابستگی به آرمان همه وجودش را انباشته بود. واقعا انقلاب را، انقلاب آخوندی را تنها راه نجات مملکت از بی سر و سامانی میدانست. چه کسی باور میکند که او پیرو حسین و محمد و عاشورا شده باشد؟ ولی اینها را در تبعیت از آرمان چپ وسیله و ابزاری مناسب برای رسیدن به آن رود بزرگ میدانست.
کسرائی در این نوع کارها ترانه زیبای «محمد» را نیز سرود و آن را با موسیقی اسفندیار منفردزاده آراست. خمینی را در جای محمد نشاند که آن چنان عبای گشادی دارد که همه نیکان را در آن جای میدهد.
سیاوش کسرائی با همه این حرفها در میان شاعران برجسته و متعهد ایران معاصر جای دارد. «درخت» و «باور» و «آرش کمانگیر» ضامن حضور او در تاریخ ادبیات ایران خواهد شد.
کسرائی زندگی را دوست میداشت و میگفت:
زندگی زیباست
گر بیفروزیش رقص شعلهاش در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست.