Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و ششم ـ شماره ۲۴۷ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1۷1۳‬‬
                                                                                                                                                                                          ‫جمعه ‪ ۱۱‬تا پنجشنبه‪ ۱۷‬بهمنماه ‪۱۳۹۸‬خورشیدی‬

‫این کلمه غذا نخوردی را سه مرتبه با‬                                                                                                                                                                      ‫احمدی‪ :‬شما در بین صحبتهایتان‬

‫طعنه تکرار کرد و سپس با لحن خشن‬                                                                                                                                                                         ‫گفتید که در این ایام امکان دسترسی‬

‫گفت‪« :‬حالا از ما طلبکار هم هستی و‬                                      ‫خاطرات رضا طاهری در گفتگو با حمید احمدی (‪)۵‬‬                                                                                      ‫بهروزنامهوکتابداشتید‪.‬برایدریافت‬

‫این طوری صحبت میکنی؟ ـ با تشر‬           ‫آن روز در زندان فکر میکردم این آقای کیانوری‪،‬‬                                                                                                                    ‫کتابدرزندانبهکجامراجعهمیکردید‬

‫ـ یک پدری ازت دربیارم که توی‬                 ‫دبیر کل حزب‪ ،‬آیا خوابش برده بود؟!‬                                                                                                                          ‫و این امکان چگونه فراهم میشد؟‬

‫داستانها بنویسند‪ »...‬بعد از این برخورد‬    ‫=مرابه«اتاقفرهنگ»احضار کردندوگفتند پیرمرد‪،‬یادتنرودکجاهستی‪.‬مواظبحرفهایتباش!‬                                                                                    ‫طاهری‪ :‬روزهای چهارشنبه‬
                                                                                                                                                                                                        ‫میرفتیم به محلی که برای دریافت‬
‫خشن و تند‪ ،‬یکی از پاسدارها را صدا‬                                                                                                                                                                       ‫کتاب اختصاص داده بودند و‬
                                                                                                                                                                                                        ‫میتوانستیم برویم کتاب بگیریم‪.‬‬
‫کرد و گفت‪« :‬بیا اسم اینو یادداشت‬                                                                                                                                                                        ‫خاطرهای از دریافت کتاب و خواندن‬

‫کن‪ ».‬با این که بازجوی من با آزادی‬                                                                                                                                                                              ‫آن دارم که برایتان میگویم‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                        ‫اولین کتابی که گرفتم و خواندم‪،‬‬
‫من و مرخص شدن از زندان موافقت‬                                                                                                                                                                           ‫کتابی بود تألیف محقق داماد بهنام‬
                                                                                                                                                                                                        ‫«نزول آیات» که به مناسبت سالگرد‬
‫کرده بود‪ ،‬همین اسمش را یادداشت‬                                                                                                                                                                          ‫تولد شیخ طوسی در زمان شاه چاپ‬
                                                                                                                                                                                                        ‫شده بود‪ .‬آقای داماد‪ ۴۴۰‬آیه را تفسیر‬
‫کن‪ ،‬منجر شد که ‪ ۴۵‬روز دیگر مرا‬                                                                                                                                                                          ‫کرده بود که من قبل ًا این کتاب را‬
                                                                                                                                                                                                        ‫خوانده بودم‪ .‬این بار هم آن را گرفتم‬
             ‫در زندان نگهداشتند‪.‬‬                                                                                                                                                                        ‫و نگاهی به آن انداختم که البته مطالب‬
                                                                                                                                                                                                        ‫خندهآوری هم درآن باره زینب و عشق‬
             ‫=این آدم معمم بود؟‬                                                                                                                                                                         ‫دارد‪ .‬دومین کتابی که از آنجا گرفتم‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                        ‫«زندگانی امام حسن» بود تألیف یک‬
‫نه‪ .‬یک جوان ریشو گویا یکی از‬                                                     ‫ـ سه نسل از فعالان سیاسی و فرهنگی اپوزیسیون‬       ‫سرنوشت رضا طاهری و فرزندانش بخشی از پرونده‬                           ‫محقق مصری که به فارسی ترجمه‬
                                                                                         ‫ایران در قرن بیستم ـ که به چاپ میرسد‪.‬‬     ‫جنایت زندان و زندانبانان را در دوران خمینی تشکیل‬
‫همان سر بازجوهای دوره لاجوردی‬           ‫گذر از کوهها ِی َسر ُهر (‪)۵‬‬                                                                ‫میدهد‪ .‬جنایاتی که با قتل عام زندانیان سیاسی در‬                                              ‫شده بود‪.‬‬
                                                                                 ‫راوی متولد سمنان در سال ‪ 1۳۰۲‬و از اوایل دهه‬                                                                            ‫قبل ًا کتابی که درباره زندگی امام‬
‫بود که هنوز هم اینها در زندان اوین‬                                               ‫‪ 1۳۲۰‬از مسئولین جنبش دهقانی در گرمسار و‬                                ‫سال ‪ 1۳6۷‬به اوج خود رسید‪.‬‬                       ‫حسن توسط محمدعلی خلیلی به‬
                                                                                                                                   ‫رضاطاهری‪،‬متولدسمناندرسال‪ 1۳۰۲‬کهازجوانی‬                               ‫فارسی تألیف شده بود‪ ،‬خوانده بودم‪.‬‬
‫باقی مانده بودند و کار خودشان را‬                                                                    ‫روستاهای اطراف آن بوده است‪.‬‬    ‫به حزب توده پیوست و تقریبا تمام زندگی خود را‬                         ‫این را هم بگویم که من از جوانی اغلب‬
                                                                                 ‫زمینه آشنایی و سپس گفتگوی من با آقای رضا‬          ‫وقف مبارزه در راه آرمانها و هدفهای حزبی کرد‪ ،‬مانند‬                   ‫کتابهایی که درباره زندگانی امامان‬
‫میکردند و قبل ًا به آن اشاره کردم‪.‬‬                                               ‫طاهری برای ضبط خاطراتشان توسط فرزند ایشان‬         ‫بسیاری از هم مسلکانش بیشترین رنجها را دردوران‬                        ‫چاپ شده بود‪ ،‬خوانده بودم‪ .‬این کتاب‬
                                                                                 ‫آقای دکتر عباس طاهری در برلین فراهم آمد‪ .‬این‬      ‫بعد از انقلاب متحمل شد‪ .‬زمانی که به گمان او و‬                        ‫را در روز چهارشنبه تحویل گرفتم تا‬
‫روزی که فروتن‪ ،‬همان کسی که‬                                                       ‫گفتگو طی ‪ 9‬جلسه از تاریخ ‪ ۲1‬شهریور ‪ 1۳8۰‬تا ‪۲۰‬‬     ‫آرمانخواهانی چون او با یک رویداد انقلابی‪ ،‬تاریخ ایران‬                ‫این که آن را در چهارشنبه دیگر تحویل‬
                                                                                 ‫مهر همان سال در ‪ 1۵‬ساعت فیلم ویدیویی ضبط‬          ‫به نفع طبقه رنجبر و زحمتکش ورق خورده و آرزوی‬                         ‫بدهم‪ .‬من شروع کردم به خواندن کتاب‬
‫بهجای لاجوردی مسؤول زندان اوین‬                                                   ‫گردیده است‪ .‬آقای طاهری در تاریخ‪9‬فروردین‪1۳8۵‬‬       ‫دیرینه طرفداران حکومت خلقی تحققپذیر شده بود‪.‬‬                         ‫«زندگانی امام حسن»‪ .‬یک جوانی توی‬
                                                                                                                                   ‫در این دوره است که رضا طاهری و فرزندانش طعم‬
‫شده بود‪ ،‬برای سرکشی آمده بود‪،‬‬                                                                                 ‫در تهران درگذشت‪».‬‬    ‫زندانهای انقلاب را میچشند و پسر جوانش «انوشه»‬                             ‫این اتاق آمده بود بهنام علیرضا‪.‬‬
                                                                                 ‫از این کتاب‪ ،‬ما بخشی را که مربوط به بگیر و ببند‬   ‫در کشتار بزرگ سال ‪ 6۷‬قربانی سر پرشور و خوی‬
‫رفتم پیش او و گفتم‪« :‬من ‪ ۲۵‬روز‬                                                   ‫تودهایها در سال ‪ 1۳6۲‬و ادامه ماجرا تا کشتار بزرگ‬                                                                                         ‫=تودهای بود؟‬
                                                                                 ‫سال ‪ 1۳6۷‬میشود برای صفحه «خاطرات و تاریخ»‬                                    ‫آرمانجوی خود میشود‪.‬‬
‫است که با آزادیم موافقت شده ولی‬                                                                                                      ‫در مقدمه کتاب‪ ،‬دکتر حمید احمدی مینویسد‪:‬‬                            ‫ـ خیر‪ .‬از یکی از سازمانهای سیاسی‬
                                                                                       ‫برگزیدهایم که در چند شماره خواهید خواند‪.‬‬    ‫«کتابی که در دست دارید‪ ،‬خاطرات آقای رضا‬                              ‫بود‪ .‬او از من پرسید چرا کتاب «زندگی‬
‫هنوز اینجا هستم و معلوم نیست چرا؟‬                                                ‫یادآور میشویم که حمید احمدی خود یکی از‬            ‫طاهری است‪ .‬این کتاب‪ ،‬ششمین کتاب خاطرات است‬                           ‫امام حسن» را برای خواندن انتخاب‬
                                                                                 ‫قربانیان این بگیر و ببند بود و اگر موفق به فرار‬   ‫از مجموعه ‪ ۵۵‬خاطرات که تا کنون گردآوری کردهام‬                        ‫کردم؟ گفتم‪« :‬قبل ًا این کتاب را که‬
‫گفت هفته دیگر میآیم به شما خبر‬                                                   ‫نمیشد‪ ،‬او نیز سرنوشتی چون دریادار افضلی پیدا‬                                                                           ‫تألیف خلیلی بود‪ ،‬خواندم و نکات‬
                                                                                                                                                                                                        ‫خندهداری داشت‪ .‬حالا خواستم‬
‫میدهم‪ .‬هفته دیگر آمد و گفت مثل‬                                                                                             ‫میکرد‪.‬‬                                                                       ‫ببینم‪ ،‬آیا این محقق مصری که اهل‬
                                                                                                                                                                                                        ‫سنت هست‪ ،‬درباره این زندگی چه‬
‫این که شما مسألهای دارید؟ گفتم‬                                                                                                                                                                          ‫نوشته است و چه نظری دارد‪ .‬تازه‬
                                                                                                                                                                                                        ‫خواندن آن را شروع کردم و هنوز‬
‫چه مسألهای دارم؟ گفت مثل این‬                                                                                                                                                                            ‫نرسیدم به آن مطلب که درباره امام‬
                                                                                                                                                                                                        ‫حسن بود‪ .‬فکر کردم ایشان که امام‬
‫که موقع بازجویی دعوا کردید؟ من‬                                                                                                                                                                          ‫مسلمین است‪ ،‬نباید این طور ُخلقیات‬
                                                                                                                                                                                                        ‫داشته باشد‪ .‬این پاسخی بود که به‬
‫فهمیدم قضیه مربوط به همان پاسدار‬                                                                                                                                                                        ‫سؤال این جوان دادم‪ .‬وقتی علیرضا‬
                                                                                                                                                                                                        ‫از اتاق رفت بیرون‪ ،‬جمشید هرمز‬
‫بازجویی است که در آن روز برای‬                                                                                                                                                                           ‫از من پرسید‪ :‬چی به این علیرضا‬
                                                                                                                                                                                                        ‫گفتی؟ گفتم سؤال کرد که چرا کتاب‬
‫من خط و نشان کشیده‪ .‬عیناً واقعه‬                                                                                                                                                                         ‫«زندگی امام حسن» را انتخاب کردم‬
                                                                                                                                                                                                        ‫و من هم یک توضیح مختصری به‬
‫را برای فروتن شرح دادم که پس از‬                                                                                                                                                                         ‫او دادم‪ .‬هرمز گفت این جوان تواب‬
                                                                                                                                                                                                        ‫شده است‪ ،‬نباید پیش او حرفی‬
‫خاتمه بازجویی رفتم به دستشویی‬           ‫فراهم کردند تا تعدادی از زندانیان را‬     ‫امپریالیسم‪ ،‬جزو نیروهای متحد اردوگاه‬    ‫خائن هستند و دنبال فرصت هستند و‬          ‫کتاب که از نویسنده مصری است درباره‬    ‫بزنی‪ ،‬برایت مشکل ایجاد میکند‪.‬‬
                                        ‫آزاد کنند‪ .‬من هم که تا آن موقع نه‬                                                ‫میخواهند از پشت به نظام جمهوری‬                        ‫این زندگی چه نوشته؟‬      ‫هنوز دو ساعتی از این گفتگویم با‬
‫و گرسنه و مریض در توالت ماندم‬           ‫محاکمه شدم و نه اتهامی داشتم که‬          ‫سوسیالیسمجهانیبهحسابمیآمدند‪.‬‬            ‫اسلامی خنجر بزنند‪ .‬بعد از این که‬                                               ‫علیرضا نگذشته بود که دیدم من را به‬
                                        ‫حتی از نظر خودشان برای من تعیین‬                                                  ‫فحشهایش تمام شد‪ ،‬گفتم من اصل ًا‬          ‫آن پاسدار رو کرد به من و گفت‪:‬‬
‫و در دستشویی را هم از پشت قفل‬                                                    ‫بهعنوان مثال‪ ،‬کسانی چون عبدالناصر‪،‬‬      ‫نمیدانم که این شخص تودهای هست‬            ‫یادت باشه‪ ،‬اینجا کجاست؟ مواظب‬                 ‫«اتاق فرهنگ» صدا کردند‪.‬‬
                                                          ‫کنند‪ ،‬آزاد شدم‪.‬‬                                                ‫یا نه ـ واقعاً نمیدانستم و فکر نمیکنم‬    ‫خودت باش‪ .‬تو پیر مرد هستی‪ ،‬برو‬
‫کردند‪ .‬وقتی صدا کردم تا بیایند در‬                                                ‫حافظاسد‪ ،‬قذافی‪ ،‬عبدالکریم قاسم و یا‬     ‫تودهای بوده باشد چون بهخاطر مراجعه‬                                               ‫=«اتاق فرهنگ» چه اتاقی بود!‬
                                        ‫=همینطور ابتدا بهساکن آمدند و‬                                                    ‫و تقاضای آن مادر پیر که همسایه ما‬                    ‫دیگر از این حرفها نزن‪.‬‬
‫را باز کنند‪ ،‬آن آقای پاسدار عصبانی‬                                               ‫صدام حسین جزو دموکراتهای انقلابی‬        ‫بود‪ ،‬این کار را کردم و به شما توضیح‬      ‫و وقتی آن روز به اتاقم برگشتم‪،‬‬        ‫ـ به ا صطلا ح مر کز آ مو ز ش‬
                                                     ‫گفتند شما آزاد هستید؟‬                                               ‫دادم که چطور شده آمدم برای این که‬        ‫چیزهایی از ذهنم گذشت و مدتی در‬        ‫«فرهنگی»شان بود‪ .‬بعد از این که‬
‫شد که چرا در زدم و آنها را صدا زدم‬                                               ‫بودند‪ .‬از نظر آن «تئوری» مقولهای را هم‬                                                                                 ‫مرا صدا کردند که به اتاق فرهنگ‬
                                        ‫ـ نخیر‪ .‬مجدداً مرا به بازجویی بردند‬                                                              ‫ضمانت او را بکنم‪.‬‬                            ‫خود فرو رفتم‪.‬‬     ‫بروم‪ ،‬با هشدارباشی که از هرمز‬
‫و با توهین گفت میخواهد پدری از‬          ‫و حتی روزی که در دفتر اداریشان‬           ‫تحت عنوان سمتگیری سوسیالیستی‬            ‫بعد از این حادثه‪ ،‬عین واقعه را که‬                                              ‫شنیده بودم‪ ،‬حدس زدم باید علیرضا‬
                                        ‫که در مرحله مرخص شدن بودم و به‬                                                   ‫از زبان یک مقام مسؤول جمهوری‬             ‫=آیا یادتان هست در آن روز چه‬          ‫رفته باشد و چیزهایی را خبر داده‬
‫من درآورد که در داستانها بنویسند‪.‬‬       ‫توالت رفته بودم‪ ،‬در توالت را از پشت‬      ‫برای این قبیل کشورها علم کرده بودند‬     ‫اسلامی و آنهم بهعنوان رئیس دادگاه‬                                              ‫باشد‪ .‬وارد اتاق فرهنگ شدم‪ ،‬چهار‬
                                        ‫قفل کردند‪ .‬وقتی با صدای بلند فریاد‬                                               ‫که چنین قضاوتی را درباره حزب توده‬                 ‫چیزهایی از ذهنتان گذشت؟‬      ‫نفر نشسته بودند‪ .‬یکی از آنها پرسید‪:‬‬
‫این بود قضیه واقعی که حالا شما نام‬      ‫زدم که در قفل است‪ ،‬بهخاطر همین‬           ‫که گویا دارند سمتگیری سوسیالیستی‬        ‫دارد و تاکنون چه بسا حکم اعدام چند‬                                             ‫«سید هم هستی؟» گفتم بله‪ .‬من‬
                                        ‫صدای بلندم‪ ۴۰ ،‬روز دیگر مرا در زندان‬                                             ‫نفر را داده و یا زندانی کرده‪ ،‬عیناً این‬  ‫ـ بله‪ .‬دو موضوعی که از ذهنم‬           ‫ایستاده بودم‪ ،‬گفت بنشین اینجا!‬
‫آن را دعوای من میدانید؟ فروتن رو‬        ‫به عنوان تنبیه نگهداشتند‪ .‬اینان حتی‬      ‫را میپیمایند‪ .‬در صدر احزاب کمونیست‬      ‫حرفهای او را به حزب نوشتم و خواستم‬       ‫گذشت‪ ،‬یکی مربوط به خودم بود‬           ‫سپس پرسید‪ :‬تو در اتاق چی گفتی؟‬
                                        ‫موقع آزاد شدن آدم از زندان و از این‬                                              ‫به حزب هشدار بدهم که قضاوت آنان‬          ‫و یکی مربوط به پسرم عباس‪ .‬اگر‬         ‫گفتم راجع به کتابی که تازه خواندنش‬
‫کرد به من و گفت به من اینجوری‬           ‫که این کار را برای تحقیر و زجر انجام‬     ‫اینگونهکشورهاغالب ًاکسانیدرلحظات‬        ‫درباره ما چیست‪ .‬متأسفانه هیچ جوابی‬       ‫خاطرتان باشد‪ ،‬سال ‪ ۱۳۵۸‬یا ‪۱۳۵۹‬‬        ‫را شروع کردم و دیروز گرفتم و هنوز‬
                                                                                                                                                                  ‫بود‪ ،‬دقیقاً نمیدانم‪ .‬آن وقت یک‬        ‫در صفحات اول آن هستم‪ .‬گفت بگو‬
‫نگفت‪ .‬گفتم‪ ،‬خوب‪ ،‬شما حالا بدانید‬                       ‫بدهند‪ ،‬اباء نداشتند‪.‬‬      ‫حساس میتوانستند جای بگیرند که از‬                            ‫به من ندادند‪.‬‬        ‫پزشک را که طرفدار انقلاب هم بود و‬     ‫چی گفتی؟ گفتم علیرضا از من سؤال‬
                                                                                                                         ‫آن روز در زندان‪ ،‬پیش خودم فکر‬            ‫خدمت هم به انقلاب کرد‪ ،‬در کردستان‬     ‫کرد چرا کتاب «زندگی امام حسن»‬
‫که موضوعها را چه جوری به شما‬            ‫=لطف ًا جریان آزاد شدن خودتان‬            ‫این خط مشی حزب کمونیست شوروی‬            ‫میکردم این آقای کیانوری دبیر اول‬         ‫اعدام یا تیرباران کردند (این پزشک‬     ‫را برای خواندن انتخاب کردی؟ من‬
                                                                                                                         ‫حزب خوابش برده بود؟! او مدتها‬            ‫نامش دکتر رشوند سرداری بود‪ .‬جراح‬      ‫هم به او جواب دادم که قبل ًا این‬
‫میگویند و منتقل میکنند‪.‬‬                 ‫را که الان با همین عبارت کوتاه مطرح‬      ‫دنبالهروی کنند (تعویض ایرج اسکندری‬      ‫در سالهای پس از شهریور ‪۱۳۲۰‬‬              ‫بیمارستان لقمانالدوله ادهم که برای‬    ‫کتاب را که محمدعلی خلیلی تألیف‬
                                                                                                                         ‫مسؤولیتهای مهم حزبی داشت‪ .‬او چطور‬        ‫کمک پزشکی به بیماران و مجروحان‪،‬‬       ‫کرده بود خواندم و حالا یک محقق‬
‫در هر صورت‪ ،‬پس از ‪ ۴۵‬روز دیگر‬            ‫فرمودید‪ ،‬قدری بیشتر توضیح دهید‪.‬‬         ‫دبیر اول وقت حزب توده و قرار دادن‬       ‫به ماهیت ضد کمونیست بودن اینها بی‬        ‫به کردستان رفته بود و توسط شیخ‬        ‫مصری اهل سنت در این باره نوشته‪،‬‬
                                                                                                                         ‫توجه بود؟ خود آقای مهندس بازرگان‬         ‫صادق خلخالی تیرباران شد‪ .‬توضیح‬        ‫خواستم ببینم که او چه نوشته‪ .‬چون‬
‫که در زندان ماندم‪ ،‬عصر روزی در ماه‬      ‫ـ روزی مرا صدا کردند برای بازجویی‬        ‫کیانوری بهجای او در آستانه انقلاب‬                                                ‫از دکتر عباس طاهری)‪ .‬روزی پسرم‬        ‫در آن کتاب اولی احساس کردم قدری‬
                                        ‫و این شانزدهمین بار بود که از من‬                                                                                          ‫عباس را دیدم که خیلی ناراحت است‬       ‫شخصیت امام حسن خدشهدار شده‪.‬‬
‫فروردین ‪ ۱۳۶۴‬آمدند و من و یک‬            ‫بازجویی میکردند و میباید شماره آن‬           ‫بهمن‪ ،‬نمونهای از این سیاست بود)‪.‬‬                                              ‫و در خود فرو رفته‪ .‬از او پرسیدم‬       ‫گفت در اون کتابی که خوندی چی‬
                                        ‫را در بالای آن ورقه یادداشت میکردم‬                                                                                        ‫اتفاقی برایت افتاده؟ گفت یک پزشک‬      ‫نوشته بود؟ گفتم نوشته بود روزی امام‬
‫نفر دیگر را آزاد کردند‪ .‬این نفری که‬     ‫یعنی شانزدهم‪ .‬دیدم‪ ،‬اوراقی که این بار‬    ‫آقای کیانوری یکی از آن رهبرانی بود‬                                               ‫را اعدام کردند و نظرمان این است‬       ‫حسن داشت از کوچهای رد میشد‪.‬‬
                                        ‫آوردند‪ ،‬میباید تمام فامیل خودم را با‬     ‫که دیگر خیلی زیادی نسبت به مطالبات‬                                               ‫که ما پزشکان طی بیانیهای به این‬       ‫چهار نفر زن به او سلام کردند‪ .‬امام‬
‫با من آزاد شد‪ ،‬کسی بود که ضمانت‬         ‫نام معرفی کنم‪ :‬شغل و محل سکونت و‬         ‫حزب کمونیست شوروی به قول خودش‬                                                    ‫کار جمهوری اسلامی اعتراض بکنیم‪.‬‬       ‫حسن جواب سلامشان را داد و بعد‪،‬‬
                                        ‫مجدداًشرح حال خودم را بنویسم‪ .‬پنج‬        ‫چسبندگی داشت‪ .‬اما شناخت من که‬                                                    ‫اما حزب (بخوانیم کیانوری دبیر اول‬     ‫از آنها خواست که زن ایشان بشوند‪.‬‬
‫شخصی را کرده بود و آن شخص رفته‬          ‫ساعت این کار طول کشید و سخت هم‬           ‫در دورهای از زندگی سیاسیام در ارتباط‬                                             ‫حزب) مخالفت کرده و گفتند «به این‬      ‫امام حسن دید که زنها پس از شنیدن‬
                                        ‫مریض بودم‪ ،‬خیلی برایم دشوار بود‪ .‬قبل ًا‬  ‫مستقیم با شخص آقای کیانوری کار‬                                                   ‫شکل سر و صدا نکنید»‪ .‬ناراحتم‪ ،‬چرا‬     ‫این حرف‪ ،‬شروع کردند به خندیدن‪.‬‬
‫بود خارج کشور و او را آورده بودند و‬     ‫کسانی که با هم بودیم و قبل از من آزاد‬    ‫کردم و بعدها در سالهای زندگی در‬                                                                                        ‫امام حسن گفت خندیدن نداره‪ ،‬من از‬
                                        ‫شده بودند‪ ،‬درباره این نحوۀ بازجویی‬       ‫مهاجرت و تجربه بیشتر زندگی سیاسی‬                                                                 ‫باید سکوت بکنیم‪.‬‬      ‫شما خواستگاری کردم‪ .‬آن زنان جواب‬
‫به مدت ‪ ۶‬ماه در زندان بود‪ .‬اثاثیهام را‬  ‫صحبت کرده بودند که از آنها چنین‬          ‫ازجمله به این موضوع دقیق شدم و‬                                                   ‫این حرف عباس در آن روز توی‬            ‫دادند آخر ما همه قبل ًا زنهای تو بودیم‬
                                                                                 ‫مطالعه کردم‪ ،‬تا این لحظه به این باورم‬                                            ‫ذهنم آمد که یک پزشک که حتی آدم‬        ‫که ما را طلاق دادی‪ .‬این مسأله برای‬
‫در بقچهای بسته بودم‪ .‬مرا آوردند در‬                 ‫بازجوییهایی کرده بودند‪.‬‬       ‫که کیانوری اصولاً آدم بیاعتقادی‬                                                  ‫مصلح هم بوده چرا او را کشتند و چرا‬    ‫من که امام باید رهبر مسلمین باشد‪،‬‬
                                        ‫با توجه به چنین سابقهای که قبل ًا‬                                                                                         ‫آن روز اعتراض نکردند‪ .‬یک موضوع‬        ‫قدری سنگین بود‪ .‬خواستم ببینم این‬
‫زندان و بعد د ِر زندان را باز کردند و‬   ‫درباره آن شنیده بودم‪ ،‬برایم معلوم شد‬                                                                                      ‫دیگر که مربوط به خودم بود‪ :‬یکی از‬
                                        ‫که بهاحتمال زیاد من هم در مرحله‬                                                                                           ‫برادران کامکاران را ـ گروه موسیقی‬
‫بهقول خودشان مرا مثل «کیسه زباله»‬       ‫آزاد شدن هستم‪ .‬این بازجویی من در‬                                                                                          ‫برادران کامکاران معروف هستند و ُکرد‬
                                        ‫آن روز تا ساعت ‪ ۵‬بعد از ظهر طول‬                                                                                           ‫هستند ـ فکر میکنم نامش ارسلان بود‪،‬‬
‫انداختند توی کوچه و گفتند برو!‬          ‫کشید‪ .‬بعد از آن‪ ،‬احتیاج پیدا کردم‬                                                                                         ‫بازداشت کردند‪ .‬مادر ایشان همسایه‬
                                        ‫بروم دستشویی‪ .‬مرا بردند دستشویی‪.‬‬                                                                                          ‫دیوار بهدیوار ما بود‪ .‬روزی این خانم‬
‫بهاتفاق آن آقا آمدیم تا سربالایی‬        ‫بعد از آن که کارم تمام شد و خواستم‬                                                                                        ‫آمد پیش من و گفت که برای آزاد شدن‬
                                        ‫از دستشویی بیرون بیایم‪ ،‬دیدم د ِر‬                                                                                         ‫پسرش از زندان ضامن میخواهند که‬
‫تپه‪ ،‬او به من کمک کرد تا بتوانم‬         ‫دستشویی بسته است و از پشت قفل‬                                                                                             ‫سندی را در دادگستری بگذارند‪ .‬از من‬
                                        ‫کردند‪ .‬هرچه صدا کردم‪ ،‬کسی جواب‬                                                                                            ‫خواهش کرد که اگر امکان دارد این‬
‫خودم را بکشم‪ .‬مریض بودم‪ ،‬دیگر قادر‬      ‫نداد‪ .‬این محل اداریشان بود‪ ،‬فکر کردم‬                                                                                      ‫لطف را در حق پسرش بکنم‪ .‬خواهش‬
                                        ‫که احتمالاً یک نفرشان در ساعت آخر‬                                                                                         ‫او را پذیرفتم و سندی را آماده کردم و‬
‫به راه رفتن نبودم و حتی نمیتوانستم‬      ‫اداری در دستشویی را بسته و همه‬                                                                                            ‫رفتیم برای ارائه آن بهعنوان ضمانت و‬
                                        ‫رفتهاند و نمیدانستند که یک نفر در‬                                                                                         ‫آزاد کردن ارسلان‪ .‬بهاتفاق رفتیم پیش‬
‫بایستم‪ .‬بعد از دقایقی مجبور شدم به‬                                                                                                                                ‫رئیس دادگاه که یک معمم بود و چند‬
                                                          ‫دستشویی است‪.‬‬                                                                                            ‫نفر دیگر هم درآنجا بودند‪ .‬به رئیس‬
‫صورت چهار دست و پا خود را از تپه‬        ‫حدود نیم ساعت در آنجا ماندم‬                                                                                               ‫دادگاه گفتم آمدهام برای آزاد شدن‬
                                        ‫و قدری به در کوبیدم و با صدا خبر‬                                                                                          ‫آقای کامکار و میخواهم ضمانت او را‬
‫بکشم تا این که سرانجام رسیدیم به‬        ‫کردم که من پشت در ماندم‪ .‬نیم‬                                                                                              ‫بکنم‪ .‬رئیس دادگاه یک نگاه آنچنانی به‬
                                        ‫ساعت بعد یک نفر از پاسداران آمد که‬                                                                                        ‫من کرد و گفت چرا میخواهید برای‬
‫جاده اصلی که خیابان چمران نام دارد‪.‬‬     ‫معلوم بود رئیسشان است‪ .‬او آمد و با‬                                                                                        ‫این فرد ضمانت کنید؟ گفتم مادر ایشان‬
                                        ‫شماتت کردن‪ ،‬شروع کرد به حرفهای‬                                                                                            ‫همسایه دیوار به دیوار ماست و پیر زنی‬
‫یک تاکسی از راه رسید و نگهداشت‪.‬‬         ‫نامربوط زدن‪ .‬گفتم‪« :‬من نیم ساعت‬                                                                                           ‫است و آمده از من تقاضا کرده و من‬
                                        ‫است در اینجا ماندم‪ ».‬گفت‪ :‬مثل این‬                                                                                         ‫هم آمدم تا ضمانت ایشان را بکنم تا از‬
‫سوار تاکسی شدم‪ .‬رانندۀ تاکسی تا‬         ‫که نمیدونی اینجا کجاست؟ گفتم‪:‬‬                                                                                             ‫زندان آزاد بشود‪ .‬چطور مگه؟ آیا کار‬
                                        ‫«میدانم‪ ،‬اینجا زندان است‪ .‬آیا باید‬                                                                                        ‫ناصوابی دارم میکنم؟ رئیس دادگاه با‬
‫وضع مرا با یک بقچه در دست دید‪،‬‬          ‫در حالت مریضی و گرسنه و خسته در‬                                                                                           ‫یک حالت خشم و غضب شروع کرد به‬
                                        ‫توالت بمانم؟ از ظهر که مرا آوردید‪ ،‬الآن‬                                                                                   ‫بد و بیراه گفتن به حزب توده که اینها‬
‫پرسید شما زندانی بودید؟ جواب دادم‬       ‫ساعت پنج و نیم است و هیچ غذایی‬
                                        ‫هم از صبح تا حالا به من ندادید‪ ».‬با‬
‫بله‪ .‬آدرس منزل را دادم‪ .‬آن موقع‬         ‫تندی این کلمات را گفتم و تا گفتم‬
                                        ‫غذا نخوردم‪ ،‬پرسید غذا نخوردی؟ و‬
‫خانوادهام در خیابان گیشا سکونت‬

‫داشتند‪ .‬وقتی به مقصد رسیدیم هر‬

‫کاری کردم‪ ،‬حاضر نشد از من کرایه‬

‫تاکسی را بگیرد و با تمام مهربانی‬

‫رو به من کرد و گفت‪« :‬اگر کاری از‬

‫دستم برمیآید‪ ،‬بگویید انجام دهم‪ .‬از‬

‫او بهخاطر همه خلوص و مهربانیش‬                                                    ‫انوشه طاهری‬

‫تشکر کردم‪ .‬از تاکسی که پیاده شدم‪،‬‬

‫او تا د ِر منزل همراه من آمد و سپس‬                                               ‫بود‪ .‬دفاع او از کمونیسم و اردوگاه‬         ‫هم یک ضد کمونیست دوآتشه بود‪.‬‬
                                                                                 ‫سوسیالیسم‪ ،‬پوششی بود برای ارضای‬
‫همدیگر را بوسیدیم و رفت‪.‬‬                                                         ‫قدرتطلبی‪ .‬اصولاً ویژگی کاراکتر امثال‬    ‫=آقای طاهری! فکر میکنم باید‬
                                                                                 ‫او را در رابطه با مقوله پیچیدهای بهنام‬  ‫مسأله خط مشی سیاسی آقای کیانوری‬
‫این مردمان نیکسرشت نمونه‬                                                         ‫«قدرت» میفهمم‪ .‬البته این نظر من‬         ‫در قبال جمهوری اسلامی را از زاویه‬
                                                                                 ‫درباره بیاعتقادی کیانوری به کمونیسم‬     ‫دیگر نگاه بکنیم و نه این که او ماهیت‬
‫دیگری هستند از مردم سرزمین‬                                                       ‫و یا شورویها مربوط به سالهایی است‬       ‫ضد کمونیستی آیتالله خمینی و‬
                                                                                 ‫از مهاجرت سیاسی او و سالهای بعد از‬      ‫حکومت اسلامی را نمیدانست‪ ،‬خیر‪.‬‬
‫ما‪ .‬همیشه با خود میگویم اگر‬                                                      ‫انقلاب ایران‪ .‬او برای رسیدن به رأس‬      ‫خوب هم آگاهی داشت‪ .‬مبانی ریشهای‬
                                                                                 ‫قدرت و یا حفظ قدرت‪ ،‬همواره خود را با‬    ‫اتخاذ چنین سیاستی برمیگردد به‬
‫در این سرزمین تا امروز حاکمان‬                                                    ‫قدرت برتر همسو نشان میداده و عمل‬        ‫تئوری سازیهای حزب کمونیست‬
                                                                                 ‫میکرده است‪ .‬کیانوری در وصیتنامهاش‬       ‫شوروی ـ عموم ًا بعد از سال ‪ 1969‬ـ‬
‫مستبد و آدمخوار داشتیم‪ ،‬اما از‬                                                   ‫به خطای سیاسی خود اذعان دارد‪.‬‬           ‫درباره سیاستی که احزاب کمونیست‬
                                                                                 ‫متأسفانه قدری از متن گفتگویمان دور‬      ‫کشورهای آسیا و افریقا میباید در‬
‫آن سو پرشمارتر بودند انسانهایی‬                                                   ‫شدیم‪ .‬با اجازهتان‪ ،‬مجدداً برمیگردیم‬     ‫قبال دولتها در این کشورها که موضع‬
                                                                                 ‫به متن گفتگو‪ .‬لطفاً بفرمایید چطور شد‬    ‫ضد امپریالیستی اتخاذ میکنند‪ ،‬از‬
‫که علیه آنان رزمیدند‪ .‬وجود چنین‬                                                                                          ‫نظر آن تئوری‪ ،‬رهبران این کشورها‬
                                                                                         ‫شما را از زندان آزاد کردند؟‬     ‫را «دموکراتهای انقلابی» مینامیدند‬
‫آدمنمایانی نباید موجب شود که از‬                                                  ‫ـ بعد از آمدن مجدد انصاری و‬             ‫که بهعلت اتخاذ موضعگیریهای ضد‬
                                                                                 ‫گروههای جدید بهجای لاجوردی و‬            ‫امپریالیستی ـ و علیرغم ضد کمونیست‬
‫مردم و کشورمان مأیوس شویم‪ .‬و در‬                                                  ‫دار و دستهاش به زندان‪ ،‬زمینهای‬          ‫بودنشان ـ در جبهه جهانی مبارزه با‬

‫عین حال هیچوقت نباید نام مستبدان‬

‫جنایتکار و آدمخواران همدستشان و‬

‫جنایتهایشان را فراموش کنیم‪.‬‬

‫به هرحال‪ ،‬زنگ خانهام را زدم‪ .‬در‬

‫باز شد و پسرم روزبه‪ ،‬کوچکترین‬

‫فرزندم و تنها فرزندی که در خانهمان‬

‫باقی مانده بود‪ ،‬در را باز کرد و او را‬

‫در آغوش گرفتم و بقچه را از دستم‬

‫دنباله دارد‬  ‫گرفت‪.‬‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18