الاهه بقراط – وسوسه بررسی زندگی نسلهایی که ما با آنها زندگی کردهایم و خود نیز به یکی از آنها تعلق داریم از یک سو، و جستجو برای یافتن پاسخی مناسب به نابسامانیهای اجتماعی از سوی دیگر، بسیاری را بر آن وا میدارد تا با مرور زندگی خود به شکل خاطرات یا داستانی که گویا درباره دیگری نوشته شده است، دست به قلم ببرند. «داستان سرنوشت سه نسل آواره» در سه جلد نوشته لیلا شریفی (شریفوا) خوانندهای که بیشترین دوران زندگی خود را در اتحاد جماهیر شوروی گذرانده است، از این دست است.
لیلا شریفی که پیش از انقلاب اسلامی در ایران با نام لیلا شریفوا برای دوستداران موسیقی آذربایجانی شناخته شده بود در سال ۱۳۱۵ در تبریز به دنیا آمد و بنا به نوشته همین کتاب پس از انتقال خانوادهاش به مشهد در دوازده سالگی با یک افسر تودهای به نام رحیم شریفی ازدواج کرد. او پس از مدتی کوتاه به دلیل عضویت همسرش در سازمان افسران حزب توده خراسان به اتحاد شوروی پناه برد.
لیلا شریفی در «سخنی چند از مؤلف» مینویسد در جستجوی یافتن «علل بدبختیهای مردم» و هم چنین «چاره» و «راه نجات» دست به نوشتن این کتاب زده است و به خواننده یادآور میشود: «منظور من از نوشتن این رمان این نیست که در برابر ادبا و فضلا اظهار فضل و ادب کرده و مورد تشویق و تعریف و تمجید قرار گرفته باشم، هدف از نوشتن این کتاب کمک به انسانها برای رسیدن به مقام واقعی انسانی است».
به این ترتیب این خواننده آذربایجانی که زمانی در اوج شهرت و محبوبیت بود با نگاهی به گذشته، به دو نسل پیش از خود باز میگردد و در کنار آداب و رسوم بومی به جزئیات زندگی «تاجر مشهور شهر باکو فتحعلیخان» و همسر یونانیتبارش «مادلن» میپردازد تا زمینه آشنایی و ازدواج دخترشان «نفیسا» و «رجب بیک» جوان اهل ترکیه را فراهم آورد. انقلاب اکتبر تازه به پیروزی رسیده و کشور «حساب و کتاب» ندارد چرا که «یک عده مردم مجهولالهویه، بیسواد و عقدهای بر سر حکومت آمدهاند». بر این اساس «رژیم کنونی به طرفدار احتیاج دارد نه به سواد و معلومات».
نویسنده در گفتگوی شخصیتهای کتاب به شرایط سیاسی و اجتماعی آن دوران در روسیه شوروی نقب میزند و به آنجا میرسد که کسب و کار تجار در باکو کساد میشود و رجب بیک و همسرش نفیسا با نوزاد دختری به نام «لیلی» که هم غسل تعمید یافته و هم اذان در گوشش خواندهاند، با نام مستعار و به عنوان ایرانیتبار وارد بندر پهلوی میشوند تا بخت خود را در آنجا بیازمایند.
در جلد دوم، دست سرنوشت خانواده لیلی را به رشت و از آنجا به تبریز و فیروزکوه و ورامین و مشهد میکشاند. رجب بیک و نفیسا با فرهنگ و تاریخ و هم چنین خرافات ایرانیان آشنا میشوند و افراد مختلف را که طرفداران مشروطه و یا جمهوریخواه بودند ملاقات میکنند. سرانجام پای رجب بیک به دلیل رفت و آمد با تشکیلات تودهایها به زندان مشهد میرسد. رجب بیک به سخنان یکی از دوستان ایرانیش میاندیشد که به وی میگفت: «شما با مردم کشور ما هرگز توافق و زبان مشترک پیدا نخواهید کرد. ما مردم پیچیده و مشکلی داریم این امر با سرشت ما بستگی دارد. مثلا شما هرگز نخواهید فهمید که چرا ما خوش برخورد و بدبدرقه هستیم. چرا تظاهر به دوستی مینماییم و چرا بدون علت آغاز دشمنی میکنیم. چرا قهرهای بیجا و آشتیهای بیمورد را به میان میکشیم. لافهای بلندبالا و آنچنانی بی معنی ما برای چیست؟ چاپلوسی احمقانه ما چه نقشی دارد؟ از دروغ گفتن چه لذتی میبریم؟ از تهمت و افترا به این و آن چه منظوری داریم؟ بزرگترین و نابخشودهترین گناه و مشکل ما این است که نوابغ و دانشمندان و روشنفکران کشورمان را که سرمایه و خدمتگزار جامعه میباشند نابود میکنیم و بعد هم به سوگواری آنها نشسته زاری و شیون راه میاندازیم. جالب اینجاست که در آن زمان هم شما نخواهید فهمید آیا مردم از کرده خود پشیمانند و به بزرگی نوابغ و دانشمندان خویش پی بردهاند که اکنون زاری و شیون راه انداختهاند یا اینکه چون کلک آنها را کندهاند در باطن خوشحال بوده ولی در ظاهر اشک تمساح میریرزند و خود را طرفدار حقیقت نشان میدهند».
پدر در زندان است که لیلی با ستوان رشیدی از افسران حزب توده ازدواج کرده و با هم به شوروی میگریزند. کشوری که ساکنانش به او توصیه میکنند: «هر چه دیدی دم نزن و هر کس پرسید زندگی چطور است، بگو بسیار عالی است».
جلد سوم، زندگی لیلی در مهاجرت است که از شهر قهقه در ترکمنستان به لنینآباد و دوشنبه در تاجیکستان و باکو در آذربایجان و سرانجام برلین و دوسلدورف در آلمان میرسد.
در دوشنبه است که راه لیلی به رادیو و موسیقی باز میشود و در مییابد چگونه موسیقی نیز در خدمت سیاست حاکم است. یکی از آهنگسازان به او میگوید: «در مملکتی که ما زندگی میکنیم آهنگساز به معنی واقعی وجود ندارد. ما همه فرمانبردار دولتیم و دستورات آن را اجرا میکنیم. به ما سفارش میدهند برای یک پنبهزار آهنگی خلق کنیم و یا برای قهرمانی که به اصطلاح شیر میدوشد و به دولت میسپارد ترانهای بسازیم و یا برای تراکتورهایی که در صحرا پراکنده هستند و سر و صدا راه میاندازند سنفونی بیافرینیم».
لیلی اما میگوید: «من وطن گم کردهام، من فامیل گم کردهام. من گذشته زیبایم را از دست دادهام. من فقط یک راه نجات از مرگ تدریجی دارم آن هم خواندن ترانههاست». لیلی همسرش را از دست میدهد و دخترش که شوق فرار از شوروی داشت با یک ایرانی ازدواج کرده و ساکن برلین غربی میشود بدون آنکه نشانی از پدر و مادر بگیرد. لیلی عکسهای مشترک با دخترش را میسوزاند و بقیه را برای او پست میکند و خود با وساطت یک دوست ایرانی به ازدواج مصلحتی با یک مرد افغان تن میدهد تا با عبور از «دروازه جهنم» و «زبالهدان وحشتناک» سرانجام ساکن دوسلدورف شود.
کتاب سه جلدی لیلا شریفی اگر به دست گروهی کاردان سپرده شود میتواند به یک سریال تلویزیونی و یا یک فیلم تبدیل شود که در آن طلوع یک «ستاره درخشان» با تحکیم یک نظام سیاسی آغاز میشود و غروبش پس از سی سال فعالیت هنری با فروپاشی آن نظام همزمان میگردد.
در پایان لیلی شریفی در آرامش کرانه رود راین برای اندکی از «مردم کره زمین، آن گنهکاران بیگناه» از رنج و شادی زندگی و از گذشته میگوید و می خواند.