رضا پرچیزاده – رژیمِ حاکم بر ایران با شعارِ «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» مستقر شد، و از همان ابتدا آزادی را به بهانهی استقلال اما در حقیقت به قصدِ «انزواطلبی» برای حفظِ رژیمِ توتالیترِ اسلامگرا سر برید.
در این مدت رژیم، ایران را در رهنِ روسها و چینیها انداخته و با عقدِ معاهداتِ خفتبار همان استقلالِ ادعاییِ خودش را هم زیرِ پا گذاشته است. با این وجود قشرِ قابلِ توجهی از مخالفانِ رژیم هنوز که هنوز است به شیوهای ناموسی به «استقلال» چسبیدهاند؛ و کسانی که زیرِ بارِ آن برداشت از استقلال نمیروند را هدفِ حمله قرار داده و بدین ترتیب بدونِ دریافتِ جیره و مواجب به خدمتگزارانِ رژیمِ جمهوری اسلامی تبدیل شدهاند. با نظر به این حقیقت، در این مقاله قصد دارم این امر را روشن کنم که اصولا مفهومِ «استقلال» از کجا میآید، و اینکه چرا این مفهوم مسالهای «ناموسی» نیست.
پیشینهی مفهوم «استقلال»
استقلال یک مفهومِ حقوقی است که ریشه در «نظمِ وستفال» (Westphalian Order) دارد، که خود دکترینی در حقوقِ بینالملل است که در چند سدهی اخیر محورِ نظمِ سیاسیِ جهان بوده است. مبنای این دکترین، «صلحِ وستفال» (Peace of Westphalia) است که «جنگِ سیساله» (۱۶۱۸-۱۶۴۸) را در اروپا خاتمه داد. این جنگ یکی از مخربترین جنگهای تاریخِ اروپا بود که حدودِ هشت میلیون کشته و زخمی بر جای گذاشت. جنگ ابتدا بر سرِ اختلافاتِ مذهبی در امپراتوریِ رومِ مقدس آغاز شد، اما در ادامه به نبردِ قدرتِ میانِ دو امپراتوریِ هابسبورگ و بوربون تبدیل شد: قدرتهای هوادارِ امپراتوریِ هابسبورگ (عموما کاتولیک) در برابرِ مخالفانِ امپراتوریِ هابسبورگ/ هوادارانِ امپراتوریِ بوربون (عموما پروتستان) صف کشیده و اروپا را به خاک و خون کشیدند. صلحِ وستفال در پایانِ این جنگ منعقد شد.
به منظورِ جلوگیری از بروزِ مجددِ جنگهای خانمانسوز، دکترینِ وستفال اصولی را بر روابطِ سیاسیِ اروپا حاکم کرد که بر مبنای آن هر کشوری بر قلمروِ سرزمینی و امورِ داخلیاش حقِ حاکمیت داشت؛ کشورهای مختلف باید به اصلِ «عدمِ مداخله» (non-interference) در امورِ داخلیِ کشورهای دیگر پایبند میماندند؛ و هر کشوری فارغ از مساحتِ جغرافیاییاش دارای حقوقِ برابر با دیگر کشورها در امورِ بینالملل بود. بدین ترتیب، دکترینِ وستفال که قرار بود از تشکیلِ بلوکهای قدرت و نفوذِ قدرتهای «فراکشوری» بر تک تکِ کشورهای اروپایی جلوگیری کند، «استقلال» را به مهمترین اصلِ روابطِ بینالملل تبدیل کرد.
ظهور «ناسیونالیسم» بر بستر «استقلال»
اوجِ دکترینِ وستفال در قرنِ نوزدهم در اروپا بود که این دکترین با ظهورِ «ناسیونالیسم» تقویت شد. این امتزاجِ جدید، «ملت» (nation) و «کشور» (state) را یکی میگرفت. در این مدت، در اثرِ گسترشِ استعماریِ نفوذِ اروپا در سراسرِ کرهی زمین، دکترینِ وستفال و ناسیونالیسم به دیگر جاهای دنیا هم سرایت کردند. بدین ترتیب، نظمِ وستفال شالودهی حقوقِ بینالمللِ مدرن شد، به طوری که امروزه «نظمِ جهانی» (world order) عموما بر مبنای دکترینِ وستفال قرار گرفته است. به تبعِ آن، «استقلالطلبی» نیز به مهمترین «ارزش» در روابطِ بینالملل تبدیل شد.
از قضا ملتسازیهای مدرن در خاورمیانه نیز بر اساسِ همین دکترینِ وستفال صورت گرفت. به استثنای کشورِ ایران که قدمت و پیوستگیِ تاریخی داشت– و با این وجود به طورِ کامل از نفوذِ مادی و معنویِ دکترینِ وستفال برکنار نماند– تقریبا تمامِ کشورهای خاورمیانه کشور شدن و ملت شدنِ خود را کم و زیاد مدیونِ دکترینِ وستفال هستند. همین امر باعثِ ایجادِ اختلافاتِ قومی/ ملی/ مذهبی/ زبانیِ فراوان در درونِ مرزهای کشورهای مدرنِ خاورمیانه شده که تا به امروز هم ادامه دارد، و به احتمالِ زیاد در آیندهی نهچندان دور جغرافیای سیاسیِ خاورمیانه را باز هم تغییر خواهد داد.
نظمِ وستفال از اواسطِ قرنِ بیستم، پس از جنگِ جهانیِ دوم و با فروپاشیِ امپراتوریهای استعماریِ کلاسیک و ظهورِ مدلهای جدیدِ قدرت شروع به افول کرد. افولِ دکترینِ وستفال و به چالش کشیده شدنِ نظمِ «ناسیونالیستی» تا به امروز ادامه داشته است. امروزه مشهورترین دکترینها/ ایدئولوژیهایی که نظمِ وستفال را به چالش میکشند و بعضا با آن در تضاد هستند اسلامگرایی، روسگرایی، گلوبالیسم، و نظمِ مدلِ اتحادیهی اروپا هستند. جالب اینجاست که اروپا که خود واضعِ دکترینِ وستفال بود و بر سرِ مفهومِ «استقلال» چندین جنگِ خونین به خود دید امروزه خود مدلی را به کار گرفته که از بسیاری جهات در تضاد با آن مفهومِ استقلالِ کلاسیک قرار میگیرد.
یکی از انتقاداتِ مهمی که به دکترینِ وستفال و ناسیونالیسم وارد شده عدمِ توجه به «حقوقِ بشر» و «دموکراسی» و «ایجادِ روحیهی تقابل» در این دکترین است. مشهورترین انتقاد در این باب را شاید خاویر سولانا، دبیرِ کلِ پیشینِ شورای اتحادیه اروپا، کرده باشد. در کنفرانسی با موضوعِ اهمیتِ صلحِ وستفال در سال ۱۹۹۸، سولانا گفت که «حقوقِ بشر و دموکراسی دو اصلی بودند که در دکترینِ اصلی وستفال منظور نشده بودند… به علاوه، این دکترین بر اساسِ تقابل شکل گرفته و نه تفاهم؛ و محورِ آن طرد است نه جلب.»
ضرورت طرحی نو بر اساس دموکراسی و حقوق بشر
این عدمِ توجه به حقوقِ بشر و دموکراسی که سولانا دربارهاش میگوید، از قضا یکی از چالشهای نظمِ «ملی» در خاورمیانه و به ویژه ایرانِ معاصر بوده است. با نظر به دکترینهای سیاسیِ غالب بر ایران و خاورمیانه در طولِ یک قرنِ اخیر، میتوان به راحتی مشاهده کرد که در جایی که تقریبا همه «استقلال» را محوریترین یا یکی از محوریترین ارزشهای ایدئولوژیک دانستهاند، کمتر مکتبِ سیاسی در خاورمیانه و ایرانِ معاصر بوده که «حقوقِ بشر» و «دموکراسی» را محورِ اصلیِ کارِ خویش قرار دهد. نتیجهاش این شده که امروز میبینیم در جایی که بسیاری از کشورهای خاورمیانه ظاهرا «استقلال» دارند، اما وضعِ حقوقِ بشر و دموکراسی در این منطقه از همهی جاهای دیگرِ دنیا بدتر است.
با توجه به این حقیقت، و با در نظر گرفتنِ اینکه امروزه نظمِ جهانی را بیش از اینکه کشورهای منفرد بر مبنای نظمِ وستفال تعیین کنند، «بلوکهای قدرت» و «بلوکهای ارزشی/ ایدئولوژیک» و «بلوکهای اقتصادی» تعیین میکنند، بجاست که کنشگرانِ سیاسی/ اجتماعی/ فرهنگی در بابِ این مفاهیم، اندکی آگاهی داشته باشند تا در قرنِ بیست و یکم بر سرِ یک مفهومِ قرنِ هفدهمی با هم گلاویز نشوند و خود را مضحکهی خاص و عام نکنند.
برای اینکه حقوقِ بشر و دموکراسی را در ایران و خاورمیانه مستقر کنیم اول باید از روابطِ قدرت در گوشه و کنار جهان اطلاع داشته باشیم؛ این جهان و ارزشهای حاکم بر آن به سرعت در حالِ تغییر و تحول است. با شعارهای هفتاد سال پیش، امروز نمیشود ایران را آزاد کرد. باید طرحی نو درانداخت.