Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۰۲ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1668‬‬
                                                                                                                                                                ‫جمعه ‪ 17‬تا پنجشنبه‪ 23‬اسفن ‌دماه ‪1397‬خورشیدی‬

                   ‫معترض بودند‪.‬‬       ‫در خزان مطبوعات «بهار» آمد اما از راه نرسیده‬                                                                                                                 ‫ساعت از ‪ 11‬شب گذشته بود که‬
             ‫***‬                                   ‫دچار خزان شد!‬                                                                                                                                   ‫زنگ تلفن‪ ،‬بهمن را به سوی خود‬
‫این روزها خیلی‌ها جور دیگری‬                                                                                                                                                                        ‫کشاند‪ .‬محسن اشرفی دبیر گروه‬
‫شد‌هاند‪ .‬خدایا! اینها را چه م ‌یشود؟‬     ‫فضای خفقان زده مطبوعات‪ ،‬بر خلقیات و روحیات مطبوعات ‌یها نیز تأثیر منفی گذاشت‬                                                                              ‫گزارش روزنامه صبح امروز بود که‬
‫چرا رفتارهایشان اینقدر عوض شده؟‬                                                                                                                                                                    ‫م ‌یخواست فردای آن روز من و بهمن‬
‫چرا لبخندهایشان اینقدر عجیب و‬                                                    ‫ژیلا‬                                                  ‫اشاره‬                                                       ‫را ببیند‪ .‬خیلی زود قرار را گذاشت و‬
                                                                              ‫بنی یعقوب‬
                 ‫سرد شده است؟‬                                                                         ‫رويدادهاي دوم خرداد‪ ،‬روزنه‌اي از اميد به روي‬                                                                 ‫تلفن را قطع کرد‪.‬‬
‫از میان تعداد زیادی روزنام ‌هنگار‬                                                                     ‫مخواندن کتاب «روزنامه نگاران‪ »...‬این روزها که‬                                                 ‫بهمن با خوشحالی زیاد فریاد زد‪:‬‬
‫که بیکار شد‌هاند‪ ،‬فقط تعداد اندکی‬                                                                     ‫باقیماندهمطبوعاتنیمهمستقلنیزهدفتهاجمحکومت‬                                                    ‫ـ قرار است روزنامه جدیدی منتشر‬
‫وارد این روزنامه شده‌اند و حالا‬                                                                       ‫استبدادی قرار گرفت ‌هاند‪ ،‬سخن سعدی را به یاد م ‌یآورد‬
‫بعضی‌هایشان نگرانند‪ .‬نگرانند که‬                                                                       ‫که فرمود «بنیاد ظلم ابتدا اندک بود‪ ،‬هرکس آمد چیزی‬                                                                       ‫شود‪.‬‬
‫نکند یک نفر از راه برسد و جایشان را‬                                                                   ‫بر آن افزود تا بدین پایه رسید»‪ .‬دولت احمد ‌ینژاد اگر‬                                                        ‫ـ خودش گفت؟‬
‫بگیرد‪ .‬وقتی آدم جدیدی وارد تحریریه‬                                                                                                                                                                 ‫ـ نه! پشت تلفن که کسی از اینجور‬
‫م ‌یشود خیل ‌یها به او چپ چگ نگاه‬                                                        ‫با مطبوعات و مطبوعات ‌یها چنین م ‌یکند که شاهد آنیم ‪12‬‬
‫م ‌یکنند و با خود م ‌یگویند نکند این‬                                                                  ‫جای شگفتی نیست‪ .‬انتظاری جز این از چنین دولتی‬                                                                    ‫حرفها نم ‌یزند‪.‬‬
‫همان آدمی باشد که آمده به جای ما‬                                                                      ‫نم ‌یرفت و نم ‌یرود‪ ،‬اما رنجهایی که ژیلا بنی‌یعقوب روایت‬                                              ‫ـ پس از کجا فهمیدی؟‬
‫پشت این میز بنشیند‪ .‬به همین خاطر‬                                                                      ‫م ‌یکند محصول حکومت خاتمی و دوران قدرت «اصلاح‬                                                      ‫ـ حس ششم به من گفت‪.‬‬
‫سلامش را به سردی علیک م ‌یگویند‪.‬‬                                                                                                              ‫طلبان» است‪.‬‬                                          ‫ـ از کی تا حالا حس ششمت اینقدر‬
‫حتی تعارفش نم ‌یکنند که لحظ ‌های بر‬                                                                                            ‫رنجنامه را دنبال م ‌یکنیم‪...‬‬
‫یک صندلی بیاساید‪ .‬انگار نه انگار که‬                                                                   ‫كتاب«روزنام ‌هنگاران»چاپتهران‪،‬نشر«روزنگار»است‪.‬‬                                                                     ‫قوی شده؟‬
‫هنوز دو ماه هم از آن روزها نگذشته‪...‬‬                                                                                                                                                                          ‫خند‌های کرد و گفت‪:‬‬
‫از آن روزهایی که صمیمانه با هم کار‬    ‫خسته و عصبی م ‌ینمود که هر بحثی‬         ‫صفح ‌هها را به نام «بهار» آراستند‪،‬‬    ‫ـ تا حالا نشنید‌هام روزنام ‌های به نام‬   ‫دفتر ملاقات کردیم‪ .‬در لحظۀ ورودمان‬    ‫ـ از وقتی روزنامه‌ها را توقیف‬
‫م ‌یکردند‪ .‬با هم گفتگو م ‌یکردند‪ ،‬با‬                   ‫با او ب ‌یفایده بود‪.‬‬                           ‫نه تهران‪.‬‬               ‫تهران مجوز گرفته باشد‪.‬‬         ‫امیرعباس نخعی خبرنگار روزنامۀ‬
‫هم م ‌یخندیدند و با هم م ‌یگریستند‪.‬‬                                                                                                                          ‫توقیف شده «آزاد» را دیدیم‪ .‬مثل‬                                 ‫کردند‪...‬‬
‫یک روز یک دوست که در روزهایی‬          ‫یکی از همکاران گروه سیاسی گفت‪:‬‬          ‫تهران ترفندی بود برای دور‬                  ‫اشرفی کلاف ‌هتر از قبل گفت‪:‬‬         ‫همیشه خندان و کنجکاو دور و‬            ‫ـ شوخی را کنار بگذار و همه چیز‬
‫نه چندان دور همکارمان بود به بهار‬     ‫ـ اگر آنها تصمیم به تعطیلی‬              ‫نگهداشتن «بهار» ازگزند خزان‪ .‬آنها‬     ‫ـ چرا! چرا! داریم‪ ...‬روزنام ‌های به‬      ‫اطرافش را م ‌ینگریست‪ .‬م ‌یخواست‬       ‫را برایم تعریف کن‪ .‬جزء به جزء برایم‬
‫آمد‪ .‬برخی از دوستانش آن چنان با‬       ‫روزنام ‌هتان گرفته باشند‪ ،‬حتما این‬      ‫از ترس خزان حتی بهار را از دوستان‬     ‫نام تهران داریم‪ .‬قبلا هفته نامه بوده‪...‬‬  ‫بداند چه خبر است؟ ما چرا به آنجا‬      ‫بگو که آقای اشرفی به تو چه گفت؟‬
‫سردی با او سخن گفتند که با بغضی‬       ‫کار را م ‌یکنند و دقت ما کمک زیادی‬      ‫و همکاران خود نیز کتمان کرده بودند‬    ‫حالا قرار است تبدیل به روزنامه بشود‪.‬‬     ‫آمد‌هایم؟ خودش را چرا به آنجا دعوت‬    ‫ـ چیز خاصی نگفت‪ .‬فقط گفت فردا‬
‫فروخورده گفت‪« :‬دلتنگ بودم‪ ،‬دلتنگ‬                                              ‫و اینک بهار از راه م ‌یرسید تیتری که‬
‫شماها‪ ...‬با خودم گفتم به میان شما‬                 ‫نم ‌یتواند به شما بکند‪.‬‬     ‫یک روز قبل از انتشار بر صفحه اول‬                        ‫بهمن پرسید‪:‬‬                                    ‫کرد‌هاند؟‬             ‫م ‌یخواهد من و تو را ببیند‪.‬‬
‫بهاری‌ها بیایم تا دلم باز شود‪ .‬اما‬    ‫با خند‌های عصبی گفت‪« :‬نه! آنها بنا‬      ‫بهار نشست اشک بر دیدگان اعضای‬         ‫ـ این روزنامه را صبح امروز ‌یها‬                    ‫با خند‌های به او گفتم‪:‬‬      ‫ـ و تو از این حرف این طور برداشت‬
‫انگار مزاحمتان شد‌هام‪ ،‬ببخشید مرا‪...‬‬                                          ‫تحریریه نشاند‪ .‬در خزان مطبوعات‪،‬‬                                                ‫ـ نخعی جان! اینقدر عجله نکن‪...‬‬        ‫کردی که م ‌یخواهند روزنامه تاز‌های‬
 ‫ببخشید‪ ».‬و بدون خداحافظی رفت‪.‬‬               ‫ندارند بهار را تعطیل کنند»‪.‬‬                                                             ‫منتشر م ‌یکنند؟‬          ‫دیر یا زود همه چیز روشن م ‌یشود‪.‬‬
‫یک روز دیگر مرد جوانی که هر‬           ‫از میان جمع کسی با خنده‌ای‬                                      ‫بهار آمد‪.‬‬     ‫ـ نه! نه! این روزنامه هیچ ارتباطی‬        ‫ـ دو ساعت اینجا نشست ‌هام اما کسی‬                         ‫منتشر کنند؟‬
‫از گاهی برای آفتاب امروز مطلب‬                                                 ‫اما بهار با تیتر دیگری به میان مردم‬   ‫با صبح امروز و صبح امروز ‌یها ندارد‪.‬‬                                                                  ‫ـ دقیقا‪.‬‬
‫م ‌ینوشت‪ ،‬برای دیدن ما به بهار آمد‪.‬‬                 ‫شیطنت آمیز گفت‪:‬‬           ‫رفت‪ .‬مسئولان روزنامه در آخرین‬         ‫البته تعدادی از همکاران صبح امروز‬                     ‫حرفی به من نم ‌یزند‪.‬‬                          ‫ـ چطور؟‬
‫م ‌یخواست بداند آیا به مطالبش در‬      ‫ـ اینقدرها هم مطمئن نباشید آقای‬         ‫دقایق وقتی می‌خواستند آن را به‬        ‫به این روزنامه دعوت شد‌هاند‪ .‬اما فقط‬     ‫در همین موقع اشرفی هر سه ما‬
‫گروه اجتماعی بهار نیاز داریم یا نه؟‬                                           ‫چاپخانه بفرستند‪ ،‬جای این تیتر را به‬                                            ‫را به داخل یک اتاق دعوت کرد و‬         ‫ـ هیچ تا به حال شده آقای اشرفی‬
‫توی اتاق انتظار به انتظار من نشسته‬                          ‫پورعزیری!‬                                                               ‫تعداد کمی از آنها‪.‬‬       ‫خیلی زود به سراغ اصل مطلب رفت‪.‬‬        ‫برای سلام و احوالپرسی به ما تلفن بزند؟‬
‫بود تا درباره سوژ‌هها و گزارشهایش‬     ‫بهمن بی‌توجه به بحثی که در‬                             ‫تیتر دیگری دادند‪.‬‬              ‫بعد خطاب به من گفت‪:‬‬              ‫از انتشار یک روزنامه تازه حرف زد و‬
                                                                              ‫لابد از سر احتیاط بود و از ترس‬        ‫ـ تو هم باید سعی کنی تا حد امکان‬                                                        ‫ـ خوب معلوم است‪ ،‬نه!‬
                    ‫گفتگو کنیم‪.‬‬         ‫جریان بود‪ ،‬رو به پورعزیزی گفت‪:‬‬                                              ‫نیروهایت را از میان صبح امروز ‌یها و‬                   ‫خطاب به من گفت‪:‬‬         ‫ـ تاکنون هر وقت به ما تلفن کرده‬
‫وقتی به اتاق انتظار رفتم‪ ،‬ندیدمش‪.‬‬     ‫ـ راستی! چرا نامه خانم معصومه‬                                  ‫خزان بود‪.‬‬      ‫حتی آفتاب امروز ‌یها انتخاب نکنی‪.‬‬        ‫ـ تو را برای سرویس اجتماعی‬            ‫برای یک کار خیلی جدی بوده‪ ...‬و‬
‫منشی تحریریه که دختر جوانی بود‪،‬‬                                                            ‫***‬                        ‫موقع خداحافظی‪ ،‬اشرفی گفت‪:‬‬              ‫درنظر گرفت ‌هایم‪ .‬از همین فردا باید‬   ‫اغلب اوقات هم برای دعوت به کار با‬
‫گفت‪ :‬رفت‪ ،‬همین چند لحظه پیش‬                     ‫شفیعی را چاپ نکردید؟‬          ‫کار در «بهار» با دلهره و اضطراب‬       ‫ـ نام روزنامه را به هیچ کس نگویید‪.‬‬       ‫به عنوان دبیر سرویس اجتماعی کار‬
                                      ‫معصومه شفیعی همسر رنجدیده‬               ‫شروع شد و با نگرانی ادامه یافت‪.‬‬                                                ‫خودت را شروع کنی‪ .‬همین امروز هم‬                        ‫ما تماس گرفته‪...‬‬
                           ‫رفت‪.‬‬       ‫اکبر گنجی آن روزها در اعتراض‬            ‫یکجور نگرانی عجیب که هر روز‬                               ‫به هیچ کس!‬                                                 ‫اشرفی را از سالها قبل که با او‬
‫ـ آقای‪ ...‬به من گفت که به او بگویم‬    ‫به زندانی بودن همسرش نامه‌ای‬                                                  ‫فردای همان روز فهمیدم اشرفی‬                           ‫نیروهایت را خبر کن‪.‬‬      ‫در روزنامه اطلاعات همکار بودم‪،‬‬
                                      ‫خطاب به مقامات کشوری نوشته بود‪.‬‬                            ‫بیشتر م ‌یشد‪.‬‬      ‫و دوستانش به هم‪ ،‬کسانی که از آنها‬                         ‫نخعی پرسید‪:‬‬
        ‫از اینجا برود‪ .‬من هم گفتم‪.‬‬    ‫مسئولان بهار که ابتدا تصمیم به چاپ‬      ‫بیشتر از همه سعید پورعزیزی‬            ‫برای همکاری در روزنامۀ تازه دعوت‬                                                                     ‫م ‌یشناسم‪.‬‬
                       ‫ـ چرا؟‬         ‫نامۀ همسر گنجی گرفته بودند‪ ،‬قبل‬         ‫صاحب امتیاز و مدیرمسئول روزنامه‬       ‫به عمل آورده بودند‪ ،‬گفته بودند‪ :‬نام‬                ‫ـ نام روزنامه چیست؟‬         ‫این مرد چهل و پنج ـ شش ساله‬
                                      ‫از ارسال روزنامه به چاپخانه نامه را از‬  ‫بهار نگران بود‪ .‬نگران ‌یاش گاه آنقدر‬  ‫روزنام ‌های که قرار است منتشر کنیم‬       ‫ـ نامش را به دیگران هم نگفت ‌هایم‪،‬‬    ‫که سالهاست به عنوان دبیر رسمی‬
‫ـ من چه تقصیری دارم؟‪ ...‬من که‬                                                 ‫شدت پیدا م ‌یکرد که به ترس تبدیل‬      ‫تهران است‪ .‬به همه آنها هم تأکید‬                                                ‫آموزش و پرورش در دبیرستانهای‬
‫نم ‌یتوانم از دستورات رئیسم سرپیچی‬                ‫صفحه بیرون کشیدند‪.‬‬                                                                                                  ‫شما هم ندانید بهتر است‪.‬‬      ‫تهران شیمی تدریس م ‌یکند‪ ،‬روزنامه‬
                                        ‫پورعزیزی در پاسخ بهمن گفت‪:‬‬                                                                                                                                 ‫نگاری را به طور حرف ‌های در روزنامه‬
                           ‫کنم‪.‬‬       ‫ـ ما این روزها در شرایطی نیستیم‬                                                                                                                              ‫اطلاعات و با احمد ستاری شروع کرد‪.‬‬
‫ـ منظورم شما نبودید خانم! آقای‪...‬‬                                                                                                                                                                  ‫او که تخصص اصلی‌اش در عرصۀ‬
‫چرا چنین حرفی زد؟ یعنی چرا گفت‬                                                           ‫اکبر گنجی و همسرش معصومه شفیعی‬                                                                            ‫روزنامه‌نگاری مربوط به حوزه‌های‬
                                                                                                                                                                                                   ‫اقتصادی است‪ ،‬هر از گاهی به حوز‌ههای‬
                 ‫که از اینجا برود؟‬    ‫که از اکبر گنجی و امثال او دفاع کنیم‪.‬‬   ‫م ‌یشد‪ .‬یکی از همان روزها با ترسی که‬  ‫کرده بودند که نام روزنامه را به هیچ‬                             ‫ـ چرا؟‬         ‫سیاست و طنز نیز سرک م ‌یکشد‪.‬‬
‫ـ گفت از اینجا برود و هیچ وقت‬         ‫بهمن مثل همیشه احساساتی و پر‬            ‫در چشمانش موج م ‌یزد به تحریریه‬                           ‫کس نگویند‪.‬‬                      ‫کلافه و عصبی گفت‪:‬‬          ‫بیشترین سالهای روزنام ‌هنگار ‌یاش‬
                                                                              ‫آمد و پشت یکی از میزهای گروه‬                                                   ‫ـ هیچی! نامش دهان به دهان‬             ‫را در گروه اقتصادی روزنامه اطلاعات‬
      ‫دیگر هم اینجا پیدایش نشود‪.‬‬                        ‫از هیجان گفت‪:‬‬         ‫سیاسی نشست‪ .‬لبخند سردی زد و‬           ‫چندروزبعدیکروزنامهمحافظ ‌هکار‬            ‫م ‌یچرخد‪ ،‬خبرش در همه شهر پخش‬         ‫سپری کرده است‪ .‬زمانی سردبیر هفته‬
                       ‫ـ چرا؟‬         ‫ـ ما حداقل ده درصد از اصلاحات‬           ‫گفت‪« :‬دقت کنید! خیلی دقت کنید‬         ‫نوشت که‪« :‬شنیده م ‌یشود گروهی از‬         ‫م ‌یشود و آن وقت ممکن است هنوز‬        ‫نامه اقتصادی «میهن» بود‪ .‬زمانی دیگر‬
                                      ‫را مدیون گنجی هستیم‪ .‬آن وقت شما‬                                               ‫دوم خردادی‌ها قصد دارند روزنامه‬          ‫روزنامه را منتشر نکرد‌هایم‪ ،‬توقیفش‬    ‫به همراه دوست و استادش احمد‬
                   ‫ـ چرا چی؟‬          ‫نم ‌یخواهید از او دفاع کنید‪ .‬مگر شما‬        ‫تا روزنام ‌همان را تعطیل نکنند‪».‬‬  ‫جدیدی به نام تهران را منتشر کنند»‪.‬‬                                             ‫ستاری به روزنامه همشهری رفت و‬
‫ـ چرا گفت که هیچ وقت اینجا‬            ‫افشاگر ‌یهای گنجی را درباره پرونده‬      ‫صدایش مستأصل و مضطرب بود‪.‬‬             ‫نیت واقعی اشرفی کم کم بر من‬                                         ‫کنند‪.‬‬      ‫روزگاری هم به اتفاق دوست دیگرش‬
‫پیدایش نشود‪ .‬مگر او را م ‌یشناخت؟‬     ‫قت ‌لهای زنجیر‌های فراموش کرد‌‌هاید‪...‬‬  ‫پرسیدم‪« :‬چه م ‌یخواهید بگویید‬         ‫آشکار م ‌یشد‪ .‬او با بیان این حرف‬         ‫گفتم‪ :‬به هر حال این منطقی نیست‬        ‫فرهت فردنیا‪ ،‬ماهنامه اطلاعات‬
‫چیز خاصی دربار‌هاش م ‌یدانست که‬                                               ‫آقایپورعزیزی؟ایکاشکمیواض ‌حتر‬         ‫که نام روزنامه تهران را به هیچ کس‬        ‫که ما برای روزنام ‌های کار کنیم که‬    ‫سیاسی ـ اقتصادی را منتشر م ‌یکرد‪.‬‬
                                                                ‫مگر‪...‬؟‬       ‫و صریح‌تر با ما سخن می‌گفتید»‪.‬‬        ‫نگویید‪ ،‬در واقع م ‌یخواست نام روزنامه‬    ‫حتی نامش را نم ‌یدانیم‪ .‬همکاران من‬    ‫سردبیری ماهنامۀ تخصصی ترابران‬
                    ‫ما نم ‌یدانیم‪.‬‬    ‫پورعزیزی به میان حرفهای بهمن‬            ‫قطره‌های درشت عراق را که بر‬           ‫همه جا عنوان شود‪ .‬همکارانش نیز‬           ‫چطور باید برای روزنام ‌های که نامش‬    ‫از دیگر فعالیتهای مطبوعات ‌یاش به‬
‫ـ نه! چون نم ‌یشناخت مش گفت‬                                                   ‫پیشان ‌یاش نشسته بود با پشت دست‬       ‫آرزوی نهانی او را برآورد کرده بودند و‬    ‫را نم ‌یدانند خبر‪ ،‬گزارش و مصاحبه‬
                                                          ‫دوید و گفت‪:‬‬                                               ‫اکنون خبر دهان به دهان گشته و به‬         ‫تهیه کنند‪ .‬به منابع خبری‪ ،‬مصاحبه‬                          ‫شمار م ‌یرود‪.‬‬
                ‫باید از اینجا برود‪.‬‬   ‫ـ گنجی خودش محدودیت‌ها و‬                    ‫پاک کرد و خطاب به من گفت‪:‬‬         ‫گوشروزنام ‌ههایرقیبنیزرسیدهبود‪.‬‬          ‫شوند‌هها و‪ ...‬باید چه بگویند؟ چه کسی‬  ‫ا شر فی بر ا ی صفحه تحت‬
    ‫حرفش را قطع کردم و گفتم‪:‬‬          ‫محظورات ما را درک م ‌یکند‪ .‬چطور‬         ‫ـ یعنی همان جور بنویس که قبل‬          ‫چند روز بعد وقتی همکاران فنی‬             ‫حاضر است با خبرنگاری که حتی نام‬       ‫مسئولیتش در صبح امروز نام «گزارش‬
‫ـ من حرفهای شما را نم ‌یفهمم‪.‬‬                                                 ‫از دوم خرداد در روزنامه همشهری‬        ‫روزنامه تازه در زیرزمین یک ساختمان‬       ‫روزنام ‌هاش را نم ‌یگوید مصاحبه کند؟‬  ‫امروز» را برگزید‪ .‬صفح ‌های که در آن‬
    ‫م ‌یتوانم با آقای‪ ...‬صحبت کنم؟‬     ‫شما درک نم ‌یکنید آقای احمدی؟‬                                                ‫در حوالی میدان هفت تیر مشغول‬                                                   ‫گزارشهایی با سبک و سیاقی متفاوت‬
‫ـ تشریف بردند‪ .‬کار داشتند‪ ،‬رفتند‪.‬‬     ‫با این حرف پورعزیزی‪ ،‬کسان‬                                     ‫م ‌ینوشتی‪.‬‬      ‫صفحه آرایی روزنامه بودند‪ ،‬همه‬               ‫اشرفی خیلی ب ‌یحوصله گفت‪:‬‬          ‫با آنچه تا پیش از آن در روزنام ‌ههای‬
‫به سراغ آقای «میم» رفتم و ماجرا‬       ‫دیگری هم وارد بحث شدند‪ .‬کسانی‬           ‫با تعجب نگاهش کردم‪« :‬اما الان‬                                                           ‫ـ تهران‪ ،‬روزنامه تهران!‬      ‫ایران به چاپ م ‌یرسید‪ ،‬درج م ‌یشد‪.‬‬
‫را برایش تعریف کردم‪ .‬وقتی حرفهایم‬     ‫که به سیاستهای روزنامه در ب ‌یتوجهی‬     ‫سه سال از دوم خرداد گذشته‪ »...‬آنقدر‬                                                                                  ‫محمد هدی فرقانی استاد رشته‬
                                      ‫به وضع اکبرگنجی‪ ،‬روزنام ‌هنگار دربند‬                                                                                                                         ‫روزنامه‌نگاری در دانشگاه علامه‬
                   ‫را شنید‪ .‬گفت‪:‬‬                                                                                                                                                                   ‫طباطبایی زمانی در سر کلاس‬
‫ـ به خاطر حفظ امنیت روزنامه بوده‪...‬‬                                                                                                                                                                ‫خطاب به دانشجویانش گفته بود‪:‬‬
‫تردد افراد ناشناس به اینجا ممکن‬                                                                                                                                                                    ‫«صفحۀ گزارش صبح امروز در هیچ‬
‫است برای روزنامه خطرآفرین باشد‪.‬‬                                                                                                                                                                    ‫یک از قالبها و سبکهای شناخته‬
‫ـ اما او ناشناس نبود‪ .‬قرار بود برای‬                                                                                                                                                                ‫شده گزارش نویسی نم ‌یگنجد‪ .‬همۀ‬
                                                                                                                                                                                                   ‫آنهاست ولی هیچ کدام نیست‪ .‬سبک‬
               ‫ما گزارش بنویسد‪.‬‬                                                                                                                                                                    ‫و شیوۀ خاصی است و مطالعۀ آن را به‬
     ‫ـ ما که این را نم ‌یدانستیم‪.‬‬                                                                                                                                                                  ‫همۀ دانشجویان روزنام ‌هنگاری توصیه‬
‫ـ آن بنده خدا چه تقصیری داشت‬                                                                                                                                                                       ‫می‌کنم‪ .‬با خواندن این گزارشهای‬
‫که به خاطر ندانستن شما بایدمورد‬                                                                                                                                                                    ‫جذاب گزارش نویسی را در عمل‬

                ‫اهانت قرار بگیرد؟‬                                                                                                                                                                                         ‫بیاموزید‪».‬‬
‫ـ خودت را به خاطر این مسایل‬                                                                                                                                                                        ‫همراهان اشرفی در گروه گزارش در‬
                                                                                                                                                                                                   ‫آغاز «عباس عظیمی»‪« ،‬آتوسا راوش»‬
              ‫کوچک ناراحت نکن‪.‬‬                                                                                                                                                                     ‫و «بیژن کیامنش» بودند‪ .‬بعد از چند‬
‫آقای میم‪ ،‬بی آن که پاسخ مرا‬                                                                                                                                                                        ‫ماه آنها رفتند و بهمن‪ ،‬محمد رضایی و‬
‫بشنود‪ ،‬دوان دوان از تحریریه بیرون‬                                                                                                                                                                  ‫مریم مرتضوی نسب به صفحه گزارش‬

       ‫رفت تا به صفحه بندی برود‪.‬‬                                                                                                                                                                                     ‫امروز پیوستند‪.‬‬
‫آه! خدایا! ما را چه شده است که‬                                                                                                                                                                     ‫محسن اشرفی در نخستین سالگرد‬
‫حرمت انسانها در نزد ما کم قدر و‬                                                                                                                                                                    ‫انتشار صبح امروز به صفح ‌هاش نام‬
                                                                                                                                                                                                   ‫جوجه اردک زشت داد و در یک‬
                   ‫کوچک شده‪...‬‬                                                                                                                                                                     ‫یادداشت چند سطری نوشت‪« :‬جوجه‬
‫چه م ‌یتوانستم بکنم جز این که‬
‫به آن مرد جوان تلفن بزنم و دلجویی‬                                                                                                                                                                         ‫اردک زشت یک ساله شد»‪.‬‬
‫کنم‪ .‬صدای لرزانش را که پشت تلفن‬                                                                                                                                                                    ‫آیا در آن سالروز اشرفی با این‬
‫شنیدم‪ ،‬همه حرفهایی را که برای‬                                                                                                                                                                      ‫تیتر م ‌یخواست بگوید صفح ‌هاش را‬
‫عذرخواهی آماده کرده بودم‪ ،‬از یاد‬                                                                                                                                                                   ‫که دیگران در آغاز همچون جوجه‬
‫بردم‪ .‬چه م ‌ی توانستم به او بگویم؟‬                                                                                                                                                                 ‫اردک هانس کریستین اندرسن‪،‬‬
‫تصمیم گرفتم به جای حرف زدن فقط‬                                                                                                                                                                     ‫زشت م ‌یپنداشتند به قویی زیبا بدل‬
‫بشنوم‪ .‬با صدای بغض آلودش گفت‪:‬‬
‫ـبرایهمیشهازحرفهروزنام ‌هنگاری‬                                                                                                                                                                                           ‫شده است؟‬
‫متنفر شدم‪ ...‬نبودید که ببینید چطور‬                                                                                                                                                                              ‫***‬
‫مرا از آنجا بیرون انداختند‪ .‬احساس‬                                                                                                                                                                  ‫فردای آن روز اشرفی را در یک‬
‫حقارت م ‌یکنم‪« .‬دنباله دارد»‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18