Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هفتم ـ شماره ۲۹۹ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - ۱4‬شماره ‪۱۷65‬‬
                                                                                                                                                                                                         ‫جمعه ‪ 2۴‬تا پنجشنبه‪ ۳۰‬بهمنماه ‪۱۳99‬خورشیدی‬

      ‫شب کار به همین پایان یافت‪...‬‬           ‫نگاهی به یادداشتهای یک زندانی سیاسی از دو زندان در دو رژیم قبلی و فعلی‬                                                                                      ‫انتقاد بهآذین به حزب توده و رهبران‬
‫« میدانی‪ ...‬که‪ ...‬من تاپانصد ضربه‬                                                                                                                                                                        ‫آن و اتحاد جماهیر شوروی را قبول‬
‫حکم تعزیر تو را ازحاکم شرع گرفتهام‪»...‬‬           ‫مهمان پسران شاطرنانوا! (‪)5‬‬                                                                                                                              ‫کنیم؛ یا عضویت درکمیته مرکزی و‬
‫بهآذین در زندان جمهوری‬                                                                                                                                                                                   ‫سفر دور دنیا با هزینههای سنگین‬
‫اسلامیتوهین و شکنجه و خفت‬                     ‫«چریک پیر» در زندان انقلاب «تعزیر» شد!‬                                                                                                                     ‫آن؟ و بعد در زندان جمهوری اسلامی‬
‫و خواری را تحمل میکند؛ در‬                                                                                                                                                                                ‫و بیان آنکه « من این را به بانگ‬
‫همان نشست اول به بازجوی خود‬               ‫همه جا دشنام بود و تهدید‪ ،‬مشت بود و لگد‪ ...‬و ضربات شلاق که بر کف پایم فرود میآمد‬                                                                               ‫بلند؛ آشکارا میگویم و میدانم که از‬
‫با صراحت تمام اقرار میکند که‬              ‫«برادران» بهیاری «بازجو» میآمدند و با کوفتن شیلنگ بر کف پای من کسب ثواب میکردند‬                                                                                ‫من خواهند پرسید «توکه سرشت و‬
‫چیزی برای پنهان کردن ندارد‪:‬‬                                                                                                                                                                              ‫مکانیسم تشکیلات حزب را؛ چفت و‬
‫«رهرو راه انقلاب بودهام و هستم‬                    ‫ایرج هاشمیزاده‬                       ‫تصویر میکند‪.‬دفتر خاطرات بهآذین از زندان‬         ‫محمود اعتمادزاده که با نام مستعارش «م‪.‬ا‪.‬‬                          ‫بست و کارکرد«آپارات» حزبی را چنین‬
‫و با نظام برخاسته از انقلاب‪ ،‬هرچند‬                                                     ‫پیش از انقلاب «مهمان این آقایان» نام دارد و‬     ‫بهآذین» شهرت دارد‪ ،‬از چهرههای سرشناس‬                              ‫میدیدی و از آن کناره گرفتی‪ ،‬چرا پس‬
‫که با من سر ناسازگاری داشته باشد‪،‬‬         ‫«خط امام» مثل تصویر یک جارختی بر‬             ‫خاطراتش را از زندان بعد از انقلاب «بار دیگر‪ ،‬و‬  ‫ادبی ـ سیاسی چپ ایران در دوره قبل و بعد از‬                        ‫از بیست و اند سال؛ در پایان ‪۱۳۵۸‬‬
‫نمیخواهم ناسازگار باشم‪ .‬مینویسم؛‬          ‫دیوار بود که سران حزب توده تلاش میکردند‪،‬‬     ‫این بار‪ »...‬نام نهاده است‪.‬ایرج هاشمیزاده‪ ،‬ازین‬  ‫انقلاب به شمار میرود‪ .‬او که سه سال قبل (‪۱۰‬‬                        ‫بدان پیوستی و بر خود پسندیدی که‬
‫بی پردهپوشی‪ .‬گویی برای کسی که‬                                                          ‫دو دفتر بخشهایی را در معرض مطالعه شما قرار‬      ‫خرداد ‪ )۱۳85‬درگذشت‪ ،‬دو دفتر خاطرات از‬                             ‫عضو کمیته مرکزی همین تشکیلات‬
‫از خون من است و رگ و ریشهام با‬                      ‫لباسهای خود را به آن آویزان کنند‪.‬‬  ‫میدهد و عقیده دارد که در شرایط کنونی ایران‬      ‫خود بر جای نهاده است و فضای عمومی زندان‬                           ‫باشی؟‪.‬پرسشی است به جا و پاسخم؛ اگر‬
‫او پیوند خورده است و او پشت سر‬            ‫شادروان ایرج اسکندری‬                                                                         ‫سیاسی را در هر دو دوره براساس مشاهداتش‬                            ‫چه شرح و بسطی میخواهد که تنها در‬
‫من ایستاده است و سرک میکشد‬                ‫به نقل از مصاحبه فرهاد فرجاد با رادیو آلمان‬                     ‫یادآوری آن ضروری است‪.‬‬                                                                          ‫حد گنجایش این نوشته میتوانم بدان‬
‫و گاه توضیح بیشتر میخواهد»‬                                                                                                                                                                               ‫بپردازم؛ روشن و کوتاه چنین است‬
‫نظام اما به سازگاری او اعتماد ندارد؛‬                                             ‫به سبب نقشی که در برگذاری‬               ‫برداشت که منجر به قطع دست‬                       ‫زندگینامۀ م‪.‬ا‪ .‬بهآذین‪:‬‬
‫شکنجه پشت شکنجه‪ ،‬خفت و خواری‪،‬‬                                                    ‫شب شعرهای «انستیتو گوته» و‬              ‫چپ او شد و بقیه عمر را به دست‬           ‫محمو د ا عتما د ز ا د ه ( م ‪ .‬ا ‪.‬‬         ‫«اشتباه کردم و از آن چارهام نبود»‬
‫توهین و مشت و لگد پاسخ بازجو است‪.‬‬                                                ‫نیز فعالیتهای دوره جدید کانون‬                                                   ‫بهآذین) در سال ‪ ۱۲۹۳‬شمسی‬                   ‫به همین سادگی رفیق بهآذین؟‬
‫اما هنگامی که پای زنش به‬                                                         ‫نویسندگان ایران داشت‪ ،‬بار دیگر‬                        ‫راستش متکی بود‪.‬‬           ‫در رشت به دنیا آمد‪ .‬پس از خاتمه‬
‫میان میآید و با تهدید حضور او در‬                                                 ‫چند روزی زندانی شد و پس از‬              ‫در اوایل دهۀ ‪ ۲۰‬که وارد‬                 ‫تحصیلات متوسطه‪ ،‬در سال ‪۱۳۱۱‬‬                        ‫***‬
‫زندان روبرو میشود‪ ،‬به شرکت در‬                                                    ‫انقلاب هم در سال ‪ ۱۳6۱‬در جریان‬          ‫فعالیتهای سیاسی شده بود از‬              ‫جزو دانشجویان اعزامی ایران به‬           ‫قبل ًا با زندان شاه آشنا شدیم؛ حال‬
‫نمایش مسخره تلویزیون و «ارتباط‬                                                   ‫دستگیری گستردۀ اعضای حزب‬                ‫ارتشاستعفادادوبهوزارتفرهنگ‬              ‫فرانسه رفت و در رشته مهندسی‬             ‫ضروری است با هم سری به زندانهای‬
‫با کا‪ .‬گ‪ .‬ب‪ ».‬تن در میدهد تا‬                                                     ‫توده به زندان رفت و تا سال ‪۱۳6۹‬‬         ‫منتقل شد و به تدریس زبان فرانسه‬                                                 ‫جمهوری اسلامی بزنیم و با پسران‬
‫بقول خودش دست از سرش بردارند‪:‬‬                                                                                            ‫وریاضیاتدردبیرستانهاپرداخت‪.‬‬                      ‫دریانوردی تحصیل کرد‪.‬‬           ‫شاطرنانوا در مقام بازجو و بازپرس و‬
‫«نظام جمهوری اسلامی از من‬                                                                           ‫در زندان ماند‪.‬‬       ‫از همان زمان به کار تألیف و ترجمه‬       ‫در سال ‪ ۱۳۱۷‬به ایران بازگشت‬
‫میخواست‪:‬نمایشیتلویزیونیبهمنظور‬                                                   ‫وی در روز چهارشنبه ‪ ۱۰‬خرداد‬             ‫روی آورد و به عنوان نویسنده و‬           ‫و به نیروی دریایی پیوست‪ .‬در‬                  ‫تعزیر اسلامی بیشترآشنا شویم‪.‬‬
‫محکوم ساختن حزب تودۀ ایران و اقرار‬                                               ‫‪ ۱۳85‬بر اثر ایست قلبی در تهران‬                                                  ‫چهارم شهریور ‪ ۱۳۲۰‬که نیروهای‬            ‫در اولین بازجوئی بازجوی جوان و‬
‫به داشتن رابطۀ جاسوسی با شباشین‪،‬‬                                                                                                     ‫مترجم شهرت یافت‪.‬‬            ‫متفقین به ایران حمله کردند‬              ‫پسر شاطرنانوا خطاب بهآذین میگوید‪:‬‬
‫سرهنگ و نمایندۀ زیر دست کا‪.‬گ‪.‬ب‪.‬‬                                                                        ‫درگذشت‪.‬‬           ‫در تیر ماه ‪ ۱۳4۹‬بازداشت شد و‬            ‫او افسر نیروی دریایی بود و در‬           ‫«دقیق و روشن به پرسشها جواب‬
‫در ایران در مورد نخست در راستای‬                                                  ‫از بهآذین نوشتهها و ترجمههای‬            ‫چهار ماه در زندانهای قزلقلعه و‬          ‫بمباران بندرپهلوی (انزلی) زخم‬           ‫بده؛ جوابهای نادرست تعزیر دارد»‬
‫داوری دیرین من درباره آپارات و‬                                                                                           ‫قصر به سر برد‪ .‬در سوم آذر ‪۱۳56‬‬                                                  ‫تعزیر در فرهنگ این آقایان یعنی‬
‫آپاراتچیهای حزب مدتها بود که در‬                                                       ‫متعددی بر جای مانده است‪.‬‬
‫آنها جوشش راستین زندگی نمیدیدم‪.‬‬                                                                                                                                                                                  ‫گوشمالی دادن؛ ادب کردن!‬
‫به مقام پرستی و زد و بند و دورویی‬         ‫درگاهیاش ببرم و بیحرکت بایستم‪.‬‬         ‫چندان که کتفم صدا کرد و نزدیک شد‬        ‫داستان همچنان ادامه یافت تا جایی که‬     ‫که درکنج توالت نهاده بود ـ یادگار‬       ‫اولین تعزیر مشتی است سنگین‬
‫و خدعه و سرسپردگی فرصتطلبانه‬              ‫فرمانش را کار بستم‪ .‬اما او به این‬              ‫که استخوان بازویم بشکند‪...‬‬      ‫دو روز به نوروز کف هر دو پایم شکاف‬      ‫فراموش شده تعمیرات ـ برداشت و‬
‫آموخته و پرورده شده بودند‪ .‬اما در‬         ‫اندک خرسند نشد‪ .‬مرا؛ رخت پوشیده؛‬                                               ‫برداشته بود و خون میریخت و این‬          ‫خواست بر تنم بکوبد‪ .‬اما همچنان که‬                      ‫برچانه چپ بهآدین‪.‬‬
‫مورد دوم‪ ،‬جاسوسی و ارتباط با‬              ‫زیر دوش نگه داشت و شیر را بازکرد؛‬      ‫«برنامه « نوازش» در اتاق زیر‬            ‫زخم‪ ...‬تا بیش از دو ماه بهبود نیافت‪...‬‬  ‫ناسزا میگفت؛ به گمانم تا اندازهای‬       ‫«پیش از ظهر سهشنبه ‪ 2۶‬بهمن‬
‫سرهنگ خیالی کا‪ .‬گ‪ .‬ب‪ .‬برایم هیچ‬           ‫آب سرد بر سرم میریخت و پای تا سر‬       ‫هشت هر روز به اجرا در میآمد و من‬        ‫«سختگیری شدتی روزافزون یافت‪.‬‬            ‫به خود آمد و همینقدر سر آن را بر‬        ‫(روزپس ازدستگیری) مرا به بند ‪ ۱‬در‬
‫اهمیت نداشت‪ .‬بگذار به چنین جفنگ‬           ‫خیسم میکرد و من میلرزیدم؛ ناچار؛‬       ‫چندان به این ملاطفتها خوگیر شدم‬         ‫نشستها در سلول و در ساختمان‬             ‫سینهام؛ بالای استخوان ترقوه راست؛‬       ‫طبقه همکف انتقال دادند‪ ...‬و هر روز؛‬
‫رسوایی دل خوش کنند‪ .‬از این رو‬             ‫پس ازآن درحالی که آب از همه زیر و‬      ‫و حتمیاش میدانستم که؛ همین که‬           ‫بازجوی پیاپی شد و همچنین‬                ‫گذاشت و فشار داد؛ درد اندازه نداشت‪.‬‬     ‫بهجز جمعهها بازجوئی داشتم‪ ...‬بازجو‬
‫زیر فشار توانفرسایی که بر تن و جانم‬       ‫بالایم میچکید؛ از حمام بیرونم آورد و‬   ‫به درون آن دخمهام میبردند؛ خودم‬         ‫نوازشهای اتاق زیر هشت‪ ...‬اینک‬           ‫اما نالهام را توانستم فرو بدهم‪« ...‬خوب‬  ‫دستور داد از بیرون برایم چلوکباب‬
‫روا میداشتند‪ ،‬گفتم دروغی را که با‬         ‫گوئی برای شادی و تماشای «برادران»‬      ‫روی تخت شکنجه دراز میکشیدم و‬            ‫کسانی هم از «برادران» به یاری‬           ‫گوشت را وا کن‪ ،‬ببینم که باز دستت‬        ‫آوردند‪ .‬کسی که هر بار مرا در اتاق‬
‫چندان اصرار از من میخواستند‪ .‬گفتم‬         ‫این سو آن سو گردشم داد‪ ...‬به سلول‬      ‫پاهایم را روی میله آهنی بالای دیواره‬    ‫بازجو میآمدند و با کوفتن شیلنگ‬          ‫را پائین آوردی و خودت را اینجا پهن‬      ‫تنها میگذاشت و در را نمیبست‪...‬‬
‫تا از من دست بدارند‪ .‬ظهر گذشته‬            ‫بازگردانده شدم و باجامههایتر؛ خودم‬      ‫تخت مینهادم تا با ریسمان ببندند‪...‬‬     ‫بر پاهای زخمی و خونآلود من خود‬          ‫کردی؛ آنقدر میزنمت که سقط بشی‪...‬‬        ‫اینک جای خود را به خشونت و تهدید‬
‫بود؛ به حیاط رسیدیم‪ .‬جوانان دستگاه‬        ‫را درپتوها پیچیدم‪ .‬بلا گذشت‪ .‬آری‬       ‫«روز دیگر؛ ساعتی پیش از ظهر‬             ‫را به ثوابی رایگان میرساندند‪ .‬از آن‬     ‫«‪ ...‬بازجو دستور تعزیرم را از حاکم‬      ‫و تعزیر میداد‪ ...‬مرا رو به دیوار برپا نگه‬
‫بازجوئی به ناهارخوری میرفتند‪.‬‬             ‫اما تنها تا پس از شام بند‪ .‬بازجو آمد‬   ‫مرا باز به حمام برد‪ .‬حمام که همیشه‬      ‫میان؛ یکی را بیآنکه دیده باشم خوب‬       ‫شرع بازداشتگاه گرفت و میدانیم‬           ‫میداشت و فرمان میداد که دست بالا‬
‫نزدیک راهرو میان بندهای یک و دو‪،‬‬          ‫و مرا به اتاقک زیرهشت برد‪ ...‬پس‬        ‫یا مخزن آب گرمش درست کار‬                ‫به یاد میآورم که بیش از هر ضربه؛ با‬     ‫که واژه تازی «تعزیر» پوششی فقهی‬         ‫گرفته؛ ‪ ۵۰‬بار پیاپی بنشینم و بایستم‬
‫گروهی ازآنان مرا در میان گرفتند و هر‬      ‫از پرسشهای کوتاه و تهدیدهای‬            ‫نمیکرد؛ یا مجرایش گرفته بود و‬           ‫دو و سه بارآزمایش کمدرد که البته‬        ‫است برآنچه پیشینیان ما کیفر تازیانه‬     ‫و اگر در این میان از خستگی و ناتوانی‬
‫یک به ریشخند چیزی گفتند‪ .‬بازجو‬            ‫جدیدتر از همیشه دستور داد تا بالای‬     ‫زیر دوشها آب آلوده گاه تا قوزک‬          ‫به حساب نمیآمد؛ جای فرودآمدن‬            ‫مینامیدند و تازیانه اکنون درهیأت‬        ‫میخواستم نفسی تازه کنم؛ لگد به‬
‫کنارم ایستاده بود و تماشا میکرد‪ .‬از‬       ‫تخت رفته بایستم‪ .‬درست در چند‬           ‫پا بالا میآمد‪ ،‬هر از چندی نیاز به‬       ‫ضربه را خوب سامان میکرد و سپس‬           ‫پیشپا افتاده شیلنگ پلاستیکی‪ ،‬در‬         ‫ساق پایم میزد‪ ...‬دستور داد به سلول‬
‫یکی شنیدم که گفت ‪«:‬ها‪ ،‬به آذین!‬           ‫سانتیمتری لبه آن‪ .‬سپس آمد و مچ‬         ‫دستکاری و تعمیر داشت‪ ...‬آن روز هم‬       ‫به شدت میکوفت‪ ...‬من او را ندیدم؛‬        ‫بازداشتگاهها و زندانها کاربرد همه‬       ‫من یک صندلی بازجوئی بیاورند‪ ...‬مرا‬
‫میزدی که وزیر خارجه یا حتی‬                ‫دست راستم را با ریسمان گره بست‬         ‫چنین بود‪ .‬من و بازجو آنجا گرفتار هم‬     ‫حتی کلمهای از او نشنیدم‪ .‬اما میدانم‬     ‫روزه آموزشی ـ پرورشی دارد‪ ...‬ولی‬        ‫چهار زانو بر زمین مینشاند و خود رو‬
‫رئیس جمهور بشوی‪ .‬ولی میبینی؟‬              ‫و سر دیگرش را از قلابی که برسقف‬        ‫بودیم‪ .‬او میپرسید و مکرر میپرسید‬        ‫که ایمان اسلامیاش ـ اگر هیچ بویی از‬     ‫باز باور نمیتوانستم کرد‪ ،‬آخر پیر‬        ‫به روی من روی صندلی مینشست؛ دو‬
‫اینجا پِ ِهن هم بارت نمیکنند»‬             ‫کارگذاشته بودند گذراند و محکم کرد‪.‬‬     ‫و من مکرر همان میگفتم که گفته‬           ‫آن به مشامش رسیده باشدـ نتوانسته او‬     ‫شصت و هشت ساله لاغر و نزاری را‬          ‫پایش را از دو سو بر زانوهایم مینهاد و به‬
‫درست میگفت‪ .‬تل پهن از همه‬                 ‫جوانک؛ چه دقتی درکار داشت! دم به‬       ‫بودم‪ .‬ناگهان مشتی به چانهام خورد‬                                                ‫که در عرصه ادب و سیاست هم کم‬            ‫وظیفه انقلابی بازجوئیاش میپرداخت‪.‬‬
‫سو پیشم بود و کسی بارم نمیکرد‪.‬‬            ‫دم؛ چشم بندم را پائین میکشید و تا‬      ‫و ضربهای هم بامیلهای آهنی ـ شاید‬              ‫را از خبث طینتش پاک کند‪...‬‬        ‫و بیش نام وآوازهای دارد؛ مگر میتوان‬     ‫‪ ...‬به دروغ و راستی که به تخمین خود‬
‫پس از مصاحبه «شو» تلویزیونی؛‬              ‫میتوانست خودش را کنار میگرفت تا‬        ‫یک دیلم کوچک ـ که تعمیرکاران در‬         ‫«من روز به روز تکیدهتر میشدم‬            ‫به همین آسانی خواباند وکف پاهایش‬        ‫درنوشتهام کشف میکرد‪ :‬با دو پای خود‬
‫فشار بر تن و جان زندانی به پایان‬          ‫مباد ببینمش‪ .‬اینک تنها همین مانده‬      ‫حمام جا گذاشته بودند به ساق پایم‬        ‫و بازجوی جوان من سرگشتهتر‪ .‬به‬           ‫را باشیلنگ قلقلک داد؟ در اتاق تعزیر‬     ‫زانوانم را فشار میداد و دردی کور در‬
‫میرسد‪ .‬راهی دادگاه اسلامی میشود‪:‬‬          ‫بود که با ضربه لگد برساقها؛ پاهایم‬     ‫کوفته شد‪ .‬خوشبختانه ؛ جوان بازجو‬        ‫روشنی پیدا بود که نمیداند با من چه‬      ‫پیش از انقلاب؛ رک و راست آنجا را‬        ‫استخوان ران و دو سوی لنگم منتقل‬
‫«همه این دادرسی و گفت و شنود‬              ‫را از لبه تخت براند‪ .‬بدینسان؛ من‬       ‫ـ پسرم و همنسگرم ـ نخواسته بود‬          ‫کند‪ .‬شاید نمیخواست یا اجازه نداشت‬       ‫اتاق شکنجه میخواندند اتاقکی نیمه‬        ‫میشد که دشوار میتوانستم تاب آورم‪...‬‬
‫اضافی حد اکثر سه ربع ساعت طول‬             ‫به یک دست از سقف آویخته شدم‪.‬‬           ‫با همه نیروی بازویش بزند‪ .‬درد بود و‬     ‫در فشار بر من تا جایی پیش برود که‬       ‫تاریک ‪ ...‬فضایی خاک گرفته؛ شاید به‬      ‫«نگهبانپاس؛حاجرمضانیهمچنان‬
‫کشید و همان بود‪ .‬نه از جلسۀ بعدی‬          ‫این نمایش شوم؛ نمیدانم تا کی بود‬       ‫کوفتکی؛ اما شکستگی نبود‪ .‬همینقدر؛‬       ‫زندگیام را در هم بشکند‪ ...‬بازجو مرا‬     ‫اندازه دو برابر سلولم؛ چسبیده به دیوار‬  ‫که مرا همراه خود به دستشوئی میبرد‪،‬‬
‫خبرشد و نه هرگز حکم دادگاه را ــ‬          ‫و چگونه گذشت‪ .‬یکی دو دقیقه؛ یا‬         ‫از دندان عاریهام در بالا یکی دو تکه‬     ‫ازطبقه بالا میکشاند؛ پائین میآورد؛‬      ‫دست راست تختی آهنی؛ با یک تشک‬           ‫نگاه کجش را از بالای شانه چپ به من‬
‫زبانی یا نوشته ــ به من ابلاغ کردند»‪.‬‬     ‫بیشتر؟ گمان نمیکنم‪ .‬یک دم از هوش‬       ‫کوچک جدا شده بود که تف کردم و‬           ‫هنگامیکه حمام بازداشتگاه برکار نبود‬     ‫چرکین آراسته به لکههای شاش‪ ...‬یک‬        ‫دوخت و از سرخشم و سوزکین گفت‪:‬‬
‫در پنجم مرداد ماه ‪ ۱۳۶2‬از‬                 ‫رفتم‪ .‬یکباره حس کردم که بازجو مرا‬      ‫دهانم را پای شیری که در دیوار آنجا‬      ‫مرا به آنجا میبرد‪ ...‬همه جا دشنام بود‬   ‫پتوی سربازی کهنه و پاره؛ چند رشته‬       ‫«میخواهی بازجو را سر بدوانی‪ ...‬نشانت‬
‫بازداشتگاه توحید ــ کمیته مشترک‬           ‫به هر دو دست گرفته؛ با دستپاچکی و‬      ‫بود شستم‪ .‬بازجو؛ پیگیر درکار انقلابی‬    ‫و تهدید بود و مشت و لگد بود‪ .‬یک بار‬     ‫ریسمان کارکرده ریش ریش‪ .‬دو و سه‬         ‫میدهم‪ .‬مثل آدم راه بیا و گرنه خودم‬
‫سابق ــ به ساختمان کاخ مانند در‬           ‫سخت به زحمت میکوشد تا مرا بالای‬        ‫خود؛ آمد و بازویم را گرفت و همچنان با‬   ‫مرا در اتاقی به زمین افکند و برسینهام‬   ‫تکه شیلنگ سرخ رنگ رفته هم؛ به قطر‬
‫بلندیهای شمیران منتقل میشود‪:‬‬              ‫تخت بیاورد و ریسمان را ازمچم باز‬       ‫چشمبند به مدخل یکی ازدوشها برد و‬        ‫نشست؛ و با همه زور جوانیاش بر ساعد‬      ‫یک اینچ یا کمی بیشتر؛ اینجا وآنجا‬                       ‫جانت را میگیرم‪...‬‬
‫«باغی بسیار بزرگ با درختان سیب‬            ‫کند‪ .‬بیشک ترسیده بود‪ .‬برای آرامش‬       ‫دستورداد که دستم را تا میله افقی بالای‬  ‫و بازوی تا شدهام فشار آورد و نگه داشت‬   ‫برکف اطاق پخش شده بود‪ .‬بازجو بر‬         ‫«با او رفتم و چیزی نگفتم؛ چیزی‬
‫و گوجه و آلو و گلهای فراوان‪ ،‬در‬           ‫دل خود همچنان که با گره ریسمان ور‬                                                                                      ‫لبه تخت نشست و مرا هم زیردست‬            ‫نداشتم که بگویم‪ .‬دستشوئی خالی‬
‫طبقه زیرزمین در اتاقی به مساحت‬            ‫میرفت گفت‪ :‬خالیبندی کردی؟‪ .‬ولی‬                                                                                         ‫چپ خود نشاند‪ .‬خم شد و یکی از‬            ‫بود‪ .‬سه مستراح در یک ردیف؛ آن رو‬
‫‪۳۰‬مترمربع با دو تخت غذایم را از‬           ‫خالی بندی بوده است یا نه؛ اثر سایش‬                                                                                     ‫شیلنگها را برداشت‪ ...‬به دستور بازجو‬     ‫به رو؛ و دست راست؛ یک روشویی و‬
‫دریچۀ چهارگوشی یک متر بالاتر از‬           ‫ریسمان بر مچ دستم به رنگ قهوهای‬                                                                                        ‫ـ پسرم و همسنگرم که نمیخواست‬            ‫ظرفشویی از ورقه آهنی جوش داده؛ با‬
‫میز در دیوار کار گذاشته میگیرم‪ .‬از‬                                                                                                                               ‫بشناسدم ـ روی تخت برشکم دراز‬            ‫شیرهای آب برای استفاده هم زمان دو‬
‫نگهبانیکهباشلقمانندیازپارچهسیاه‬                         ‫تا پنج شش ماه بود‪...‬‬                                                                                     ‫کشیدم؛ چشمبند همچنان برچشم‪ ،‬و‬           ‫زندانی‪ .‬آفتابه را پرکردم و جارو به دست‬
‫به سرکشیده است و تنها چشمانش از‬           ‫« اگرچه دین اسلام همچو چیزی‬                                                                                            ‫او پتوی گندیده را بر سرم کشید؛ پاهایم‬   ‫گرفتم؛ و تاجایی که تن ناتوان و قلب‬
‫آن پیداست؛ درست به شیوۀ دژخیمان‬           ‫تجویز نکرده؛ اما اگر برای گرفتن اقرار‬                                                                                  ‫را با ریسمان به میله افقی بالای دیواره‬  ‫رنجور اجازه میداد‪ ،‬صحن دستشویی‬
‫فرنگی در فیلم مرا با چشمبند ــ و‬          ‫از تو لازم باشد؛ زنهای خانوادهات را‬                                                                                    ‫تخت محکم بست‪ .‬چنان که تنها نیمه‬         ‫و یکیک مستراحها را چنان که باید‬
‫گاه با دو تا‪ ،‬یکی روی دیگری ــ برای‬                                                                                                                              ‫بالای تنم میتوانست پیچ و تاب بخورد‬      ‫از آلودگیها ناگزیر پاک کردم‪ ...‬از کار‬
‫هواخوریبهباغمیبرند‪.‬در‪ ۱۸‬روزیکه‬                             ‫اینجا میآورم و‪...‬‬                                                                                     ‫و یک بار سدی شکسته شد‪ .‬نخستین‬           ‫که فارغ شدم؛ مجال نفس کشیدن‬
‫در زیرزمین این کاخ و باغ بسر میبرم؛‬       ‫«این گفته تنها یک بارش بود و دیگر‬                                                                                      ‫ضربهای که برکف یک پایم فرود آمد‪.‬‬        ‫به من نداد‪ .‬آمد و مرا به توالت میانی‬
‫وقتم به خواندن کتابهایی میگذرد که‬         ‫تکرار نشد‪ ...‬با این همه؛ تهدید دیگرش‬                                                                                   ‫دردی انبوه در خطی باریک از پشتم‬         ‫برد و دستور داد که دستم را تا بالای‬
‫در راهرو از قفسه کوچکی برمیدارم و‬         ‫که همسرم را خواهد آورد و زیر هشت؛‬                                                                                      ‫نفوذ داد و من که به خود میگفتم تا‬       ‫چارچوب آهنی در ببرم و همچنان‬
‫نیز به نوشتن آنچه در نیمۀ دوم تیرماه‬      ‫او را پیش چشم من و مرا پیش چشم‬                                                                                         ‫آخربی صدا تحمل خواهم کرد‪ ،‬فریادم‬        ‫به همان حال بایستم‪ .‬من کمترین‬
‫در سلول بازداشتگاه آغاز کرده بودم؛ با‬     ‫او تعزیر خواهد کرد گویا جدی بود و‬                                                                                      ‫بیاختیار بلند شد‪ :‬وای! ضربه دوم به‬      ‫هوس سرکشی نداشتم‪ .‬آنگونه که‬
‫عنوان «راهی که پیمودهام» چیزی در‬          ‫پس از دو سه بار که تکرارشد؛ در‪۱9‬‬                                                                                       ‫فاصلهای اندک با پای دیگرم آشنا شد‪...‬‬    ‫گفته بود ایستادم‪ .‬حاج رمضانی‪ ...‬رفت‪.‬‬
‫بیست و پنج تا سی صفحۀ بزرگ‪ ،‬در دو‬         ‫فروردین‪ ۶2‬؛ شب پس از شام بند بدان‬                                                                                      ‫و درد آتشین بود و فریاد بلندتر‪ :‬خدا!‬    ‫من ماندم درتنهایی و خاموشی؛ ‪....‬‬
‫نسخه‪ ،‬یکی برای بازجو و دیگری برای‬         ‫عمل کرد؛ اگرچه نه به تمامی‪ ...‬مرا به‬                                                                                   ‫و همین شد‪ .‬او میزد و فاصله نگه‬          ‫تابم زود ازدست رفت‪ ،‬آهسته گویی‬
‫خودم‪ .‬این نوشته شرحی است کوتاه از‬         ‫سرسرای نیمه تاریک بند برد و روبروی‬                                                                                     ‫میداشت و من خدا‪ ،‬خدا میگفتم‪.‬‬            ‫تاشدم؛ برکف تازه شسته مستراح؛ پاها‬
‫زندگیام و انگیزههای پیوستنم به مبارزه‬     ‫درهای باز دخمه آشنای شکنجه برپا‬                                                                                        ‫« بهآذین همه چیز رو شده‪،‬‬                ‫دراز از دو سوی کاسه چدنی نشستم؛‬
‫انقلابی روزگار جوانیام‪ 2۳ .....‬مرداد مرا‬  ‫نگه داشت‪ .‬چشمبندم را کمی بالا زد‬                                                                                       ‫ایستادگی بیفایده است‪ .‬بگو!» وناگهان‬     ‫چه آسوده؛ چه بیپروا!! و یکباره او سر‬
‫در ماشین مینشانند و به بازداشتگاه‬         ‫و من از دور؛ بسیار دورتر از آنچه در‬                                                                                    ‫به اشاره بازجو سیلی جانانهای برگونهام‬   ‫رسید‪ .‬همچون تکههای گداخته سنگ‬
‫بر میگردانند‪ .....‬باری‪ ،‬کارم اکنون‬        ‫واقع بود؛ همسرم را از نیمرخ؛ نشسته‬                                                                                     ‫نواخت‪ ...‬و بازجو باز همان کرد که به‬     ‫از دهانه آتشفشان؛ فریادش همراه ناسزا‬
‫خواندن و یادداشت برداشتن است و راه‬        ‫بر صندلی؛ در روشنایی خیرهکننده‬                                                                                         ‫گمان خود وظیفه انقلابیاش بود و‬          ‫و تهدید برخاست‪ .‬فلان فلان شده؛ برای‬
‫دادن به جوشش رگۀ شعر که دورادور‬           ‫چراغ اتاقک زیر هشت دیدم؛ اما او‬
‫و گاهگیر؛ همیشه در من بوده است‪»...‬‬        ‫نمیتوانست مرا در تاریکی ببیند‪...‬آن‬                                                                                                                                             ‫خودت لم دادهای؟‬
‫ادامه دارد‬                                                                                                                                                                                               ‫«خستهام؛ نمیتوانم»‪« .‬چشمت کور!‬
                                                                                                                                                                                                         ‫زودباش‪ ،‬پاشو» و دست زیر بغلم برد و‬
                                                                                                                                                                                                         ‫مرا سبک از جا کند‪ .‬نفسزنان ایستادم؛‬
                                                                                                                                                                                                         ‫چاره نبود‪ .‬او رفت و من زودتر از آن باز تا‬
                                                                                                                                                                                                         ‫شدم و نشستم‪ .‬نه از سر لجاج‪ .‬در توانم‬
                                                                                                                                                                                                         ‫نبود که بایستم و مرد بازآمد‪ .‬هیچ تکانی‬
                                                                                                                                                                                                         ‫به خود ندادم‪ .‬همه چیز برایم یکسان‬
                                                                                                                                                                                                         ‫بود‪ .‬خشمگین؛ شمشه دراز بنائی را‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18