Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۲۷ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪۱۶۹۳‬‬
                                                                                                                                                                                                     ‫جمعه ‪ ۱۵‬تا پنجشنبه‪ ۲۱‬شهریورماه ‪139۸‬خورشیدی‬

‫م ‌یخواستند گوشی را بگذارند‪ ،‬شنیدم که‬                                                             ‫دکتر امیراصلان افشار در گفتگو با علی میرفطروس‪)۶( :‬‬                                                 ‫=در همین زمان کنفرانس «گوادولوپ»‬
‫گفتند‪ :‬من نم ‌یدانم از دست تو چکار بکنم؟!‬
‫اصل ًا هیچ مایل نبودند تظاهراتی برای خود‬                                                          ‫در«گوادولوپ»‪ ،‬کنفرانس‬                                                                              ‫تشکیل شد‪ ،‬شاه و خود شما در ایران این‬
‫ایشان انجام بگیرد‪ .‬بعد افرادی را که م ‌یتوانستم‬                                                     ‫سرنوشت‪،‬چهگذشت‬
‫بیاورم حضور اعلیحضرت‪ ،‬همه پیشنهاد‬                                                                                                                                                                    ‫خبرها را حتم ًا تعقیب م ‌یکردید بخصوص‬
‫م ‌یکردند‪ .‬از روزنام ‌هنویس گرفته تا آقایانی که‬                                                   ‫شاهبهکسانیکهم ‌یخواستندازایشانطرفداری‬
‫آشنا و دوست داشتند که یک خدمتی انجام‬                                                                    ‫کنند اجازه تظاهرات خیابانی نداد‬                                                              ‫که شاه نسبت به اخباری که از «ب ‌یب ‌یسی»‬
‫بدهند‪ .‬تا روز آخر هم این موضوع به همین‬
                                                                                                                                                                                                     ‫وسایررسان ‌ههاپخشم ‌یشدخیلیحساس‬
                      ‫ترتیب ادامه داشت‪.‬‬
‫ش ‌بها برق قطع م ‌یشد و کار کردن مشکل‬                                                                                                                                                                ‫بود‪ .‬از نظر شاه‪ ،‬نقش خارج ‌یها در تغییر‬
‫م ‌یشد‪ .‬من دیگر ش ‌بها اصل ًا خواب نداشتم‬
‫بخاطر این که تا ساعت ‪ 7‬شب کار م ‌یکردم‪،‬‬                                                                                                                                                              ‫رژیم و ایجاد چیزی ب ‌هنام «انقلاب اسلامی»‬
‫خسته و ُمرده بر م ‌یگشتم و نصف ش ‌بها هم‬
                                                                                                                                                                                                                             ‫چقدر مؤثر بوده؟‬
                           ‫تلفن م ‌یشد‪.‬‬                                                                                                                                                              ‫ـ ب ‌هطوریکه م ‌یدانید کنفرانس گوادولوپ‬
                                                                                                                                                                                                     ‫در ژانویه ‪ 1979‬با شرکت رؤسای کشورهای‬
                 ‫=چرا نصف ش ‌بها؟‬                 ‫در دوران زندگی سیاسی و دیپلماتیک‬                ‫اختلاف نظر اطرافیان جیم ‌یکارتر دربارۀ‬          ‫دکتر امیراصلان افشار‪ ،‬در خاطرات خود‬                ‫آمریکا‪ ،‬انگلیس‪ ،‬فرانسه و آلمان برگذار شد‬
                                                  ‫خود‪ ،‬دارای مشاغل مهم و حساس‪،‬‬                    ‫ایران‪ .‬خاطرات دکتر افشار‪ ،‬کتابی است‬             ‫از چند رویداد مهم که تأثیر زیاد در سرعت‬            ‫تا دربارۀ اوضاع ایران بحث و بررسی کنند‪.‬‬
‫ـ برای اینکه آنهایی که از آمریکا تلفن‬             ‫ازجمله سفارت ایران در آمریکا و هلند‬             ‫در ‪ 720‬صفحه‪ ،‬شامل یک دورۀ ‪44‬ساله از‬             ‫گرفتن ماشین انقلاب و انتقال سلطنت‬                  ‫در گوادولوپ آقای کارتر با توجه به شرایط‬
‫م ‌یکردند تفاوت ساعت را نم ‌یدانستند‪ .‬از همه‬      ‫و اتریش‪ ،‬رابط سفارت ایران با دیوان‬              ‫ظهور فاشیسم هیتلری در آلمان تا ظهور‬             ‫از شاه به آخوند داشت‪ ،‬سخن م ‌یگوید‪:‬‬                ‫افغانستان و تهدید ارتش سرخ شوروی‪ ،‬خواهان‬
‫جا تمام روزنام ‌ههای اروپا و آمریکا م ‌یخواستند‬   ‫داوری بی ‌نالمللی لاهه در دوران ملی شدن‬         ‫آی ‌تالله خمینی در ایران و حاصل مصاحبۀ‬          ‫واقعۀ هفدهم شهریور در میدان ژاله تهران‬             ‫برکناری شاه از قدرت و جایگزینی رژیم شاه با‬
‫با شاه مصاحبه کنند و شاه هیچکدام را قبول‬          ‫صنعت نفت‪ ،‬رئیس شورای ح ّکام سازمان‬              ‫طولانی علی میرفطروس با آخرین رئیس‬               ‫ب ‌هدنبال اعلام حکومت نظامی در دولت‬                ‫حکومتی به رهبری خمینی گردید ب ‌هطوری که‬
‫نم ‌یکرد‪ .‬یادم م ‌یآید که وقتی برق کاخ هم‬         ‫بی ‌نالمللیانرژیاتمیبودهاست‪،‬تاآخرین‬             ‫تشریفات دربار شاهنشاهی در سا ‌لهای‬              ‫شریف امامی‪ ،‬حادثۀ سینما رکس آبادان‬                 ‫به قول ژیسکار دستن (رئیس جمهور فرانسه)‬
‫قطع شد‪ ،‬اعلیحضرت به نزدیک پنجره رفتند و‬           ‫روز زندگی محمدرضاشاه در کنار وی بود‬                                                             ‫که ب ‌هاستعفای دکتر جمشید آموزگار از‬               ‫«باعث تعجب و حیرت همگان گردید»‪« .‬مایک‬
‫فهمیدند که هیچ جا برق نیست‪ ،‬پرسید‪ :‬موتور‬          ‫و از این دوران خاطرات ب ‌هیادماندنی دارد‪.‬‬                                ‫قبل از انقلاب‪.‬‬         ‫نخست‌وزیری منجر شد‪ ،‬بیماری شاه و‬                   ‫ایوانز» خبرنگار آمریکائی در گزارش خود از‬
                                                                                                  ‫دکتر اصلان افشار‪ ،‬دیپلمات باسابقه که‬                                                               ‫گوادولوپ ماجرای این کنفرانس و موض ‌عگیری‬
      ‫برق خصوصی کاخ چرا کار نم ‌یکند؟!‬
‫روز ب ‌هروز م ‌یدیدیم که وضع به نحوی شده‬          ‫است و دولت نم ‌یتواند از این موضوع جلوگیری‬      ‫بیاییم و شما را از نزدیک ببینیم ولی متأسفانه‬                                                                      ‫کارتر را تشریح کرده است‪.‬‬
‫که دیگر نم ‌یتواند به حالت اولیه برگردد‪ .‬در این‬   ‫بکند‪ ،‬چه جوری ما م ‌یتوانیم به ب ‌یب ‌یسی‬       ‫پیش آمدهایی شد که نتوانستیم این مسافرت‬                                                             ‫کارتر از قدر ‌تگیری نظامی و اقتصادی ایران‬
‫موقع آقای هوشنگ انصاری هم از ایران رفتند‬          ‫دستور دهیم که دربارۀ اوضاع ایران سکوت‬           ‫را عملی کنیم و امیدواریم که در آینده‪»...‬‬                                                           ‫م ‌یترسید‪ ،‬در حالی که باید پرسید‪ :‬قوی شدن‬
 ‫و جانشین ایشان آقای عبدالله انتظام شدند‪.‬‬                                                                                                                                                            ‫شاه‪ ،‬برای آمریکا چه ضرری داشت؟ این سؤال‬
                                                                                   ‫کند؟!‬                                    ‫امضاء ‪ :‬الیزابت‬                                                          ‫را باید از آقای کارتر در یک دادگاه کرد و پرسید‬
‫=آقای هوشنگ انصاری برای مأموریت‬                   ‫گفتم‪ :‬آقای سفیر! الان تقریباً ‪ 20‬سال است‬        ‫این در همان موقعی بود که اعلیحضرت به‬            ‫رسمی به خارج از کشور را قبول نم ‌یکند‪ .‬دوم‪،‬‬        ‫آقای کارتر‪ ،‬بفرمایید که ایران چه ضرری برای‬
                                                  ‫که این سازمان آزادیبخش ایرلند ‌یها مشغول‬        ‫من گفتند‪« :‬سفیر انگلیس را بخواهید و به او‬       ‫ملکۀ انگلیس هم هر جا که م ‌یرود تمام مدت‬           ‫شما داشت ب ‌هغیر از اینکه در مدت کوتاه چهار‬
            ‫رفتند؟‬                                ‫کارهای تروریستی است‪ ،‬چطور شده که‬                ‫بگویید که یک کاری بکنید چون «ب ‌یب ‌یسی»‬        ‫با اجازۀ دولت است‪ .‬برای تفریح اگر بخواهد‬           ‫سالی که در آمریکا بودم ‪ 8‬میلیارد دلار فقط‬
                                                  ‫یکمرتبه در این چهار پنج روزی که قرار بوده‬       ‫دارد بیداد می‌کند و تمام مملکت را بهم‬           ‫به جایی برود م ‌یتواند‪ ،‬ولی سفر رسمی به یک‬         ‫از آمریکا اسلحه خریدیم؟ بجز اینکه بیش‬
‫ـ خیر! ایشان رئیس شرکت نفت بودند و‬                ‫شما جوابی برای من بیاورید‪ ،‬ترتیب مصاحبۀ‬         ‫می‌زند»‪ .‬ملکۀ انگلیس ظاهراً با این سفر‬          ‫کشور همیشه باید با اجازۀ دولت باشد‪ .‬حال‬            ‫از ‪ 120‬خلبان فانتوم داشتیم در آمریکا که‬
                                                  ‫مطبوعاتی با آنها داده شد؟! شما ‪ 20‬سال‬           ‫ناگهانی و سپس لغو آن م ‌یخواست بگوید‬                                                               ‫تعلیم م ‌یدیدند؟ بجز اینکه ‪ 40‬هزار آمریکایی‬
‫برای دادن گزارشات‪ ،‬هر هفته‪ ،‬ی ‌کبار حضور‬          ‫سکوت کردید و حالا مصاحبۀ مطبوعاتی اینها‬         ‫که‪ :‬ما از این اغتشاشات ب ‌یخبریم و نقشی‬          ‫چطور دولت انگلیس این اجازه را داده بود؟‬           ‫در ایران زندگی م ‌یکردند؟ بجز اینکه آمریکا‬
                                                  ‫را برای ما مثال م ‌یآورید!؟ خب‪ ،‬مطمئناً این‬                                                                                                        ‫تمام تأسیسات ضد شوروی را در شمال ایران‬
‫اعلیحضرت م ‌یآمدند‪ .‬یک روز در اتاق انتظار‬                                                                                   ‫در آن نداریم!!‬        ‫=مگر اعلیحضرت از ملکه انگلیس‬
                                                                                                                                                                 ‫دعوت رسمی کرده بودند؟‬                                      ‫احداث کرده بود؟‬
‫که بودند حالشان بد شد و «ناراحتی قلبی» پیدا‬                                                                                                                                                          ‫به هر حال آقای کارتر به گوادولوپ رفت و‬
                                                                                                                                                  ‫ـ نه! به هیچوجه! از این گذشته‪ ،‬دولت‬                ‫این صحب ‌تها را کرد و بقیه را هم دعوت کرد‬
‫کردند و آقای «حساسی» پیشخدمت آمد و به‬                                                                                                             ‫انگلیس مگر وضع ایران را نم ‌یدید؟ خودشان‬           ‫و در این بین‪ ،‬فقط آقای هلموت اشمیت بود‬
                                                                                                                                                  ‫که انگش ‌تشان در کار بود و با رادیو ‌«ب ‌یب ‌یسی»‬  ‫که گفته بود باید در مورد ایران بیشتر مطالعه‬
‫من گفت‪ :‬آقای انصاری حالشان خوب نیست!‬                                                                                                                                                                 ‫کرد‪ ،‬ایران کشوری است که با همه ما روابط‬

‫به اعلیحضرت عرض کردم‪ ،‬فرمودند‪ :‬بگویید‬                                                                                                                                                                            ‫اقتصادی و سیاسی خوبی دارد‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                     ‫آقای «کالاهان» (نخست وزیر انگلستان) هم‬
            ‫بروند خودشان را معالجه کنند‪.‬‬                                                                                                                                                             ‫با آقای کارتر موافق بود که رژیم ایران باید از‬
                                                                                                                                                                                                     ‫بین برود‪ .‬ژیسکار دستن هم با وجود تردیدها‬
‫هفتۀ بعد هم آقای انصاری نیامدند‪ .‬هفتۀ‬                                                                                                                                                                ‫و تعج ‌بهای اولیه‪ ،‬شروع کرد به ه ‌مآوازی با‬
                                                                                                                                                                                                     ‫اینها ب ‌هعلت کین ‌های که نسبت به ایران پیدا‬
‫سوم‪ ،‬آقای دکتر یوسف‌پور‪ ،‬پزشک معالج‬                                                                                                                                                                  ‫کرده بود – ملاحظه بفرمایید که چقدر یک‬
                                                                                                                                                                                                     ‫کینۀ خصوصی ممکن است به ضرر یک مملکت‬
‫ایشان‪ ،‬تلفن کردند که آقای افشار‪ ،‬م ‌یخواهم‬
                                                                                                                                                                                                                                  ‫تمام بشود‪.‬‬
‫به شما بگویم که آقای هوشنگ انصاری‬
                                                                                                                                                                                                                 ‫=چرا «کینۀ خصوصی»؟‬
‫حالشان هیچ خوب نیست‪ ،‬ولی اصرار دارند‬                                                                                                                                                                 ‫ـ برای اینکه آقای ژیسکار دستن به دعوت‬
                                                                                                                                                                                                     ‫رسمی وقتی که به ایران آمده بود‪ ،‬نامزد‬
‫که شرفیاب بشوند‪ ،‬اگر بیایند‪ ،‬من نم ‌یتوانم‬                                                                                                                                                           ‫دخترشان را هم با خودشان آورده بودند‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                     ‫(در سال ‪ 1972‬یا ‪ )1973‬رئیس تشریفات‬
‫مسؤولیتی قبول بکنم! من هم به اعلیحضرت‬                                                                                                                                                                ‫آن موقع هرمز قریب بود‪ .‬آقای ژیسکاردستن‬
                                                                                                                                                                                                     ‫خواسته بودند که بر سر میز شام رسمی‪ ،‬نامزد‬
‫گفتم‪ ،‬فرمودند‪ :‬نه!نه! خودش را معالجه بکند و‬                                                                                                                                                          ‫دخترشان هم بنشیند‪ .‬شاه از این موضوع خبر‬
                                                                                                                                                                                                     ‫نداشت ولی تشریفات گفته بود که این درست‬
‫بگویید نج ‌مآبادی به جای او بیاید‪ .‬در تشریفات‬                                                                                                                                                        ‫نیست‪ ،‬برای اینکه این یک شام رسمی است‬
                                                                                                                                                                                                     ‫و شخصی که رسمی نیست نم ‌یتواند سرمیز‬
‫شایع بود که آقای انصاری «تمارض» کرد‌هاند!‬                                                                                                                                                            ‫شام رسمی بنشیند‪ .‬بنابراین‪ ،‬نامزد دختر آقای‬
                                                                                                                                                                                                     ‫ژیسکار دستن را در ضیافت رسمی شام‪ ،‬راه‬
‫بعد هم نفهمیدیم که آقای هوشنگ انصاری به‬                                                                                                                                                              ‫ندادند‪ .‬این کینه به دل آقای ژیسکاردستن‬
                                                                                                                                                                                                     ‫ماند‪ .‬حتی اجازه نداد که شاه بعد از خروج‬
‫چه نحوی به خارج از کشور رفتند‪ .‬به روایتی‬                                                                                                                                                             ‫از ایران به فرانسه بیاید‪ .‬البته بعد در کتابش‬
                                                                                                                                                                                                     ‫نوشت که از این تصمیم خیلی پشیمان هستم‪.‬‬
‫من ‌زلشان را فروختند و ‪ ...‬قبل ًا آقای انصاری به‬                                                                                                                                                     ‫ما که در تهران بودیم ببینیم که گوادولوپ‬
                                                                                                                                                                                                     ‫چه تصمیمی م ‌یگیرد ولی از قرائن و اطلاعاتی‬
‫جنوب رفته بودند که اعتصابات کارگران نفت‬                                                                                                                                                              ‫که به گوش ما می‌رسید‪ ،‬می‌دانستیم که‬
                                                                                                                                                                                                     ‫گوادولوپ هم تصمیم به رفتن شاه خواهد‬
‫را ساکت بکنند‪ ،‬از جنوب که برگشته بودند‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                                                      ‫گرفت‪.‬‬
‫در روز چهارم آبان که اعلیحضرت از جلوی‬                                                                                                                                                                ‫اعلیحضرت آقای هوشنگ رام را مأمور‬
                                                                                                                                                                                                     ‫کردند که مرتب موضوع گوادولوپ را از رادیو‬
‫ایشان رد می‌شدند و من هم همراه بودم‪،‬‬                                                                                                                                                                 ‫– تلویزیو ‌نهای مختلف جم ‌عآوری کند و هر‬
                                                                                                                                                                                                     ‫روز آ ‌نها را گزارش دهد‪ .‬هوشنگ رام هم با‬
‫اعلیحضرت جلوی او ایستادند و پرسیدند‪:‬‬                                                                                                                                                                 ‫من خیلی دوست بود و خیلی هم دقیق‪ .‬او‬
                                                                                                                                                                                                     ‫بود که م ‌یگفت ای ‌نها تصمی ‌مشان را گرفت ‌هاند‬
‫چطور بود اعتصاب؟ گفت‪ :‬اعتصاب تمام شد‬                                                                                                                                                                 ‫البته نم ‌یگویند که شاه باید برود ولی م ‌یگویند‬

‫قربان! اعلیحضرت پرسیدند‪ :‬یعنی همه رفتند‬                                                                                                                                                                      ‫«گاندی دوم» باید به ایران برگردد‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                     ‫بالاخره آنجوری که دلشان می‌خواست‬
‫س ِر کار؟ آقای انصاری گفت‪ :‬بله‪ ،‬همه رفتند‬
                                                                                                                                                                                                                                 ‫عمل کردند‪.‬‬
‫س ِر کار ‪ ...‬ولی در حقیقت‪ ،‬س ِر کار نرفته بودند‪.‬‬                                                                                                                                                     ‫من چقدر خوشحال شدم وقتی که آقای‬
                                                                                                                                                                                                     ‫ریگان در مناظرۀ انتخاباتی به آقای کارتر گفت‪:‬‬
‫اردشیر زاهدی در خاطرات خود م ‌یگوید‬                                                                                                                                                                  ‫شما بزرگترین اشتباهتان برداشتن شاه ایران‬
                                                                                                                                                                                                     ‫بود‪ .‬بزرگترین دوست مملکت ما را شما از بین‬
‫در سا ‌لهای بحرانی ‪ 56‬و ‪ 57‬من سفیر ایران‬                                                                                                                                                             ‫بردید‪ .‬بزرگترین کشوری که م ‌یتوانست از هر‬
                                                                                                                                                                                                     ‫جهت حافظ منافع ما باشد‪ ،‬شما آن را دشمن‬
‫در آمریکا بودم و دائم یک پایم در تهران بود‪،‬‬                                                                                                                                                          ‫ما کردید‪ .‬کاری کردید که ‪ 52‬نفر آمریکایی‬

‫یک پایم در واشنگتن‪ .‬کسی که عقیده داشتم‬                                                                                                                                                                                   ‫را به گروگان گرفتند‪.‬‬

‫بیاید به وزارت دربار‪ ،‬عبدالله انتظام بود‪ .‬با او‬                                                                                                                                                      ‫=بیداد «بی‌بی‌سی» و سفر ناگهانی‬

‫صحبت کردم‪ ،‬گفت نم ‌یتوانم این کار را قبول‬         ‫از راست‪ :‬جیمز کالاهان‪ ،‬ژیسکار دستن‪ ،‬جیمی کارتر و هلموت اشمیت در جزایر گوادولوپ‬                                                                                               ‫ملکۀ انگلیس!‬
                                                                                                                                                                                                     ‫ـ موضوع دیگری که بسیار مهم است‬
‫کنم‪ .‬قلبم خراب است‪ ،‬پایم این طور است‬              ‫را کسی باور نم ‌یکند! ولی ما باور م ‌یکنیم که‬   ‫سپهبد «بدر‌های»‪ ،‬فرماندۀ گارد شاهنشاهی‬                                                             ‫این است که تقریباً دو ماه و نیم قبل از‬
                                                  ‫این مصاحبه ساختگی و نمایشی است‪ .‬فقط‬             ‫از طریق من به اعلیحضرت پیغام داد که‪ :‬ارتش‬                                                          ‫خروج اعلیحضرت از ایران‪ ،‬سفیر انگلیس در‬
‫و فلان‪ .‬بالاخره قرار گذاشتیم بیاید حضور‬           ‫و فقط برای اینکه به ایرادی که شاه گرفته‬         ‫امکانات فنی لازم برای پارازیت فرستادن و قطع‬     ‫مملکت را به هم م ‌یزدند و به قول اعلیحضرت‪:‬‬         ‫تشریفات نزد من آمد و گفت که علیاحضرت‬
                                                                                                  ‫برنام ‌ههای «ب ‌یب ‌یسی» را دارد و خواست که‬     ‫«بی‌بی‌سی بیداد می‌کند» چطور در این‬                ‫ملکۀ انگلستان می‌خواهند به ایران بیایند‪.‬‬
‫اعلیحضرت‪ .‬به اعلیحضرت عرض کردم به او‬                                        ‫جواب بدهید‪...‬‬         ‫چنین کند‪ ،‬اما اعلیحضرت گفتند‪« :‬به بدر‌های‬       ‫موقعیت حساس ملکۀ انگلیس حاضر م ‌یشود‬               ‫م ‌یدانید که ملکۀ انگلیس‪ ،‬بیخودی جایی‬
                                                  ‫پس از شرح این ملاقات‪ ،‬اعلیحضرت گفتند‪:‬‬                                                           ‫که به ایران مسافرت بکند آنهم با کشتی‬               ‫نمی‌رود‪ .‬اولاً ملکۀ انگلیس مطابق مقررات‬
‫محبت کنید‪ ،‬د ‌لشکسته است‪ .‬با خودش هم‬              ‫بهترازاینجوابینم ‌یشدبهاینهاداد‪.‬اینهااینطور‬          ‫بگوئید که این کار در شأن ما نیست!»‪.‬‬        ‫به خلی ‌جفارس بیاید و در بندر عباس پیاده‬           ‫خودشان‪ ،‬در سال بیشتر از یک یا دو دعوت‬
                                                  ‫هستند! اینها با پدر من هم همین کار را کردند!‬    ‫من سفیر انگلیس را به تشریفات خواستم‬             ‫بشود‪ .‬البته این مورد به اطلاع اعلیحضرت‬
‫به توافق رسیدیم که از گذشته حرفی به میان‬                                                          ‫و توضیحاتی به او دادم‪ .‬جواب داد‪« :‬شما بهتر‬      ‫هم رسید که ملکۀ انگلیس سفری هم به‬
                                                        ‫ملاقات دکتر غلامحسین صدیقی‬                ‫م ‌یدانید که «ب ‌یب ‌یسی» یک دستگاه مستقل‬       ‫ایران م ‌یکنند‪ .‬من هم به قائ ‌ممقام تشریفات‪،‬‬
‫نیاورد ولی در بین مذاکرات نتوانست طاقت‬            ‫تقریباً تا روز آخر‪ ،‬من برنام ‌ههای اعلیحضرت‬     ‫است و دولت به هیچ وجه دخالتی در آن ندارد‪،‬‬       ‫آقای هدایت ذوالفقاری (که دوستی مهربان‬
                                                  ‫را پر م ‌یکردم‪ .‬در این میانه‪ ،‬البته مشیر فاطمی‬  ‫با وجود این‪ ،‬مراتب را به لندن خواهم گفت‬         ‫و بسیار در کار خود جدی و فعال بود) گفتم‬
‫بیاورد‪ .‬با صدای مخصوصی که داشت بنا کرد‬            ‫هم آمدند و هم ‌هشان سعی م ‌یکردند بگویند‬        ‫و برای شما جواب م ‌یآورم‪ »...‬سفیر‪ ،‬دروغ‬         ‫که شما به بندرعباس بروید و در آنجا برنامۀ‬
                                                  ‫هر کاری از دس ‌تمان بر م ‌یآید بگویید ما‬        ‫م ‌یگفت زیرا بودجۀ «ب ‌یب ‌یسی» از طرف دولت‬     ‫ملکۀ انگلیس را هماهنگ کنید‪ .‬البته چون‬
‫به انتقاد و گل ‌هگذاری‪ .‬من به او چشم دوختم و‬      ‫انجام م ‌یدهیم‪ .‬اعلیحضرت دیگر مثل اینکه‬                                                         ‫با کشتی بودند برای استراحت و خواب به‬
                                                  ‫نم ‌یخواستند این چیزها را بشنوند‪ ،‬گوشی را‬                         ‫انگلیس تأمین م ‌یشود!‬         ‫کشتی خودشان می‌رفتند ولی در روز که‬
‫گفتم‪ :‬عبدالله! آن وقت بر خودش مسلط شد و‬           ‫برداشتند‪ ،‬آقای سررشت ‌هداری هم توی اتاق من‬      ‫پنج شش روز بعد‪ ،‬سفیر انگلیس به تشریفات‬          ‫م ‌یآمدند به بندرعباس‪ ،‬م ‌یبایستی ناهار یا‬
                                                  ‫بود‪ ،‬اعلیحضرت به من فرمودند‪ :‬چیه؟ دوباره‬        ‫آمد و گفت‪ :‬تمام این مطالب را به لندن گفتم‬
‫دیگر چیزی نگفت‪ .‬اعلیحضرت آن روز انتظام را‬                                                         ‫ولی همانطور که قبل ًا هم گفتم «ب ‌یب ‌یسی»‬                           ‫شام و ضیافتی باشد‪.‬‬
                                                                    ‫راه افتادند توی خیابان؟‬       ‫دستگاه مستقلی است و نمون ‌هاش هم این است‬        ‫ایشان به بندرعباس رفتند و ترتیب برنامۀ‬
‫تا سرسرای کاخ سعدآباد بدرقه کرد و‪...‬‬              ‫گفتم عده‌ای به طرفداری از شما و در‬              ‫که سه چهار شب پیش در تلویزیون لندن نشان‬         ‫ملکۀ انگلیس را ب ‌هنحو احسن در کلوپ نیروی‬
                                                  ‫مخالفت با مخالفین شما ب ‌هراه افتاد‌هاند و عدۀ‬  ‫دادند که چهار نفر از تروریس ‌تهای ایرلندی با‬    ‫دریایی (که بسیار کلوپ خوب و مجهزی‬
‫اینک‪ ،‬داستان مذاکرات انتظام را در‬                 ‫قابل توجهی هم هستند‪ .‬پرسیدند کی گفته‬            ‫نقا ‌بهای سیاه بر چهره‪ ،‬پشت میزی نشسته‬          ‫بود) دادند‪ .‬سفیر انگلیس گفته بود که تاریخ‬
                                                  ‫این کار را بکنند؟ گفتم‪ :‬قربان‪ ،‬مردم خودشان‬      ‫بودند و مصاحبۀ مطبوعاتی م ‌یکردند‪ .‬در این‬       ‫قطعی ورود ایشان را ما اعلام م ‌یکنیم‪ .‬ولی‬
‫دیدار بعدی با شاه‪ ،‬از زبان امیراصلان افشار‬        ‫جمع شد‌هاند‪ .‬گفتند‪ :‬برای چی این کارها را‬        ‫مصاحبۀ مطبوعاتی تروریست‌های ایرلندی‬             ‫بعداً روز به روز که اوضاع در ایران بدتر شد‬
                                                                                                  ‫گفتند‪ :‬ما را که اینجا م ‌یبینید همه آماده‬       ‫اصل ًا صحبتی از سفر ملکۀ انگلیس نشد‪.‬‬
            ‫م ‌یشنویم‪.‬‬                                       ‫م ‌یکنید؟ بگویید برگردند بروند‪.‬‬      ‫هستیم حتی جان خودمان را فدا کنیم ولی‬            ‫اعلیحضرت هم روز ‪ 16‬ژانویه تهران را‬
                                                  ‫من دیگر متأسفانه از جا در رفتم‪ ،‬یکدفعه‬          ‫نم ‌یتوانیم زورگویی انگلستان را قبول کنیم‬       ‫ترک کردند و به اسوان رفتند‪ .‬در روز دوم‬
‫این بار ‪ ،‬شاه ریاست شرکت ملی نفت ایران‬            ‫با کمی عصبانیت و شاید کمی ب ‌یادبی گفتم‪:‬‬        ‫و ما تا جان داریم‪ ،‬به همین ترتیب مبارزه‬         ‫اقام ‌تمان در اسوان‪ ،‬سفیر انگلستان بوسیلۀ‬
                                                  ‫اعلیحضرت‪ ،‬آخر شما نم ‌یدانید که در شهر‬                                                          ‫یک پیک‪ ،‬نام ‌های برای اعلیحضرت فرستاد که‬
‫را به انتظام پیشنهاد کرد و او نیز پذیرفت‪.‬‬         ‫چه خبر است! شما خبر ندارید! از هیچ جا‬                                      ‫م ‌یکنیم و ‪...‬‬       ‫اعلیحضرت به من دادند و گفتند بخوانید‪ .‬نامه‬
                                                  ‫خبر ندارید! اجازه بفرمایید این مردمی که‬         ‫بعد سفیر انگلیس اضافه کرد‪ :‬ببینید آقای‬          ‫را که باز کردم دیدم نام ‌های است به خط خود‬
‫رئیس تشریفات دربار شاهنشاهی در گفتگو‬              ‫شما را می‌خواهند اقلا بیایند خودشان را‬          ‫افشار! وقتی که در خود انگلستان‪ ،‬ایرلند ‌یها‬     ‫ملکۀ انگلیس که به اعلیحضرت نوشته بود‪:‬‬
                                                                                                  ‫م ‌یآیند و اینجور به انگلستان اهانت م ‌یکنند و‬  ‫«اعلیحضرت‪ ...‬فیلیپ شوهرم و من بی اندازه‬
            ‫با علی میرفطروس م ‌یگوید‪:‬‬                                       ‫نشان بدهند‪...‬‬         ‫مطالبی م ‌یگویند که برخورندۀ ملت انگلستان‬       ‫خوشحال بودیم از اینکه بتوانیم به کشور شما‬
                                                  ‫اعلیحضرت هیچی نگفتند و بعد که‬
‫اعلیحضرت مایل بودند که آقای عبدالله‬

‫انتظام رئیس شرکت نفت بشوند‪ .‬من به آقای‬

‫انتظام عرض کردم‪ ،‬گفتند‪ :‬بگویید من پیر و‬

‫خست ‌هام‪ ،‬نم ‌یتوانم‪ .‬دو سه بار از ایشان تقاضا‬

‫کردم و گفتم در این موقعیت خطیر واقعاً باید‬

‫هر کسی سعی بکند که کار مثبتی انجام بدهد‪.‬‬

‫اعلیحضرت خیلی خیلی خوشحال خواهند شد‬

‫اگر این کار را قبول کنید‪ .‬بالاخره راضی شدند‬

            ‫که حضور اعلیحضرت بیایند‪.‬‬

‫به آجودان روز گفته بودم که اعلام ورود را‬

‫من خودم انجام خواهم داد‪ .‬بعد اعلام کردم‪:‬‬

‫انتظام!‪ ...‬در را باز کردم و موقعی که آقای‬

‫انتظام وارد دفتر اعلیحضرت شدند‪ ،‬من خیلی‬

‫آهسته در را بستم و م ‌یخواستم عک ‌سالعمل‬

‫ادامه دارد‬  ‫ایشان را ببینم‪.‬‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18