کوروش گلنام – در بخش نخست به کوتاهی درباره وضعیت ایران پیش از به قدرت رسیدن رضاشاه و نارساییها در میان خود ما ایرانیان، نوشته شد. اینک چند انگیزه و سرچشمه مهم منفیبافیها درباره رضاشاه که بیشتر پس از سپری شدن دوران پادشاهی او انجام گرفته است را مرور میکنیم.
چه گروهها و با چه انگیزههایی؟
۱ ـ نخستین سرچشمهی بدگویان و شایعهسازان و دروغپردازان، همین گروه آخوندها بودهاند که از سیاستهای رضاشاه و همکاران او، سخت سیلی خورده و بسیار آزرده و خشمگین بودند. رضاشاه در کوتاه کردن دست آنان از دادرسی در قضاوتهای سنتی/ مذهبی، در کشف حجاب (که شوربختانه در اینباره زیادهرویهایی از سوی مأموران نیز انجام شد که یادآور آن داستان است که گفتند: برو کلاه بیاور، رفت و کلاه را با سَر آورد)، در ایجاد و گسترش آموزشگاهها و برانداختن مکتب خانهها که از پایگاههای مهم مغز شویی آخوندها بود، در کوتاه کردن زبان یاوه گوی آنان، و در یک سخن، کم کردنِ دایرهِی نفوذِ ریاکارانه و سنتی این گروه پارازیت و مفتخوارِ جامعه، نقشی تاریخی بازی کرد که مردم امروزِ ایران، به ویژه جوانانِ آیندهساز، باید ارزش آن را بهتر درک کرده باشند.
آخوندهایی از جنس خمینی و خامنهای با هرگونه ساز و کارِ پیشرفتِ جامعه مخالفت میکردند. جالب این است که رضاشاه خود نخست خواستار تشکیل جمهوری بود (در این باره تفسیرهای گوناگونی داده شده است). در بهمن ماه ۱۳۰۲ زمان نخست وزیری او (در آن زمان «سردار سپه» نامیده میشد)، درباره تشکیل جمهوری با پشتیبانی او ولولهای در ایران به راه افتاد. روحانیان یا بنا به گفته خودشان «علما»، از آن میان «مُدرس» هیاهو به راه انداخته، گردهمآییها تشکیل داده و با «جمهوری» مخالفت کرده و آن را خلاف اسلام و شریعت و با «بیدینی» یکی دانستند.
چند ماهی پس از آن با بالا گرفتن تنشها در جامعه و فشار بر سردار سپه، در فروردین ۱۳۰۳ ایده برپایی جمهوری به فراموشی سپرده شد. نمیتوان مخالفت روحانیان با تشکیل جمهوری در ایران را تنها انگیزهی شکست ایدهی آن در ایران دانست زیرا نه شناختِ درستی از «جمهوری»، نه زمینهِ آن در جامعهی آن روز ایران و نه زمان مورد نیاز برای به اجرا در آوردن آن وجود داشت ولی میتوان هیاهو و جنجالِ آخوندها را یکی از مهمترین آنها به شمار آورد (در اینباره بسیار نوشتهاند از آن میان ملکالشعرای بهار، یحیی دولتآبادی، حسین مکی و شماری دیگر). یک نمونه دیگر در مهرماه ۱۳۰۶ است که رضاشاه قانون سربازی اجباری را به مرحله اجرا در میآورد، باز هم این روحانیان بودند که هیاهو به راهانداخته و به پیروی از آنها، بازارها در تهران و اصفهان بسته شده و گروهی از روحانیان به قم مهاجرت کرده و دردسر زیادی برای دولت به وجود آوردند. این «آقایان» که تا پیش از پدیدار شدن سردار سپه و امن کردن راهها، از راهزنان و ناامنیها مینالیدند (حتا مُدرس و زندهیاد دکتر مصدق درباره امنیتی که سردار سپه به وجود آورده بود، او را تحسین میکردند) و اگر رضاشاه نبود حتا شناسنامه هم نداشتند، در دشمنی با رضاشاه و پس از او با فرزندش از هیچ کوششی فروگذار نکردند. اینک شاهد هستیم که با در اختیار گرفتن قدرت با واپسماندگی در اندیشه و دیدگاهها، ندانمکاریها، دروغ و ریاکاریها، دزدیها و جنایتها چه به روز ایران و ایرانی آوردهاند.
۲ ـ گروه دوم بازاریان بودند که به شکل سنتی همیشه دنبالهرو آخوندها بودهاند. آنان چون در بیشترین شمار ِخود کمسواد و یا بیسواد بودهاند، تنها تکیهگاه دانش، آگاهی، همچنین «مشروعیتِ» کسب و کارشان آخوندها بودهاند که با کلاهبرداری و به نام دین از آنها خُمس و ذکات دریافت کرده و با دیگر بهانههای مذهبی جیبشان را خالی و گوششان را بریدهاند. این لایه اجتماعی با شنیدن و گوش دادن همیشگی به یاوهها و داستانهایِ تخیلی و دروغینِ مذهبی آخوندها و باور به آنها و نقل و نشر این خرافهها در دایرهی خانوادگی و آشنایان پیرامون خود، در همراهی با این گروه مفتخوار و مفتگو، نقش ویرانگری داشتهاند. دنبالهرویِ بی چون و چرا، فرمانبرداریِ کورکورانه و یاریهای مالی این گروه به آخوندها که هر دو را به یکدیگر وابسته نموده، سدهایی جدی تا همین امروز در راه پیشرفتِ مردمِ ایران پدید آورده است.
۳ ـ گروه سوم، شماری روشنفکران و هنرمندان چه مذهبی و چه غیر مذهبی بودهاند که نمیتوان آنان را یکدست دانست. نویسندگان و هنرمندانی بودهاند که وابستگی به گروهی و دستهای نداشته و به درستی با زورگویی و خودکامگی سر سازش نداشته و خواستار آزادیِ راستین بودهاند که انگشتشمار بودهاند چون زندهیاد صادق هدایت که وابستگی گروهی نداشته؛ گروهی دیگر که دارای نگرش سیاسی بوده به ویژه وابستگان به پروپاگاندهای (تبلیغات) حزب توده که در پیروی از سیاستهای شوروی پیشین در نبرد با «امپریالیسم جهانخوار!»، در سمپاشی علیه رضاشاه و سپس محمدرضاشاه نقشی ویژه داشتهاند. چون نقش این حزب مهم بوده است اندکی بیشتر به آن میپردازم. نیاز است یادآور شوم که نگارنده خود از مخالفانِ «حزبِ توده ایران» بوده است.
حزب توده و نقش تاریخی آن
در باره حزب توده فراوان گفته و نوشته شده و همچنان گفتنی بسیار است. باید پذیرفت که خوب یا بد، این حزب در تاریخ نزدیک به یک سدهی گذشتهی ایران، به شکلی دوگانه، نقشی ویژه داشته است، نقشی هم مثبت و هم منفی. شما کمتر اهل قلم و اندیشهای را در بیش از هفت دهه گذشته میتوانید بیابید که از حزب توده رد پایی بر خود نداشته باشد حتا اگر عضو این حزب نبوده باشد. از بزرگانی چون نیما، صادق هدایت، شاملو، محمود دولتآبادی و… تا کوچکترین آنان چون جلال آلاحمد که البته خود را خیلی بزرگ میپنداشت. بررسی همهجانبه سیاستهای حزب توده موضوع این نوشته نیست ولی باید به یاد داشت که این حزب نخستین حزبِ سیاسی ایران بود که توانست سازماندهی درستِ حزبی در ایران به وجود آورد و در برخی منطقهها حتا در روستاهای آن ناحیه به ویژه در شمال و شمال غربی ایران نفوذ داشته باشد، کار تآتر و برگرداندن کتاب از زبانهای دیگر به فارسی را رونق دهد و جنبشی در میدانِ فرهنگ و هنر ایران پدید آورد. کار بزرگ و ماندگارِ محمود دولتآبادی، رمان ده جلدی «کلیدر» خود جلوهای از کوششهای حزب توده و نفوذ او در ایران را به نمایش میگذارد.
بسیاری از هنرمندان در زمینههای کوناگون از شاعر، نویسنده، روزنامهنگار، مترجم تا بازیگر تآتر و سینما از حزب توده تأثیر گرفتهاند. حزب توده برای نخستین بار برنامهریزی و مدیریت سیاسی حزبی را در ایران به اجرا گذاشت و چنانکه گفته شد، حزبی سیاسی و تا اندازهای سراسری به وجود آورد. این حزب، هنر در همه زمینهها را بارورتر کرد. از نویسندگی، نمایشنامهنویسی، پیشبُردِ کار تآتر و سینما، برگردان کتابهایی از زبانهای دیگر به فارسی تا برپایی گردهمآییهای سیاسی با سازماندهی منسجم و متشکل. میهندوستان فراوانی که به پیشرفت و سربلندی ایران میاندیشیدند آرمانگرایانه در این حزب گرد آمدند و شمار فراوانی انسانهایِ پاکباخته در این حزب نیز جان در راه این آرمانهای خود نهادند ولی شوربختانه برداشتها، سیاستهای نادرست و بیش از همه سرسپردگی این حزب به شوروی پیشین و حزب کمونیست آن کشور، آسیبهای فراوانی به خود این حزب و مردم ایران وارد نمود. بخوانیم که بابک امیرخسروی از رهبران پیشین حزب توده که سالیانی پس از انقلاب از حزب توده جدا شده و «حزب دِمُکراتیکِ مردمِ ایران» را شکل داده، در مصاحبهای با بیبیسی فارسی چگونه بر نجات یافتن عدهای از سرانِ حزب توده از آدمکشیهایِ استالین با رفتن به زندانِ رضاشاه سخن میگوید:
«…حزب کمونیست ایران در همان دهههای بیست و سی میلادی در زمان رضاشاه منحل شد. قاطبه رهبران آن از جمله دبیرکل آن در شوروی (سابق) به دستور استالین کشته و نابود شدند. چند نفر از کادرهای آن نظیر رضا روستا و اردشیر آوانسیان و میرجعفر پیشهوری، شانس آوردند که به زندان رضاشاه افتادند و جان سالم به در بردند.» (بر گرفته از مصاحبه بیبیسی با بابک امیرخسروی، شنبه ۴ فوریه ۲۰۱۲ – ۱۵ بهمن ۱۳۹۰). و در دنباله:
«… تودهایها بر این گمان بودند که به اردوی زحمتکشان جهان تعلق دارند که شوروی رهبر جهانی آن بود. چنین علاقه و احساسی، در نفس خود، بیگانهپرستی نبود. تودهی حزبی و کادرها و بسیاری از رهبران حزب، از این تبار بودند. متاسفانه همین احساسات صادقانه و بیشائبهی پایهگذاران «حزب تودهایران» به «اولین میهنِ پرولتاریایِ پیروز» و توهمات ناشی از آن، زمینهی ذهنی مساعدی فراهم آورد که بر بستر آن، شورویها برای سوق دادن حزب توده به سوی یک جریان وابسته و تبدیل آن به ابزاری برای پیشبرد سیاست خارجی آزمندانه خویش و سلطه بر جهان، حداکثر سوءاستفاده را کردند.» (همان مصاحبه).
این مصاحبه را باید با دقت خواند. در این گفتگو امیرخسروی با ژرفنگری به اشتباههایِ بسیار زیانبارِ حزب توده در پیروی از حزب کمونیست شوروی پیشین، اشارههای تاریخی و مهمی میکند و سیاستهای حزب توده از آن میان مسئله نفت شمال، فرقه دمکرات آذربایجان و سنگاندازی در راه زندهیاد دکتر محمد مصدق در مبارزه با انگلستان برای ملی کردن نفت، سیاستِ ویرانگرِ حزب توده در همراهی با خمینی و… به کوتاهی ولی روشن و صادقانه میپردازد. این دادهها از زبان یک کادر رهبریِ با پیشینهی طولانی و با اطلاع فراوان در باره حزب توده با نگاهی فراگیر و بیطرفانه، مرا از بیان بیشتر در اینباره بینیاز میکند. من خوانندگان گرامی را به خواندن همه این مصاحبه مهم فرا میخوانم.
بنا بر این، کینه گروه زیادی از روشنفکران در برابر غرب به ویژه آمریکا که بیشترین نمودش را در دوران محمدرضاشاه میبینیم، از جنبه درونی و آنچه مربوط به ایران میشود، یکی همین تأثیرپذیری از حزب توده بوده است و جنگ سردی که در آن زمان میان بلوک غرب سرمایهداری و بلوک شرق کمونیستی موجود بود. روشن است که اهل اندیشه، قلم و هنر نه در زمان رضاشاه و نه در زمان محمدرضاشاه (جز در دورانی کوتاه به ویژه در دورانِ دولت زندهیاد محمد مصدق) آزاد نبودهاند ولی در نگرشی کلی، آنان نقش بیگانگان به ویژه انگلستان و روسیه (و پس از انقلاب ۱۹۱۷ برابر با ۱۲۹۶ خورشیدی، شوروی) را درست ارزیابی نمیکردند. اگر چه نمونهای که میآورم به دوران رضاشاه ارتباط ندارد ولی شیوه کار روشنفکر و مبارز ایرانی را نشان میدهد که حتا در کشورهایِ آزاد و دارای دِمُکراسی، همچنان بر شایعهسازی و انتشار اطلاعات نادرست دست میزده و این بیماریای است که از جامعهای آلوده به خرافههای مذهبی و سنتی ریشه میگیرد که حتا چپهای خداناباور نیز از آن در امان نماندهاند.
اگر به پیشینه «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی» در برونمرز نگاهی بیاندازیم، متوجه میشویم که دو شعار اساسی، پایهای و همیشگیِ کنفدراسیون در دوران محمدرضاشاه این دو بوده است: «صدهزار زندانی سیاسی در ایران» و «شاه، سگ زنجیری امپریالیسم آمریکا»! هر دو شعار از اساس نادرست و دروغی آشکار بوده است. میتوان از زندانیان سیاسی دوران شاه پرسید. بالاترین میزان زندانیان سیاسی آن دوران نمیتواند بیش از ۳۲۰۰ تا ۳۵۰۰ تن بوده باشد (گرچه حتا یک تن هم نباید به انگیزه داشتن ایدهای ویژه و کوشش سیاسی در زندان میبود). در وابستگی و همکاری شاه با آمریکا سخنی نیست ولی اینکه او هیچ ارادهای از خود نداشته و در هر مورد پیرو امر و سیاست آمریکا بوده است تنها یک داستانسرایی بیپایه است. مصاحبههای شاه با رسانههای خارجی و هفت جلد یادداشتهایِ روزانه عَلَم وزیر دربار شاه موجود است که نشان میدهد با وجود همه انتقادها به ویژه درباره خودکامگیِ شاه، سایه شومِ ساواک بر سر نویسندگان، هنرمندان و کوشندگانِ سیاسی، شکنجه در زندانها و… که میتوان به محمدرضاشاه داشت، ولی او خواستار سربلندی و پیشرفت ایران در همه زمینهها بوده است. برای نمونه عَلَم در یادداشتهای روزانه خود بارها به این موضوع اشاره میکند که هر بار بارندگی بود شاه خوشحال و سرحال بود چون بارندگی را برای افزایشِ تولید کشاروزی مهم میدانست.
ادامه دارد
[بخش نخست]
فقیری موز خورد و معده اش تعجب کرد و بالا آورد. انقلاب علیه شاه هم همینطور.