Page 12 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۵۰ (دوره جديد
P. 12

‫صفحه ‪ - Page 12 - 1۲‬شماره ‪1۷1۶‬‬
                                                                                                                                                                                                ‫جمعه ‪ ۲‬تا پنجشنبه‪ ۸‬اسفندماه ‪۱۳۹۸‬خورشیدی‬

‫تأملات بهنگام؛ «هامون» سی سال بعد؛ سوم‪:‬‬                                                                          ‫دو قرن فراز و نشیب مطبوعات درایران (‪)1۵8‬‬
                 ‫آویختهها‬
                                                                                                                 ‫احمد احـرار‬                             ‫( کیهان لندن شماره ‪) 1339‬‬

‫رسم خودفریبی اوست‪ ،‬او حتی به‬         ‫تجربیات شبهفلسفی میسازد و با‬          ‫=حمیدهامون‪،‬مثلبیشتر‬                   ‫از او مانند لولۀ آفتابه زد بیرون‪ ،‬بعد‬   ‫گذشت‪ ،‬بعد از چند شب در بالاخانه با‬     ‫عباس خلیلی خاطرات خود را چنین‬
‫این تمایلات هم ظاهری اتوپیایی‬        ‫ُگندهگویی و لفاظی‪ ،‬ضعف نفساش‬          ‫به ا صطلا ح ر و شنفکر ا ن‬             ‫رو به ابرام و رجباف کرد و گفت‬           ‫رفیق خود خوابیده بودم که نیمهشب‬                           ‫ادامه میدهد‪:‬‬
‫میبخشد‪ .‬در اواخر فیلم‪ ،‬هامون با‬      ‫را در مواجهه با مشکلات زندگی‪،‬‬         ‫ایرانی‪ ،‬همزمان با اینکه خود‬           ‫پدرسوختهها چرا ایستادهاید؟ آن دو‬        ‫گذشته بود در را زدند‪ .‬من از بالا نگاه‬
                                     ‫میپوشاند‪ .‬این ترفند اما پس از‬         ‫را آدمی مدرن و روشنفکر‬                ‫نفر فوراً بر سینۀ او نشستند و گفتند‪:‬‬    ‫کردم‪ ،‬شاهزاده تفریشی را دیدم‪ .‬خودم‬     ‫«سردار سپه بهطوری که اشاره شده‬
           ‫خودش واگویه میکند‪:‬‬        ‫چندی‪ ،‬کارآمدیاش را از دست‬             ‫جلوه میدهد مشغول لاس‬                                                          ‫پایین رفته در را باز کردم‪ .‬پرسیدم در‬   ‫در کنار دیوار بر نیمکتف (کت مخفف‬
‫«چی میشد اگه همه چیز اونجوری‬         ‫میدهد و در نتیجه‪ ،‬تناقضات رفتار‬       ‫زدن با سنت و بهرهگیری‬                                 ‫کلک او را کندیم‪.‬‬        ‫این وقت کجا بودی؟ آیا نمیترسی؟‬         ‫کتف است) نشسته نویسنده را در کنار‬
‫که من میخواستم میشد؟ همه جا‬          ‫او عیان شده و موجب رسواییاش‬           ‫از امتیازاتی است که از‬                ‫من که آن حال را دیدم پریشان‬             ‫هیچ جواب نداد ولی سخت پریشان‬           ‫خود نشانده به سخن خود ادامه میداد‬
‫صلح و آشتی‪ .‬همه جا عشق و صفا‪».‬‬       ‫میشود‪ .‬چنانکه مهشید‪ -‬همسر‬             ‫ناحیه آن‪ ،‬به عنوان یک مرد‬             ‫شده میخواستم فریاد بزنم‪ .‬یوسف‬                                                  ‫و وقت اندکاندک میگذشت و آفتاب‬
‫این اتوپیا البته همانجایی است که‬     ‫هامون با بازی بیتا فرهی‪ -‬در میانه‬     ‫شیعه‪ ،‬نصیب او میشود‪ .‬او‬               ‫با همان کارد به من حمله کرد ولی‬                                     ‫بود‪.‬‬       ‫تا پای هر دو رسیده و ظهر گذشته بود‬
‫به قول دبیری‪ ،‬همه دوست و چاکر و‬      ‫دعوایی‪ ،‬این موضوع را به رخ هامون‬      ‫نمیتواند از منافع سنت‬                 ‫ابرام دست او را گرفت‪ .‬یوسف گفت‪:‬‬         ‫صبح من و چند شاگرد دیگر به‬             ‫و این داستان مهم و مهیج تاریخی را‬
‫مخلص حمید هامون هستند‪ .‬جایی‬                                                ‫و شرع چشم بپوشد زیرا‬                  ‫قربان زنهای دهاتی بروم که هزار قتل‬      ‫حیاط رفته یوسف ارمنی را دیدیم‬          ‫که یک توطئۀ بزرگ را کشف میکرد‪،‬‬
‫است که مهشید «سهم» او و «مال»‬                               ‫میکشد‪:‬‬         ‫بر طبق آن‪ ،‬هم میتواند‬                 ‫میبینند و چیزی نمیگویند‪ .‬من گریه‬        ‫که یک کارد بزرگ و خونآلود را در‬        ‫بهزبان خود با نهایت حوصله و متانت‬
                                     ‫«…نه! نه! من دیگه این ش ّر و و ّرای‬   ‫«زنش» را کتک بزند و هم‬                ‫کردم و گفتم‪ :‬بنا نبود او را بکشید‪ .‬بعد‬  ‫آب حوض میشست‪ .‬خوب بهاطراف‬
                         ‫اوست‪.‬‬       ‫تو رو گوش نمیکنم‪ .‬در باب وصل و‬        ‫ژست قربانی اندیشمند و‬                 ‫هر سه در گوشهای ایستاده گفتند تو‬        ‫نگاه کردم که ببینم آیا مرغی کشته‬                     ‫چنین شرح میداد‪:‬‬
‫بنا به الگوی درآمده از انبان و‬       ‫یگانگی و استحاله در دیگری و با‬        ‫معصوم بگیرد‪ .‬خوشتر آنکه‬               ‫تنها برو و ما خواهیم آمد که پول را‬      ‫شده‪ ،‬اثری ندیدم‪ .‬بعد از شاهزاده‬        ‫بالاخره علی معروف به بالشویک‬
‫کشکول داستانهای «عرفونی»‪،‬‬            ‫معبود یکی شدن و این مزخرفات! تو‬       ‫بر مبنای شرع و سنت‪ ،‬حق‬                ‫قسمت کنیم‪ .‬من هم از ترس دچار‬            ‫تفریشی‪ ،‬یوسف و رجباف و ابرام‬           ‫اسرار رفقای تروریست خود را آشکار‬
‫هامون برای رهایی از بحرانهای‬         ‫عملا نشون میدی که یک آدم دیگهای‬       ‫طلاق هم با اوست و میتواند‬             ‫حالت زنانه شدم‪ ،‬از آنجا رفتم و از‬       ‫یکی بعد از دیگری آمدند و شاهزاده‬       ‫نمود‪ .‬کارکنان شهربانی قزوین گزارش‬
‫بنیانکن زندگیاش نیاز به «دلیل‬        ‫هستی… صد و هشتاد درجه حرفت‬            ‫همسرش را طلاق ندهد‪ .‬از‬                ‫خندق گذشتم‪ .‬آژان پست مرا دید‪.‬‬           ‫تفریشی مواظب بود که در باز باشد و‬      ‫مهم و مفصلی به مرکز دادند که عین‬
‫راه» و همراهی با «انسان کامل»‬                                              ‫این منظر است که مهشید‪،‬‬                ‫پرسید‪ :‬کجا میروی؟ گفتم هر جا‬                                                   ‫این گزارش در نظمیه ضبط شده (بعد‬
‫دارد‪ .‬از این رو‪ ،‬به ریسمان پوسیده‬             ‫با عملت فرق میکنه…»‬          ‫«سهم» و «حق» حمید‬                     ‫که دلم میخواهد‪ .‬گفت‪ :‬نمیترسی؟‬                           ‫آنها داخل شوند»‪.‬‬       ‫در جراید و در تواریخ عیناً طبع شد)‬
‫رابطه مرید و مرادی چنگ میزند و‬       ‫این تناقض از چشم باقی آدمهای‬                                                ‫گفتم‪ :‬برای آنچه از آن میترسم رفته‬       ‫مدتی گذشت تا آنکه شاهزاده‬              ‫علی بالشویک را تحتالحفظ به تهران‬
‫چاره همه نامرادیهایش را در ایمان‬     ‫داستان هم پنهان نمیمانَد‪ .‬در همان‬                  ‫هامون است‪.‬‬                                                       ‫تفریشی پس از جستجوی بسیار‬              ‫آوردند که خانۀ عطاءاللهخان برادر‬
‫به مهملبافیهای رفیق و مرشد‬           ‫اوایل فیلم‪ ،‬محسن دبیری وکیل‬                                                                     ‫بودم‪ .‬یعنی‪...‬‬       ‫گرفتار شد‪ .‬او را برای استنطاق حاضر‬
‫شلختهاش علی عابدینی مییابد‪.‬‬          ‫هامون‪ -‬با بازی عزتالله انتظامی‪ -‬به‬    ‫یوسف مصدقی‪ -‬صاحب این‬                  ‫به منزل رسیدم و در را زدم و قدسی‬        ‫و با قدسی روبرو کردند که موضوع‬               ‫احساناللهخان را نشان بدهد‪.‬‬
‫گنجاندن چنین رابطهای در قصه‪،‬‬                                               ‫صفحهکلید در دو مطلب پیشین‪ ،‬به‬         ‫در را باز کرد و پرسید‪« :‬خانم کجا‬        ‫نیمهشب و یوسف ارمنی و کارد‬             ‫او چون دروغ گفته بود نتوانست‬
‫در حکم نابود کردن امکان تعریف‬                   ‫حمید هامون میگوید‪:‬‬         ‫زمینه تاریخی و فریبکاری فرهنگیای‬                                              ‫خونآلود چه بود‪ ،‬او بالمره منکر شد‪.‬‬     ‫خانۀ او را با اینکه در قزوین وصف‬
‫یک داستان خوب و سرگرمکننده‬           ‫«تو میخوای همه دوست و مخلصت‬           ‫که فیلم «هامون» بر بستر آن ساخته‬            ‫بودی؟» گفتم‪« :‬کار داشتم‪».‬‬         ‫شاگردان دیگر او را یکی بعد از‬          ‫کرده بود نشان بدهد ولی کارکنان‬
‫است‪ .‬میان آدمهای قصه «هامون»‪،‬‬        ‫باشن‪ ،‬چاکرت باشن‪ ،‬اونوقت خودت‬         ‫شد‪ ،‬پرداخت و از چشماندازی‬             ‫بعد یوسف و رفقا یکی بعد از دیگری‬        ‫دیگری که هر یکی در محلی با وضع‬         ‫نظمیه عطاءالله را جلب و توقیف کرده‬
                                                                           ‫ناهمدلانه و بیمماشات‪ ،‬این معجون‬       ‫آهسته رسیدند و من مواظب در‬              ‫دیگری پیدا کردند و همه شهادت‬           ‫و پس از تحقیق معلوم شد که او بری‬
‫علی عابدینی از همه باسمهایتر و‬                 ‫یه قدم بر نمیداری…»‬         ‫سینمایی و پیامدهای فرهنگی آن را‬       ‫بودم‪ .‬صبح شد که یوسف و رفقا مرا‬         ‫دادند که یوسف را با کارد خونین‬         ‫و بیگناه بوده‪ ،‬ولی اصل موضوع و نام‬
‫نچسبتر از کار درآمده و احتمالا‬                                                                                   ‫خواستند‪ .‬پول را شمردند‪ .‬سههزار‬          ‫دیدند و او بر انکار خود اصرار میکرد‪.‬‬   ‫یوسف ارمنی و قتلهای مختلف و‬
‫حضورش در مسیر داستان تنها برای‬       ‫همچنین در فلاشبکی در اواسط‬                                    ‫نقد کرد‪.‬‬      ‫تومان بود‪ .‬به من دویست تومان دادند‪.‬‬     ‫بالاخره یوسف ارمنی هم گرفتار و‬         ‫سرقتهای پیدرپی نظر مأمورین را‬
‫تزریق هذیانهای عرفونی‪ -‬فلسفی‬         ‫فیلم‪ ،‬دبیری در چند جمله بدون‬          ‫در سومین بخش از این سلسله‬             ‫من گریه کردم و گفتم‪ :‬برای دویست‬         ‫احضار و با شاهزاده تفریشی روبهرو‬       ‫کاملا جلب نمود‪ .‬این وقایع و تحقیقات‬
‫هالوخرکنی بوده که به مذاق مدیران‬     ‫تعارف و پیچیدهنمایی‪ ،‬وضعیت حمید‬       ‫مطالب‪ ،‬به اختصار و تا حدی با‬          ‫تومان آدم کشتیم! باز در آنجا یوسف‬       ‫شد و پس از اقرار یوسف و اصرار او به‬    ‫بدون اطلاع من بود (مقصود وزیر‬
‫وقت فرهنگی جمهوری اسلامی‪،‬‬                                                  ‫همدلی‪ ،‬به خود فیلم «هامون»‪ -‬فارغ‬      ‫کارد را حوالۀ من کرد و ابرام دست‬        ‫آن زن که حقایق را بگوید‪ ،‬او واقعه را‬   ‫جنگ است) چون سوءظن مأمورین‬
                                          ‫هامون را به او گوشزد میکند‪:‬‬      ‫از زمینه تاریخی و فرهنگیاش‪-‬‬           ‫او را گرفت‪ .‬یوسف گفت‪ :‬شتر دیدی‬                                                 ‫متوجه یوسف ارمنی گردید بهتعقیب‬
             ‫خوش میآمده است‪.‬‬         ‫«…تقصیر خودته آقا‪ .‬گرفتاری‬            ‫میپردازم و محور اصلی داستان آن‬        ‫ندیدی‪ .‬اگر به کسی بگویی تا خبردار‬                           ‫چنین گفت‪:‬‬          ‫او پرداختند‪ .‬او به گیلان رفته بود و‬
‫فیلمنامه «هامون»‪ ،‬سرشار از‬           ‫تو میدونی چیه؟ اینه که پات رو از‬                                            ‫شوی‪ ،‬سر تو و سر دختر تو هردو‬            ‫«یوسف و رفقای او اغلب شبها‬             ‫بعد به قزوین رفت‪ .‬مأموری که برای‬
‫دیالوگهای درجه یک و ماندگار‬          ‫گلیمت بیرون گذاشتی‪ .‬گول طبقه‬                          ‫را بررسی میکنم‪.‬‬       ‫روی سینهتان خواهد بود‪ .‬دیوار توهم‬       ‫به خانۀ من میآمدند و خوب خرج‬           ‫پیدا کردن او به قزوین رفته بود در‬
‫است‪ .‬در هر بار دیدن «هامون»‪،‬‬         ‫بالا رو خوردی دانشمند هوشمند!‬         ‫اگر ادا و اطوارها‪ ،‬ارجاعات سطحی‬       ‫به یک لگد بند است‪ .‬من از همان روز‬       ‫میکردند‪ .‬یک شب حاج اسمعیل‬              ‫بازار با او مصادف شد و او را نشناخت‪.‬‬
‫این دیالوگها‪ ،‬مثل دکمههای زیبا و‬     ‫گول یک بورژوازی پولپرست فاسدی‬         ‫و ژرفنماییهای هذیانی را از فیلم‬       ‫از یوسف ترسیدم و با این همه فشار‬        ‫قهوهچی آمد و پس از صرف عرق چند‬         ‫اکنون این جمله را از قول یوسف‬
‫گرانقیمتی که روی یک کت بدقواره‬       ‫رو خوردی‪ .‬میخواستی پولدار‬             ‫«هامون» حذف کنیم‪ ،‬با قصهای‬                                                    ‫دسته اسکناس از جیب خود بیرون‬           ‫ارمنی که پس از گرفتاری‪ ،‬در استنطاق‬
‫و چهلتکه دوخته شده باشند‪،‬‬            ‫بشی‪ ،‬خودت رو فروختی‪ .‬خودت و‬           ‫روبرو میشویم که اگر خوب مصور‬                              ‫اقرار نکردم‪».‬‬       ‫آورد و گفت‪« :‬من تمام این پول را‬        ‫خود گفته نقل میکنیم‪« :‬من در بازار‬
‫خودنمایی میکنند و دوباره در ذهن‬      ‫شخصیتت و آبروت رو… تو هم مثل‬          ‫میشد‪ ،‬دیدنی و سرگرمکننده از‬           ‫این داستان تا پیدا کردن قدسی به‬         ‫صرف عرق و‪ ...‬خواهم کرد» یوسف‬           ‫قزوین بودم‪ ،‬مف ّتش نظمیه را که‬
‫مخاطب تازه میشوند‪ .‬بسیاری از این‬     ‫سایرین‪ ،‬یک زن خوشگل گرفتی‪،‬‬            ‫آب در میآمد‪ .‬هرچند که داریوش‬          ‫لسان وزیر جنگ جاری شد‪ .‬صورت‬             ‫ارمنی او را دید‪ .‬یوسف بعد از رفتن‬      ‫از طهران برای دستگیری من آمده‬
‫دیالوگها‪ ،‬برای جماعت «هامونباز»‬      ‫حالا دیگه نمیخوادت‪ .‬میخواستی یه‬       ‫مهرجویی‪ ،‬رندانه و هوشمندانه‪،‬‬          ‫استنطاقوقتلحاجاسماعیلقهوهچی‬             ‫او به من گفت‪ :‬کاری بکن که ما این‬       ‫بود دیدم و شناختم ولی او چون مرا‬
‫به بخشی از گفتار روزمرهشان تبدیل‬                                           ‫عناصر قدرتمندی از طنز و تراژدی‬        ‫بهعهدۀ حافظه واگذار شده که آنچه‬         ‫پول را از او بگیریم و نصف آن را به تو‬  ‫قبل از آن ندیده بود نشناخت‪ .‬من‬
‫شدهاند که هنوز برای رساندن مقصود‬            ‫عنترش[انتر] رو بگیری…»‬         ‫را در فیلمنامه «هامون» گنجانده‬        ‫در خاطر نویسنده مانده برای تکمیل‬        ‫بدهیم؛ تو همیشه مقروض و معطل‬           ‫فوراً حربه کمری را کشیده و یک‬
‫گویندگان به همفرقهایهاشان کاربرد‬     ‫چون نیک بنگریم‪ ،‬مهشید و دبیری‬         ‫بود اما بنا به ملاحظات بادشناسانه‬     ‫فایده نقل شد‪ .‬فقط سردار سپه به قتل‬      ‫هستی‪ ،‬هر روز سمسار برای مطالبۀ‬         ‫تیر برای او رها کردم‪ .‬تیر به شکم او‬
                                     ‫با همان ادبیات و نگاه دلالمآب طبقه‬    ‫و منفعتطلبانهای که پیش از این‬         ‫حاج اسماعیل و دو تن مقنی و یک‬           ‫قیمت اثاثیه د ِر خانهات را میزند و‬     ‫اصابت کرد و افتاد و من میان جمعیت‬
                          ‫دارند‪.‬‬     ‫متوسط‪ ،‬مشکل حمید هامون را‬             ‫به آنها اشاره شد‪ ،‬این کارگردان‬        ‫آژان (پاسبان) سرقبرآقا که به دست‬        ‫فحش میدهد‪ .‬برای اینکه از ش ّر او‬       ‫گریختم‪ ،‬بعد شنیدم که مدت شش‬
‫در باب بازی به یادماندنی خسرو‬        ‫بدون تعارف و ادا‪ ،‬توضیح میدهند‪.‬‬       ‫کاربلد‪ ،‬با چپاندن هذیانهای‬            ‫یوسف واقع شده مجملا اشاره کرد‪.‬‬          ‫راحت شوی‪ ،‬حاج اسمعیل را به دام‬         ‫ماه بستری شده و از مرگ نجات‬
‫شکیبایی‪ ،‬تدوین درخشان حسن‬            ‫به بیان دیگر‪ ،‬حمید هامون‪ ،‬مثل‬         ‫« عر فو نی » و عمیق نما یی ها ی‬       ‫بعضی از مورخین اشتباهاً تصور‬            ‫ما بینداز تا ما پول او را گرفته با هم‬  ‫یافت‪ ».‬از علی بالشویک پرسیدند که‬
‫حسندوست و استفاده عالی ناصر‬          ‫بیشتر بهاصطلاح روشنفکران ایرانی‪،‬‬      ‫باسمهای‪ ،‬شانس تعریف یک داستان‬         ‫کردهاند که آن قبیل قتلها برای ایجاد‬                                            ‫آیا رفقای تروریست و دزد شما محل‬
‫چشمآذر از تمهای جاودانه و‬            ‫همزمان با اینکه خود را آدمی مدرن‬      ‫شنیدنی و هوشمندانه را از خودش‬         ‫رعب و اغتشاش از مبادی قدرت وقت‬                            ‫قسمت کنیم‪».‬‬          ‫و مکان معینی نداشتند؟ گفت چرا‪.‬‬
‫هوش ُربای باخ در موسیقی فیلم‬         ‫و روشنفکر جلوه میدهد مشغول‬            ‫سلب کرد‪ .‬اگر مهرجویی بجای‬             ‫رخ داده بود و حال این که به دست‬         ‫من هم به فکر نقشه افتادم‪ ،‬حاج‬          ‫آنها هرشب در منزل شاهزاده خانم‬
‫« ها مو ن » ‪ ،‬با یستی با ا حتر ا م‬   ‫لاس زدن با سنت و بهرهگیری از‬          ‫هذیانهای شبهاگزیستانسیالیستی و‬        ‫همان تروریستها رخ داده و همان‬           ‫قهوهچی به من گفته بود که هر وقت‬        ‫تفریشی جمع میشدند و او خانم‬
‫قلمفرسایی کرد که هر کدام بجای‬        ‫امتیازاتی است که از ناحیه آن‪ ،‬به‬      ‫عرفونبازیهای مضحک‪ ،‬بدون ادا و‬         ‫وقایع و حوادث خونین دیگر که بعد‬         ‫یک تکه خوب پیدا کردی به من خبر‬         ‫رئیس فلان فاحشهخانه میباشد و‬
‫خود از ناجیان «هامون» بودهاند و‬      ‫عنوان یک مرد شیعه‪ ،‬نصیب او‬            ‫اطوار سراغ قصهاش میرفت‪« ،‬هامون»‬       ‫ذکر خواهد شد حاکی از جسارت‬              ‫بده‪ .‬من هم همان روز به قهوهخانۀ او‬
                                     ‫میشود‪ .‬او نمیتواند از منافع سنت‬       ‫فیلمی تلخ اما مفرح از آب در میآمد‪.‬‬    ‫و قساوت و تهور یوسف ارمنی بوده‬          ‫رفتم (در خیابان سپه نزدیک خانۀ‬                   ‫نشانی خانه را خوب داد‪.‬‬
        ‫موجب ماندگاری این فیلم‪.‬‬      ‫و شرع چشم بپوشد زیرا بر طبق آن‪،‬‬       ‫از این چشمانداز‪« ،‬هامون» داستان‬       ‫که در ارتکاب بیباک بوده و یکی از‬        ‫لقمانالملک واقع شده بود) او را بیرون‬   ‫مأمورین بدان خانه و محل رفتند و‬
‫به آغاز سخنبازگردیم‪ ،‬اگر«هامون»‬      ‫هم میتواند «زنش» را کتک بزند و‬        ‫آدم تحصیلکردهای در آستانه میانسالی‬                                                                                   ‫اثری از خانم رئیس نیافتند‪ .‬تحقیقات‬
‫را از هذیانهای عرفونی‪ -‬فلسفی پاک‬     ‫هم ژست قربانی اندیشمند و معصوم‬        ‫است که در همه ابعاد زندگیاش دچار‬           ‫عجایب روزگار بهشمار میآید‪.‬‬                          ‫خواستم و گفتم‪:‬‬        ‫ادامه داشت‪ .‬در آن خانه شخص‬
‫کنیم و آن را فقط داستان مردی دچار‬    ‫بگیرد‪ .‬خوشتر آنکه بر مبنای شرع‬        ‫بحران و شکست شده است ولی‬              ‫سردار سپه سخن را ادامه داده‬             ‫«یک تکه خیلی خوب برای تو پیدا‬          ‫دیگری سکنی کرده و اشخاصی‬
‫بحران میانسالی ببینیم که میکوشد‬      ‫و سنت‪ ،‬حق طلاق هم با اوست و‬           ‫خودفریبانه‪ ،‬بر شکستهایش جامه‬          ‫گفت‪ :‬بالاخره یوسف ارمنی گرفتار‬                                                 ‫دیگر را اداره میکرد‪ .‬از اوضاع و‬
‫نامرادیهایش‪ -‬ناتوانی جنسی‪،‬‬           ‫میتواند همسرش را طلاق ندهد‪ .‬از‬        ‫استعلا میپوشاند‪ .‬حمید هامون‪،‬‬          ‫شده برخلاف تصور‪ ،‬تمام جریان را‬             ‫کردم‪ ».‬گفت‪ :‬امشب خواهم آمد‪.‬‬         ‫ساکنین خانه در زمان شاهزاده‬
‫شکست در عشق‪ ،‬عدم موفقیت در‬           ‫این منظر است که مهشید‪« ،‬سهم»‬          ‫عضوی از یک طبقه متوسط دلالمآب‬         ‫اعتراف کرد و گفت ما میخواستیم‬           ‫شب شد و او آمد‪ .‬من عرق و مزه‬           ‫تفریشی و مراودۀ یوسف ارمنی‬
‫پولسازی و به گل نشستن در فرآیند‬                                            ‫در جامعهای در حال توسعه است که‬        ‫حضرت اشرف را بکشیم و محرک‬               ‫بسیار برای او حاضر کرده بودم‪ .‬گفت‪:‬‬     ‫تحقیقات بسیاری نمودند‪ .‬یکی از‬
‫نوشتن یک رساله جفنگ دکترا‪ -‬را‬              ‫و «حق» حمید هامون است‪.‬‬          ‫میان ارزشهای در حال زوال سنتی‬         ‫ما عبدالصمدخان است‪ .‬عبدالصمد‬            ‫آن تکه کجاست؟ گفتم‪ :‬عرقت را بخور‬       ‫شاگردان او بهنام قدسی معرفی شد‬
‫به امور لاهوتی‪ -‬فلسفی پیوند بزند‪،‬‬    ‫کارگردان هم که خود یکی از‬             ‫و هنجارهای جدید‪ ،‬فاسد و سودمحور‬       ‫برادرزادۀ میرزا طاهر تنکابنی (فقیه)‬                                            ‫که با زحمات زیاد توانستند او را‬
‫آن را اثری دیدنی و سرگرمکننده‬        ‫همین جماعت روشنفکر به حساب‬            ‫طبقهاش‪ ،‬معلق مانده و توانایی رهایی‬    ‫دانشمند معروف است‪ .‬کارکنان نظمیه‬                  ‫بعد میرویم راه شمیران‪.‬‬       ‫پیدا کنند‪ .‬قدسی توبه کرده و زن‬
‫خواهیم یافت‪ .‬وگرنه‪ ،‬به همان چاهی‬     ‫میآید‪ ،‬در این میانه‪ ،‬بیشتر با قهرمان‬  ‫از این آویزانی را ندارد‪ .‬این آدم چهل‬  ‫او را جلب و استنطاق کردند‪ .‬او یک‬        ‫او نشست به عرق خوردن‪ ،‬یوسف‬             ‫یک خشکپز شده بود‪ .‬خانۀ جدید‬
‫خواهیم افتاد که «هامونبازان» نامراد‬  ‫قصهاش حمید هامون همدل است تا‬          ‫و چند ساله‪ ،‬به قول خودش‪ ،‬به این‬        ‫صاحبمنصب نظامی اخراجشده بود‪.‬‬           ‫و رفقای او هم آمده سلام کردند و‬        ‫او را پیدا کرده و او را به نظمیه جلب‬
‫و سودازده با چنگ زدن به طناب‬                                                                                     ‫عبدالصمد پس از روبهرو شدن با‬            ‫نشستند‪ .‬او به آنها عرق تعارف کرد‬       ‫نمودند‪ .‬اسم او را پرسیدند؛ صریحاً‬
‫پوسیده ژرفنمایی و عرفونبازی‪ ،‬در‬                           ‫با همسر او‪.‬‬               ‫«آویختگی» معترف است‪:‬‬         ‫یوسف ارمنی چنین گفت‪ :‬من چندین‬           ‫و آنها خوردند‪ .‬باز در عالم مستی‬        ‫گفت‪ :‬شغل من مطربی بوده و اکنون‬
                                     ‫فارغ از هذیانهای عرفونی‪ ،‬حمید‬         ‫«… مرتب شلنگ تخته میندازم‬             ‫بار به منزل سردار انتصار رفته و در‬      ‫دستههای اسکناس را از جیب درآورد‬        ‫توبه کرده‪ ،‬شوهرداری میکنم‪ .‬نام پدر‬
               ‫آن آویزان ماندهاند‪.‬‬   ‫هامون مثل همه ابناء منفعتجوی‬          ‫ولی به هیچ جایی نمیرسم دکتر‪ .‬دارم‬     ‫آنجا مذاکراتی در اطراف حضرت‬             ‫و گفت‪« :‬من این همه پول دارم‪ ،‬خرج‬       ‫را پرسیدند‪ ،‬گفت‪ :‬نمیدانم‪ .‬من بچه‬
                                     ‫بشر‪ ،‬دنبال ارضاء حداکثری و‬            ‫فرو میرم‪ .‬من دیگه به هیچ چی اعتماد‬    ‫اشراف شده بود و سردار میگفت‪:‬‬            ‫عرق و عیاشی میکنم‪ ».‬یوسف گفت‬           ‫بودم که پدرم مرد‪ .‬مستنطق پرسید‬
                                     ‫بیهزینه تمایلاتش است‪ .‬اما چنانکه‬      ‫ندارم‪ .‬به هیچ چی اعتقاد ندارم… من‬     ‫این وضع حکومت زور شایستۀ یک‬             ‫«حاجی! تو این همه پول داری و ما‬        ‫آیا خویش و فامیل و آشنا نداشتی که‬
                                                                           ‫یه موقعی فکر میکردم که یه ُگهی‬        ‫مملکت مشروطه نیست و شما‬                 ‫نداریم‪ ،‬از این پولها به ما بده‪ ».‬گفت‪:‬‬  ‫به تو بگویند نام پدرت چه بود؟ گفت‪:‬‬
                                                                           ‫میشم ولی هیچ پُخی نشدم‪ .‬چهل و‬         ‫جوانان باید کاری بکنید‪ .‬من گفتم با‬      ‫«نه‪ ،‬هرچه عرق میخواهید به شما‬          ‫چرا‪ .‬زیر درخت که بهعمل نیامدم‪،‬‬
                                                                           ‫ُخردهای ازم گذشته اما بدتر آویزونم‪،‬‬   ‫بودن مجلس و شاه مشروطه ما چه‬                                                   ‫خویش و قوم محترم بسیار دارم‪.‬‬
                                                                                                                 ‫میتوانیم بکنیم‪ .‬این قبیل گفتگو با‬               ‫میدهم‪ ،‬پول نخواهم داد»‪.‬‬        ‫اصرار زیاد کردند؛ بالاخره نام پدر خود‬
                                                                                               ‫آویزون!…»‬         ‫حضور مکرمالسلطان برادرزادۀ سردار‬        ‫خوب که همه مست شدند من یک‬              ‫را گفت‪ ...‬السلطنه‪ .‬ولی خیلی تضرع‬
                                                                           ‫شکستهای پیاپی‪ ،‬از او موجودی‬           ‫انتصار جاری میشد که او نیز جلب‬          ‫درشکه خبر کردم‪ .‬ما همه در آن‬           ‫کرد که نام او برده نشود مبادا آبروی‬
                                                                           ‫سرخورده و منفعل ساخته که حاضر‬         ‫و استنطاق شد (باید دانست که‬             ‫سوار شدیم‪ .‬یوسف به من اشاره کرد‬        ‫او بریزد‪( .‬این جمله را وزیر جنگ با‬
                                                                           ‫نیست بیعرضگی و ناهوشیاریاش‬            ‫در آن زمان سردار انتصار بیکار و‬         ‫که به راه شمیران نرویم‪ .‬برویم به‬       ‫تأثر میگفت و بر اوضاع اجتماع تأسف‬
                                                                           ‫در زندگی روزم ّره را به عنوان دلیل‬    ‫خانهنشین بود‪ .‬در ضمن استنطاق‪،‬‬           ‫خیابان ارامنه که آنجا خلوت است‪ .‬ما‬     ‫میکرد)‪ .‬از قدسی پرسیدند‪ :‬آیا شما‬
                                                                           ‫اصلی شکستها و سرخوردگیهایش‬            ‫نام قوامالسلطنه برده شد که او عامل‬      ‫هم رفتیم‪ ،‬حاج اسمعیل پرسید‪ :‬مگر‬        ‫یوسف ارمنی را دیده و میشناسید؟‬
                                                                           ‫بپذیرد و از این رو میکوشد که همه‬      ‫اصلی و محرک بوده و توطئۀ قتل وزیر‬       ‫نگفته بودی بهراه شمیران میرویم؟‬        ‫گفت‪ :‬آری‪ .‬او و فیروز و ابرام و‬
                                                                           ‫نامرادیهایش را به پرسشهای‬             ‫جنگ با دستور او بوده و او دو عمزاده‬     ‫جواب دادم خبر آوردند که آن تکه در‬      ‫رجباف هرشب در منزل شاهزاده‬
                                                                           ‫فلسفی و هذیانهای عرفانی پیوند‬         ‫داشت که از قشون اخراج شده بودند‬                                                ‫تفریشی میآمدند‪ .‬یک شب که در‬
                                                                           ‫بزند تا از حس حقارتی که به آن‬         ‫و احتمال میرفت که آنها نیز داخل‬                ‫خیابان ارامنه (بوعلی) است‪.‬‬      ‫اطاق من بود وقت خواب یک حربۀ‬
                                                                                                                 ‫توطئه شده باشند ولی پس از توقیف‬         ‫وقتی رسیدیم‪ ،‬خیابان خلوت و‬             ‫کمری باز کرد و زیر بالش نهاد‪ .‬من‬
                                                                                           ‫دچار شده بکاهد‪.‬‬       ‫و استنطاق‪ ،‬برائت آنها ثابت شد‪.‬‬          ‫تاریک بود‪ .‬پیاده شدیم و درشکه‬          ‫ترسیدم و پرسیدم این چیست؟ گفت‪:‬‬
                                                                           ‫او در این راه‪ ،‬از همه مشکلات‬          ‫پس محور اصلی‪ ،‬سردار انتصار بوده‬         ‫را مرخص کردیم‪ .‬در آنجا باز شروع‬        ‫اوضاع مملکت بد است و ناامن است‪،‬‬
                                                                           ‫روزمره و سرخوردگیهای پیاپیاش‪،‬‬         ‫که توطئه را به شخص قوامالسلطنه‬          ‫به عرق خوردن کردند‪ .‬گیلاس نبود‬         ‫من این را برای حفظ خود از دزد‪ ،‬به‬
                                                                                                                                                         ‫عرق را در قوطی سیگار میریختند‬          ‫کمر میبندم‪ .‬آن شب به من سخت‬
                                                                                                                          ‫منتسب نمود‪ .‬ـ نویسنده)‬         ‫و بهاصرار به حاجاسمعیل میدادند‪.‬‬
                                                                                                                                                         ‫آنها جلو میرفتند و من قدری عقب‬
                                                                                                                 ‫« ادامه دارد»‬                           ‫بودم‪ .‬ناگاه یوسف ارمنی کارد را کشید‬
                                                                                                                                                         ‫و به حاج اسماعیل حمله کرد و آن را‬
                                                                                                                                                         ‫زیر پستان او فرو برد و کشید‪ .‬خون‬
   7   8   9   10   11   12   13   14   15   16   17