Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و ششم ـ شماره ۲۴۴ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1۷1۰‬‬
                                                                                                                                                                                              ‫جمعه ‪ ۲۰‬تا پنجشنبه‪ ۲۶‬دیماه ‪۱۳۹۸‬خورشیدی‬

‫ریاضیات ایران‪ ،‬در اینجا کار شمارش‬                         ‫خاطرات رضا طاهری در گفتگو با حمید احمدی (‪)۲‬‬                                                                                         ‫احمدی‪ :‬بعد از این مرحلۀ بازجویی‬
‫را عهدهدار شده بود‪ .‬به هر حال‪،‬‬
‫خاطرۀ خیلی خوبی از این اطاق دارم‪.‬‬    ‫چون برای قربانیان جنگ اشک ریخته‬                                                                                                                          ‫آیا دفعات دیگری هم مورد بازجویی‬
‫بعد از مدتی قرار گذاشتیم هر کس‬               ‫بودم سیلی خوردم‬
‫در رابطه با دانش تخصصی خودش‬                                                                                                                                                                                         ‫قرار گرفتید؟‬
‫و تجربیاتش در آن زمینه صحبت‬          ‫زندانبان غول پیکر مرا کافر و مرتد میدانست و باور نمیکرد که از درد و رنج مسلمانها‬
‫کند‪ .‬مثلا پرویز شهریاری درباره‬                                        ‫متأثر شده باشم!‬                                                                                                         ‫طاهری‪ :‬در طول مدت زندان‪،‬‬
‫ریاضیات صحبت کرد‪ .‬رکن الدین‬                                                                                                                                                                   ‫از من ‪ ۱۶‬بار بازجویی کردند‪ .‬هر‬
‫خسروی که فارغ التحصیل رشته‬           ‫گذر از کوهها ِی َسر ُهر (‪)۲‬‬            ‫ـ سه نسل از فعالان سیاسی و فرهنگی اپوزیسیون‬       ‫سرنوشت رضا طاهری و فرزندانش بخشی از پرونده‬                      ‫دفعه میبایستی بالای صفحه ورقه‬
‫تئاتر از انگلستان بود‪ ،‬درباره تئاتر‬                                                 ‫ایران در قرن بیستم ـ که به چاپ میرسد‪.‬‬     ‫جنایت زندان و زندانبانان را در دوران خمینی تشکیل‬                ‫بازجویی مینوشتم که چندمین بار‬
‫صحبت کرد‪ .‬یک نفر بود متاسفانه‬                                                                                                 ‫میدهد‪ .‬جنایاتی که با قتل عام زندانیان سیاسی در‬                  ‫است‪ .‬یعنی شماره دفعه بازجویی‬
‫الان نامش را به خاطر نمیآورم‪ ،‬او‬                                            ‫راوی متولد سمنان در سال ‪ 13۰۲‬و از اوایل دهه‬                                                                       ‫را مینوشتم و به خاطر میسپردم‪.‬‬
‫دوبلور سینما بود‪ .‬او در چند فیلم‬                                            ‫‪ 13۲۰‬از مسئولین جنبش دهقانی در گرمسار و‬                                ‫سال ‪ 13۶۷‬به اوج خود رسید‪.‬‬                  ‫هر دفعه همه آن مطالب را که قبلا‬
‫که نقش دوبلوری داشت‪ ،‬صحنهها‬                                                                                                   ‫رضاطاهری‪،‬متولدسمناندرسال‪ 13۰۲‬کهازجوانی‬                          ‫نوشته بودم‪ ،‬تکرار میکردم‪ .‬من به‬
‫را با همان صدای خاص دوبلوری‬                                                                    ‫روستاهای اطراف آن بوده است‪.‬‬    ‫به حزب توده پیوست و تقریبا تمام زندگی خود را‬                    ‫نقش کسی فرو رفته بودم که فقط‬
‫خودش چنان ادا میکرد که خیلی‬                                                 ‫زمینه آشنایی و سپس گفتگوی من با آقای رضا‬          ‫وقف مبارزه در راه آرمانها و هدفهای حزبی کرد‪ ،‬مانند‬              ‫کار تعاونی و مردمی کرده و در‬
‫جالب و سرگرم کننده بود‪ .‬ما حدود‬                                             ‫طاهری برای ضبط خاطراتشان توسط فرزند ایشان‬         ‫بسیاری از هم مسلکانش بیشترین رنجها را دردوران‬                   ‫خدمت انقلاب بوده است‪ .‬البته این‬
‫دو ساعت انگار به سینما رفته بدیم‬                                            ‫آقای دکتر عباس طاهری در برلین فراهم آمد‪ .‬این‬      ‫بعد از انقلاب متحمل شد‪ .‬زمانی که به گمان او و‬                   ‫نقش حقیقت هم داشت چون عملا‬
‫و خیلی کیف میکردیم‪ .‬من هم‬                                                   ‫گفتگو طی ‪ 9‬جلسه از تاریخ ‪ ۲1‬شهریور ‪ 138۰‬تا ‪۲۰‬‬     ‫آرمانخواهانی چون او با یک رویداد انقلابی‪ ،‬تاریخ ایران‬           ‫فعالیتم غیر از این نبود‪ .‬ولی اگر‬
‫درباره تعاونیها صحبت کردم و‬                                                 ‫مهر همان سال در ‪ 1۵‬ساعت فیلم ویدیویی ضبط‬          ‫به نفع طبقه رنجبر و زحمتکش ورق خورده و آرزوی‬                    ‫میفهمیدند که این کارها را به عنوان‬
‫همچنین از مسأله تعاونیها در کشور‬                                            ‫گردیده است‪ .‬آقای طاهری در تاریخ‪9‬فروردین‪138۵‬‬       ‫دیرینه طرفداران حکومت خلقی تحققپذیر شده بود‪.‬‬                    ‫عضو حزب توده کردم‪ ،‬وضع دشوار‬
‫هلند و موفقیتشان در تولید مرغ و‬                                                                                               ‫در این دوره است که رضا طاهری و فرزندانش طعم‬                     ‫دیگری میداشتم‪ ،‬چون تودهای از‬
‫تخم مرغ و ابعاد صادراتشان در این‬                                                                         ‫در تهران درگذشت‪».‬‬    ‫زندانهای انقلاب را میچشند و پسر جوانش «انوشه»‬                   ‫نظر آنان محارب با خدا بود‪ .‬بازجویان‬
‫بخش از تولید‪ .‬یک جوانی هم در‬                                                ‫از این کتاب‪ ،‬ما بخشی را که مربوط به بگیر و ببند‬   ‫در کشتار بزرگ سال ‪ ۶۷‬قربانی سر پرشور و خوی‬                      ‫و مسئولین به هیچ سرنخی در اثبات‬
‫این جمع ما در این اطاق بود به نام‬                                           ‫تودهایها در سال ‪ 13۶۲‬و ادامه ماجرا تا کشتار بزرگ‬                                                                  ‫تودهای بودن من نرسیدند‪ .‬من تا‬
                                                                            ‫سال ‪ 13۶۷‬میشود برای صفحه «خاطرات و تاریخ»‬                                    ‫آرمانجوی خود میشود‪.‬‬                  ‫آخرین روز که در زندان بودم‪ ،‬نه‬
                 ‫حسین خزاعی‪.‬‬                                                                                                    ‫در مقدمه کتاب‪ ،‬دکتر حمید احمدی مینویسد‪:‬‬                       ‫محاکمه شدم و نه حکمی برای‬
                                                                                  ‫برگزیدهایم که در چند شماره خواهید خواند‪.‬‬    ‫«کتابی که در دست دارید‪ ،‬خاطرات آقای رضا‬
‫= حسین خزاعی افسر نیروی‬                                                     ‫یادآور میشویم که حمید احمدی خود یکی از‬            ‫طاهری است‪ .‬این کتاب‪ ،‬ششمین کتاب خاطرات است‬                           ‫مجرم بودن من صادر کردند‪.‬‬
                                                                            ‫قربانیان این بگیر و ببند بود و اگر موفق به فرار‬   ‫از مجموعه ‪ ۵۵‬خاطرات که تا کنون گردآوری کردهام‬
        ‫هوایی و از حزب توده نبود؟‬                                           ‫نمیشد‪ ،‬او نیز سرنوشتی چون دریادار افضلی پیدا‬                                                                      ‫=شما به چه ارزیابی رسیدید از‬

          ‫ـ چرا‪ ،‬خودش است‪.‬‬                                                                                            ‫میکرد‪.‬‬                                                                  ‫اینکه حزب توده که همواره تحت‬

‫=من روایتی درباره فعالیتهای او‬       ‫زندان اوین ‪ -‬یکی از مخوف ترین زندانهای ایران در دوران حاکمیت ولایت فقیه‬                                                                                  ‫عنوان «خط امام» از حکومت اسلامی‬

‫در دوران جنگ ایران و عراق تا قبل‬     ‫میگی؟» رفتم و وضعیت بیماری‬             ‫که ما دو نفر در زندان اوین به آن‬    ‫منتظر ضربه دوم ماندم‪ .‬کشیده دوم‬       ‫بندت را هم باز میکنی؟ بلند شو از‬        ‫پشتیبانی میکرده ولی مورد یورش‬
                                     ‫خودم را گفتم که با این آرتروز و چند‬    ‫وارد شدیم‪ ۵۴ ،‬متر مربع مساحت‬        ‫را آن مردک غول پیکر به صورتم‬          ‫جایت‪ .‬من را از اطاق بیرون آورد و‬
 ‫از آزادی خرمشهر در کتابم نوشتم‪.‬‬     ‫فقره بیماری دیگر در این اطاق حتی‬       ‫داشت‪ .‬حدود ‪ ۱۴‬متر مربع آن جای‬       ‫وارد کرد‪ ،‬مجددا روی زمین پرت‬          ‫سپس فرمان داد‪ ،‬دستها و یک پایم را‬                               ‫قرار گرفت؟‬
                                     ‫یک ساعت هم نمیتوانم بخوابم‪ .‬بعد‬        ‫قفسههای لباس بود و حدود ‪۴۰‬‬          ‫شدم‪ .‬سومین کشیده هم تکرار شد‪.‬‬         ‫بالا ببرم و رو به دیوار بایستم‪ .‬بعد از‬
‫ـ او از مسایل جنگ در نیروی‬           ‫از آن‪ ،‬مرا برد به اطاق در باز که حدود‬  ‫متر مربع مابقی فضایی بود برای‬       ‫نوبت به چهارمین کشیده رسید‪ ،‬آن‬        ‫یک ساعت که مرا به این شکل تنبیه‬         ‫ـ خمینی یک آدم خودخواه‬
‫هوایی و تجربیات خودش در‬              ‫‪ ۶۰۰‬نفر زندانی در این بخش زندانی‬       ‫‪ ۵۶‬نفر زندانی که میباید در آن‬       ‫پاسدار گفت‪« :‬برادر دیگر نزن‪ ،‬پیر‬      ‫کرد‪ ،‬یک نفر را به اسم صدا کرد که‬        ‫و قدرت طلب بود و هیچ جریان‬
‫ردگیری هواپیماهای عراقی برایمان‬      ‫بودند‪ .‬در اینجا قدری راحتتر بودیم‬      ‫بسر میبردیم و همگی شبها در‬          ‫مرده‪ ،‬طاقتش را ندارد‪ ».‬مردک غول‬       ‫برادر فلانی‪ ،‬بیا! این آدم آمد و از من‬   ‫سیا سی ر ا نمی تو ا نست تحمل‬
‫صحبت کرد و چه نقش مهمی در‬            ‫چه از نظر فضایی که برای خواب وجود‬      ‫این اطاق بخوابیم‪ .‬حال شما حساب‬      ‫پیکر گفت‪« :‬آخرین دفعهات باشه که‬       ‫پرسید‪ ،‬چرا چشم بندت را بالا زدی؟‬        ‫کند‪ ،‬مخصوصا حزب توده و دیگر‬
‫جنگ ایفا کرده بود‪ .‬جوان خیلی‬         ‫داشت و چه از نظر رفتن به دستشویی‪،‬‬      ‫کنید که ‪ ۵۶‬نفر چگونه میباید در‬                                            ‫عینا‪ ،‬وضعی را که برای من با شنیدن‬       ‫جریانهای چپ را به عنوان کمونیسم‬
‫جالبی بود و دوست داشتنی‪ .‬او‬          ‫مشکلات کمتر بود‪ .‬در این بند زندان‪،‬‬     ‫این مساحت ‪ ۴۰‬متر مربعی بخوابیم؟‬              ‫چشم بندتو بالا میزنی»‪.‬‬       ‫صحنه حزن آور از کشته شدگان حتی‬          ‫مرتد میدانست‪ .‬به هر حال‪ ،‬همه‬
‫تعریف میکرد که بین دو یورش به‬        ‫حدود ‪ ۲۸‬نفر در یک اطاق بودیم‪ .‬از‬       ‫من درد شدید آرتروز داشتم تا‬                                               ‫کودکان شیرخوار پیش آمد‪ ،‬برای‬            ‫آنها را و هر کدام را در موقع خودش‬
‫حزب توده‪ ،‬همسر و یک فرزندش را‬        ‫جمله کسانی که با هم در این اطاق‬        ‫صبح نتوانستم بخوابم‪ .‬شبها با یک‬     ‫=چه مدت در زندان کمیته مشترک‬          ‫او شرح دادم که میخواستم اشک‬             ‫سرکوب میکرد‪ .‬از اینکه چرا آن‬
‫برده بود به شهرستان و آنها را نزد‬    ‫بودیم و یادم مانده‪ ،‬پرویز شهریاری‪،‬‬     ‫دشواری عجیبی میباید بتوانیم‬                                               ‫چشمهایم را پاک کنم‪ ،‬بیاراده این‬         ‫موقع را برای یورش به حزب توده‬
‫خانواده همسرش گذاشت که اگر‬           ‫محمدتقی دامغانی‪ ،‬رئوفی‪ ،‬یغمایی‪،‬‬        ‫بخوابیم‪ .‬بطوری که هر یک‪ ،‬سر‬                                       ‫بودید؟‬  ‫کار را کردم‪ .‬او نمیتوانست باور کند‬      ‫انتخاب کردند‪ ،‬به نظر من به خاطر‬
‫مشکلاتی برایش پیش آمد‪ ،‬آنان در‬       ‫اربابی‪ ،‬رکن الدین خسروی‪ .‬یکی از‬        ‫خود را میگذاشت روی سینه بغل‬                                               ‫که من میتوانم از شنیدن این رنجها‬        ‫سیاستی بود که حزب بعد از آزاد‬
‫تهران نباشند‪ .‬در همین ایام که با‬     ‫افسران تودهای هم بود‪ ،‬اسمش الان‬        ‫دستی و پا را به یک شکل باید دراز‬    ‫ـ تقریبا یک سال‪ .‬روز ‪۱۹‬‬               ‫و دردها اشک بریزم‪ .‬به اعتقاد او‪ ،‬من‬     ‫شدن خرمشهر در مخالفت با ادامه‬
‫هم در این اطاق بودیم‪ ،‬یک روز او‬      ‫یادم رفته‪ ،‬همان کسی که در گارد‬         ‫میکردیم که از هر سانتیمتر مربع از‬   ‫اردیبهشت ‪ ۱۳۶۳‬ما را که بعد‬            ‫کافر و مرتد بودم و نمیتوانستم برای‬
‫را خواستند و بعد از اینکه برگشت‪،‬‬     ‫شاهنشاهی نگهبان مخصوص شاه‬              ‫این مساحت اطاق بشود استفاده کرد‪.‬‬    ‫فهمیدم ‪ ۴۵‬نفر بودیم با چشم بند‬        ‫درد و رنج آدمهای مسلمان متاثر شوم‬                      ‫جنگ مطرح کرد‪.‬‬
‫دیدم رنگ صورتش غیرعادی است‪.‬‬          ‫بود‪ ،‬یعنی قبل از کودتای ‪ ۲۸‬مرداد‪.‬‬                                          ‫سوار اتوبوسی کردند و آوردند به‬        ‫تا چه رسد اشک بریزم‪ .‬پس از توهین‬
‫به او گفتم‪ :‬حسین جان! چی شده؟‬                                               ‫= آیا در این مقطع از زندان‪،‬‬         ‫زندان اوین‪ .‬وقتی ما را آوردند به‬      ‫به من‪ ،‬گفت‪« :‬محکم بایست‪ ،‬چشماتو‬         ‫=در موقعی که در زندان بودید‪،‬‬
‫نمیخواست من ناراحت بشوم‪،‬‬                      ‫=سرگرد صمد خیرخواه‪.‬‬                                               ‫زندان اوین‪ ،‬مسئولین زندان اوین ما‬     ‫ببند و بعد چشم بندت را در بیاور»‪.‬‬
‫نگفت که او را زیر شکنجه برده‬                                                                  ‫هواخوری داشتید؟‬   ‫را تحویل نمیگرفتند‪ .‬گویا اختلافی‬      ‫همین کار را کردم‪ .‬یک مرتبه چنان‬                      ‫آیا شکنجه هم شدید؟‬
‫بودند‪ .‬معلوم بود که خیلی آزارش‬                    ‫ـ بله‪ ،‬درست است‪.‬‬                                              ‫بین ریشهری که محاکمه تودهایها‬         ‫سیلیای زد توی گوشم که برق از‬
‫دادند‪ .‬روحیه خیلی قوی داشت و‬                                                ‫ـ بله‪ .‬ما را برای هواخوری توی‬       ‫را انجام داده بود با لاجوردی وجود‬     ‫چشمهایم پرید و سرم گیج رفت و‬            ‫ـ شکنجه جسمی مانند شلاق‬
 ‫به زندانیان سالمند کمک میکرد‪.‬‬       ‫=به نظر میرسد در این اطاق همه‬          ‫حیاط میبردند‪ .‬من قادر نبودم‬         ‫داشت‪ .‬علت اختلافاتشان برایم‬           ‫خوردم به دیوار و افتادم به زمین‪.‬‬        ‫زدن با کابل و انواع و اقسام دیگر‪،‬‬
                                                                            ‫حرکت کنم‪ .‬بعضی روزها به اصرار‬       ‫روشن نشد‪ .‬ما تا ساعت ‪ ۱۲‬شب‬            ‫گفت‪« :‬بلند شو! دو مرتبه محکم‬            ‫خیر‪ .‬ولی از شکنجه روحی و روانی‬
‫= در این زمان‪ ،‬هنوز اسدالله‬          ‫عضو حزب توده نبودند‪ ،‬مثلا از دکتر‬      ‫دوستان زندانی هم اطاقمان‪ ،‬زیر‬       ‫همین طور چشم بسته و سرپا‬              ‫بایست»‪ .‬نمیدانم چند دقیقه طول‬           ‫از همان لحظهای که به خانهام‬
                                                                            ‫بغل مرا میگرفتند‪ ،.‬میتوانستم به‬     ‫در محوطه زندان اوین ایستادیم‪.‬‬         ‫کشید تا توانستم از زمین به سختی‬         ‫یورش آوردند تا لحظهای که از‬
        ‫لاجوردی رئیس زندان بود؟‬      ‫محمد تقی دامغانی که اسم بردید‪.‬‬         ‫هواخوری بروم‪ .‬مدتی در این اطاق‬      ‫سرانجام موافقت کردند که ما را‬         ‫بلند شوم‪ .‬در حال بلند شدن بدون‬          ‫زندان آزاد شدم‪ ،‬در امان نبودم‪.‬‬
                                                                            ‫بودم و با چنین وضعیتی گذشت‪.‬‬         ‫در زندان اوین بپذیرند‪ .‬یکی از آن‬      ‫چشم بند‪ ،‬یک لحظه دیدم که این‬            ‫درد و رنج شکنجه روحی و روانی‬
‫ـ بله‪ ،‬روزی اسدالله لاجوردی‬          ‫او در سالهای دهه ‪ 13۲۰‬در دورهای‬        ‫روزی حسینپور به من گفت‪ :‬یکی‬         ‫زندانبانان اوین که میباید ما را‬       ‫آدم مثل یک غول است و با قدی‬             ‫چه بسا از شکنجه جسمی هم‬
‫برای سرکشی به اطاق ما هم آمد‪.‬‬                                               ‫از زندانبانان که حالا اسمش را ـ‬     ‫در اطاقهای زندان تقسیم میکرد‪،‬‬         ‫بیش از دو متر و دستهایش دو برابر‬        ‫دردآورتر باشد‪ .‬کسی را که تمام وقت‬
‫وقتی رسید به اطاق ما‪ ،‬دو تا‬          ‫تودهای بود ولی بعد از انقلاب به حزب‬    ‫آیا اسم واقعی بود یا نه ـ به یاد‬    ‫شروع کرد به ما فحشهای رکیک‬            ‫بزرگی دست من‪ .‬این باره وحشتم‬            ‫زندگیش و امکاناتش را برای انقلاب‬
‫دستش را گذاشت دو طرف ستون‬                                                   ‫ندارم آدمی است تا حدودی معتدل‪،‬‬      ‫دادن‪ .‬من هنوز مریض بودم‪ ،‬حالم‬         ‫بیشتر شد‪ .‬به هر حال از جایم بلند‬        ‫گذاشت‪ ،‬حالا ماهها او را با حالت‬
‫در اطاق و گفت‪ :‬سلام بچهها! وضع‬                                 ‫توده نیامد‪.‬‬  ‫میشود با او صحبت بکنی و وضع‬         ‫بد شد و نمیتوانستم روی پاهایم‬         ‫شدم‪ .‬دوباره با صدای بلند فرمان داد‪:‬‬     ‫مریضی سخت آرتروز و چندین‬
‫غذایتان چطوره؟ تقریبا همه ما‬                                                ‫سخت بیماریات را برای او بگویی‬       ‫بایستم‪ .‬حدود ساعت ‪ ۱۲‬شب ما را‬         ‫«محکم بایست!» چشمهایم را محکم‬           ‫فقره بیماریهای دیگر با چشم بند‬
‫گفتیم‪ :‬الان بیش از یک سال است‬        ‫ـ بله‪ ،‬همین طور است‪ .‬این ‪۲۸‬‬            ‫شاید راضی شود جایت را عوض کند‪.‬‬      ‫توی اطاقهایی تقسیم کردند‪ .‬من و‬        ‫بستم و عضلات صورتم را جمع کردم‬          ‫رو به دیوار بنشانند و هیچ اطلاعی‬
‫که در زندان هستیم ولی هنوز‬           ‫نفر بعد از مدتی خیلی با هم در‬          ‫پیشنهاد او را پذیرفتم و همینطور‬     ‫سیامک حسینپور را وارد یک اطاق‬         ‫و دندانهایم را به هم فشار دادم و‬        ‫هم از وضع همسر و پسرانش ندارد‪.‬‬
‫محاکمه نشدیم‪ .‬جواب داد‪ :‬محاکمه‬       ‫این اطاق جور شدیم و فضای خوبی‬          ‫عمل کرد‪ .‬زندانبان گفت‪« :‬نیم ساعت‬    ‫کردند جنب بهداری‪ .‬از صبح که ما را‬                                             ‫حال همه اینها را تجسم بفرمایید که‬
‫خواهید شد‪ .‬پرسیدیم‪ :‬کی؟ گفت‪:‬‬         ‫فراهم آمد‪ .‬صبحها دور اطاق به عنوان‬     ‫دیگر ترا صدا میکنند و بیا ببینم چی‬  ‫از کمیته مشترک آورده بودند‪ ،‬هیچ‬                                               ‫آدم در چه بحران عصبی میتواند‬
‫کیاش را نپرسید‪ .‬بعد از آن رو کرد‬     ‫ورزش آهسته میچرخیدیم و نرمش‬                                                ‫غذایی هم به ما ندادند‪ .‬این اطاقی‬                                              ‫غوطهور بشود‪ .‬شاید جایش اینجا‬
‫به رئوفی و گفت‪ :‬مثل اینکه ترا‬        ‫میکردیم‪ .‬پرویز شهریاری ریاضیدان‬                                                                                                                          ‫باشد که خاطره تلخی را به عنوان‬
‫میشناسم؟ رئوفی جواب داد‪ :‬بله‪،‬‬        ‫معروف هر دور که میچرخیدیم با‬                                                                                                                             ‫نمونه از این دوره زندانم در کمیته‬
‫خوب هم میشناسید‪ .‬لاجوردی پس‬          ‫صدای بلند اعلام میکرد و گاهی‬
‫از شنیدن این حرف‪ ،‬رفت‪ .‬رئوقی از‬      ‫‪ ۵۰‬دور میچرخیدیم‪ .‬استاد معروف‬                                                                                                                                           ‫مشترک نقل کنم‪:‬‬
‫افسران تودهای بود‪ .‬از او پرسیدیم‪:‬‬                                                                                                                                                             ‫چند ماهی از زندانی شدنم‬
‫رئوقی جریان چیه که لاجوردی ترا‬                                                                                                                                                                ‫میگذشت‪ .‬هنوز در این اطاق‬
                                                                                                                                                                                              ‫چشمبند داشتیم‪ .‬یک روز در‬
                     ‫میشناسد؟‬                                                                                                                                                                 ‫اطاقمان باز بود و یک پاسدار‬
                                                                                                                                                                                              ‫زندانبان داشت به رادیو گوش‬
‫رئوفی تعریف کرد‪ :‬قبل از انقلاب‬                                                                                                                                                                ‫میکرد‪ .‬من هم در نزدیکی در‬
‫مدتی با این مردک لاجوردی در‬                                                                                                                                                                   ‫نشسته بودم و صدای رادیو را‬
‫یک زندان بودیم‪ .‬روزی موقع شستن‬                                                                                                                                                                ‫میشنیدم‪ .‬در آن روز‪ ،‬گوینده رادیو‬
‫دست و روی خودم در دستشویی‬                                                                                                                                                                     ‫داشت صحنه بمباران اندیمشک‬
‫زندان‪ ،‬او هم در کنارم سبز شد‪ .‬وقتی‬                                                                                                                                                            ‫توسط عراقیها و وضع مادران و‬
‫کارم تمام شد‪ ،‬رو کرد به من و گفت‪:‬‬                                                                                                                                                             ‫کودکان شیرخواری که در زیر‬
‫مواظب باش ترشح نکنه‪ .‬این مردک‬                                                                                                                                                                 ‫این بمباران آواره شدند و یا کشته‬
‫آن قدر قشری و متعصب بود که من‬                                                                                                                                                                 ‫شدند را به صورت یک رپرتاژ جنگی‬
‫و امثال من را نجس میدانست‪ .‬او‬                                                                                                                                                                 ‫ماهرانه از رادیو پخش میکرد‪ .‬این‬
‫تا رفت لودگی کند‪ ،‬دیگر مهلت به‬                                                                                                                                                                ‫خبرنگار و تهیه کننده با آن چنان‬
‫او ندادم‪ .‬دو جفت کشیده خواباندم‬                                                                                                                                                               ‫کلمات و عبارات تهییج کنندهای این‬
‫زیر گوشش و گفتم «مرتیکه احمق!‬                                                                                                                                                                 ‫صحنههای دردآلود را پخش میکرد‬
‫ما به اندازه کافی از شرایط زندان و‬                                                                                                                                                            ‫که یک لحظه آدم احساس میکرد‬
‫زندانبان اینجا میکشیم‪ ،‬حالا تو‬                                                                                                                                                                ‫که خودش دارد این صحنههای‬
‫هم با این حماقتهایت به ما رنج‬                                                                                                                                                                 ‫دردناک را میبیند‪ .‬همه این رنجها‬
‫روحی میدهی؟» حالا چنین آدمی‬                                                                                                                                                                   ‫و دردهایی که او از آن صحنهها‬
‫امروز شده دادستان انقلاب اسلامی و‬                                                                                                                                                             ‫توصیف میکرد‪ ،‬من هم که دلم پر از‬
‫رئیس زندانهای کشور‪ .‬از اینکه گفت‬                                                                                                                                                              ‫غم بود‪ ،‬بعد از شنیدن این مطالب به‬
‫مرا میشناسد‪ ،‬مسبوق به این سابقه‬                                                                                                                                                               ‫قدری متاسف و غمگینتر شدم که‬
‫است‪ .‬گفتیم‪ :‬رئوفی جان! حالا با این‬                                                                                                                                                            ‫واقعا اشک من درآمد و خیلی گریه‬
‫سابقه مشعشعات با این لاجوردی‪،‬‬                                                                                                                                                                 ‫کردم‪ .‬با سرازیر شدن اشکم در زیر‬
‫چه بر سر ما در این اطاق میآید؟‬                                                                                                                                                                ‫چشم بند و پس از دقایقی بیاراده‬
                                                                                                                                                                                              ‫ناگهان چشم بند را قدری بالا زدم‬
      ‫البته با او شوخی میکردیم‪.‬‬                                                                                                                                                               ‫تا با گوشه آستینام اشک چشمهایم‬
‫دنباله دارد‬                                                                                                                                                                                   ‫را پاک کنم‪ .‬پاسداری که مشغول‬
                                                                                                                                                                                              ‫شنیدن این خبرها بود‪ ،‬یکدفعه‬
                                                                                                                                                                                              ‫آمد و نهیبی زد به من که چرا چشم‬
                                                                                                                                                                                              ‫بندت را زدی بالا؟ خب‪ ،‬حالا چشم‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18