Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۰۶ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - 14شماره ۱۶۷۲
جمعه ۲۳تا پنجشنبه ۲۹فروردی نماه 139۸خورشیدی
ناراحت شدم .من همراهم را تنها در مجلس ختم سعید امامی،وحشت بر فضا صدای مجری برنامه مرا به خود
گذاشته بودم کسی را که خبرنگار حاکم بود آورد که از مرگ سعید امامی ب هعنوان
نبود ،اما فقط از سر علاقهمندی با «مرگ مظلومانه و ناباورانه» یاد
من همراه شده بود ،در آن موقعیت همسر سعید امامی در میان ه قهق گریه کلماتی را بریده بریده ادا م یکرد: م یکرد و من نم یدانم چرا با شنیدن
خطرناک رها کرده بودم .آنقدر برای نم یتوانم حرف نزنم… درد دلم را به چه کسی بگویم؟! واژۀ مظلومانه ب هیاد داریوش و پروانه
رساندن نوار سخنرانی و خبر مجلس
ترحیم به روزنامه عجله داشتم که ژیلا اشاره فروهر افتادم.
همراهم را از یاد برده بودم .از خیابان بنی یعقوب فروهر را با 26ضربه چاقو در
به آقای میردامادی در روزنامه سلام ژیلا بنی یعقوب در کتاب خود «روزنام هنگاران »...از گفت طبقه پایین خان هاش کشته بودند و
تلفن زدم و موضوع را اطلاع دادم که ۱۶ و گویی که با عذرا فراهانی داشته است حکایت م یکند .عذرا همسرش ،پروانه را دقایقی بعد با 25
گفت« :اشکالی ندارد ،شما خودتان فراهانی نیز مانند ژیلا بن ییعقوب خبرنگار مطبوعات دوم ضربه .آنان هر دو بیمار بودند .فروهر
را زودتر به روزنامه برسانید .او خردادی است .آن دو در مراسمی که ب همناسبت شب هفت از درد پا مینالید و چندی پیش
خودش میآید ».من هم به روزنامه سعید امامی (معروف به اسلامی) در مسجد جامع ضرابخانه تحت یک عمل جراحی قرار گرفته
رفتم و فوری مشغول تنظیم خبرم تشکیل شده است شرکت کرد هاند تا برای روزنام ههایشان بود و همسر 60سال هاش هنگامی که
خبر تهیه کنند .اما در مجلس ختم مقام امنیتی رژیم که ضربههای چاقو را دریافت میکرد،
شدم». اتهام طراحی و اجرای قتلهای زنجیر های را یکسره به گردن
ـ «خوب ،بالاخره خانم میردامادی او شکستند و گفتند که در زندان با خوردن واجبی (محلول سخت گرفتار آنفلوانزا بود…
آهک و زرنیخ برای ازالۀ مو) خودکشی کرده است وحشت اما واژۀ ناباورانه بر دلم نشست.
چه شد؟ آمد یا نه؟» ب هراستی چه کسی مرگ سعید امامی
ـ «پشت میزم مشغول نوشتن خبر حکومت م یکند... را ناباورانه نیافت .خبر خودکشی
مجلس بودم که آقای میردامادی به كتاب «روزنام هنگاران» چاپ تهران ،نشر «روزنگار» است. سعید امامی ،باورش آنقدر سخت بود
من گفت همسرم را بازداشت کردهاند. که بسیاری از شنیدنش شوکه شدند.
خیلی سریع باید به همان جایی برویم روزنام هنگاران دیگری نیز در کنارم ـ «بله». ـ «شما از بستگان حاج آقا که صوتش را قایم کرده تا آنچه را که در بسیاری پرسیدند« :چگونه متهمی با
که شما رفته بودید .خیلی سریع ب هراه بودند. ـ «مطمئنی؟ با خودش»... نیستید؟» مراسم م یگذشت ،برای روزنامه ضبط این درجه از اهمیت و اطلاعات فراوان
افتادیم .آقای میردامادی خیلی نگران نفهمیدم چرا بارها این سؤال را کند( .بعدها عذرا به من گفت که که م یتوانسته پرده از اسرار بسیاری
بود .من هم نگران بودم .در راه که تازه از دیدن همکارانم قوت قلب ـ «حاج آقا؟» حدسم درست بود) سخنران مجلس در این پرونده بردارد ،امکان م ییابد به
میرفتیم ،موبایل میردامادی یک گرفته بودم که سه مرد به طرفم آمدند. تکرار کرد. ـ حاج آقا امامی را میگویم… که درباره معاد سخنرانی میکرد،
لحظه هم آرام نگرفت .مدام زنگ هر سه لباس شخصی پوشیده بودند. گفت« :باشد! م یرودم دنبالش» گفت« :اینطور نیست که اگر کسی این سادگی خودکشی کند؟»
تلفن بهصدا درمیآمد .خیلیها به سخنران مجلس از عرفان سعید فامیلشان هستید؟» مرتکب قتل بشود ،به بهشت نرود .با در همین فکرها بودم که زن جوانی
او تلفن زدند و سراغ همسرش را یکی از آنها گفت: امامی سخن میگفت ...اشارهای ـ «نخیر». جلب رضایت و پرداخت دیه م یتوان از دور به من اشاره کرد که بروم و در
گرفتند .آقای موسوی خوئینیها، ـ «کارت شناسای یات را بده ببینم». هم به عرفان دکتر چمران کرد... کنارش بنشینم .او چه کسی بود که مرا
آقای موسوی لاری وزیر کشور و... یکی از آنها کیفم را گرفت و بازرسی نفهمیدم چرا ب یدلیل نام چمران را ـ «شما حاج آقا را م یشناختید؟» ح قالناس را جبران کرد». صدا م یکرد… در این جمع که کسی
ترس بَرم داشت .با خودم گفتم نکند کرد .به اطرافم نگاه کردم تا از همکارانم به میان کشید ...دربارۀ کربلا و سالار چه جوابی باید م یدادم… دقایقی دوباره به عذرا نگاه کردم .چهرهاش مرا نمیشناسد… چارهای نبود…
میردامادی م یخواهد مرا ببرد و تحویل کمک بگیرم .در هر سو خبرنگاری را شهیدان هم حرفهایی زد .نم یدانم قبل دو خبرنگار را از مجلس ختم هراسان و نگران بود .دوباره نگاهی به بلند شدم و به طرفش رفتم .نزدیکتر
بدهد تا همسرش را آزاد کنند .نکند به بازجویی گرفته بودند .آنها خود نیز چطور شد که سخنران سخنانش را بیرون کرده بودند چون فهمیده بودند ساعت انداخت و دستش را به طرف که شدم شناختمش .او هم خبرنگار
م یخواهد بگوید فراهانی خبرنگار است به امام علی(ع) کشاند و گفت« :حاج که خبرنگارند… دلم نم یخواست مرا جیبش برد .لابد م یخواست مطمئن بود .خبرنگار یک ماهنامه .خیلی
نه همسرم .شما او را اشتباه گرفت هاید... نیاز به کمک داشتند... آقا سعید عاشق علی(ع) بود» بعدش شود که ضبط صوتش صدای سخنران مضطرب بود .گفت :خیلی م یترسم.
تلفن میردامادی مدام زنگ م یزد و من *** هم گفت «حاج آقا سعید نماز شبش هم بیرون کنند. را ضبط م یکند .اما چگونه؟ او که
با خودم م یگفتم :عذرا! تو با همسر ـ «عذرا! آن روز که از مسجد بیرون ـ «با شما هستم .شما حاج آقا را ضبط صوت را نم یدید… عذرا کلافه ـ «از چی؟»
میردامادی فرق میکنی! اگر تو را آمدم ،هرچه گشتم تو را ندیدم .تو کجا را ترک نم یکرد». و مضطرب م ینمود( .بعدها برایم گفت ـ «فهمیدهاند ما غریبه هستیم.
بازداشت کنند که مقامات مملکتی و من همان موقع یاد سرمقال ههای م یشناختید؟» که از این وحشت داشت که یک وقت
مثل وزیر کشور و ...پیگیر آزادیت رفته بودی؟» روزنامه کیهان افتادم که پس از اعلام زن مص ّرانه سؤالش را تکرار م یکرد: دکمۀ ضبطش بیرون بپرد و اطرافیان ببین چطور نگاهمان م یکنند…»
نخواهند شد ...بالاخره رسیدیم و قضیه ـ «اول از همه بگویم که من ،تو و خبر خودکشی سعید امامی از او ـ «شما حاج آقا را م یشناختید؟» در یک لحظه سنگینی نگاهها را
چند خبرنگار دیگر را دیدم که تحت ب هعنوان جاسوس اسرائیل یاد کرده ـ «بله ،من آقای سعید امامی را را متوجه خود کند). روی خودم احساس کردم .وصلۀ
تمام شد». بازجویی بودید و اما درباره خودم بود .سرمقاله نویس کیهان او را عضو عذرا همۀ حواسش به خواهر و ناجوری در آن جمع بودیم .به
ـ «چگونه تمام شد؟» بگویم .وقتی مجلس ترحیم تمام م یشناسم». جمعیت نگاه کردم؛ 150تا 200
ـ «هیچی! خیلی زود خانم شد و من و همراهم از جایمان بلند ـ «از دوستان حاج آقا بودید؟…» نفر م یشدند… از نوع روابط م یشد
میردامادی را آزاد کردند و ب هاتفاق من جوابی ندادم و او بلند شد و فهمید فقط تعداد کمی از این جمع
رفت .من دروغ نگفته بودم .من سعید فامیل و بستگان سعید امامی هستند.
هم بازگشتیم». اما بقیه چطور؟ آیا دوستان و همفکران
ـ «پس هیچ کدام از آن فکرها
سعید امامی بودند؟
درباره میردامادی درست نبود؟» صدای همکارم رشتۀ افکارم را
ـ «ببین! بالاخره من یک انسان
هستم و حق دارم بعضی وقتها گسست:
بترسم .حق دارم بعضی وق تها نگران ـ«نکند اینها همان محف لنشینان
باشند؟»
آن روزها واژۀ محفلنشینان و
سعید امامی داریوش و پروانه فروهر روح الله حسینیان
شوم .من این را میفهمیدم که شدیم ،خانمی که خیلی خودش را به کلیدی باندی مخوف دانسته بود که امامی را م یشناختم .نه فقط من ،بلکه همسر سعید امامی بود که با شدت قتلهای محفلی در مطبوعات و مجامع
بازداشت من با بازداشت همسر یک من نزدیک کرده بود ،تلاش م یکرد در وابستگیش به اسرائیل تردیدی حالا دیگر بسیاری از ایرانیان و حتی زیاد گریه م یکردند. سیاسی زیاد شنیده م یشد .تا به خودم
شخصیت سیاسی جمهوری اسلامی از پشت سر مرا بازرسی کند .احساس غیر ایرانیان در داخل و خارج از کشور بیایم ،همکارم را آمادۀ خداحافظی
فرق زیادی م یکند .خیل یها ب هخاطر م یکردم م یخواهد جیبم را بگردد و نم یتوان داشت. خواهرش م یگفت« :ما کم کسی را
مناسباتی که با شوهرش داشتند، ضبط صوتم را کشف کند .من از او زن جوانی که رفته بود پسر سعید او را م یشناختند. از دست ندادهایم…» دیدم:
از بازداشت او نگران بودند و سعی فاصله م یگرفتم و او دوباره خودش را امامی را بیاورد ،به من گفت« :متأسفانه به عذرا فراهانی نگاه کردم .چادرش ـ«منخیلیم یترسم…م یخواهم
م یکردند کاری برای آزادیش انجام به من نزدیک م یکرد .آن روز همسر را روی صورتش کشیده بود .لابد همسر سعید امامی در میان هق هق
دهند .همین افراد اگر من بازداشت آقای محسن میردامادی همراه من پسر حاج آقا را پیدا نکردم». ب هخاطر این که کسی به فکر بیرون گریه جملاتی را ب هصورت بریدهبریده بروم».
م یشدم ،ممکن بود حتی خم هم به بود .او که اصل ًا متوجه موضوع نشده سخنران ذکر مصیبت م یگفت و در حالی که به طرف در م یرفت،
ابروی خود نیاورند .خب این مسائل بود ،مدام به من م یگفت« :بیا برویم حاضران در مجلس بر سعید امامی کردنش نیفتد! بیان م یکرد: چیزهای دیگری هم گفت ،اما من
از همسر سعید امامی خداحافظی م یگریستند ...وی در پایان از سربازان ـ همان زن جوان دوباره در کنارم «نمیتوانم حرف نزنم… من
مرا نگران کرده بود». کنیم .شاید بتوانیم چند سؤال هم گمنام امام زمان(عج) و برخی از درد دلم را به چه کسی بگویم… کلمات آخرش را خوب نشنیدم.
ـ «حالا موضوع بازداشت خانم از او بپرسیم ».وضعیت خطرناکی مسؤولان که در این مراسم شرکت نشست و گفت: دور تا دورم را خوب نگاه کردم…
میردامادی از چه قرار بود؟ چرا او را بود .هنوز خاطرۀ تلخ کشته شدن ـ «شما حاج آقا را نم یشناسید… نم یتوانم…». خدایا! چه م یدیدم؟ آن سوی مسجد،
نویسندگان ،ما را رها نکرده بود .مجید کرده بودند ،تشکر کرد. آقا پسر حاج آقا سعید گفت هاند شما «فهیمه ُد ّری ،چه میخواست عذرا فراهانی نشسته بود و کمی
گرفته بودند؟» شریف ،محمدجعفر پوینده ،محمد ا ز مسجد که بیر و ن آ مد م خبرنگارید .لطفاً جلسه را ترک کنید، بگوید؟ چه حرفهایی برای گفتن آنسوترش خانم عطایی خبرنگار
ـ «بعد از پایان ختم ،بستگان، «حسینیان» رئیس مرکز اسناد چون ایشان راضی نیستند شما در این داشت؟… همچنان گریه م یکرد و صبح امروز .من که از دیدنشان خیلی
دوستان و همفکران سعید امامی مختاری و.»... انقلاب اسلامی را دیدم که از قسمت نام همسرش را صدا م یزد« :سعید! خوشحال شده بودم ،بلند شدم تا به
سوار اتومبی لهایشان به طرف منزل ـ «در آن موقعیت به چه چیز فکر مجلس باشید». نم یتوانم حرف نزنم… نم یتوانم…» طرفشان بروم .آه! این چه کاری بود
او رفته بودند .خانم میردامادی هم آقایان خارج شد. پرسیدم« :حاج آقا سعید راضی گریهاش آنقدر شدت گرفت که
از سر کنجکاوی سوار اتومبیلش شده م یکردی؟» تعداد مردان بیسیم بهدست در حرفهایش دیگر برایم قابل شنیدن که م یخواستم انجام بدهم؟
و به دنبال آنها تا جلوی خانۀ سعید ـ «فقط یک چیز :هرچه زودتر بیرون مسجدبیشتر شدهبود .سنگینی نیست؟» نبود .آنچنان بلند گریه م یکرد که با این کار فقط تردیدها را نسبت
خودم را به روزنامه برسانم و تا نگاههایشان را که روی خود احساس ـ «نخیر! ...آقاپسرشان راضی بعداً همکارانم که در بخش آقایان به خودم و آنها بیشتر م یکردم .کسی
امامی رفته بود». دیر نشده خبر را برای چاپ تحویل کردم ،وحشتم بیشتر شد .با چشم همۀ بودند برایم گفتند که صدایش را در در این جمع نباید م یفهمید که ما
موقع بازگشت چند نفر جلو راهش بدهم ...هرجور بود خودم را از دست اطرافم را جستجو کردم تا عذرا را در نیستند». خبرنگار هستیم .اگر م یفهمیدند ما
را گرفته و پرسیده بودند« :شما کی زنی که میخواست مرا بازرسی کند، میان این جمع پیدا کنم .اما نبود؟ عذرا ـ «ببخشید پسرشان چند سال آن سو نیز م یشنیدند. را از جمع خود بیرون م یکردند… ما
هستید و برای چه به اینجا آمدهاید؟» خلاص کردم و خیلی سریع از مسجد … یک زن که چادرش را محکم م یخواستیم برای روزنام ههایمان خبر
که خانم میردامادی در پاسخشان بیرون آمدم و خودم را توی جمعیت کجا رفته بود؟ دارند؟» به دور خود پیچیده ،به طرف دو دختر
گفته بود« :من یک شهروند عادی گم کردم .یکی ـ دو خیابان از محل وقتی کمال آقایی خبرنگار پیام ـ «سیزده سال». جوان که آنسوتر نشسته بودند رفت و و گزارش تهیه کنیم.
هستم که خیلی دلم م یخواست بدانم دور شده بودم که تازه فهمیدم خانم امروز ،رضا تاجیک خبرنگار روزنامه ـ «ببخشید! او از کجا فهمید که من چیزی به آنها گفت که نشنیدم .تا عذرا که سعی م یکرد خودش را
میردامادی با من نیست .خیلی خرداد ،امیرعباس نخعی خبرنگار خبرنگارم ...م یتوانم با این آقا پسر چند بیرون در آنها را همراهی کرد و خیلی عزادار جلوه بدهد ،هر از گاهی به
در این مراسم چه م یگذرد». روزنامه آزاد و بهمن را دیدم که کلم های صحبت کنم...؟» زود بازگشت .آن دو نفر خبرنگار بودند. ساعتش نگاه م یکرد و بعد دستش
از قسمت آقایان خارج میشدند، ـ «چه م یخواهی بگویی؟» چند دقیقه بعد زن جوانی در کنارم را روی جیب مانتویش م یگذاشت.
«دنباله دارد» ترسم کمتر شد .من تنها نبودم. ـ «به خودش م یگویم». با خودم گفتم لابد در جیبش ضبط
ـ مطمئنی میخواهی با پسرش نشست و پرسید:
صحبت کنی؟»