صدرالدین الهی – سلام، یادت هست خواهر کوچولویت «سروش» همان دختر کوچکی که گاهی آخر وقتها با خودت به اداره میآوردی و همین که کمی بزرگتر شد کنار پیست اسکی گوش به فرمان تو بود و با نگاهی که تحسین و اطاعت از آن میتراوید، به تو نگاه میکرد و به دستورهای اخمآلوده و تحکمآمیزت گوش میداد؛ به من تلفن کرد.
خیلی ساده گفت:
ـ آقای الهی، صد سال است که از شما خبری ندارم. نمیخواستم خبر بد بدهم اما ناچارم که بگویم کاظم سه روز پیش رفت و من در غم او فقط با شما میتوانم حرف برنم.
یادت هست، اولین بار که همدیگر را دیدیم من به دفترت آمدم توی آن اتاق لکنتی ادارۀ تربیت بدنی که هنوز اسماش سازمان نشده بود.
یادت هست سالهای بد شلوغی بود. من تازه کارم را در کیهان شروع کرده بودم خبرنگار خیابانی روزنامه بودم و در کنار آن سعی میکردم که از خبرهای ورزشی بیخبر نباشم. آمدم به دیدنت چون در وسط هیاهوی زندهباد و مردهباد یک خبر آمده بود که قله اورست فتح شد.
از هر که پرسیدم چه کسی میتواند در این باره اطلاعات بیشتری به من بدهد جوابی نگرفتم. آخر فتح قله اورست در برابر خبرهای داغ مجلس و شاه و مصدق و شعبان بیمخ و آقاطیب و خانه صلح، خبر نبود، کسی به آن توجهی نداشت.
یادت هست چه سرد با من روبرو شدی؟ و فقط اطلاعاتی درحدود یک خبر کوتاه به من دادی؛ گفتی که بلندترین قلۀ جهان که نزدیک نههزار متر از کف زمین بلندتر است، توسط دو نفر، یک کوهنورد نیوزلندی به نام هیلاری و یک راهنمای نپالی به اسم شرپا تنسینگ فتح شده؛ حالا چرا سراغ من آمدهاید که بیشتر بدانید؟
یادت هست که ابروهایت را درهم کشیده بودی و از اینکه یک شاگرد مدرسه جوان به این خبر توجه کرده متعجب بودی. گوش ندادی که بگویم من شناگرم و در مجله ورزش ایران که وابسته به جناح چپ و حزب توده است و سردبیریاش با امیر حمیدی است، گاهی مقاله میدهم. عضو باشگاه نیرو و راستی که مدیرش خانم منیر مهران است هستم و در تیم شنای این باشگاه، یک بچه باشگاه به اسم «کلوپ امواج» درست کردهایم که من آن را میگردانم. وقتی این توضیحات رادادم، فقط سری تکان دادی و گفتی:
ـ پس جزو دار و دستهی رفقا هستی؟
و رفتی پی کارَت.
دو سه هفته بعد، ۲۸مرداد شد. همه چیز به هم ریخت و کار روزانهی خیابانی یک خبرنگار جوان به بیکاری کشید. دیگر ظهرها کسی از من نمیخواست که گزارش بزنبزنهای خیابان را بیاورم چون نظامیها آمده بودند و شهر در امن و امان بود.
یادت میآید که کار ورزش یکهو و دربست به اینطرفیها داده شد؟
شاه ورزشدوست، ورزشکار برگشته بود و تربیت بدنیچیها خوشحال بودند که ادارهشان باز زیر نظر شاه خواهد رفت و سر و صداهایی کنار میدانها و استخرهای شنا خواهد شد. دو تا آدم غیرنظامی، همهکارهی ورزش، ابوالفضل صدری و شمسالدین شایسته دیگر مجبور نیستند که به خواستهای جنجالی تودهایها و مصدقیها تسلیم شوند و به ایرادهای جهتدار دکتر جناب سر اطاعت فرود آورند.
تو در ادارهات کارَت را میکردی. یک مجلهی بهاصطلاح دولتی را در ادارهی تربیت بدنی درمیآوردی که مطالباش خواندنی بود. بیرون از جنجال خیابانی، مقالههای جانداری داشت و یک رئیس یا همکاری هم داشتی به اسم جلیل کتیبهای که مثل خودت عاشق کوه بود.
تو نبودی و من یادم میآید که چطور دست و پای خبر خیابانی بریده شد و عظیمی بداخلاق و ترشروی سردبیر کیهان مرا صدا زد و گفت: «الهی، از هفتهی آینده بیشتر روی صفحهی لایی کیهان کار کن و مسؤولیت آن را به عهده بگیر» و من جا خوردم. مسؤولیت این صفحه جا نیفتاده، با محمود منصفی خبرنگار ورزشی روزنامه بود که دکتر مصباحزاده به او لطف مخصوص داشت چون خود دکتر بیشتر دنبال اینجور خبرها میرفت. بعد از عظیمی او هم مرا صدا کرد و گفت: صفحه لایی کیهان را بیشتر مراقبت کن چون کم کم از خبرهای سیاسی خبری نخواهد بود و ما به این ترتیب رفتیم در صفحهی لایی کیهان که خبرهای غیرسیاسی داشت جا افتادیم. با یک میز زهوار دررفته لِکِنتی در انتهای اتاق دراز تحریریه کیهان و بیشتر هوش و حواسمان را دادیم به خبرهای ورزشی.
یک سال و خُردهای گذشت. صفحهی لایی جا افتاد. یک روز ما به دکتر گفتیم این یک صفحه را بکنیم چهار صفحه و اسماش را بگذاریم «کیهان خانواده». خیلی خوشحال شد. یعنی حظ کرد و گفت چه فکر خوبی. این کار را بکنید و ما به آرزویمان رسیدیم که چرک سیاست را از دستهایمان بشوییم و حالا کیهان خانواده سکوی پرش خیلی از بچههایی شد که آنها هم میل داشتند از جهان سیاست و میتینگ و شعار به جای مطمئنتری بروند. خیلی از آنها به توصیهی رفقای سیاسی کیهان مخصوصاً مهدی بهرهمند و نصیر امینی کارشان را با ما در صفحهی خانواده شروع کردند. در تحریریه گردنکلفتهای خبر به این پسرهی در آستانهی دیپلم علاقهای پیدا کردند و هر کس را که فکر میکردند به درد اینطور کار میخورد به کیهان خانواده معرفی کردند. یادم هست اسمهایی مثل داریوش همایون، حمید مولانا و… که بعد چند سر و گردن بلندتر از من شدند، در کیهان خانواده کارشان را آغاز کردند.
یادت میآید که یک روز آمدم پیش تو و گزارش جالب فتح اورست را که از مجلهی «ریدرز دایجست» فرانسه ترجمه کرده بودی گرفتم و آن را تمام و کمال در صفحهی خانواده چاپ کردم و این گزارش چه خوب گرفت و چه سر و صدایی به راه انداخت. همه میپرسیدند این کاظم گیلانپور کیه؟ و من که حالا بیشتر با تو آشنا بودم توضیح میدادم که تنها آدم تحصیلکرده و زباندانی است که در تربیت بدنی کار میکند.
یادت نیست، اما من خوب به خاطردارم که مبارزان آن روزهای نزدیک یا به خاک و خون غلتیدند و یا در غبار اعتیاد وحشتناک که به جان مبارزان افتاده بود، غرق شدند مثل رفیق شاعر و دوست داشتنی ما نصرت رحمانی.
یادت هست آن روزی که آمدم پیش تو و گفتم من فکر میکنم برای نجات نسلی که خواهد آمد باید به ورزش که ما هر دو به آن باور داشتیم، متوسل شویم.
یادت هست که به من گفتی: «من ورزش با خط سیاسی را نمیپسندم» و من در جوابت گفتم بگذار یک نشریهی ورزشی داشته باشیم که در آن سیاست بر اساس بنیادهای فکری نویسندگان جای خود را باز کند و تو قبول کردی و بعد از یک صحبت طولانی دربارهی این کار و راه و روش آن، هر دو قانع شدیم که در خط فکری خود سیاسی نباشیم، اما تو نمایندهی تفکر میانهی راست باشی و من به تفکر میانهی چپ بپیوندم. با هم به اینجا رسیدیم که یک نشریهی ورزشی داشته باشیم که هفتگی باشد، متعلق به روزنامه کیهان باشد و ما از پشتیبانی کسانی که مثل من و تو ورزش را دوست دارند، برخوردار شویم؛ و این کار شد.
در آذرماه ۱۳۳۴ دو سال بعد از ۲۸مرداد ۱۳۳۲۲ ما کیهان ورزشی را منتشر کردیم و دکتر مصباح زاده مثل کوه پشت سر ما ایستاد و همه این کار ما را ستودند. منوچهر قراگزلو دوست گرمابه و گلستان شاه را آوردیم و کردیم مدیر کیهان ورزشی که در پناه او در امان باشیم. حق محمود منصفی را هم موقتاً دادیم که اسم سردبیر روی او باشد و تو به عنوان مدیر داخلی و من به عنوان آچار فرانسه این طفل نوزاد را بزرگ کنیم.
تو چند ماهی بیشتر در تربیت بدنی نماندی؛ عذرت را خواستند چون نشریه کیهان ورزشی پررو و انتقادی بود و از هیچکس بی جهت دفاع نمیکرد.
یادت میآید آن اتاق فسقلی کیهان را که از وسط قسمت کرده و با یک تجیر چوبی بخشی از آن را به ما داده بودند گرفتیم و کار کردیم… کار… المپیک ۵۶ ملبورن در راه بود. محمود منصفی را به عنوان خبرنگار به ملبورن فرستادیم چون دولتیها او را میپسندیدند و او هم پسر سازگار و خوشدل و همراهی بود.
اما کیهان ورزشی اشکال بزرگی داشت. نه تو و نه من، هیچکدام نادرستی و کمبود را تحمل نمیکردیم. کار کیهان ورزشی گرفت و من و تو ماندیم و ماندیم.
حالا از تولد کیهان ورزشی ۶۱ سال میگذرد و روز تولد او، من هنوز پسرم برزو را نداشتم. در کیهان ورزشی قصهای به نام «برزو» نوشتم که پهلوان یک داستان بود و حالا پسرم که هنوز به شصت نرسیده پهلوان زندگی من است.
تو به المپیک ۱۹۶۰ رُم رفتی، من به المپیک ۱۹۶۴۴ توکیو. من به تدریج از کار کیهان ورزشی جدا شدم و تو بهعکس، همیشه با آن ماندی. آخرین بار با هم در یک سفر ورزشی بودیم. المپیک ۱۹۷۶ مونترآل کانادا. بعد فقط سلامی و والسلام و بعد من آمدم اینجا و تو که بچههای مرا با ورزش اسکی جان داده بودی، به راه افتادی و بیرون آمدی. دو سه باری بعد از آن با تلفن با هم صحبت میکردیم و چه خوب بود. همیشه کم میخندیدی و همه چیز را جدی میگرفتی. اصلا جدیترین، بی لبخندترین و مهربانترین و دوستداشتنیترین دوست من و همکار من بودی.
دلم برایت تنگ میشود
ای همیشه آقا
ای آقای کاظم گیلانپور…
تیتر(فراموش شده) برای مطلب استادگیلانپور
استادکاظم گیلانپور
انسانی بزرگ، استادی بی بدیل
من کارخبری راازسال ۱۳۳۵ وبامجله دیواری دردبیرستان بایندرخرمشهرآغازکردم.شادروان پدرم -که علاقه مرابه روزنامه نگاری دید وازآنجا که خوداهل کتاب ومطالعه وهمکارمطبوعاتی شادروان محمدمسعودبود- برای جلوه به کارم یک ماشین تحریربه من هدیه دهد. این کارسال ۱۳۴۲ ادامه داشت درحالیکه ازسال ۱۳۴۰ بااخبارخوزستان به سردبیری شادروان مستوفی وهمزمان با سپهرورزشی درتهران همکاری میکردم .ازسال ۱۳۴۵ ودرحالیکه به شغل معلمی دروزارت آموزش وپرورش مشغول بودم به شیوه نیمه وقت همکاری خودرا بارادیوایران واقع درمیدان ارک وبه عنوان گوینده وگزارشگر آغاز کردم. درسال۱۳۴۷ یکسالی دردبستان آبعلی تدریس میکردم ودرآنجابودکه باشادروان استادکاظم گیلانپورآشنا شدم. پس ازادغام رادیو باتلویزیون درسال ۱۳۵۰کارم به ساختمان جام جم انتقال یافت .درآنجا باحبیب الله روشن زاده سردبیر ورزشی تلویزیون آشنا شده وهمکاری من باورزش تلویزن آغاز گردید. در سال ۱۳۵۲به سبب آشنائی چندسال پیش بااستاد گیلانپور ملاقاتی بااوداشتم واوبابزرگوارمرابه همکاری با کیهان ورزشی – که سردبیریش بااوبود- دعوت کرد وباب افتتاح کارهم سفربه گوتبورگ سوئددرسال۱۹۷۲ برای تهیه گزارش ازمسابقات جهانی شمشیربازی بود. دربازگشت به تهران مسئولیت اخبارشهرستانهای کیهان ورزشی وپاسخ به نامه های خوانندگان وبعدها تهیه گزارش ازمسابقات فوتبال دسته اول وجامتخت جمشیدهمبه من سپرده شد.پس ازسالی فعالیت شادروان گیلانپور راواقعاانسانی بزرگ وآکاه وشریف یافتم . اودرعرصه خبرنگاری بسیاربه من آموخت . درهمین موقع دانشجوی روزنامه نگاری دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی شدم. درترم چهارم استاد صدرالدین الهی به من گفت : تمام سلولهای خونت روزنامه نگاریست ، وقت را دراینجا سپری نکن وبجایش کتاب بخوان وازآقای گیلانپور کاریادبگیر- هرچندچندسال بعدوبه تشویق آقای گیلانپور موفق به دریافت لیسانس روزنامه نگاری ودرپیش فوق لیسانس تاریخ شدم – اما کاربااستادگیلانپور دنیائی دست نیافتنی بود برای من . میدیدم که اوسردبیر مجله روزهای نو بود ودر تعلیم اسکی به شدت فعال بود . اورامجوعه زنده ای ازاطلاعات ورزشی وسیاسی میدیدم . اودرزبانهای فرانسه وانگلیسی واقعا استادبودوبه همین سبب دانشگاه یوسی ال اِ لس آنجلس برای تدریس زبان فرانسه ازاودعوت به عمل آورد. اوبه سبب عشق وافرش به اسکی وتعلیم این رشته ازآن موقعیت سرباززدزیرا برای پیست اختصاصیومدرسه اسکی مجهزش درآبعلی زحمت بسیارکشیده بود. شادروان گیلانپور تاآن حدبه آموزش اسکی وپیست خودوابسته بودکه درسال ۱۳۵۶ وهنگامی که شادروان سرتیپ الماسی رئیس سازمان تربیت بدنی ارتش برای خرید این پیست برای ارتش ب، قیمت هفت میلیون تومان رابه اوپیشنهاد دادنپذیرفت. اودرکارکوهنوردی هم دردنیا بینظربودبطوریکه دردهه۱۳۴۰ وهنگامیکه هواپیمای سی صدوسی آمریکا درارتفاعات زرد کوه سقوط کرد، آمریکا برای پائین آوردن اجساد کشته شدگان متوسل به فدراسیون اسکی سوئیس گردید . سوئیس ها پاسخ دادند که درایران استادی ماهروخبره به نام کاظم گیلانپور وجودداردوشماازاوکمک بخواهید. آمریکا چنین کرد وشادروان استادگیلانپور باتوفیق کامل ماموریت انسانی راانجام دهده وآنهاهم مدال شجاعت قهرمانی رابه اوپیشکش کردند.
استادشادروان وبادانش ومتواضع که به قابلیت های من درنوشتن وتهیه گزارش و مصاحبه های داخلی خارجی اشراف پیداکرده بود دراکثرمواقع نوشته های خود و نوشته های دیگرهمکاران رابرای ویراستاری به من می سپرد وشب های شنبه مرامسئول بازدید اوزالید تمامی صفحات کیهان ورزشی وتائید وامضاء آن کرده بود.
گیلانپور درسال۱۳۵۸ به همراه همسرآلمانی الاصل وکاوه پرش ولاله دخترش به فرانسه رفت وبعدبه انگلستان وآنگاه وتایکسال پیش ازآسمانی شدن درکشورآندروا درپیشه تعلیم اسکی به شدت کوشابود.
نامش ویادش جاودانی وروانش شادباد
فروردین ۱۳۹۹ – تهران ، علی بدر