Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۹۹ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1665‬‬
                                                                                                                                                                ‫جمعه ‪ 26‬بهم ‌نماه تا پنجشنبه‪ 2‬اسفن ‌دماه ‪1397‬خورشیدی‬

‫که هیجانزده بودند‪ ،‬مردانی که چوب‬       ‫خیلی سخت است که این همه سال با جان و دل کار‬                                                                                                                        ‫نی ‌کآهنگ پس از آزادی از زندان با‬
‫در دست داشتند‪ ،‬مشتهایی که گره‬          ‫کردهباشیوحالاازتوبهعنواندشمنوفاسدومزدور‬                                                                                                                            ‫د ّری نج ‌فآبادی وزیر پیشین اطلاعات‬
                                                                                                                                                                                                          ‫بطور خصوصی ملاقات کرد‪ .‬وزیری‬
         ‫م ‌یشد و بالا م ‌یرفت و‪.»...‬‬                  ‫غرب یاد کنند‬                                                                                                                                       ‫که ب ‌هخاطر وقوع قتلهای زنجیر‌های‬
‫سال بعد به تبریز رفتند‪ .‬پدرش‬                                                                                                                                                                              ‫توسط نیروهای تحت امرش در‬
                                                                                  ‫ژیلا‬                                                 ‫اشاره‬                                                              ‫وزارت اطلاعات مجبور به استعفا شد‪.‬‬
       ‫کارگر بود‪ ،‬کارگر ساختمانی‪.‬‬                                              ‫بنی یعقوب‬                                                                                                                  ‫وقتی د ّری نج ‌فآبادی در سیزدهمین‬
‫«پدرم معتاد بود و مادرم فکر‬                                                                           ‫رویداد دوم خرداد‪ ،‬روزن ‌های از امید به روی مطبوعات‬                                                  ‫نمایشگاه بی ‌نالمللی کتاب ب ‌هآرامی از‬
‫م ‌یکرد اگر در روستا زندگی کنیم‪،‬‬                                                                      ‫گشود و زمینه را برای پرورش استعدادهای جوان در‬                                                       ‫کنار غرف ‌هها عبور م ‌یکرد‪ ،‬ابوالحسن‬
‫ترک می‌کند‪ .‬ما به روستا رفتیم‪.‬‬                                                                        ‫عرصۀ روزنام ‌هنگاری دوران بعد از انقلاب فراهم ساخت‪.‬‬                                                 ‫مختاباد خبرنگار همشهری‪ ،‬با لبخند‬
‫پدرم هم ترک کرد اما دوباره شروع‬                                                                       ‫دریغ که این دومین «بهار آزادی» هم دیری نپایید و‬                                                     ‫شیطن ‌تآمیزی نیکان را به او نشان داد‬
‫کرد؛ خیلی زود همه چیز را فراموش‬                                                                       ‫باغی که به باغبان ب ‌یکفایت سپرده شده بود‪ ،‬دستخوش‬
                                                                                                                                                                                                                 ‫و پرسید‪« :‬م ‌یشناسیدش؟»‬
                      ‫کرده بود»‪.‬‬                                                          ‫خزان شد‪9 .‬‬                                                                                                                     ‫پاسخ داد‪« :‬نه»‪.‬‬
‫د‌هسالگ ‌یاش با تحولات شگرفی در‬                                                                       ‫کتاب «روزنامه‌نگاران‪ »...‬حدیث غمها و رنجهای‬                                                                         ‫ـ او کوثر است؟‬
‫ایران همراه شد‪ .‬آدمهایی که بزرگتر‬                                                                     ‫روزنام ‌هنگاران دوم خردادی است از زبان یکی از آنها‪:‬‬
‫از اردشیر بودند‪ ،‬او را با خود به کوه‬                                                                                                       ‫ژیلا بن ‌ییعقوب‪.‬‬                                               ‫و دری گفت‪« :‬نی ‌کآهنگ کوثر؟»‬
‫م ‌یبردند‪ .‬آدمهایی که از نظر اردشیر‬                                                                   ‫كتاب «روزنام ‌هنگاران» چاپ تهران‪ ،‬نشر «روزنگار»‬                                                                 ‫ـ بله‪ ،‬خودش است‪.‬‬
‫حرفهایشان با هم فرق داشت اما‬                                                                                                            ‫چاپ رسیده است‪.‬‬
‫خودشان فرق زیادی با هم نداشتند‪.‬‬                                                                                                                                                                           ‫وزیر مستعفی اطلاعات چند‬
‫همه‌شان خوب بودند و کتابهای‬            ‫«شهلا بزرگترین پاداش زندگ ‌یام‬          ‫ـ تعطیلی روزنام ‌هها از یک سو تنفرم‬      ‫تحصیل را برایش فراهم کنم یا‬             ‫که ما برای فرار از ناراحتیهایمان انجام‬    ‫دقیقه‌ای با نیک آهنگ حرف زد‪،‬‬
‫جورواجور به او می‌دادند‪ .‬بعضی‌ها‬       ‫است‪ .‬همان روز که با شهلا ازدواج‬         ‫را از دشمنان دوم خرداد بیشتر و از‬        ‫نه؟‪ ...‬آیا قرار است فردا باز به دادگاه‬  ‫م ‌یدهیم‪ .‬وقتی پولی درنم ‌یآوریم‪ ،‬چرا‬     ‫آنچه بین آنها رد و بدل شد بیشتر‬
‫کتاب «حسن و محبوبه» را برای‬            ‫کردم‪ ،‬بزرگترین پاداش زندگی‌ام‬           ‫دیگر سو به دوم خرداد ‌یها و خاتمی‬        ‫احضار‪ ،‬دستگیر و یا بازداشت شوم؟‬         ‫باید اینهمه هزینه کنیم‪ ،‬و ب ‌هتدریج‬       ‫خنده و شوخی بود تا حرفهای جدی‪.‬‬
‫او م ‌یآوردند‪ .‬بعض ‌یها «ماهی سیاه‬     ‫را گرفتم‪ .‬من از او خیلی چیزها‬           ‫منتقدترم کرد‪ .‬در اولین روزهای پس‬         ‫مردم خیلی دوست دارند کسانی‬              ‫صرف ‌هجویی را شروع کردیم‪ ...‬انتشار‬        ‫نی ‌کآهنگ درباره آن ملاقات کامل ًا‬
‫کوچولو» و بعض ‌یهای دیگر «داستان‬       ‫آموخت ‌هام‪ .‬من هر روز از او م ‌یآموزم‪.‬‬  ‫از توقیف مطبوعات‪ ،‬خیلی از خاتمی‬          ‫که به خاطر آرمانهایشان به زندان‬         ‫هفت ‌هنامه مهر روزنۀ امیدی برای من‬        ‫اتفاقی می‌گوید‪« :‬کلی خندیدیم»‬
‫راستان» را‪ ...‬اردشیر آدم بزرگهایی را‬   ‫وقتی لبخند م ‌یزند‪ ،‬لطف بزرگی به‬        ‫شاکی بودم‪ .‬به خودم می‌گفتم آیا‬           ‫می‌روند‪ ،‬مقاومت کنند و قهرمان‬           ‫بود‪ .‬تعطیلی روزنام ‌هها نه فقط از نظر‬     ‫موقعی که می‌خواستند از هم‬
‫که به او کتاب م ‌یدادند دوست داشت‬      ‫من م ‌یکند‪ .‬وقتی برایم چای م ‌یریزد‪،‬‬    ‫این مطبوعات ‌یها نبودند که در این‬        ‫باقی بمانند تا به آنها امید بدهند‪.‬‬      ‫روحی و معنوی که از نظر مالی هم‬            ‫خداحافظی کنند‪ ،‬دری به او گفت‪:‬‬
                                       ‫اشکم درم ‌یآید‪ .‬آخر چرا او باید برای‬    ‫چند سال پیام خاتمی را به مردم‬            ‫من هم قهرمان بودن را دوست دارم‪.‬‬         ‫خیلی مرا دچار مشکل کرد‪ .‬من تا‬             ‫«یکی از همین روزها به دفترم بیا‪.‬‬
              ‫و آنها هم اردشیر را‪.‬‬     ‫من چای بریزد؟ این لطف بزرگ‬              ‫منتقل کردند‪ .‬حالا که مطبوعات به‬          ‫اما تعارف که نداریم‪ ،‬آدمهایی مثل‬        ‫به‌حال تعطیلی چندین روزنامه را‬            ‫حرفهای زیادی هست که باید به‬
‫«روزی که رفتم کتاب حسن و‬               ‫اوست‪ .‬خوشحالی جهان درآینده شکل‬          ‫حمایت او نیاز دارند‪ ،‬هیچ کاری برای‬       ‫من ظرفیت محدودی برای قهرمان‬             ‫تجربه کرد‌هام‪ .‬هر روزنام ‌های که تعطیل‬    ‫تو بگویم‪ ».‬دری نجف‌آبادی وقتی‬
‫محبوبه را به صاحبش بازگردانم‪،‬‬          ‫خواهد گرفت که بداند شهلا چقدر بر‬        ‫آنها نم ‌یکند‪ .‬البته با گذشت زمان‬        ‫شدن دارند‪ .‬ما آموزش لازم را برای‬        ‫م ‌یشود‪ ،‬چند روز در این فکرم که حالا‬      ‫نی ‌کآهنگ به دیدنش رفت‪ ،‬فهمید‬
‫مادرش تا در را به رویم باز کرد‪ ،‬زد‬     ‫من تأثیر گذاشت‪ .‬شهلا چقدر انسان‬         ‫و فروکش کردن هیجاناتم‪ ،‬نگاهم‬             ‫قهرمان شدن ندید‌هایم‪ ...‬این روزها‬       ‫باید چ ‌هکار کنم‪ .‬اولین روزنام ‌های که‬    ‫که او پسر همان دکتر کوثر است که‬
‫زیر گریه‪ .‬می‌خواستم به گورستان‬         ‫وارست ‌های بود که مرا با این همه نقص‬    ‫به خاتمی منطق ‌یتر شد‪ .‬البته هنوز‬        ‫اصل ًا نم ‌یدانم تکلیفم چیست‪ .‬پس از‬     ‫تعطیل ‌یاش واقعاً برای من سخت بود‪،‬‬        ‫بارها در کمیسیون برنامه و بودجه‬
‫بروم و برایش فاتحه بخوانم‪ .‬مادرش‬       ‫پذیرفت‪ .‬بعد از ازدواج با شهلا بیشتر‬     ‫هم از او دلگیرم‪ .‬اما دلگیر ‌یام ب ‌هسان‬  ‫آزادی از زندان‪ ،‬موقعیتهایی برای من‬      ‫روزنامه زن بود‪ .‬من از روزنام ‌های مثل‬     ‫مجلس نظرات کارشناسی خود را برای‬
‫نشانی قبر پسرش را نمی‌دانست‪.‬‬           ‫و بهتر از قبل کار م ‌یکنم‪ .‬دستهایم‪،‬‬     ‫ناراحتی یک فرزند از پدر‪ ،‬مادر و یا‬       ‫فراهم شد که به خارج از کشور بروم‬        ‫همشهری که اصل ًا نم ‌یتوانستم در آن‬       ‫نمایندگان بیان کرده بود‪ .‬آن روز دری‬
‫روز دیگر برای بازگرداندن ماهی‬          ‫چشمهایم و گوشهایم دوبرابر شده‪،‬‬          ‫برادرش است که با این که از آنها‬          ‫و در نزد کاریکاتوریستهای حرف ‌های‬       ‫کار کنم‪ ،‬به روزنام ‌های رفته بودم که‬      ‫با خند‌های گفته بود‪ :‬حالا که این طور‬
‫سیاه کوچولو رفته بودم که خواهرش‬                                                                                                                                                                           ‫است‪ ،‬پنجاه در صد از حرفهایی را که‬
‫گفت‪« :‬دیگر نم ‌یآید‪ ،‬هیچوقت‪ .‬بعد‬       ‫تلویزیون آخوندی به روایت اردشیر رستمی‬                                            ‫اردشیر رستمی‬                                                                      ‫میخواستم امروز به تو بزنم‪ ،‬نم ‌یگویم‪.‬‬
‫از این هم سراغش را از هیچکس‬                                                                                                                                                                               ‫قصد من هدایت تو به راه راست بود‪،‬‬
‫نگیر»‪ .‬خواستم کتاب را به او بدهم‬       ‫دستهای من و شهلا‪ ،‬چشمهای من‬             ‫ناراحت است دوباره به سراغ آنها‬           ‫دنیا آموزش ببینم‪ .‬از سوی انجمن‬          ‫فائزه هاشمی به من فضای آزادان ‌های‬        ‫اما پسر دکتر کوثر را که نم ‌یشود‬
‫اما نگرفت‪ .‬نفهمیدم چرا‪ .‬چند روز‬        ‫و شهلا‪ ،‬گوشهای من و شهلا‪ .‬من‬            ‫م ‌یرود چون دوستشان دارد و بجز آنها‬      ‫کاریکاتوریستهای حرفه‌ای آمریکا‬          ‫برای کار داده بود و وقتی توقیف شد‪،‬‬
‫بعد که داستان راستان را به در خانه‬     ‫بزرگتر شده‌ام‪ ،‬چون گمشدۀ خود‬            ‫هم کسی را ندارد‪ .‬من هنوز هم خاتمی‬        ‫برای من دعوتنام ‌های ارسال شد تا در‬     ‫ضربه سنگینی برای من بود‪ .‬خیلی‬                                 ‫هدایت کرد»‪.‬‬
‫صاحبش بردم‪ ،‬پدرش گفت‪« :‬مگر‬             ‫را پیدا کرد‌هام‪ .‬اگر همۀ جهان با من‬     ‫را دوست دارم چون برای تحقق‬               ‫همایش سالان ‌هشان شرکت کنم‪ .‬من‬          ‫سنگین‪ ...‬پس از آن به روزنام ‌ههای‬         ‫این شوخی در کام نیک‌آهنگ‬
‫خبر نداری؟ چند روز پیش در جبهه‬         ‫باشد اما شهلا را در کنار خود نداشته‬     ‫آرزوهایم کسی جز او را نم ‌یشناسم‪.‬‬        ‫م ‌یتوانستم در آنجا کاریکاتور ایران را‬  ‫دیگر پیوستم و همه آن روزنام ‌هها در‬       ‫شیرین آمد‪ .‬چرا که ب ‌هزعم او معنای‬
‫شهید شد‪ »...‬همه دوستانم را از دست‬      ‫باشم‪ ،‬احساس تنهایی م ‌یکنم و اگر‬        ‫وقتی از هفته‌نامۀ مهر بیرون‬                                                      ‫یک روز تعطیل شدند‪ ...‬خیلی سخت‬             ‫این شوخی چیزی نبود جز این که‬
‫داده بودم‪ ،‬هم ‌هشان را‪ ...‬این اتفاقات‬  ‫همه جهان علیه من باشد اما شهلا با‬       ‫می‌آمدم‪ ،‬گفت‪« :‬یک جوری در‬                                     ‫مطرح کنم‪.‬‬          ‫است که این همه سال با جان و دل کار‬        ‫سابقه آشنایی دری با پدرش سبب رفع‬
‫ابتدا تناقض شدیدی در من ایجاد کرد‬      ‫من‪ ...‬از هیچ چیز نم ‌یترسم و به جلو‬     ‫کتابت بنویس در آرزوی روزی هستم‬                        ‫ـ ُخب‪ ،‬چرا نرفتی؟‬          ‫کرده باشی اما حالا ب ‌هعنوان دشمن‪،‬‬        ‫بدبین ‌یها شده است (آیا واقعاً اینطور‬
‫و بعدها رازهای دنیا را بر من آشکار‬     ‫خواهم رفت‪ .‬اگر کسی م ‌یخواهد مرا‬        ‫که روزنام ‌های حرف ‌های‪ ،‬آزاد و زیبا به‬  ‫ـ الان با قرار کفالت آزاد هستم‪ .‬پدر‬     ‫فاسد و مزدور غرب از تو یاد کنند‪...‬‬        ‫بود؟) وزیر سابق اطلاعات بعد از این‬
‫کرد‪ .‬رازهایی که با تمام تناقضاتش‬       ‫بپذیرد باید با شهلا بپذیرد‪ .‬من بی او‬                                             ‫همسرم کفیل من است‪ .‬اگر من به‬                                                      ‫شوخی به نصیحت او نشست که‪« :‬با‬
‫حقیقت زندگی بود و هیچکدام بدون‬                                                                ‫مردم عرضه شود‪».‬‬           ‫خارج از کشور م ‌یرفتم و همان موقع‬          ‫خیلی نگرانم! نگران آینده هستم‪.‬‬         ‫کاریکاتورهایت به کلینتون حمله کن‪،‬‬
‫دیگری معنایی نداشت‪ ...‬اتفاقاتی که‬                     ‫هیچ هستم‪ ،‬هیچ»‪.‬‬                                                   ‫دادگاه احضارم م ‌یکرد‪ ،‬او باید ب ‌هجای‬  ‫ـ نگرانیهایت نسبت به آینده‬                ‫به صدام حسین نه به افرادی مثل‪ ...‬در‬
‫در دوران کودکی در اطراف خود‬            ‫جوری با تو ارتباط برقرار م ‌یکند که‬      ‫گمشدۀ خود را یافت ‌هام‬                  ‫من می‌رفت و شاید هم بازداشت‬                                                       ‫میان صدها طلبه‪ ،‬یک نفر ممکن است‬
‫می‌دیدم‪ ،‬تبدیل به تصاویر ماندگار‬       ‫خیلی زود نام کوچکش را صدا م ‌یزنی‪.‬‬                                               ‫م ‌یشد‪ ،‬درآن صورت من چه جوابی‬                                   ‫چیست؟‬             ‫به درجه علمی ایشان برسد‪ .‬بنابراین‬
‫در ذهن من شد‪ .‬تصاویری که بعدها‬         ‫نم ‌یتوانی به او بگویی «رستمی»‪ .‬او‬      ‫«اردشیر رستمی» حتی در همان‬               ‫داشتم که به همسرم و خانواد‌هاش‬          ‫ـ آیا کاری را که امروز دارم فردا‬          ‫حرمتش را باید حفظ کرد‪ .‬تو با آن‬
‫تبدیل به کاریکاتور شد‪ .‬همان تصاویر‪،‬‬    ‫فقط اردشیر است‪ ،‬اردشیر‪ ...‬با همه‬        ‫برخورد اول هم یک آدم معمولی‬              ‫بدهم‪ .‬در همان دوره ابراهیم نبوی هم‬      ‫هم خواهم داشت؟ آیا م ‌یتوانم برای‬         ‫کاریکاتورت به روحانیت ضربه زدی‪.»...‬‬
                                       ‫خیلی زود دوست می‌شود‪ ،‬پیر و‬             ‫نیست‪ .‬یک طراح که ب ‌هنظر من از هر‬        ‫که شرایطش مشابه من بود چند بار‬          ‫خانواد‌هام امکانات لازم برای زندگی‬        ‫نی ‌کآهنگ در پاسخش گفته بود‬
          ‫مرا کاریکاتوریست کرد»‪.‬‬       ‫جوان‪ ،‬دختر و پسر‪ ،‬زن و مرد فرقی‬         ‫لحاظ یک شاعر است‪ .‬با طرحهایش‬             ‫به خارج سفر کرد‪ .‬چند بار هم به من‬       ‫را فراهم کنم و آیا م ‌یتوانم به آیند‌هام‬  ‫که «هرگز قصد توهین به روحانیت را‬
‫اردشیر در فقر زیاد بزرگ شد‪.‬‬                                                    ‫شعر م ‌یگوید‪ ،‬با کاریکاتورهایش‪ ،‬با‬       ‫پیشنهاد کرد که «بیا دو ـ سه هفت ‌های‬    ‫امیدوار باشم؟ مگر من چقدر نیرو‬            ‫نداشتم‪ .‬تا کنون کاریکاتور هیچکدام‬
‫پدرش معتاد بود و کار نم ‌یکرد‪ .‬او‪،‬‬                      ‫برای او نم ‌یکند‪.‬‬      ‫حرف زدنش‪ ،‬فرقی نم ‌یکند دربارۀ چه‬        ‫به آمریکا برویم‪ ،‬چرخی م ‌یزنیم و‬        ‫دارم‪ .‬الان سی سالم است و حد اکثر‬          ‫از روحانیون را نکشید‌هام‪ ،‬چون خودم‬
‫مادر و خواهر و برادرانش مجبور‬          ‫نُه سال داشت که انقلاب شد‪ .‬آن‬           ‫حرف م ‌یزند‪ .‬همیشه شعر م ‌یگوید‪،‬‬         ‫برم ‌یگردیم»‪ .‬اما من هرگز نتوانستم‬      ‫تا چهل سالگی نیروی لازم را برای‬           ‫هم به حفظ حرمت آنها اعتقاد دارم»‪.‬‬
‫بودند کار کنند تا غذایی برای خوردن‬     ‫موقع در کرمان زندگی می‌کردند‪.‬‬           ‫همیشه‪ ...‬حتی وقتی دربارۀ سنگ‪،‬‬                  ‫خود را را راضی به رفتن کنم‪.‬‬       ‫سرمایه‌گذاری و تأمین خانواده‌ام‬           ‫دری نج ‌فآبادی آن روز حرفهای‬
                                       ‫هنوز حوادث آن روزها ذهنش را رها‬         ‫دیوار‪ ،‬خیابان و غذا هم حرف م ‌یزند‪،‬‬      ‫چند لحظه سکوت و بعد به آسمان‬            ‫دارم‪ .‬شش سال دیگر فرزندم باید‬             ‫زیادیزد‪،‬امانیکآهنگبجزهمانچند‬
                  ‫ب ‌هدست بیاورند‪.‬‬     ‫نکرد‌ه است‪« .‬آتشسوزی بانکها‪ ،‬شور‬                                                                                         ‫به مدرسه برود‪ .‬اما من نم ‌یدانم آیا‬       ‫جمله‪،‬چیزدیگری بهاونگفت‪«:‬آنقدر‬
‫«تنها غذای ما نان بود اما برای‬         ‫و هیجان جوانها‪ ،‬خوشحالی مردمی‬                              ‫شعر م ‌یگوید‪.‬‬                                ‫نگاه کرد‪:‬‬        ‫خواهم توانست در آن هنگام امکانات‬          ‫برخوردش خوب و سخنانش مهربانانه‬
‫ب ‌هدست آوردن همین نان هم پولی‬                                                 ‫دربارۀ «شهلا» که حرف م ‌یزند‪ ،‬از‬                                                                                           ‫بود که نتوانستم جوابی به او بدهم»‪.‬‬
‫نداشتیم و باید کار م ‌یکردیم‪ .‬مادرم‬                                                                                                                                                                       ‫ـ به تو اصل ًا این حرفها نم ‌یآید‪ .‬واقعاً‬
‫تکه پارچ ‌ههایی را که خیاط ‌یها دور‬                                                 ‫هر وقت دیگر شاعرتر م ‌یشود‪.‬‬
‫می‌ریختند جمع می‌کرد و برای‬                                                                                                                                                                                           ‫چرا جوابش را ندادی؟‬
‫ما می‌آورد تا آنها را رشته کنیم‪.‬‬                                                                                                                                                                          ‫ـ باز هم که اینجوری سؤال م ‌یکنی!‬
‫پارچ ‌ههای رشت ‌هشده را به مغاز‌ههای‬
‫مکانیکی می‌فروختیم تا مکانیکها‬                                                                                                                                                                                          ‫ـ جوابم را ندادی!‬
‫دستشان را با آن پاک کنند‪ .‬برای هر‬                                                                                                                                                                         ‫ـ نم ‌یشد دیگر‪ ،‬نم ‌یشد‪ ...‬چطور‬
‫کیلو از رشت ‌هها ‪ 5‬ریال م ‌یگرفتیم‪.‬‬                                                                                                                                                                       ‫باید برایت توضیح بدهم که نم ‌یشد‬
‫نتیجۀ دو ـ سه روز کار‪ ،‬چهار گونی‬
‫«رشته» بود که پنج یا شش تومان‬                                                                                                                                                                                              ‫جوابش را بدهم‪.‬‬
‫از ما می‌خریدند‪ .‬وقتی پارچه‌ها را‬                                                                                                                                                                         ‫ـ خوب! بگذریم‪ ...‬نی ‌کآهنگ! تو‬
‫رشته م ‌یکردیم پُرزش در گلو ‌یمان‬                                                                                                                                                                         ‫تا همین چند وقت پیش همزمان در‬
‫م ‌یرفت و اذیتمان م ‌یکرد‪ .‬وقتی تشنه‬                                                                                                                                                                      ‫چند روزنامه کار م ‌یکردی و از صبح تا‬
‫م ‌یشدیم نباید آب م ‌یخوردیم چون‬                                                                                                                                                                          ‫شب یکسره مشغول بودی‪ ...‬این روزها‬
‫آب باعث م ‌یشد پرزها بیشتر به گلو‬
‫بچسبد و بیشتر اذیت شویم‪ .‬وقتی‬                                                                                                                                                                                                 ‫چه م ‌یکنی؟‬
‫م ‌یخواستیم کار را شروع کنیم مادر به‬                                                                                                                                                                      ‫ـ وقتی تعداد زیادی از روزنام ‌هها‬
‫هر کدام از ما یک شکلات م ‌یداد تا در‬                                                                                                                                                                      ‫به یکباره تعطیل شدند‪ ،‬خیلی‬
‫دهان بگذاریم و بمکیم‪ .‬شکلات را که‬                                                                                                                                                                         ‫عصبی شدم‪ .‬روزهای اول آنقدر از‬
‫م ‌یمکیدیم‪ ،‬پرزهای پارچه کمتر گلو را‬                                                                                                                                                                      ‫نظر روحی به‌هم ریخته بودم که‬
‫م ‌یسوزاند‪ .‬اما حیف! که شکلات خیلی‬                                                                                                                                                                        ‫حتی نم ‌یتوانستم کارهای معمول و‬
‫زود تمام می‌شد و با تمام شدنش‬                                                                                                                                                                             ‫روزمره‌ام را انجام دهم‪ .‬حجم قابل‬
‫سوزش گلوی ما بیشتر م ‌یشد‪ .‬ما پنج‬                                                                                                                                                                         ‫توجهی از انرژی زیادی که برای کار‬
‫بچه بودیم و مادر نم ‌یتوانست روزانه‬                                                                                                                                                                       ‫داشتم‪ ،‬بیکار مانده بود‪ .‬وقتی بیکار در‬
‫بیشتر از یک شکلات به ما بدهد‪ .‬یعنی‬                                                                                                                                                                        ‫خانه م ‌ینشینم‪ ،‬مدام به همسرم غر‬
‫پول نداشت که بیشتر از این شکلات‬                                                                                                                                                                           ‫م ‌یزنم‪ .‬طبیعی است که وقتی نیلوفر‬
‫بخرد‪ .‬من یک بار شکلاتم را برای شش‬                                                                                                                                                                         ‫غرهای مرا تحمل م ‌یکند‪ ،‬رفتارش‬
‫ـ هفت ساعت در دهان نگ ‌هداشتم‪ .‬در‬                                                                                                                                                                         ‫نسبت به من عوض م ‌یشود‪ .‬من و‬
‫پایان روز وقتی شکلات را در دهانم به‬                                                                                                                                                                       ‫همسرم همیشه هزین ‌ههایمان را در‬
‫خواهرم نشان دادم‪ ،‬گفت که مادر به‬                                                                                                                                                                          ‫یک دفتر ثبت می‌کنیم‪ .‬اولین ماه‬
‫تو شکلاتهای زیادی داده بود؟ گفتم‬                                                                                                                                                                          ‫پس از بیکار ‌یام هزین ‌ههای ما نسبت‬
‫نه‪ ،‬گفت پس حتماً شکلات را همین‬
‫الان در دهانت گذاشت ‌های‪ .‬گفتم نه و‬                                                                                                                                                                                     ‫به قبل دوبرابر شد»‪.‬‬
‫بعد راه حل را به او یاد دادم‪ :‬شکلات‬                                                                                                                                                                       ‫ـ چطور چنین چیزی اتفاق افتاد؟ با‬
‫را با کاغذش در دهان بگذار‪ .‬مدتی با‬                                                                                                                                                                        ‫توجه به این که بیکار شده بودی‪ ،‬باید‬
‫کاغذش بازی کن‪ ،‬بعد یک گوشه از آن‬
‫را سوراخ کن‪ .‬از همان گوشه شکلات‬                                                                                                                                                                                 ‫پول کمتری خرج م ‌یکردید؟‬
‫را کم کم بخور‪ .‬این جوری خیلی طول‬                                                                                                                                                                          ‫ـ فکر م ‌یکنم یک واکنش روانی به‬
‫م ‌یکشد تا شکلاتت تمام شود و پرزها‬                                                                                                                                                                        ‫بیکار ‌یام بود‪ .‬ما که انگار نم ‌یخواستیم‬
                                                                                                                                                                                                          ‫به روی خودمان بیاوریم که بیکار‬
            ‫کمتر اذیتت م ‌یکند»‪.‬‬                                                                                                                                                                          ‫شد‌هایم‪ ،‬بیشتر از قبل خرج م ‌یکردیم‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                          ‫برای این که اعصابمان کمتر خرد شود‪،‬‬
‫«دنباله دارد»‬                                                                                                                                                                                             ‫بیشتر م ‌یخوردیم‪ .‬یکی ـ دو ماه اول‬
                                                                                                                                                                                                          ‫اینجوری گذشت و من کم کم به‬
                                                                                                                                                                                                          ‫خودم آمدم که این چه شیو‌های است‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18