الاهه بقراط (+عکس، ویدیو) فروشگاهی کوچک است به نام «دیاموند» در کنار سینمای زیبا و خوشبنای دیاموند، خیابان روزولت روبروی امجدیه؛ صفحه و نوار میفروشد. بیشترین ترانههای ترکی و آذربایجانی، از جمله آثار هنرمندان آذربایجان شوروی را میتوان در اینجا پیدا کرد. حتی صفحهفروشی بتهوون در چهارراه پهلوی هم بعضی از این آهنگها را ندارد.
اواسط دههی پنجاه خورشیدی است؛ کاست لیلا شریفوا را از «دیاموند» میخرم؛ در این کاست ترانههایی هم به زبان فارسی دارد از جمله یک لالایی… با صدایی نرم و مخملین و آرامشبخش.
آن دانشجوی قبل از انقلاب ۵۷ کجا و لیلا شریفوا در اتحاد شوروی کجا. در یک تقاطع و بزنگاه تاریخی اما، در یک فاصلهی ده ساله، دروازههای ایران بسته میشود و درهای شوروی باز! در هر دو کشور، گروهی از نسلهای مختلف آوارهی کشورهای دیگر میشوند و سالها طول میکشد تا دوباره جایی در کشور جدید برای ادامهی زندگی خود بیابند. نقطهی تلاقی، شهری است که خود از میان دو قسمت شده بود: برلین!
واقعا زندگی هر یک از ما گاهی بسیار فراتر از تخیل میرود.
من قبلا دربارهی آنچه لیلا شریفی منتشر کرده است، نوشتهام؛ کتابگزاری «قصهی سراسر خنده» را درباره یک منظومهی کوچک طنز به نام «خوان خرد» و «آن گنهکاران بیگناه» را درباره کتاب سه جلدی «سرنوشت سه نسل آواره» که الهامگرفته از زندگی خود نویسنده است.
نمیدانستم لیلا شریفوا اصلا ایرانی است و در تبریز به دنیا آمده و تا نوجوانی در همین شهر و بعد در مشهد زندگی میکرده و در سال ۱۳۲۹ به اتحاد جماهیر شوروی رفت. وی نخست ساکن دوشنبه پایتخت تاجیکستان شد و در سال ۱۳۴۵ به آذربایجان شوروی کوچ کرد. در سال ۱۹۸۴ و در آستانهی فروپاشی اتحاد شوروی همه چیز را رها کرد و به آلمان غربی رفت.
۱۶ ساله بود که در مشهد به ازدواج یک افسر تودهای به نام رحیم شریفی در آمد و پس از مدتی به دلیل عضویت همسرش در سازمان افسران حزب توده در خراسان، هر دو به اتحاد شوروی پناهنده شدند.
در کتابگزاری «آن گنهکاران بیگناه» درباره «سرنوشت سه نسل آواره» نوشتم که این کتاب «اگر به دست گروهی کاردان سپرده شود می تواند به یک سریال تلویزیونی و یا یک فیلم تبدیل شود که در آن طلوع یک «ستاره درخشان» با تحکیم یک نظام سیاسی آغاز می شود و غروبش پس از سی سال فعالیت هنری با فروپاشی آن نظام همزمان می گردد.»
در این چند سالی که از نوشتن آن کتابگزاری میگذرد، لیلا شریفی که بیمهری تنها فرزندش، دخترش، نسبت به او چون خنجری عمیق در قلباش نشسته است، چند داستان و نظم و نثر دیگر در دو مجموعه کوچک منتشر کرده است. یکی را «خشم زندگی» نام نهاده و دیگری را «گلهای پراکنده در نظم و نثر».
وی چندی پیش همه آنها را با نامهای همراه کرد و برایم فرستاد. با نامهای دیگر چند عکس از او دریافت میکنم. «کارت پستال»هایی از دوران اتحاد شوروی، با کیفیتی نازل، که در آن زمان و در آن کشور، بهتر از این پیدا نمیشد. بهای «۵ کُپِک» را در میان اطلاعاتی که پشت عکسها چاپ شده میتوانم تشخیص بدهم. در پستی دیگر، سیدیهایش را که به صورت آلبومی فاخر منتشر شده، میفرستد. به او که سالهاست در دوسلدورف زندگی میکند و پیام تلفنی برایم گذاشته زنگ میزنم و تشکر میکنم.
لیلا شریفوا ستارهی موسیقیهای محلی اتحاد شوروی بود که به زبانهای مختلف میخواند. شوق و افتخار آن دوران که وی را «بلبل شرق» میخواندند، و اینک در آوارگی و روزهای غربت و خاموشی، به گذشته و فراموشی سپرده شده، از لابلای سطور نامههایش و همچنین عکسهایی که فرستاده میتوانم ببینم و درک کنم، بدون آنکه کاری از دستم بر آید. گذشته را نه میتوان تغییر داد و نه میتوان برگرداند! هر کسی را در این جهان جایی است و سرایی، که پایدار نیست! همه، لحظاتی بر این صحنه ظاهر میشویم و نقش خود را بازی میکنیم و میرویم تا عدهی دیگری، نسلهای دیگری، بیایند و، آنها نیز بروند… و او که زنی باتجربه و جهاندیده است این را میداند و گمان میکنم به همین دلیل هر بار در پاسخ احوالپرسیام میگوید: «هیچی! منتظرم بمیرم دیگه!» و شادمانه میخندد…
به عنوان شنوندهای که دستی به قلم دارد اما میتوانم حقشناس باشم از اینکه لیلا سالهای طولانی با نوای مخملین و ترانههایش گوشهای بسیاری را نواخت، و دلهایی را شاد کرد، و با اندوه کسانی که نمیشناخت همراه شد و کاستاش در فروشگاه کوچک دیاموند که دیگر اثری از آن باقی نیست، به خاطرهای خوش بدل گشت.