خاطرات شاهپور غلامرضا پهلوی: داستان غم‌انگیز آخرین دیدار و جدایی سردار سپه و ملکه توران (۳)

یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۶ برابر با ۰۴ ژوئن ۲۰۱۷


شاهپور غلامرضا پهلوی سومین پسر رضاشاه و تنها فرزند او از ملکه توران است. خاطرات وی زیر عنوان «با پدرم رضاشاه، با برادرم، محمدرضاشاه» حاصل گفتگوی طولانی او با ایمان انصاری است که توسط نشر فرزاد در سوئد به چاپ رسیده است.

شاهپور غلامرضا چندی پیش در تاریخ ۱۷ اردیبهشت ۹۶ در موناکو درگذشت.

بخش‌هایی از کتاب «با پدرم رضاشاه، با برادرم محمدرضاشاه» را که حاوی یادمانده‌ها و نکته‌های تاریخی است در چند نوبت خواهید خواند.

[بخش یک]   [بخش دو]   [بخش سه]   [بخش چهار]   [بخش پنجم]   [بخش ششم]

در این بخش، از تولد تنها فرزند رضاشاه و ملکه توران (امیرسلیمانی) و جدایی زن و شوهر تنها چند روز پس از تولد والاحضرت غلامرضا سخن می‌رود.

بخش سه: ملکه توران به نقل خاطرات خود ادامه می‌دهد

آنجا سردار سپه به مجدالدوله پدربزرگم گفت:

ـ بیا در این سربالائی مسابقه دو بگذاریم و هرکس باخت یک لیره بدهد.

پدربزرگم قبول کرد و از دو طرف نهر به سوی سربالائی دویدند. البته معلوم بود که ایشان جوان‌تر بودند و نظامی و طبیعتاً از پدربزرگم جلو افتادند و بقیه که پائین ایستاده و تماشا می‌کردند، خندیدند و دست زدند.

ایشان دو ساعت آنجا ماندند و بعد گفت من می‌روم و شما بعد با خانم بیائید منزل. ایشان را تا در حوضخانه همراهی کردند و بعد مادرم گفت، ما هم زودتر برویم.

ملکه توران و رضاخان

آن وقت‌ها خیابان‌ها هنوز اسفالت نبود و عده‌ای هم بایستی با درشکه می‌رفتند. پدربزرگم تازه یک ماشین خریده بود که من و مادرم و مشتری باجی را با آن به منزل رساندند.

آن شب هم مطابق معمول، ساعت هشت به منزل آمد و گفت:

ـ از باغ پدربزرگت خیلی خوشم آمد. ولی من بایستی جای بسیار بزرگی بخرم که هم برای دو خانواده و هم برای دیوان‌خانه بیرونی خودم و دفترم گنجایش داشته باشد.

به هر حال، آن ماه صفر هم به خوبی و خوشی گذشت. بعد قرار بود احمدشاه به اروپا سفر کند و ایشان بایستی تا قزوین به مشایعت بروند. این بود که پس از دو ماه اولین بار، یک شب به خانه نیامد. یعنی دیروقت از سفر برگشت و در همان بیرونی خوابید. نیامدن او برای من ناگوار بود و فکر می‌کردم که شب را به منزل خانم بزرگش رفته است.

شب بعد که آمد، بی‌اختیار به گریه افتادم و او به نوازش من پرداخت و گفت:

ـ تو فکر نمی‌کنی که وقتی به سفر می‌روم و نیمه شب بر می‌گردم، دیگر نمی‌توانم به اینجا که از منزلم دور است بیایم؟ به علاوه، من نظامی هستم و اغلب برایم سفرها و کارهایی پیش می‌آید که شما باید قبول کنی و متحمل باشی.

و با حرف‌های خوب و دلپذیر و شیرینی مرا آرام کرد.

چند ماهی گذشت. در این فاصله، مادرم هرچه را که از جهاز من آماده می‌شد، می‌فرستاد. ابتدا لوازم صندوقخانه از لباس و سایر وسایل و بعد هم سه دست وسایل کرسی، یکی معمولی، یکی با لحاف و پشتی‌های ترمه و یکی هم برای مستخدمین.

ماه آذر، یک اطاق را کرسی گذاشتیم. خیلی مرتب، با روکرسی سفید که خود آن را گلدوزی کرده بودم.

ایشان، شب که آمد، خیلی از شکل و وضع کرسی و پشتی‌های ترمه و لحافی که از مخمل عالی با ترمه و روکرسی دست‌دوزی شده، خوشش آمد و لباس‌ها را درآورد و چون روب‌دوشامبر نمی‌پوشید، عبای قشنگی روی دوشش انداخت و نشست.

این را هم بنویسم که پانزده روز بعد از عروسی ما، از طرف انجمن خیریه‌ای که خود وزیر جنگ دستور داده بود، در یک باغ بزرگ خارج شهر، چادر بسیار بزرگی زده بودند و از خانم‌های وزیر و نمایندگان مجلس و خانم‌های اعیان دعوت کرده بودند که چهار بعد از ظهر به آنجا بروند و هرکس به اندازه امکانش، کمکی برای مستمندان بدهد که بعدها تشکیلاتی برای آنها بوجود خواهند آورد. ایشان به من گفتند:

ـ با خانم مادرت بروید و هرچه مایل هستی بپرداز.

من هم به مادرم خبر دادم و او قبل از ظهر به خانه ما آمد و سر ساعت چهار بعد از ظهر، راننده و یکی از آجودان‌هایش که می‌دانستند ما کجا باید برویم، ما را به آن باغ رسانیدند که یک ساعتی آنجا بودیم. وقتی هم وارد شدیم ما را به چادری که بسیاری از خانم‌های محترم آنجا بودند، راهنمائی کردند. خانم‌هائی که آشنا بودند، می‌آمدند و به من و مادرم تبریک می‌‌گفتند.

پس از صرف چای ،خانمی پشت تریبون رفت و شرحی راجع به تشکیل این مجلس و کمکی که به گروهی از مردم بیچاره و مستمند، در اثر همراهی خانم‌ها خواهد شد، صحبت کرد و بعد خانم دیگری دفتری در دست گرفت و برابر یکایک خانم‌ها می‌ایستاد و مبلغی را که می‌گفت و می‌پرداخت، در دفتر می‌نوشت و خانم دیگری پول‌ها را جمع می‌کرد.

ابتدا از ردیف صندلی‌های ما که ردیف اول بود شروع کردند تا به من رسیدند. من هم هزار تومان که البته در آن سال‌ها یعنی سال ۱۳۰۱ خیلی ارزش داشت، دادم و آن خانم‌ها هم خیلی تشکر کردند چون تا آن لحظه هیچ یک از خانم‌ها چنین رقمی نپرداخته بود.

بعد از یک ساعت مجلس به پایان آمد و ما خداحافظی کرده و به خانه آمدیم و مادرم مرا بوسید و به خانه خود رفت و من منتظر ایشان شدم که آمدند و پرسیدند به مجلس امروز رفتید؟ گفتم: بله.
گفت: چه مبلغ اعانه دادی؟ گفتم: هزار تومان.
گفت: یعنی نصف حقوق یک ماه مرا اعانه دادی؟
گفتم: شما فرمودید هرچه میل داری بده و من هم به خاطر اسم شما و خودم که تازه عروس بودم، نمی‌توانستم کمتر از این مقدار بدهم.
خندید و گفت: کار بسیار خوبی کردی.

عید نوروز و خانه جدید

در این خانه اجاره‌ای تا اواخر زمستان که تقریباً شش ماه شد، ماندم تا اینکه یک شب گفت:

ـ گرچه هنوز عمارت بزرگی که شروع کرده‌ام، تمام نشده ولی کنار آن یک عمارت دیگر با ساخت قدیمی که بعدها برای مستخدمین لازم می‌شود، بنا شده که شما برای آنکه به من نزدیک‌تر باشید و من هرشب مجبور نباشم که این راه را بیایم و صبح برگردم، عجالتاً به آن خانه بیائید تا چند ماه دیگر که انشاءالله عمارت بزرگ آماده شود.

ما از روز بعد به جمع‌آوری اثاث پرداختیم. اگرچه آنقدر مستخدم و سرباز و نظامی از پیش او آمدند که اصلاً به زحمت من احتیاجی نبود و روز به نیمه رسیده بود که همه اسباب و لوازم جمع شد و ساعت یازده اتومبیل آوردند و با «گیس سفیدم» مشتری باجی، به منزل جدید رفتیم که سر چهارراه امیریه قرار داشت. این منزل جدید ما، محل ژاندارمری سابق و محوطۀ بزرگی پشت منزل و دیوانخانه سردار سپه بود که ایشان چند روز قبل از مراسم عقد ما، از دولت خریده بود و سه دستگاه عمارت بنا کرده بود.

یکی از این بناها، پشت دیوانخانه و بسیار عالی بود که حیاط بزرگی داشت با حوض دایره‌ای بزرگ و رو به جنوب. چهارایوان سرتاسری و یک سالن و سه اطاق طرفین آن که همه به هم راه داشت و یک حیاط کوچک دیگر که جلوی ساختمان بود با سه اطاق و لوازم دیگر برای مستخدمین. این ساختمانها همه سر چهارراه امیریه قرار داشت که هنوز هم به همان صورت باقی است.

وقتی وارد خانه شدیم، گوسفندی جلوی پای ما قربانی کردند و بسم‌الله گفتیم و از حیاط جلو گذشتیم و به حیاط بزرگ که محل سکونت ما می‌شد وارد شدیم.

اطاق‌ها، همه فرش کرده و مبله بودند. همه چیز از پیش مرتب و مهیا شده بود. اثاث صندوقخانه‌ام را هم در همان حیاط جلو در اطاقی جا دادند.

هنگام ظهر هم ناهار از آشپزخانه مردانه خود سردار سپه آوردند. دو سه مجمعه که همه خوردند و زیادی را پس فرستادند. بعد مشغول تنظیم اطاق‌ها شدیم که هر کدام را به چه کاری اختصاص بدهیم. اطاق بالای سالن را اطاق خواب و بعد، سالن و یک اطاق نشیمن و اطاق بزرگتری بود که چون هنوز اول بهمن و هوا سرد بود، کرسی گذاشتیم که اگر لازم شد دور کرسی بنشینیم. خودشان قبلاً در سالن، میوه و شیرینی چیده بودند.

شب، قدری زودتر به منزل آمدند و ورود ما را به منزل جدید مبارک‌باد گفت، و گفت:
ـ انشاءالله چند ماه دیگر، آن عمارت تمام می‌شود و به آنجا خواهیم رفت.
گفتم: همین جا بسیار خوب و راحت است. فقط تجملات آنجا را ندارد.
گفت: آن عمارت هم یکی دو اطاقش تمام شده و من بیشتر ناهار را آنجا می‌خورم و قدری استراحت می‌کنم.

بعد شام آوردند. رفتیم اطاق طرفین سالن که سفره‌خانه بود. شام خوردیم که او معمولاً قدری سر بسر مشتری باجی می‌گذاشت. مشتری‌باجی هم از اول رو نمی‌گرفت، چون از بچگی زیر دست مجدالدوله بزرگ شده بود و خیلی هم حاضرجواب و وارد به خدمت بود.

یکی دو ماه، تا شب عید نوروز ۱۳۰۲، در این منزل به راحتی گذراندیم. گاهی فامیل به دیدن می‌آمد و گاهی من به دیدن بعضی از خویشاوندان می‌رفتم، تا چند روز به عید مانده که حمدالله خان را فرستادند که به خانم بگوئید چرا برای عید چیزی از من نخواستید؟

حمدالله خان قبلاً نظامی بود ولی از موقعی که من آمدم، مواظب‌ کارهای منزل ما بود و چه در منزل سابق و چه اینجا، کارهای شخصی وزیر جنگ را از قبیل آماده کردن لباس‌ها و وسایل خصوصی انجام می‌داد.

گفتم: ما طوری تربیت شده‌ایم که هیچ وقت درخواست پول یا چیز دیگری حتی از پدر و مادر خودمان هم نمی‌کردیم. البته خودشان بهتر می‌دانند و اگر میل دارند مرحمت می‌فرمایند.

پس از ساعتی یک پاکت آوردند که هزار تومان در آن بود. و البته آن موقع، رقم قابل ملاحظه‌ای بود.

من شب از ایشان تشکر کردم و چون وقت خرید نداشتم، به هر کدام از مستخدمین مقداری پول دادم برای شب عیدشان که چند روز دیگر سال تحویل می‌شد.

شب تحویل سال، سفره هفت سین را در پائین اطاق گذاشتیم و پس از تحویل سال مشغول نماز بودم که ایشان آمدند. سفره هفت سین را به شیوه معمول منزل مادرم چیده بودم. همه جور شیرینی و میوه و لوازم هفت سین و قرآن و آینه و همه چیز با قاعده و مرتب.

چون سر نماز بودم، نتوانستم سلام کنم و او هم به تماشای سفره هفت سین وسایل روی میز مشغول شد، تا من سلام نماز را دادم و برخاستم و معذرت خواستم که وقتی وارد شدند نتوانستم به سلام بیایم. گفت:

ـ اتفاقاً کار خوبی کردی که اول سال برای سلامتی مشغول نماز بودی.

بعد، روی مرا بوسید و قدری نشست تا رفتیم سر میز شام.

روز بعد، مطابق معمول به منزل مادرم رفتم و همراه او به دیدن پدربزرگ رفتیم و من چون هفت ماهه باردار بودم، خجالت می‌کشیدم با این حال جلوی پدربزرگ بروم ولی مادرم گفت:

ـ خطا که نکردی، شوهرت دادند و البته باید حامله بشوی.

به هر صورت، به دیدار پدربزرگ و خانمش رفتیم. پدربزرگ از دیدن من خوشحال شد، برخاست مرا بوسید و محبت کرد و عیدی هم داد.

از آنجا به منزل عموی بزرگم که از پدرم بزرگتر بود و خانمش هم، خواهرزاده وزیر دفتر بود، رفتیم. آنها هم خیلی محبت و احترام کردند و بعد برگشتیم منزل مادرم و ناهار را آنجا ماندم. چون روز عید بود و میل داشتم طبق معمول همه ساله، روز اول سال را با خواهران و برادران، دور هم باشیم و چون سال اول ازدواجم بود، به تمام اهل خانه و مستخدمین پدربزرگ و عمو و منزل مادرم عیدی دادم و روز خوشی را با مادر و پدر و خواهران و برادرانم گذراندم و غروب به منزل برگشتیم.

شب که ایشان آمدند، از کارهای روز من پرسیدند و من تمام کارهای آن روز را از دیدار پدربزرگ و عمو و فامیل و ناهار منزل مادرم برایشان شرح دادم و گفتند:

ـ کار خوبی کردی، چون عید برای همین دیدارهاست.

نکته‌ای که باید در این یادداشتها بیاورم، این است که گاهی که بین ما صحبت می‌شد، او می‌گفت: انشاءالله تو پسری به دنیا می‌آوری و من می‌گفتم اگر پسر باشد، اجازه بدهید اسمش را علیرضا بگذارم.

اما، یک ماه قبل، شبی به من گفت:

ـ مسافر آن طرفی‌ها آمد و آنها بدون اطلاع من اسمش را علیرضا گذاشتند.

من قدری درهم شدم و دلم گرفت، نه برای اینکه چرا پسر زائیده‌اند، بلکه برای اینکه اسمی را که من دوست داشتم روی پسر احتمالی خودم بگذارم، آنها پیشدستی کرده، برداشتند. مثل اینکه فهمیده بودند ما چنین صحبت‌هائی کرده‌ایم و از پسر زائیدن حرف زده‌ایم و آنها جلو افتاده‌اند و اسم بچه را علیرضا گذاشته‌اند. وقتی ناراحتی مرا دید، گفت:

ـ اهمیتی ندارد، من اسم اصلی خودم «غلامرضا» است، انشاءالله پسر تو که به دنیا آمد، اسمش را می‌گذاریم غلامرضا.

تولد فرزند و…

سه ماه پس از تولد علیرضا، در بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۰۲، پسر من متولد شد که اسمش را پدرش از سه ماه پیش تعیین کرده بود.

آن روز با اینکه شب را استراحت کاملی داشتم و راحت خوابیده بودم، پس از صبحانه درد زایمان شروع شد. فوراً به منزل پدربزرگم تلفن زدم، خانمش آمد و مادرم هم با قابله آمد و من نگران و ناراحت در اطاق خوابم درد می‌کشیدم.

دایه‌ام که از قابلگی سررشته داشت، چون مادرش، در دهشان «کن» قابله بود و او با تجربه‌ای که از مادر داشت، بچه‌ای به دنیا آورده بود، از من مواظبت می‌کرد و وسایل کار را فراهم کرده بود که وقتی مادر و قابله آمدند، همه چیز آماده باشد.

آنها رسیدند و مادرم تا حال مرا دید، حال خودش بهم خورد و رفت در اطاق دیگر که ناله‌های مرا نشنود. قابله و دایه، پهلوی من ماندند و اندک اندک که درد شدت می‌گرفت، طاقتم از دست می‌شد و ناله‌هایم بلندتر تا سرانجام کارم به فریاد کشید.

آن روزها، مثل امروز، رسم نبود که دکترها برای تسکین بیمار در حال زایمان، آمپول بزنند و زن حامله می‌بایست تمام دردها را تحمل کند. از ظهر به بعد، دیگر به کلی طاقت از دست دادم و فریادهای بلند سر می‌کشیدم. بعد از ظهر، مکرم‌الدوله، خانم پدربزرگم هم رسید و از طرف سردار سپه هم، مرتب و ساعت به ساعت، همان حمدالله خان می‌آمد و می‌رفت و برایشان خبر می‌برد. بالاخره تا ساعت دو بعد از ظهر، که همه بی‌اختیار فریاد زدند: پسر است. و بچه‌ام به دنیا آمد. مادرم که اشک شوق از چشمانش می‌بارید وارد اطاق شد و مکرم‌الدوله به او مبارک باد گفت.

مرا روی تخت خواباندند، بچه را تمیز کردند و طبق معمول آن روزگار در قنداق بیچیدند و کنار من گذاشتند. ماشاءالله بچه درشتی بود. او را نگاه کردم و راحت شدم و استراحت آغاز شد. غروب، وزیر جنگ آمد، به من تبریک گفت و به بچه نگاه کرد و گفت:
ـ قشنگ است.
و بعد گفت:
– من به واسطه کسالت شما مجبورم این ده روز را نیایم و شما استراحت کنید.
به مادرم هم تعارفی کرد و رفت و دردا و دریغا که این آخرین دیدار مردی با همسرش بود!

***

وقتی احمدشاه به خارج مسافرت کرد، بدبختانه دوگانه مردان چاپلوس و دروغ‌زن، دور ایشان را گرفتند او را به راه دیگر کشاندند.

از طرف دیگر، پدربزرگم که از اندیشه‌های ایشان بی‌خبر بود، طبق عادت همیشگی خود با دوستانش که غالباً از خانواده قاجار و شاهزادگانی مانند فرمانفرما و دیگران بودند، معاشرت داشت، آنها به خانه‌اش می‌آمدند و او به خانه آنها می‌رفت و سردار سپه از این دیدارها ناراحت شده بود.

مردم مفسد هم که با مجدالدوله و این وصلت، چندان میانه‌ای نداشتند، مرتب به ایشان می‌گفتند که:

ـ مجدالدوله نوه‌اش را به شما داده تا از سیاست شما و افکار شما اطلاع پیدا کند، او هیچوقت از خانواده خودش دست نمی‌کشد که طرفدار شما بشود.

حتی یک بار که پدربزرگم به خانه فرمانفرما رفته بود و جاسوسان به ایشان خبر دادند به مجدالدوله پیغام فرستاد که شما پدربزرگ زن من هستید، چرا به خانه دشمنان من می‌روید و یا آنها را به خانه خود دعوت می‌کنید؟

مجدالدوله هم جواب داده بود، من دختر به شما دادم که اختیارش با شماست، اما خودم را که به شما نفروختم.

این ماجراها پیش می‌آمد و من به کلی از آنها بی‌خبر بودم.

بیست روز پس از فارغ شدن، در حالی که هنوز استراحت می‌کردم درست سرحال نبودم، گوهرتاج، خواهر مشتری‌باجی که صندوقدار مجدالدوله بود، آمد خانه ما و گفت، مجدالدوله بیمار است و کالسکه فرستاده که زود پیش ایشان بروید.

تعجب کردم و چون مادرم حال نداشت، خیالم ناراحت شد و فکر کردم مادرم حالش بد است و اینها به اسم مجدالدوله می‌خواهند مرا ببرند. با شتاب که نفهمیدم چه جور لباس پوشیدم و حاضر شوم، گفتم:

ـ بروید از سردار سپه اجازه بگیرید که من می‌بایست به خانه پدربزرگم بروم.

این را هم یادم رفت بنویسم که معمولاً شب ششم تولد هر کودک، مرسوم است نامگذاری کنند و مجتهد یا مرد خداشناسی را بگویند بیاید، اذان و اقامه در گوش بچه بخواند و نامی را که پدر و مادرش برگزیده‌اند، در گوشش بگوید.

مادرم روضه‌خوانی داشت به نام امین‌الواعظین که واقعاً مرد خدا بود. او را آوردیم. ابتدا مبارکباد گفت و سپس در گوش پسرم اذان خواند و نامی را که پدرش گفته بود، غلامرضا، بر او گذاشت و گفت: انشاءالله نامدار و برقرار باشد. که هدیه‌ای به او دادیم و با ماشین روانه‌اش کردیم.

روز قبل هم دایه‌ای را که از خانواده‌ای نجیب بود، برای شیر دادن آوردیم. البته قبلاً دکتر، شیر دایه را آزمایش کرده که سالم و بی‌عیب باشد. این دایه واقعاً زن موقری بود که شوهر تاجری داشت که فوت شده بود و یک دختر جوان که به شوهر داده بود و یک پسر دوازده ساله که پیش خواهرش گذاشته بود و یک پسر دو ماهه که به خاطر احتیاج قبول کرد دایگی کند و پسرش را به دایه دیگری بسپارد.

در هر حال، آن روز که آمدند مرا ببرند، دایه و بچه در اطاق دیگری بودند و «گیس سفید» من هم مشغول کار خودش بود. آنها به دروغ گفتند که رفتیم از سردار سپه اجازه گرفتیم و وقتی چادر سر کردم و آماده شدم، گفتند بچه را هم همراه بیاورید که آقا میل دارند او را ببینند.

گفتم، بچه حالا خیلی کوچک است و نمی‌شود از منزل بیرونش ببریم.

گفتند، نه، حتماً آقای غلامرضا خان را هم همراه بیاورید.

دلم از این اصرار و شتاب آنها در بردن من و آنهم بچه شور می‌زد و نگران بودم ولی ناچار در واقع بدون اراده با فرستاده پدربزرگ، راه افتادم و دیدم کالسکه خودش را برای من فرستاده است. سوار شدیم با دایه و بچه و گوهرتاج به طرف منزل پدربزرگ.

بین راه گفتم، دلم نگران حال مادرم است، برویم خانه مادرم، او را ببینیم و بعد پیش پدربزرگ برویم. مرا به منزل پدرم بردند و رفتم به اطاق مادرم. او خوابیده بود. بی‌اختیار به گریه افتادم و خود را روی پای مادرم انداختم. او که هاج و واج مانده بود گفت:

ـ چه شده؟ چرا تنها و بدون خبر آمدی؟

گفتم برایم چنین پیغامی آوردند که مجدالدوله حالش بد است و مرا خواسته و من هم فرستادم اجازه گرفتم، بعد گفتند، بچه را هم بیاور که آوردم و چون می‌دانستم که شما حال ندارید و نگران بودم گفتم اول بیایم شما را ببینم.

ضمناً این را هم بنویسم که در آن موقع پدرم دو ماهی بود که برای دومین بار به حکومت خمسه رفته بود. نخست‌وزیر، مستوفی‌الممالک، که یکی از دوستان صمیمی پدربزرگم بود او را به این حکومت فرستاد و چنین به نظر می‌آمد که همین حکومت پدرم هم، موجب دلتنگی وزیر جنگ شده بود که چرا بایستی پدرزن او، غیر از او، از کس دیگری فرمان حکومت بگیرد.

مادرم در آن زمان دوباره حامله شده بود اما بچه، بدبختانه خارج از رحم رشد می‌کرد و بدبختانه ما این را بعدها که مادر نازنین من از دست رفت دانستیم.

آن روز که من پیش او آمدم، چهارماهه باردار بود و هر ماه، حالت‌های بدی با دردهای شدید و ناراحت کننده داشت. بدبختان، در آن زمان، نه دکتر و نه قابله دانائی وجود داشت که قضیه ناراحتی مادرم را بفهمد. پدرم هم که در سفر بود و من هم که اصلاً خبری از این جریان نداشتم و چنین عارضه‌هائی را نمی‌شناختم. فقط می‌دیدم که مادرم هر ماه دچار ناراحتی شدید می‌شد و باز حالش جا می‌آمد و خوب می‌شد.

به هر حال، آمدن بی‌خبر و ناگهانی من پیش مادرم که هر دوی ما از چگونگی ماجرا بی‌خبر بودیم، هر دو را ناراحت کرده بودکه مستخدم پدربزرگم آمد و به مادرم گفت:

ـ خانم چند روزی پیش شما خواهند بود تا بعد من با شما صحبت کنم.

مادر بیچاره‌ام بیماری خودش و آمدن من با بچه کاملاً گیج و کلافه‌اش کرده بود. فوری دستور داد برای بچه و دایه‌اش، یک اطاق آماده کردند و بچه را بردند استراحت کند. من هم که لباس خواب و چمدانی همراه نداشتم و چادر سرم کردم و از خانه‌ام درآمدم، همانطور در اطاق مادرم ماندم.

یدالله خان، آجودان وزیر جنگ و قوچ علی سرباز که برای محافظت همیشه دم در منزل ما می‌ایستاد، همه هاج و واج مانده بودند که چه پیش آمده و چرا خانم از خانه رفته است.

دو سه روزی من و مادرم در همین حالات بلاتکلیفی بودیم و من چون لباس با خودم نداشتم از لباسهای خواهرم استفاده می‌کردم تا آن که دختر دایه مادرم که با یدالله خان، آجودان وزیر جنگ، دوست بود، بی‌آنکه با من و مادرم حرفی بزند، خودش به منزل یدالله خان رفت و یدالله خان از او پرسیده بود که چرا خانم ناگهان به منزل پدرش رفت و گویا مجدالدوله کالسکه برایش فرستاده بود. وزیر جنگ که این موضوع را شنید، با هم به خانه اندرون رفتیم، اطاقها را که دست نخورده بود نگاه کرد و گفت:

ـ اینها از خدا خواستند که از پیش من بروند و یک تکه از اثاث خانه، حتی مال خودش را هم نبرده است.

دختر دایه‌ مادرم به یدالله خان گفته بود، بیچاره خانم از هیچ جا خبر نداشت و خودش هم تعجب کرده بود که هنوز بچه را که چهل روز نشده، خواسته اند و به او گفته‌اند که مجدالدوله حالش خیلی بد است و او را با بچه بردند. خانم هم گفته بود که بروید اجازه بگیرید و رفتند و پس از نیمساعت آمدند و گفتند ایشان هم اجازه داده‌اند و خانم به تصور اینکه مادرش به علت بارداری بیمار است، اول آمد به دیدنش و بعد معلوم شد که باید همانجا بماند و خانم بزرگ فکر کرد که می‌بایست بین مجدالدوله و وزیر جنگ اختلافی پیش آمده باشد که چنین ماجرائی به وجود آمده است و بسیار هم ناراحت و متأثر است. اما چون دخترش مرتب گریه می‌کند، او سعی دارد ناراحتی خود را ابراز نکند تا دختر بیش از این ناراحت نشود. خانم هم چند روز است با بچه و بدون لباس و لوازم در خانه مادرش است و پدرش هم نیست و رفته است خمسه.

یدالله خان گفت، قسمتی از دلتنگی هم، همان رفتن پدر ایشان به حکومت خمسه است و اگر چه خمسه زادگاه من است و من شخصاً خوشحالم که ایشان حکومت آنجا را دارند، چون سالها پیش هم که حاکم آنجا بودند، مردم خیلی از ایشان رضایت داشتند، اما وزیر جنگ مایل نبود که پدرزن ایشان از دیگری شغل قبول کند و از طرفی من هم متوجه شدم که مفسدین برای بهم خوردن این وصلت، پیش ایشان از مجدالدوله بد می‌گویند که خودش قجر است و هیچوقت خانواده قاجار را نمی‌گذارد تا جانب پهلوی را بگیرد، اگرچه دامادش است.

دختر دایه مادرم، همه این حرفها را برای مادرم گفت و من هم شنیدم و دانستم کار از کار گذشته است.

پدربزرگ، همین طور بدون رضایت ما، مرا به وزیر جنگ داد و همین طور هم بدون اطلاع پدر و مادرم مرا پس گرفت و من در این میانه، وجه‌المصالحه سیاسی میان پدربزرگم و وزیر جنگ شده بودم.

بر حال اسف‌انگیز خودم با یک بچه معصوم و بی‌گناه و حرفهائی که بعدها دشمنان خواهند گفت، می‌اندیشیدم و بی‌آنکه مادرم متوجه باشد، در پنهان می‌گریستم.

ظاهراً پانزده روزی بود که میان وزیر جنگ و مجدالدوله مشاجراتی صورت گرفته بود و پیغام‌هائی رد و بدل شده بود که نه من و نه هیچ کس دیگری، خبری از آن نداشتیم ولی بعدها شنیدیم که مجدالدوله به وزیر جنگ پیغام داده بود:

ـ اگر تو نتوانستی از نوه‌ام نگهداری کنی، من از پسر تو نگاهداری خواهم کرد.

اینها مختصری بود از سرشت و سرگذشت و سرنوشت دختر جوانی که به خانه شوهر رفت و بی‌دلیل و جهت و بی‌گناهی با یک پسربچه بیست روزه دوباره به منزل پدرش برگشت.
[ادامه دارد]

[بخش یک]   [بخش دو]   [بخش سه]   [بخش چهار]   [بخش پنجم]   [بخش ششم]

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=77607