Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۵۳ (دوره جديد
P. 14

‫ویژهنامهنوروز‬                                                                                             ‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪153‬‬
                                                                                                                                                                         ‫جمعه ‪‌25‬اسفندماه‪ 1396‬تا پنجشنبه ‪ 9‬فروردی ‌نماه ‪1397‬خورشیدی‬

‫ما هم مباحثاتی برگذار بفرمایید‪ .‬هر‬                                                                                                           ‫خاطراتی از‬                                                              ‫لباسی بپوش که به تو بیاید!‬
‫وقت بفرمایید بلیط هواپیما خدمتتان‬                                                                                                      ‫استاد محمد سنگلجی‪،‬‬                                                           ‫سنگلجی ا ز لبا س مذ هبی‬
‫بیاوریم‪ .‬من خندیدم و گفتم از جانب‬                                                                                                                                                                                   ‫سو‌ءاستفاده نم ‌یکرد‪ ،‬به عبا و عمامه‬
‫من از اعلیحضرت تشکر بکنید‪ ،‬و‬                                                                                                  ‫مردیکهنم ‌یتواناوراازیادبرد(‪)2‬‬                                                        ‫فقط در حد لباسی که او به پوشیدن‬
‫بگویید اگر من بخواهم به عربستان‬                                                                                                                                                                                     ‫آ ‌نها عادت کرده بود م ‌ینگریست‪ .‬از‬
‫بیایم و مدتی در آنجا بمانم‪ ،‬اعلیحضرت‬                                                                                                  ‫= بعد از انقلاب‪ ،‬سنگلجی با عمامه وداع کرد‬                                     ‫ای ‌نرو از کسانی که پوشش روحانیت‬
‫باید یک هواپیمای دربست (کذا‬                                                                                                   ‫=او از لباس مذهبی سو ‌ءاستفاده نم ‌یکرد و از کسانی‬                                    ‫را وسیل ‌های برای تفاخر و امتیاز خود‬
‫ف ‌یالاصل) بفرستند دنبال من‪ ،‬چون‬                                                                                              ‫که عبا و عمامه را وسیلۀ تفاخر و امتیازطلبی قرار‬                                       ‫به شمار می‌آورند آزرده خاطر و‬
‫یک هواپیما باید کتاب‌های مرا با‬                                                                                                                                                                                     ‫حتی عمیقاً از آ ‌نها بیزار و گریزان‬
‫خودش بیاورد‪ .‬حر ‌فهایم را که شنید‬                                                                                                                                 ‫م ‌یدهند بیزار بود‬                                ‫بود‪ .‬نه فقط عبا و عمامه که کردارها‬
‫خیلی تعجب کرد و چیزی نگفت‪ .‬این‬                                                                                                                                                                                      ‫و گفتارهای آن قوم را هم جدی‬
‫را گفتم آقاجان تا آنها بدانند که من‬                                                                                           ‫آقای اشرف پزشکپور در خاطراتش که طی چند شماره از نظرتان گذشت‪،‬‬                          ‫نم ‌یگرفت و زبان طنز و تمسخر و‬
‫از این آخوندهای رقاص نیستم که با‬                                                                                              ‫یادی از استادان و همدر ‌سهای خود در دانشکده حقوق کرده بود‪ .‬از آن جمله این‬             ‫سرزنشش همیشه به سوی آ ‌نها دراز‬
‫یک حرف آنها عبا و ردایم را بپوشم و‬                                                                                            ‫که‪« :‬حیف است از کلاس درس مرحوم شیخ محمد سنگلجی نام نبرم‪ .‬دانشجوها‬                     ‫بود‪ .‬با تمام این احوال همچنان که‬
‫بدوم پای هواپیما‪ .‬آنها باید بدانند که‬                                                                                         ‫سر به سرش م ‌یگذاشتند و در مواردی که صحبت از نکاح و طلاق ُخلعی و بائن و‬               ‫پیشتر نوشتم سنگلجی به طور قطع‬
‫با یک عالم اسلامی در ایران طرفند‬                                                                                              ‫روابط زن و مرد ب ‌همیان م ‌یآمد سؤالاتی م ‌یکردند که آن مرحوم هم از همه جهت‬           ‫و یقین مسلمانی باورمند بود‪ .‬او خود‬
‫آقاجان! ضمناً خواستم رویشان را کم‬                                                                                             ‫حریف پرزوری بود‪ ،‬بدون این که ناراحت شود‪ ،‬یا از کوره در برود‪ ،‬حق مطلب را‬               ‫را یک مرد دینی صدیق و ناب و یک‬
‫کنم آقاجان! چه کسی حوصله دارد‬                                                                                                 ‫ب ‌یپرده م ‌یگفت و چند تا متلک هم بارشان م ‌یکرد که اسباب خنده م ‌یشد»‪.‬‬               ‫«عالم مذهبی» واق ‌عبین و درس ‌تگوی‬
                                                                                                                              ‫دانشجویان حقوق و کسانی که سنگلجی را از نزدیک م ‌یشناختند همگی‬                         ‫و درست کردار م ‌یدانست و پیوسته به‬
           ‫برود عربستان آقاجان!»‬                                                                                              ‫اذعان دارند که او یک «پدیده» بود‪ .‬یکی از شاگردان استاد‪ ،‬آقای پیروز افشارلو‪،‬‬           ‫آن افتخار و حتی تظاهر م ‌یکرد‪ .‬هد ‌ف‬
‫این داستانها را همیشه در مقام‬                                                                                                 ‫که علاوه بر کلاس درس به مجلس اُنس استاد نیز راه داشته است‪ ،‬چندی پیش‬                   ‫نهایی او مبارزه با تزویر و ریای بعضی از‬
‫تفاخر و دفاع از «غرور عالمانه» خود‬                                                                                            ‫مقالۀ مفصلی زیر عنوان «خاطر ‌ههایی از استاد محمد سنگلجی» در فصلنامه‬                   ‫آخوندان بود که به هیچ وجه آ ‌نها را‬
                                                                                                                              ‫ر ‌هآوردب ‌هچاپرساندکهب ‌یگمانازخواندن‪،‬یادوبارهخواندنشلذتخواهیدبرد‪.‬‬
   ‫در پیش دوستانش تکرار م ‌یکرد‪.‬‬                                                                                                                                                                                         ‫برنم ‌یتافت و با آنها م ‌یجنگید‪.‬‬
‫سنگلجی‪ ،‬مردی ظریف و با احساس‬                                                                                                         ‫این مقاله را ب ‌هنقل از «ر ‌هآورد» در چند شماره ب ‌هنظرتان م ‌یرسانیم‪.‬‬         ‫این داستان را خودش حکایت‬
‫و مهربان و در رفتار با نزدیکانش‬                                                                                                                                                                                     ‫م ‌یکرد‪« :‬سا ‌لها پیش چند نفر آمدند‬
‫فروتن بود اما شاید بتوان جسورانه‬          ‫همان چهره خندان و نگاه ب ‌یتفاوت و‬       ‫دو روز بعد شریعت به بستر بیماری‬            ‫سخت هم که ممکن بود به عمل آید‬              ‫وی و حریمش‪ .‬از این روی‪ ،‬آن کوری‬            ‫به پیش من و گفتند یک فیلسوف‬
‫این ادعا را بر زبان و قلم راند که او‬      ‫با لحنی که انگار م ‌یخواهد به آن مرد‬     ‫افتاد‪ .‬نتوانستند نجاتش بدهند‪ .‬تیفوس‬        ‫نم ‌یتوانست در جامعه شیعه ایران به‬         ‫و ناتوانی جسمانی گرچه همراه ضعف و‬          ‫هندی چند روز پیش به تهران آمده و‬
‫در مقام ستایش از امتیازات علمی‬            ‫صالح‪ ،‬با وقار و روحانیت انسانی معصوم‪،‬‬    ‫بود آقاجان‪ ،‬تیفوس! میکربش با همان‬          ‫صورت راز باقی بماند و به بیرون درز‬         ‫درد بودند‪ ،‬اما به یقین به درد اهانت و‬      ‫خیلی علاق ‌همند است شما را ببیند و‬
‫و اخلاقی خود‪ ،‬غروری افزو ‌نتر از‬          ‫درس «پاک عقیده بودن» بدهد‪،‬‬               ‫شپش‌هایی که توی قوطی کبریت‬                 ‫نکند‪ .‬کافی بوده یکی از همان خواص ـ‬         ‫شکنج ‌های که در صورت تندرست بودن‬           ‫دربارۀ «اسلام» با شما حرف بزند‪ .‬من‬
‫حد متعارف داشت و به گمان من‬               ‫م ‌یگوید‪« :‬آره جونم! راس م ‌یگی! من‬      ‫آوردند و در خانه ریختند‪ ،‬به جان برادرم‬     ‫محققاً نه برای پرده دری و تهمت‪ ،‬بلکه از‬    ‫باید تحمل م ‌یکرد‪ ،‬از هر جهت برتری‬         ‫با کمال میل از این ملاقات استقبال‬
‫چنین ذهنیتی بیش از آنکه خصیصه‬             ‫یک عمر زن آن کاره بودم‪ .‬اما از آنجا که‬   ‫افتاد‪ .‬یک هفته بعد هم نوبت آن یکی‬          ‫روی نهایت صداقت و فقط به منظور بیان‬        ‫داشتند که در هر حال خطر حضور‬               ‫کردم و روزی را هم برای دیدار تعیین‬
‫فردی سنگلجی باشد‪ ،‬نمایانگر نقشی‬           ‫خداوند رحمان و رحیم است وسیل ‌های‬        ‫برادرم بود‪ .‬آقا م ‌ممهدی‪ .‬او هم دو هفته‬    ‫خبری جالب توجه یا نظری ‌های بدیع یا‬        ‫سنگلجی برای آخوندهای از قم به تهران‬        ‫کردم‪ .‬عالم هندی در همان روزی که‬
‫از نی ‌مرخ اخلاقی و شخصیتی همه‬            ‫ساخت که من توانستم از آن همه گناه‬        ‫بعد به دنبال برادرش رفت‪ ».‬سنگلجی‬           ‫برای خودنمایی و اظهار فضل ـ گوش ‌های‬                                                  ‫قرار گذاشته بودیم به خانه ما آمد‪.‬‬
‫حوزه پروردگان است که او نیز ـ با‬          ‫پاک بشوم و در صف پرهیزکاران درآیم‪.‬‬       ‫در پایان روایتش باز تکرار م ‌یکرد‪« :‬هر‬     ‫از آن را در «جمع خود ‌یها و محرمان‬              ‫آمده‪ ،‬کمتر از شریعتمداری نبود‪.‬‬        ‫با یکی دو نفر همراه که خودشان‬
‫همه جلالت قدری که داشت ـ یکی‬              ‫یعنی یه روز که تصادفاً پای دیگ‬           ‫دو برادرم را کشتند آقاجان‪ ،‬کشتند‪».‬‬         ‫خودش» روایت کرده باشد ـ که روایت‬           ‫در همان سال آخر حیاتش چندبار‬               ‫را به عنوان دیلماج (عین واژه‌ای‬
‫از آنان بود‪ ،‬چندانکه گاهی هم آن قدر‬       ‫سمنوی امام حسین نشسته بودم و‬             ‫م ‌یگفت؛ اما روشن نم ‌یکرد کدام گروه‬       ‫کرده بوده است ـ تا همه عالم نه تنها از‬     ‫دیدمش که عمامه نگذاشته بود و به‬            ‫که سنگلجی همیشه آن را به جای‬
‫عریان و ب ‌یپرده و تهاجمی م ‌یشد که‬       ‫همین جوری که داشتم توی دیگ رو‬                                                       ‫همه آن ماجرا که از حواشی و ملحقات‬          ‫جای آن عرقچین سفیدی بر سرش‬                 ‫مترجم به کار م ‌یبرد) مرد هندی‬
‫مایه ملال خاطر م ‌یگشت و تأسف‬             ‫تماشا م ‌یکردم‪ ،‬یه هو‪ ،‬دود هیزم اجاق‬               ‫از دشمنان آ ‌نها را کشتند‪.‬‬                                                  ‫داشت‪ .‬یک روز که با دامادش نشسته‬            ‫را معرفی کردند‪ .‬معارفه‌ای انجام‬
‫انسان را برم ‌یانگیخت‪ :‬ب ‌یلطفی او به‬     ‫رفت تو چشمم و ب ‌یاختیار اشکم سرازیر‬     ‫سنگلجی واقعاً آخوندستیز بود‪.‬‬                         ‫آن هم خبردار شده باشند‪.‬‬          ‫بودیم و صحبت م ‌یکردیم‪ ،‬گفتم‪« :‬آقا‪،‬‬        ‫گرفت و با چای و میوه از مهمانان‬
‫«هم عبایان ‌»اش چنان بود که گاهی‬          ‫شد‪ .‬خداوند منو به احترام آن چند قطره‬     ‫آن‌ها را قبیله‌ای ریاکار و سیاهدل‬          ‫اما خود من که سا ‌لها در خدمت و‬            ‫خیلی پیر شده‪ ،‬حتی آنقدر ضعیف است‬           ‫پذیرایی کردیم‪ .‬در همان اثنا که من‬
‫تا حریم همکاران دانشگاهی عمامه به‬         ‫اشکی که در پای دیگ سمنوی امام‬            ‫م ‌یدانست که کارشان انباردن جهل و‬          ‫در حلقه ارادت سنگلجی بودم شاهد‬             ‫که نم ‌یتواند سنگینی عمام ‌هاش را هم‬       ‫با یکی از دیلما ‌جها صحبت م ‌یکردم‬
‫سر نیز نزدیک م ‌یشد و ای بسا آنها‬         ‫حسین از چشام پایین اومد‪ ،‬بخشید و‬         ‫خرافه در مغزهای تود‌ههای مردم است‪.‬‬         ‫بودم که او درباره مسأله امام زمان‪،‬‬         ‫روی سرش تحمل کند و برای همین‬               ‫متوجه شدم که مهمان هندی سرش‬
‫را رنجید‌هخاطر م ‌یکرد‪« .‬م‪ »...‬را آدم‬     ‫فرستادم تو بهشت!» و سنگلجی وقتی‬          ‫داستا ‌نهای زیادی از موذ ‌یگر ‌یها و‬       ‫هرگز به صراحت اظهار نظر نم ‌یکرد‬           ‫است که عرقچین بر سرش م ‌یگذارد‪».‬‬           ‫را به طرف مترجم دیگر خم کرده و‬
‫ب ‌یسوادی م ‌یدانست‪« ،‬ش ‪ »...‬را گاهی‬      ‫روایت را به پایان م ‌یآورد‪ ،‬لحن سخنش‬     ‫ستمکار ‌یهای آ ‌نها باز م ‌یگفت؛ برای‬      ‫و اگر چنین نگرشی هم به موضوع امام‬          ‫دامادش گفت‪« :‬من هم اول مثل شما‬             ‫چیزهایی به او م ‌یگوید و با گوشۀ‬
‫با عنوان «این مرد خراسانی» م ‌ینامید‬      ‫عوض م ‌یشد و با تمسخر خش ‌مآلودی‬         ‫ما‪ ،‬در پای صحبتش نشستن و آن‬                ‫زمان داشت‪ ،‬حت ‌یالمقدور از تکرار آن‬        ‫فکر م ‌یکردم ولی اتفاقی پیش آمد که‬         ‫چشم گاهی هم به من نگاه م ‌یکند و‬
‫که البته به کار بردن چنان ترکیب‬           ‫م ‌یگفت‪« :‬این که نشد بهشت آقاجان!‬        ‫حکای ‌تها را گوش دادن‪ ،‬هم فال بود‬          ‫دوری م ‌یگزید و ب ‌یآنکه صریحاً اصل‬        ‫براثر آن فهمیدم قضیه آن چنان نیست‬          ‫باز به سخنش ادامه م ‌یدهد‪ .‬احساس‬
‫کلامی نوعی تحقیر و فروداشت «ش»‬            ‫این شد «‪...‬خانه» من به چنان خون ‌های‬     ‫و هم تماشا‪ .‬بازگویی این داستا ‌نها در‬      ‫موضوع را انکار یا تأیید کند‪ ،‬از سخن‬        ‫که من و شما تصور م ‌یکرد‌هایم‪ :‬یک روز‬      ‫کردم که مهمان م ‌یخواهد چیزی‬
‫بود که انصافاً شایستۀ آن آزاد‌همرد نبود‪.‬‬                                           ‫عین حال که انسان را با عمق ماجراهایی‬       ‫گفتن درباره آن پرهیز داشت و همین‬           ‫که هوا خیلی سرد بود و پدر با همان‬          ‫راجع به من بگوید‪ .‬کنجکاو شدم و از‬
‫اما در همین جا‪ ،‬باز هم باید خواننده‬                         ‫نم ‌یرم آقاجان!»‬       ‫که در درون جهان به اصطلاح روحانیت‬          ‫سکوت‪ ،‬گویا‪ ،‬برای آت ‌شبس یک جدال‬           ‫عرقچین نازک به ایوان خانه آمده بود و‬       ‫دیلماج پرسیدم‪ :‬چی شده آقا جان؟‬
‫باری ‌کبینناز ‌کاندیشرابهبُعددیگری‬        ‫وقتی حال و حوصله‌ای تمام‬                 ‫جریان داشت‪ ،‬بیشتر و بهتر آشنا‬              ‫علنی میان او و آخوندها کفایت م ‌یکرد‪.‬‬      ‫قدم م ‌یزد‪ .‬من از اینکه او در چنان هوای‬    ‫مشکلی پیش آمده؟‪ ...‬دیلماج گفت‪:‬‬
‫از شخصیت سنگلجی رهنمون شوم‬                ‫داشت‪ ،‬شوخ ‌یها و طنزین ‌ههایش گل‬         ‫می‌کرد‪ ،‬مایه انبساط خاطر و بهانه‬           ‫چرا که این جماعت زیرک موق ‌عشناس‬           ‫نامساعدی با همان عرقچین ب ‌یحفاظ‬           ‫این دانشمند هندی از لباس روحانیت‬
‫تا بداند که این گونه رفتار یا شیوه‬        ‫می‌انداخت‪ ،‬از همه جا و همه چیز‬           ‫خوبی برای شوخی و خنده هم بود‪ .‬زیرا‬         ‫هم به هی ‌چوجه مصلحت نم ‌یدانستند‬          ‫بیرون آمده گله کردم و گفتم آقاجان‬          ‫شما کمی هراسان شده و معتقد است‬
‫گفتار‪ ،‬مطلقاً بیانگر کینه و دشمنی‬         ‫م ‌یگفت اما هیچ مبحثی از کلامش‬           ‫سنگلجی با شیوه روایت دلنشین خود‬            ‫که پرده از واقع ‌های که با هزار عیب‬        ‫چرا عمام ‌هتان را برسرتان نم ‌یگذارید؟‬     ‫که حضرت استاد سنگلجی‪ ،‬در درون‬
‫او با این آد ‌مها نبود‪ .‬عل ‌یالخصوص که‬    ‫ب ‌یگریزی به دنیای شیخان و ملایان‬        ‫و با چاشنی کردن مای ‌ههایی از ظرافت‬        ‫و ایراد شرعی و عرفی همراه است‪ ،‬به‬          ‫هرچه باشد‪ ،‬پارچه است و سرتان را‬            ‫این لباس روحانیت‪ ،‬دارای یک امتیاز‬
‫در تحلیل آن بدگوی ‌یها هیچ موجبی‬                                                   ‫و طنز‪ ،‬آ ‌نها را به صورت زیباترین و‬        ‫یکسو شود و قضیه نقل محافل این و‬            ‫حفظ م ‌یکند‪ .‬این جوری حتماً سرما‬           ‫ظاهری بسیار نیرومندی نسبت به من‬
‫و قرین ‌های برای دشمنی پیدا نبود‪ .‬در‬                         ‫ب ‌هپایان نم ‌یآمد‪:‬‬   ‫دلپسندترینشکلممکنعرضهم ‌یکرد‪.‬‬              ‫آن گردد و چشم و گوش مریدان که هر‬           ‫م ‌یخورید‪ ».‬استاد با یک دنیا ناراحتی‬       ‫است‪ .‬در حالی که من چنین امتیازی‬
‫واقع دلیلی وجود نداشت که بر اساس‬          ‫«آخوند م ‌یرود بالای منبر آقاجان و‬       ‫به همین جهت مجلس او حتی اگر‬                ‫یک بیش از یک ده ششدانگ م ‌یارزد‪،‬‬           ‫سرش را به طرف من پیش آورد و آهسته‬          ‫ندارم و با همین لباس ساده م ‌یخواهم‬
‫آن سنگلجی این آد ‌مها را با لحن و‬         ‫بعد از اینکه مزخرفاتش را گفت و چند‬       ‫ساع ‌تهای طولانی هم ادامه م ‌ییافت‪.‬‬        ‫باز شود و افکار تردیدآمیز هم ‌هجا را‬       ‫در کنار گوشم زمزمه کرد‪« :‬بدم م ‌یآید‬       ‫از عقاید دینی خودم دفاع کنم‪ .‬من‬
‫زبانی تحقیرآمیز یاد کند‪ .‬به‌گمان‬          ‫تا هم صلوات فرستاد‪ ،‬م ‌یزند زیر آواز‬     ‫که غالباً هم چنین بود‪ ،‬نه تنها خستگی‬       ‫بگیرد و سررشته کارها یکبارگی از دست‬        ‫پدرجان! از عمامه دیگر بدم م ‌یآید‪.‬‬         ‫آقاجان‪ ،‬وقتی این حر ‌فها را شنیدم‪،‬‬
‫من آنچه م ‌یگفت فقط یک حرکت‬               ‫و م ‌یخواند‪« :‬مسلمانان‪ ،‬حسین مادر‬        ‫و ملالی در پی نداشت‪ ،‬بلکه با لذت د‌هها‬     ‫برود‪ .‬واقعیت این است که هم آخوندها‬         ‫نم ‌یخواهم آن را بر سرم بگذارم‪ ».‬آن‬        ‫بلافاصله عمامه را از سرم برداشتم و با‬
‫ناخودآگاه بود که پ ‌سافکند آموز‌ههای‬      ‫ندارد!» و این عوام کالانعام هم نعره‬      ‫خاطره شنیدنی و فراموش نشدنی هم‬             ‫از اعتقاد امام زمانی استاد کامل ًا خبر‬     ‫وقت فهمیدم ماجرا چیست و چرا عمامه‬          ‫تمام قوتم آن را به طرف کفش کن‬
‫محی ‌طهای پرورشی خشون ‌تزا بودند و‬        ‫م ‌یزنند و زوزه م ‌یکشند و م ‌یزنند به‬   ‫همراه م ‌یشد و دوستان وقتی مجلس‬            ‫داشتند و هم باب ‌یها‪ ،‬اما دلیل دشمنی‬       ‫از مجموعه رخت و لباس استاد حذف‬             ‫پرتاب کردم و گفتم‪« :‬این عمامه‪ ،‬غیر‬
‫بس؛ ولی این را هم اضافه کنم که آثار‬       ‫سر و صورتشان و اشک همینجوری از‬           ‫را ترک م ‌یکردند‪ ،‬هنوز هم خطوط‬             ‫بابی‌ها همچنانکه در سطور پیشین‬                                                        ‫از چند متر چلوار چیز دیگری نیست‬
‫خارجی آن آسی ‌بهای روانی و عاطفی‬          ‫کنار لب و لوچ ‌هشان سرازیر م ‌یشود‪.‬‬      ‫انبساط و سایه تبس ‌مهای شیرین در‬           ‫اشاره کردم‪ ،‬ریشه در همین موضوع‬                                    ‫شده است‪.‬‬            ‫آقاجان برو وردار و‪ ...‬توش (!!)‪ .‬اگر آقای‬
‫خوشبختانه از حدود نوعی زخم زبان‬           ‫کسی هم نیست بپرسد‪ ،‬آخه مرد‬                                                          ‫اعتقادی سنگلجی داشت‪ .‬زیرا پذیرفتن‬          ‫سنگلجی در جمع دوستان و یارانش‬              ‫استاد به این هم راضی نیست‪ ،‬مانعی‬
‫یالفاظ ‌یهایپرخاشگرانهب ‌یهدفیک‬           ‫حسابی‪ ،‬حسین سر شصت سالگی مادر‬                            ‫چهر‌هشان پیدا بود‪.‬‬         ‫چنین باوری که به وی نسبت م ‌یدادند‬         ‫دائماً این موضوع را به زبان م ‌یآورد‬       ‫ندارد هم ‌همان لبا ‌سهامان را م ‌یکنیم‬
                                          ‫را م ‌یخواست چی کار کند که تو از‬                  ‫گناهکاری در بهشت‬                  ‫یعنی نفی ظهور «منجی» و «رجعت»‬              ‫که در سرزمین ایران دو گروه به خون‬          ‫و م ‌یرویم توی حمام کون برهنه حرف‬
          ‫آدم پرگو‪ ،‬تجاوز نم ‌یکرد‪.‬‬       ‫درد مثل ًا ب ‌یمادری و یتیمی او اینجوری‬  ‫تصور م ‌یکنم این داستان شیرین و‬            ‫و «حجت زمان» خود به خود به طرد‬             ‫وی و خانواده و ه ‌ماندیشانش تشن ‌هاند‪:‬‬
‫به استاد دیگرمان دکتر «الف»‬               ‫خودت را کتک م ‌یزنی و م ‌یکشی؟ آخر‬       ‫دلپذیر را که در پی م ‌یآورم‪ ،‬بسیاری‬        ‫«باب» نجات عالمیان منتهی م ‌یشد که‬                                                                          ‫م ‌یزنیم»!!‬
‫ارادت چندانی نداشت‪ .‬اما چنین به نظر‬        ‫کجای این حرف گریه دارد‪ ،‬احمق؟!»‬         ‫از شاگردان و مریدانش که ش ‌بهای‬            ‫قهراً اندیشه بابی و بهایی و بنیاد اعتقادی‬                   ‫آخوندها و باب ‌یها‪.‬‬       ‫شادروان سنگلجی ای ‌نگونه کلمات‬
‫م ‌یآمد که این ب ‌یمهری نسبت به او‬                                                 ‫چهارشنبه هر هفته در رواقش (خیابان‬          ‫آ ‌نها را نیز در بر م ‌یگرفت و البته چنین‬  ‫برای پی بردن به علت دشمنی گروه‬             ‫را با آن که در عرف اجتماعی‪ ،‬واژگانی‬
‫چندانب ‌یوجهنبود‪.‬یکعاملشازدواج‬                   ‫هدیه پادشاه عربستان‬               ‫فرهنگ) حضور م ‌ییافتند‪ ،‬شنید‌هاند‪.‬‬         ‫باوری در چشم نظریه پردازان این عقیده‬       ‫اول؛ کافی است نگاهی بیندازیم به‬            ‫مستهجن و دور از ادب بودند‪ ،‬عریان‬
‫او با همکلاس جوان ما خانم «ف» بود‬         ‫باز م ‌یگفت‪« :‬یک روز چند نفر با‬                                                                                                ‫کتاب «کشف الاسرار» آی ‌تالله رو ‌حالله‬     ‫و ب ‌یپرده بر زبان م ‌یآورد و با گفتن‬
‫که دختری بیست و چند ساله بود و‬            ‫لباس عربی به دیدنم آمدند‪ .‬معلوم شد‬                         ‫شما هم بخوانید‪.‬‬                  ‫مذهبی‪ ،‬مطرود و مذموم بود‪.‬‬          ‫خمینی که شاید گویاترین سند در این‬          ‫آ ‌نها‪ ،‬هم شدت خشم درونیش را‬
‫داماد زیباپرست یعنی آقای «الف»‬            ‫که اعضای سفارت عربستان هستند‪.‬‬            ‫م ‌یگفت‪« :‬عرض کنم آقاجان! یک‬               ‫با چنین زمینه‌هایی بود که هم‬               ‫ماجرا باشد‪ .‬آی ‌تالله خمینی در این‬         ‫به مخاطبان ب ‌یمنطق نشان م ‌یداد و‬
‫مردی شصت و چند ساله و سنگلجی‬              ‫فارسی را هم خوب حرف می‌زدند‪.‬‬             ‫زنی که عمری از نعمت خدا داد‌هاش‪،‬‬           ‫سنگلجی دشمنان خود را خوب شناخته‬            ‫کتاب سنگلجی (شریعت) را با زبان تلخ‬         ‫هم ب ‌یاعتناییش را به عبا و عمامه و‬
‫از این زناشویی ـ به حق ناموزون ـ‬          ‫گفتند آمد‌هایم «تح ّیت ‌»های پادشاه‬      ‫بخشش‌های بی‌دریغ کرده و هیچ‬                ‫بود و هم دشمنان به خوبی از چند و چون‬       ‫و گزند‌های مورد حمله و ناسزا قرار داده و‬   ‫ردا ظاهر م ‌یساخت‪ .‬بارها به ما که در‬
‫سختگل ‌همندبودوم ‌یگفت‪«:‬مرتیکه‬            ‫عربستان را ب ‌هعرض شما برسانیم و‬         ‫تشن ‌هکامی را از زلال وجودش ب ‌ینصیب‬       ‫آراء و عقاید استاد سر در آورد‌ه بودند‪.‬‬     ‫او را ـ به تعبیر خود ـ با فساق و بددینانی‬  ‫کنارش نشسته بودیم و به سخنانش‬
‫خجالت نم ‌یکشه‪ ،‬رفته با دختری به‬          ‫هدی ‌های را هم که یک قواره عباست و‬       ‫رها نساخته و دست رد به سینه هیچ‬            ‫اما اینها همه پندار و تعبیر پیرامونیان‬     ‫مانند سید احمد کسروی مقایسه‬
‫سن و سال نوه خودش ازدواج کرده‪».‬‬           ‫ایشان آن را برای شما فرستاد‌هاند‪ ،‬به‬     ‫صاحب حاجتی نگذاشته بود بالاخره‬             ‫بود در حالی که خود سنگلجی جز آن‬            ‫م ‌یکند و حتی «ملحد» و «مهدورالدم»‬                  ‫گوش م ‌یدادیم‪ ،‬می گفت‪:‬‬
‫گذشت زمان همه چیز را دگرگون‬               ‫حضورتان تقدیم کنیم‪« .‬گفتم‪ :‬از همه‬        ‫زندگی آلود‌هاش ب ‌هپایان آمد و شبی‬         ‫که از آن گرو‌هها به عنوان دشمنان او‬        ‫م ‌یشناسد‪.‬بنابراینباوجودچنانکتابی‬          ‫«هرکس یه جور لباس م ‌یپوشه‬
‫م ‌یکند‪ .‬برداش ‌تها و باورها را هم‪ .‬من‬    ‫آقایان متشکرم که زحمت کشید‌هاید و‬        ‫افتاد و مرد‪ .‬اتفاقاً چند روز بعد یکی از‬    ‫و برادرانش نام ببرد‪ ،‬مطالب افزو ‌‌نتری‬     ‫که در واقع زبان گویای حجر‌هنشینان‬          ‫آقاجان! هرکس باید لباسی را بپوشد‬
‫که در آن سن و سال و با آن شیوه‬            ‫تشریف آورد‌هاید‪ .‬از شخص اعلیحضرت‬         ‫صلحا در خواب م ‌یبیند که همان زن‬           ‫نم ‌یگفت و توضیح و تفسیر بیشتری‬            ‫مدرس ‌‌ههای دینی است‪ ،‬آوردن دلایل‬          ‫کهبهشمیاد‪،‬اینلباسیکهتوتنمنه‪،‬‬
‫تفکر به همه گفته‌ها و کرده‌های‬            ‫پادشاه هم بسیار سپاسگزارم که این‬         ‫شاد و خندان و نازان در کنار د‌هها تن‬       ‫درباره آن نم ‌یداد‪ .‬سنگلجی این ادعا را‬     ‫و شواهد دیگر را برای اثبات دشمنی‬           ‫این عمامه و ردا بهم میاد آقاجان! تو‬
‫سنگلجی به دیده مفاهیمی غیرقابل‬            ‫مرحمت را فرمود‌هاند اما من از کسی عبا‬    ‫از غلمان خو ‌شیال و کوپال در بهشت‬          ‫هم در همه جا و در نزد همه کس تکرار‬                                                    ‫هم باید لباس خودت را بپوشی آقاجان!‬
‫اعتراض و تردید نگاه می‌کردم ـ‬             ‫قبول نم ‌یکنم‪ .‬اگر دلتان م ‌یخواهد‪ ،‬عبا‬  ‫زیبای خداوند متعال‪ ،‬به عیش و خوشی‬          ‫م ‌یکرد که‪« :‬هر دو برادرش به دست‬             ‫ملایان با سنگلج ‌یها ضرور نم ‌یدانم‪.‬‬     ‫لباسی که بهت میاد‪ .‬باید کراوات‬
‫گرچه هنوز یادش را از گرام ‌یترین‬          ‫را حتماً به یک عمامه به سر هدیه کیند‪.‬‬    ‫نشسته است‪ .‬آن مرد خدا که از تعجب‬           ‫دشمنان و با خدعه و نیرنگ ناجوانمردانه‬      ‫اما در مورد گروه دوم باید بگویم که‬         ‫قشنگ بزنی! لباس اتو کرده بپوشی با‬
‫خاطر‌ههای زندگیم م ‌یدانم ـ اکنون‬         ‫ببرید بدهید به «ب ‪( »...‬او آدم خوش‬       ‫نزدیک بوده شاخ در بیاورد‪ ،‬آنچنان به‬        ‫آ ‌نها از بین رفت ‌هاند‪ ».‬مقصودش از دو‬     ‫دشمنی آ ‌نها از شیوه اعتقاد مذهبی‬          ‫پیراهن آهاری تمیز‪ .‬ادوکلن هم بزن‬
‫که سا ‌لهای پیری را م ‌یگذرانم به‬         ‫اشتهایی است) حتماً قبول م ‌یکند‪ .‬من‬      ‫حیرت م ‌یافتد و در عین حال چنان از‬         ‫برادر‪« ،‬شریعت» و یا به تعبیر مریدان و‬      ‫و مشرب فکری خانواده سنگلجی‬                 ‫آقاجان!پوش ‌شهایمناسبتوایناست‬
‫حکم تجرب ‌های که اندوخت ‌هام‪ ،‬درباره‬      ‫قبول نکردم آقاجان! من حاضر نیستم‬         ‫کوره به در م ‌یرود که بدون توجه به این‬     ‫راهروانش‪« ،‬شریعت بزرگ» و «محمد‬             ‫سرچشمه م ‌یگرفت‪ .‬زیرا سنگلج ‌یها‬           ‫آقاجان‪ .‬اما اگر تو بخواهی عمامه به‬
‫بسیاری از آن معتقدات و تابوهای‬            ‫زیر دین کسی برم آقاجان‪ ،‬حتی اگر‬          ‫که آنجا آستان جلال خداوند و نزهتگاه‬        ‫مهدی» بود‪ .‬گویا هر دو برادر با بیماری‬      ‫داستان امام زمان را به شکل و شمایل‬         ‫سرت بذاری‪ ،‬که به خیال خودت‬
‫ذهنی تجدیدنظر کرد‌هام‪ .‬حقیقت این‬          ‫آن آدم پادشاه عربستان باشد‪ ».‬و باز در‬    ‫جن ‌تبرین و آن جماعت همه از نزدیکان‬        ‫تیفوس درگذشتند‪ .‬سنگلجی درباره‬              ‫آنچه در اخبار شیعه آمده‪ ،‬قبول نداشتند‪.‬‬     ‫آدم محترمی به نظر بیایی‪ ،‬احمقی‬
‫است که من امروز با این شیوه تفکر و‬                                                 ‫و پرد‌هداران خدا هستند و اقتضای چنان‬       ‫مرگ آ ‌نها چنین م ‌یگفت‪« :‬یک روز‬           ‫محمد سنگلجی ـ البته در محفل یاران‬          ‫آقاجان! احمقی چون بهت نمیاد‪».‬‬
‫داوری؛ بیشتر دمسازی نشان م ‌یدهم‬                        ‫همین مقوله م ‌یگفت‪:‬‬        ‫مقامی‪ ،‬رعایت ادب و احترام است‪ ،‬با زبان‬     ‫چند نفر آدم ناشناس آمدند به خان ‌همان‬      ‫مخلص و جمع خواص ـ با همان‬
‫که مرحوم سنگلجی هم عل ‌یرغم همه‬           ‫«سفیر عربستان به ملاقات من‬               ‫تند و آتشین از آن زن م ‌یپرسد‪ :‬اِ ‪ ...‬اِ‬   ‫آقاجان‪ .‬یکی دو ساعتی هم نشستند‬             ‫لحن طن ‌زآلود و زبان ساده خودمانی‬                        ‫وداع با عمامه‬
‫دق ‌تنظرها و روشن ضمیر ‌یهایی که‬          ‫آمده بود‪ .‬آمده بود دانشکده آقاجان!‬       ‫پتیاره خانوم! تو کجا؟ اینجا کجا؟ تو اینجا‬  ‫و چیزهایی پرسیدند و جواب‌هایی‬              ‫م ‌یفرموده است‪« :‬مرد بیچاره هزار سال‬       ‫سنگلجیبعدازانقلاب‪ 1357‬مدتی‬
‫درباره بیشتر مسائل نشان م ‌یداد‪ ،‬در‬       ‫گفت آمد‌هام سلام اعلیحضرت پادشاه‬         ‫چهکارم ‌یکنی؟مگهتویهعمراینکاره‬             ‫شنیدند و رفتند‪ .‬اما بلافاصله بعد از‬        ‫است تو سردابه مونده‪ ،‬با درد گرفته و‬        ‫زنده بود اما خوشبختانه هم بیش از حد‬
‫مقوله چیزی ب ‌هعنوان «حسد» که از‬          ‫عربستان را به شما برسانم و ضمناًبگویم‬    ‫نبودی؟ تو رو چه جوری به بهشت راه‬           ‫رفتنشان دیدیم د‌هها شپش از روی‬             ‫مرده دیگه آقا جان! آدم که بعد از این‬       ‫پیر شده بود و هم کامل ًا نابینا‪ .‬اینکه‬
‫ویژگ ‌یهای بیشتر علمای دین بوده و‬         ‫که اعلیحضرت خیلی میل دارند شما‬           ‫دادن؟ آن زن ب ‌یآنکه از تلخ زبانی مرد‬      ‫فر ‌شها و دیوارهای خانه را‌ه م ‌یروند‪.‬‬     ‫همه سال زنده نم ‌یمونه‪ ».‬پا این حال‬        ‫نوشتم «خوشبختانه» به این دلیل بود‬
‫هست‪ ،‬همانند آن عباپوشان بزرگوار‬           ‫مدتی تشریف بیاورید به ریاض و مهمان‬       ‫خونسردی خودش را از دست بدهد با‬                                                        ‫چنین عقید‌های آن هم با چنان شیوه‬           ‫که نابینائیش‪ ،‬پرد‌های شده بود برای‬
                                          ‫ایشان باشید و با علما و طلاب اسلامی‬                                                                                            ‫روایتی‪ ،‬با تمام احتیا ‌طهای سفت و‬          ‫ندیدن آن همه صحن ‌ههای آد ‌مکشی‬
       ‫(!!)‪ ،‬پای رفتارش در گل بود‪.‬‬                                                                                                                                                                                  ‫و اعدام و پیریش‪ ،‬مانعی برای دست‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫دراز ‌یهای ب ‌یادبانه عوانان حکومتی به‬
‫«دنباله دارد»‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18   19