[به یاد ماندگان]
کیهان آنلاین – ۲۲ اسفند ۹۳ – روز پنجشنبه پنجم مارس جامعۀ ایرانی و خانوادۀ باتمانقلیچ یک زن خارقالعاده را از دست دادند. از نظر لغوی مرثیهخوانی به معنی مداحی عزیزی است که به تازگی جان سپرده است. این درست دربارۀ لوسیل باتمانقلیچ صدق میکند چرا که زنی متشخص بود و عشق او به ادبیات چه به صورت کتاب، شعر، رساله، جدول و حتی پیام الکترونیکی از مشخصات بارز او بود.
لوسی همایونفر در بروکسل از مادر بلژیکی و پدر مشهور ایرانی، دکتر همایونفر، که در بلژیک متخصص بیماریهای کودکان شده بود به دنیا آمد. هنگامی که چهارساله بود پدر و مادرش او را به ایران بردند؛ کشوری که تا آخرین نفس آن را میپرستید. به عنوان دانشجویی در انگلستان در رشتههای زباندرمانی و رواندرمانی به تحصیل پرداخت و پس از ازدواج با فریدون باتمانقلیچ، پزشکی که از دانشکدۀ سنت مری فارغالتحصیل شده بود به ایران بازگشت. ثمرۀ این ازدواج چهار فرزند بود.
گرچه اوضاع و احوال اقتضا داشت که وی بخش بزرگی از زندگی خود را در لندن بگذراند ولی عشق او به ایران و فرهنگ آن، به صورت یک عمر وفاداری وی به زبان فارسی تجلّی کرد. پس لوسیل که شاگردانش از روی محبت او را «لوسی» مینامیدند در لندن و تهران معروف به آموزگاری متبحر و استاد شد که انگلیسی، فرانسه و فارسی را با شوقی بیپایان و رفتاری جدی و با وقار تدریس میکرد. در تهران در مدرسۀ میس مری (که بهار نو نیز نامیده میشد) آموزگار بود و در عین حال در کلینیک باغچهبان نیز به کار اشتغال داشت.
تخصص او در زباندرمانی نیز استادی و مهارتی بود که به کمک آن از چنگال بیماری قلبی که چند سال قبل از مرگش به آن مبتلا شده بود رهایی یافت.
لوسی تا روز قبل از مرگش شعر میگفت، میخواند و تدریس میکرد. آپارتمان او که پر از کتاب و مملو از گل بود، آشیانه آموزش بود. ذهن کنجکاو او با هوش و زیرکی وی همخوانی کامل داشت. در روزگار جوانی با رفتار و زیبایی خیرهکنندۀ خویش و چشمان آبی به رنگ اقیانوس، شمع محفل دوستانش بود. ولی ظاهر آراستهاش هرگز او را از قدرت معنوی و اصرار بر این که خودش نخستین نفری باشد که با نکتهای طنزآمیز از خود انتقاد کند باز نمیداشت. وی فریبا، با پشتکار و در عین حال بی نهایت فروتن و متواضع بود. لوسی باتمانقلیچ دارای مجموعهای از صفات مشخص بود که وی را محبوب دوستان، شاگردان و خانوادهاش کرده بود.
لوسی در عین حال مادر و مادربزرگی دوستداشتنی بود. برای فرزندانش خاطرۀ تابستانهایی را تعریف میکرد که در کنار دریای مازندران میگذرانیدند، و خاطره آتشافروزیهای روی ساحل و موزیکی که صدای آن از هر کنسرتی بلندتر بود همواره در یاد آنها بهجا خواهد ماند. لوسی برای نوادگانش نیز گنجینۀ خاطرات خانوادگی به شمار میرفت. داستانهای او همیشه گوشۀ چشمی به گذشته داشت و پر از احساسات عمیق شخصی که دیگر دنیایی فاصله با آن پیدا کرده بود.
کسی که زندگی را با این همه شور و شوق میگذرانید هرگز از مرگ هراسی نداشت. هنگامی که پیکر بیجان او را بر بسترش یافتند گویی با آرامش به خواب رفته است. گلوبند مرواریدش هنوز دور گردنش میدرخشید. لوسیل شوخ بود و بدون آن که به میزان محبوبیت خود در میان اطرافیانش توجهی داشته باشد، خود را زیادی جدی نمیگرفت. اینک با شوخطبعی خود وی باید گفت: خداوند هدیۀ خود را پس گرفت و ملائک هم سرگرمی خوبی به دست آوردند.