Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۰۶ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪۱۶۷۲‬‬
                                                                                                                                                                    ‫جمعه ‪ ۲۳‬تا پنجشنبه‪ ۲۹‬فروردی ‌نماه ‪139۸‬خورشیدی‬

‫ناراحت شدم‪ .‬من همراهم را تنها‬             ‫در مجلس ختم سعید امامی‪،‬وحشت بر فضا‬                                                                                                                              ‫صدای مجری برنامه مرا به خود‬
‫گذاشته بودم کسی را که خبرنگار‬                             ‫حاکم بود‬                                                                                                                                        ‫آورد که از مرگ سعید امامی ب ‌هعنوان‬
‫نبود‪ ،‬اما فقط از سر علاقه‌مندی با‬                                                                                                                                                                         ‫«مرگ مظلومانه و ناباورانه» یاد‬
‫من همراه شده بود‪ ،‬در آن موقعیت‬                 ‫همسر سعید امامی در میان ه ‌قهق گریه کلماتی را بریده بریده ادا م ‌یکرد‪:‬‬                                                                                     ‫م ‌یکرد و من نم ‌یدانم چرا با شنیدن‬
‫خطرناک رها کرده بودم‪ .‬آنقدر برای‬                        ‫نم ‌یتوانم حرف نزنم… درد دلم را به چه کسی بگویم؟!‬                                                                                                 ‫واژۀ مظلومانه ب ‌هیاد داریوش و پروانه‬
‫رساندن نوار سخنرانی و خبر مجلس‬
‫ترحیم به روزنامه عجله داشتم که‬                                                        ‫ژیلا‬                                                                   ‫اشاره‬                                                            ‫فروهر افتادم‪.‬‬
‫همراهم را از یاد برده بودم‪ .‬از خیابان‬                                              ‫بنی یعقوب‬                                                                                                              ‫فروهر را با ‪ 26‬ضربه چاقو در‬
‫به آقای میردامادی در روزنامه سلام‬                                                                                         ‫ژیلا بنی یعقوب در کتاب خود «روزنام ‌هنگاران ‪ »...‬از گفت‬                         ‫طبقه پایین خان ‌هاش کشته بودند و‬
‫تلفن زدم و موضوع را اطلاع دادم که‬                                                             ‫‪۱۶‬‬                          ‫و گویی که با عذرا فراهانی داشته است حکایت م ‌یکند‪ .‬عذرا‬                         ‫همسرش‪ ،‬پروانه را دقایقی بعد با ‪25‬‬
‫گفت‪« :‬اشکالی ندارد‪ ،‬شما خودتان‬                                                                                            ‫فراهانی نیز مانند ژیلا بن ‌ییعقوب خبرنگار مطبوعات دوم‬                           ‫ضربه‪ .‬آنان هر دو بیمار بودند‪ .‬فروهر‬
‫را زودتر به روزنامه برسانید‪ .‬او‬                                                                                           ‫خردادی است‪ .‬آن دو در مراسمی که ب ‌همناسبت شب هفت‬                                ‫از درد پا می‌نالید و چندی پیش‬
‫خودش می‌آید‪ ».‬من هم به روزنامه‬                                                                                            ‫سعید امامی (معروف به اسلامی) در مسجد جامع ضرابخانه‬                              ‫تحت یک عمل جراحی قرار گرفته‬
‫رفتم و فوری مشغول تنظیم خبرم‬                                                                                              ‫تشکیل شده است شرکت کرد ‌هاند تا برای روزنام ‌ههایشان‬                            ‫بود و همسر ‪60‬سال ‌هاش هنگامی که‬
                                                                                                                          ‫خبر تهیه کنند‪ .‬اما در مجلس ختم مقام امنیتی رژیم که‬                              ‫ضربه‌های چاقو را دریافت می‌کرد‪،‬‬
                         ‫شدم‪».‬‬                                                                                            ‫اتهام طراحی و اجرای قتلهای زنجیر ‌های را یکسره به گردن‬
‫ـ «خوب‪ ،‬بالاخره خانم میردامادی‬                                                                                            ‫او شکستند و گفتند که در زندان با خوردن واجبی (محلول‬                                    ‫سخت گرفتار آنفلوانزا بود…‬
                                                                                                                          ‫آهک و زرنیخ برای ازالۀ مو) خودکشی کرده است وحشت‬                                 ‫اما واژۀ ناباورانه بر دلم نشست‪.‬‬
              ‫چه شد؟ آمد یا نه؟»‬                                                                                                                                                                          ‫ب ‌هراستی چه کسی مرگ سعید امامی‬
‫ـ «پشت میزم مشغول نوشتن خبر‬                                                                                                                                      ‫حکومت م ‌یکند‪...‬‬                         ‫را ناباورانه نیافت‪ .‬خبر خودکشی‬
‫مجلس بودم که آقای میردامادی به‬                                                                                            ‫كتاب «روزنام ‌هنگاران» چاپ تهران‪ ،‬نشر «روزنگار» است‪.‬‬                            ‫سعید امامی‪ ،‬باورش آنقدر سخت بود‬
‫من گفت همسرم را بازداشت کرد‌هاند‪.‬‬                                                                                                                                                                         ‫که بسیاری از شنیدنش شوکه شدند‪.‬‬
‫خیلی سریع باید به همان جایی برویم‬         ‫روزنام ‌هنگاران دیگری نیز در کنارم‬                             ‫ـ «بله‪».‬‬         ‫ـ «شما از بستگان حاج آقا که‬               ‫صوتش را قایم کرده تا آنچه را که در‬    ‫بسیاری پرسیدند‪« :‬چگونه متهمی با‬
‫که شما رفته بودید‪ .‬خیلی سریع ب ‌هراه‬                                ‫بودند‪.‬‬               ‫ـ «مطمئنی؟ با خودش‪»...‬‬                                  ‫نیستید؟»‬           ‫مراسم م ‌یگذشت‪ ،‬برای روزنامه ضبط‬      ‫این درجه از اهمیت و اطلاعات فراوان‬
‫افتادیم‪ .‬آقای میردامادی خیلی نگران‬                                                 ‫نفهمیدم چرا بارها این سؤال را‬                                                    ‫کند‪( .‬بعدها عذرا به من گفت که‬         ‫که م ‌یتوانسته پرده از اسرار بسیاری‬
‫بود‪ .‬من هم نگران بودم‪ .‬در راه که‬          ‫تازه از دیدن همکارانم قوت قلب‬                                                                    ‫ـ «حاج آقا؟»‬             ‫حدسم درست بود) سخنران مجلس‬            ‫در این پرونده بردارد‪ ،‬امکان م ‌ییابد به‬
‫می‌رفتیم‪ ،‬موبایل میردامادی یک‬             ‫گرفته بودم که سه مرد به طرفم آمدند‪.‬‬                            ‫تکرار کرد‪.‬‬       ‫ـ حاج آقا امامی را می‌گویم…‬               ‫که درباره معاد سخنرانی می‌کرد‪،‬‬
‫لحظه هم آرام نگرفت‪ .‬مدام زنگ‬              ‫هر سه لباس شخصی پوشیده بودند‪.‬‬              ‫گفت‪« :‬باشد! م ‌یرودم دنبالش»‬                                                   ‫گفت‪« :‬اینطور نیست که اگر کسی‬                ‫این سادگی خودکشی کند؟»‬
‫تلفن به‌صدا درمی‌آمد‪ .‬خیلی‌ها به‬                                                   ‫سخنران مجلس از عرفان سعید‬                            ‫فامیلشان هستید؟»‬            ‫مرتکب قتل بشود‪ ،‬به بهشت نرود‪ .‬با‬      ‫در همین فکرها بودم که زن جوانی‬
‫او تلفن زدند و سراغ همسرش را‬                              ‫یکی از آنها گفت‪:‬‬         ‫امامی سخن می‌گفت‪ ...‬اشاره‌ای‬                               ‫ـ «نخیر‪».‬‬             ‫جلب رضایت و پرداخت دیه م ‌یتوان‬       ‫از دور به من اشاره کرد که بروم و در‬
‫گرفتند‪ .‬آقای موسوی خوئینی‌ها‪،‬‬             ‫ـ «کارت شناسای ‌یات را بده ببینم»‪.‬‬       ‫هم به عرفان دکتر چمران کرد‪...‬‬                                                                                          ‫کنارش بنشینم‪ .‬او چه کسی بود که مرا‬
‫آقای موسوی لاری وزیر کشور و‪...‬‬            ‫یکی از آنها کیفم را گرفت و بازرسی‬        ‫نفهمیدم چرا ب ‌یدلیل نام چمران را‬      ‫ـ «شما حاج آقا را م ‌یشناختید؟»‬                    ‫ح ‌قالناس را جبران کرد»‪.‬‬     ‫صدا م ‌یکرد… در این جمع که کسی‬
‫ترس بَرم داشت‪ .‬با خودم گفتم نکند‬          ‫کرد‪ .‬به اطرافم نگاه کردم تا از همکارانم‬  ‫به میان کشید‪ ...‬دربارۀ کربلا و سالار‬   ‫چه جوابی باید م ‌یدادم… دقایقی‬            ‫دوباره به عذرا نگاه کردم‪ .‬چهر‌هاش‬     ‫مرا نمی‌شناسد… چاره‌ای نبود…‬
‫میردامادی م ‌یخواهد مرا ببرد و تحویل‬      ‫کمک بگیرم‪ .‬در هر سو خبرنگاری را‬          ‫شهیدان هم حرفهایی زد‪ .‬نم ‌یدانم‬        ‫قبل دو خبرنگار را از مجلس ختم‬             ‫هراسان و نگران بود‪ .‬دوباره نگاهی به‬   ‫بلند شدم و به طرفش رفتم‪ .‬نزدیکتر‬
‫بدهد تا همسرش را آزاد کنند‪ .‬نکند‬          ‫به بازجویی گرفته بودند‪ .‬آنها خود نیز‬     ‫چطور شد که سخنران سخنانش را‬            ‫بیرون کرده بودند چون فهمیده بودند‬         ‫ساعت انداخت و دستش را به طرف‬          ‫که شدم شناختمش‪ .‬او هم خبرنگار‬
‫م ‌یخواهد بگوید فراهانی خبرنگار است‬                                                ‫به امام علی(ع) کشاند و گفت‪« :‬حاج‬       ‫که خبرنگارند… دلم نم ‌یخواست مرا‬          ‫جیبش برد‪ .‬لابد م ‌یخواست مطمئن‬        ‫بود‪ .‬خبرنگار یک ماهنامه ‪ .‬خیلی‬
‫نه همسرم‪ .‬شما او را اشتباه گرفت ‌هاید‪...‬‬              ‫نیاز به کمک داشتند‪...‬‬        ‫آقا سعید عاشق علی(ع) بود» بعدش‬                                                   ‫شود که ضبط صوتش صدای سخنران‬           ‫مضطرب بود‪ .‬گفت‪ :‬خیلی م ‌یترسم‪.‬‬
‫تلفن میردامادی مدام زنگ م ‌یزد و من‬                  ‫***‬                           ‫هم گفت «حاج آقا سعید نماز شبش‬                           ‫هم بیرون کنند‪.‬‬           ‫را ضبط م ‌یکند‪ .‬اما چگونه؟ او که‬
‫با خودم م ‌یگفتم‪ :‬عذرا! تو با همسر‬        ‫ـ «عذرا! آن روز که از مسجد بیرون‬                                                ‫ـ «با شما هستم‪ .‬شما حاج آقا را‬            ‫ضبط صوت را نم ‌یدید… عذرا کلافه‬                          ‫ـ «از چی؟»‬
‫میردامادی فرق می‌کنی! اگر تو را‬           ‫آمدم‪ ،‬هرچه گشتم تو را ندیدم‪ .‬تو کجا‬                      ‫را ترک نم ‌یکرد»‪.‬‬                                                ‫و مضطرب م ‌ینمود‪( .‬بعدها برایم گفت‬    ‫ـ «فهمیده‌اند ما غریبه هستیم‪.‬‬
‫بازداشت کنند که مقامات مملکتی‬                                                      ‫و من همان موقع یاد سرمقال ‌ههای‬                           ‫م ‌یشناختید؟»‬          ‫که از این وحشت داشت که یک وقت‬
‫مثل وزیر کشور و‪ ...‬پیگیر آزادیت‬                               ‫رفته بودی؟»‬          ‫روزنامه کیهان افتادم که پس از اعلام‬    ‫زن مص ّرانه سؤالش را تکرار م ‌یکرد‪:‬‬       ‫دکمۀ ضبطش بیرون بپرد و اطرافیان‬         ‫ببین چطور نگاهمان م ‌یکنند…»‬
‫نخواهند شد‪ ...‬بالاخره رسیدیم و قضیه‬       ‫ـ «اول از همه بگویم که من‪ ،‬تو و‬          ‫خبر خودکشی سعید امامی از او‬            ‫ـ «شما حاج آقا را م ‌یشناختید؟»‬                                                 ‫در یک لحظه سنگینی نگاهها را‬
                                          ‫چند خبرنگار دیگر را دیدم که تحت‬          ‫ب ‌هعنوان جاسوس اسرائیل یاد کرده‬       ‫ـ «بله‪ ،‬من آقای سعید امامی را‬                           ‫را متوجه خود کند‪).‬‬      ‫روی خودم احساس کردم‪ .‬وصلۀ‬
                      ‫تمام شد»‪.‬‬           ‫بازجویی بودید و اما درباره خودم‬          ‫بود‪ .‬سرمقاله نویس کیهان او را عضو‬                                                ‫عذرا همۀ حواسش به خواهر و‬             ‫ناجوری در آن جمع بودیم‪ .‬به‬
          ‫ـ «چگونه تمام شد؟»‬              ‫بگویم‪ .‬وقتی مجلس ترحیم تمام‬                                                                          ‫م ‌یشناسم»‪.‬‬                                                ‫جمعیت نگاه کردم؛ ‪ 150‬تا ‪200‬‬
‫ـ «هیچی! خیلی زود خانم‬                    ‫شد و من و همراهم از جایمان بلند‬                                                 ‫ـ «از دوستان حاج آقا بودید؟…»‬                                                   ‫نفر م ‌یشدند… از نوع روابط م ‌یشد‬
‫میردامادی را آزاد کردند و ب ‌هاتفاق‬                                                                                       ‫من جوابی ندادم و او بلند شد و‬                                                   ‫فهمید فقط تعداد کمی از این جمع‬
                                                                                                                          ‫رفت‪ .‬من دروغ نگفته بودم‪ .‬من سعید‬                                                ‫فامیل و بستگان سعید امامی هستند‪.‬‬
                  ‫هم بازگشتیم»‪.‬‬                                                                                                                                                                           ‫اما بقیه چطور؟ آیا دوستان و همفکران‬
‫ـ «پس هیچ کدام از آن فکرها‬
                                                                                                                                                                                                                         ‫سعید امامی بودند؟‬
    ‫درباره میردامادی درست نبود؟»‬                                                                                                                                                                          ‫صدای همکارم رشتۀ افکارم را‬
‫ـ «ببین! بالاخره من یک انسان‬
‫هستم و حق دارم بعضی وقت‌ها‬                                                                                                                                                                                                        ‫گسست‪:‬‬
‫بترسم‪ .‬حق دارم بعضی وق ‌تها نگران‬                                                                                                                                                                         ‫ـ«نکند اینها همان محف ‌لنشینان‬

                                                                                                                                                                                                                                  ‫باشند؟»‬
                                                                                                                                                                                                          ‫آن روزها واژۀ محفل‌نشینان و‬

‫سعید امامی‬                                                                                    ‫داریوش و پروانه فروهر‬                                                 ‫روح الله حسینیان‬

‫شوم‪ .‬من این را می‌فهمیدم که‬               ‫شدیم‪ ،‬خانمی که خیلی خودش را به‬           ‫کلیدی باندی مخوف دانسته بود که‬         ‫امامی را م ‌یشناختم‪ .‬نه فقط من‪ ،‬بلکه‬      ‫همسر سعید امامی بود که با شدت‬         ‫قتلهای محفلی در مطبوعات و مجامع‬
‫بازداشت من با بازداشت همسر یک‬             ‫من نزدیک کرده بود‪ ،‬تلاش م ‌یکرد‬          ‫در وابستگیش به اسرائیل تردیدی‬          ‫حالا دیگر بسیاری از ایرانیان و حتی‬                      ‫زیاد گریه م ‌یکردند‪.‬‬    ‫سیاسی زیاد شنیده م ‌یشد‪ .‬تا به خودم‬
‫شخصیت سیاسی جمهوری اسلامی‬                 ‫از پشت سر مرا بازرسی کند‪ .‬احساس‬                                                 ‫غیر ایرانیان در داخل و خارج از کشور‬                                             ‫بیایم‪ ،‬همکارم را آمادۀ خداحافظی‬
‫فرق زیادی م ‌یکند‪ .‬خیل ‌یها ب ‌هخاطر‬      ‫م ‌یکردم م ‌یخواهد جیبم را بگردد و‬                         ‫نم ‌یتوان داشت‪.‬‬                                                ‫خواهرش م ‌یگفت‪« :‬ما کم کسی را‬
‫مناسباتی که با شوهرش داشتند‪،‬‬              ‫ضبط صوتم را کشف کند‪ .‬من از او‬            ‫زن جوانی که رفته بود پسر سعید‬                          ‫او را م ‌یشناختند‪.‬‬                     ‫از دست نداد‌هایم…»‬                                 ‫دیدم‪:‬‬
‫از بازداشت او نگران بودند و سعی‬           ‫فاصله م ‌یگرفتم و او دوباره خودش را‬      ‫امامی را بیاورد‪ ،‬به من گفت‪« :‬متأسفانه‬  ‫به عذرا فراهانی نگاه کردم‪ .‬چادرش‬                                                ‫ـ«منخیلیم ‌یترسم…م ‌یخواهم‬
‫م ‌یکردند کاری برای آزادیش انجام‬          ‫به من نزدیک م ‌یکرد‪ .‬آن روز همسر‬                                                ‫را روی صورتش کشیده بود‪ .‬لابد‬              ‫همسر سعید امامی در میان هق هق‬
‫دهند‪ .‬همین افراد اگر من بازداشت‬           ‫آقای محسن میردامادی همراه من‬                    ‫پسر حاج آقا را پیدا نکردم»‪.‬‬     ‫ب ‌هخاطر این که کسی به فکر بیرون‬          ‫گریه جملاتی را ب ‌هصورت برید‌هبریده‬                             ‫بروم»‪.‬‬
‫م ‌یشدم‪ ،‬ممکن بود حتی خم هم به‬            ‫بود‪ .‬او که اصل ًا متوجه موضوع نشده‬       ‫سخنران ذکر مصیبت م ‌یگفت و‬                                                                                             ‫در حالی که به طرف در م ‌یرفت‪،‬‬
‫ابروی خود نیاورند‪ .‬خب این مسائل‬           ‫بود‪ ،‬مدام به من م ‌یگفت‪« :‬بیا برویم‬      ‫حاضران در مجلس بر سعید امامی‬                              ‫کردنش نیفتد!‬                               ‫بیان م ‌یکرد‪:‬‬     ‫چیزهای دیگری هم گفت‪ ،‬اما من‬
                                          ‫از همسر سعید امامی خداحافظی‬              ‫م ‌یگریستند‪ ...‬وی در پایان از سربازان‬  ‫ـ همان زن جوان دوباره در کنارم‬            ‫«نمی‌توانم حرف نزنم… من‬
             ‫مرا نگران کرده بود‪».‬‬         ‫کنیم‪ .‬شاید بتوانیم چند سؤال هم‬           ‫گمنام امام زمان(عج) و برخی از‬                                                    ‫درد دلم را به چه کسی بگویم…‬               ‫کلمات آخرش را خوب نشنیدم‪.‬‬
‫ـ «حالا موضوع بازداشت خانم‬                ‫از او بپرسیم‪ ».‬وضعیت خطرناکی‬             ‫مسؤولان که در این مراسم شرکت‬                             ‫نشست و گفت‪:‬‬                                                   ‫دور تا دورم را خوب نگاه کردم…‬
‫میردامادی از چه قرار بود؟ چرا او را‬       ‫بود‪ .‬هنوز خاطرۀ تلخ کشته شدن‬                                                    ‫ـ «شما حاج آقا را نم ‌یشناسید…‬                               ‫نم ‌یتوانم…»‪.‬‬      ‫خدایا! چه م ‌یدیدم؟ آن سوی مسجد‪،‬‬
                                          ‫نویسندگان‪ ،‬ما را رها نکرده بود‪ .‬مجید‬                ‫کرده بودند‪ ،‬تشکر کرد‪.‬‬       ‫آقا پسر حاج آقا سعید گفت ‌هاند شما‬        ‫«فهیمه ُد ّری‪ ،‬چه می‌خواست‬            ‫عذرا فراهانی نشسته بود و کمی‬
                   ‫گرفته بودند؟»‬          ‫شریف‪ ،‬محمدجعفر پوینده‪ ،‬محمد‬              ‫ا ز مسجد که بیر و ن آ مد م‬             ‫خبرنگارید‪ .‬لطفاً جلسه را ترک کنید‪،‬‬        ‫بگوید؟ چه حرفهایی برای گفتن‬           ‫آن‌سوترش خانم عطایی خبرنگار‬
‫ـ «بعد از پایان ختم‪ ،‬بستگان‪،‬‬                                                       ‫«حسینیان» رئیس مرکز اسناد‬              ‫چون ایشان راضی نیستند شما در این‬          ‫داشت؟… همچنان گریه م ‌یکرد و‬          ‫صبح امروز‪ .‬من که از دیدنشان خیلی‬
‫دوستان و همفکران سعید امامی‬                                   ‫مختاری و‪.»...‬‬        ‫انقلاب اسلامی را دیدم که از قسمت‬                                                 ‫نام همسرش را صدا م ‌یزد‪« :‬سعید!‬       ‫خوشحال شده بودم‪ ،‬بلند شدم تا به‬
‫سوار اتومبی ‌لهایشان به طرف منزل‬          ‫ـ «در آن موقعیت به چه چیز فکر‬                                                                     ‫مجلس باشید‪».‬‬            ‫نم ‌یتوانم حرف نزنم… نم ‌یتوانم…»‬     ‫طرفشان بروم‪ .‬آه! این چه کاری بود‬
‫او رفته بودند‪ .‬خانم میردامادی هم‬                                                                    ‫آقایان خارج شد‪.‬‬       ‫پرسیدم‪« :‬حاج آقا سعید راضی‬                ‫گریه‌اش آنقدر شدت گرفت که‬
‫از سر کنجکاوی سوار اتومبیلش شده‬                                ‫م ‌یکردی؟»‬          ‫تعداد مردان بی‌سیم به‌دست در‬                                                     ‫حرفهایش دیگر برایم قابل شنیدن‬                ‫که م ‌یخواستم انجام بدهم؟‬
‫و به دنبال آنها تا جلوی خانۀ سعید‬         ‫ـ «فقط یک چیز‪ :‬هرچه زودتر‬                ‫بیرون مسجدبیشتر شدهبود‪ .‬سنگینی‬                                 ‫نیست؟»‬            ‫نبود‪ .‬آنچنان بلند گریه م ‌یکرد که‬     ‫با این کار فقط تردیدها را نسبت‬
                                          ‫خودم را به روزنامه برسانم و تا‬           ‫نگاههایشان را که روی خود احساس‬         ‫ـ «نخیر!‪ ...‬آقاپسرشان راضی‬                ‫بعداً همکارانم که در بخش آقایان‬       ‫به خودم و آنها بیشتر م ‌یکردم‪ .‬کسی‬
                 ‫امامی رفته بود‪».‬‬         ‫دیر نشده خبر را برای چاپ تحویل‬           ‫کردم‪ ،‬وحشتم بیشتر شد‪ .‬با چشم همۀ‬                                                 ‫بودند برایم گفتند که صدایش را در‬      ‫در این جمع نباید م ‌یفهمید که ما‬
‫موقع بازگشت چند نفر جلو راهش‬              ‫بدهم‪ ...‬هرجور بود خودم را از دست‬         ‫اطرافم را جستجو کردم تا عذرا را در‬                            ‫نیستند‪».‬‬                                                 ‫خبرنگار هستیم‪ .‬اگر م ‌یفهمیدند ما‬
‫را گرفته و پرسیده بودند‪« :‬شما کی‬          ‫زنی که می‌خواست مرا بازرسی کند‪،‬‬          ‫میان این جمع پیدا کنم‪ .‬اما نبود؟ عذرا‬  ‫ـ «ببخشید پسرشان چند سال‬                              ‫آن سو نیز م ‌یشنیدند‪.‬‬     ‫را از جمع خود بیرون م ‌یکردند… ما‬
‫هستید و برای چه به اینجا آمد‌هاید؟»‬       ‫خلاص کردم و خیلی سریع از مسجد‬                                                                                             ‫… یک زن که چادرش را محکم‬              ‫م ‌یخواستیم برای روزنام ‌ههایمان خبر‬
‫که خانم میردامادی در پاسخشان‬              ‫بیرون آمدم و خودم را توی جمعیت‬                              ‫کجا رفته بود؟‬                                ‫دارند؟»‬          ‫به دور خود پیچیده‪ ،‬به طرف دو دختر‬
‫گفته بود‪« :‬من یک شهروند عادی‬              ‫گم کردم‪ .‬یکی ـ دو خیابان از محل‬          ‫وقتی کمال آقایی خبرنگار پیام‬                          ‫ـ «سیزده سال‪».‬‬             ‫جوان که آنسوتر نشسته بودند رفت و‬                   ‫و گزارش تهیه کنیم‪.‬‬
‫هستم که خیلی دلم م ‌یخواست بدانم‬          ‫دور شده بودم که تازه فهمیدم خانم‬         ‫امروز‪ ،‬رضا تاجیک خبرنگار روزنامه‬       ‫ـ «ببخشید! او از کجا فهمید که من‬          ‫چیزی به آنها گفت که نشنیدم‪ .‬تا‬        ‫عذرا که سعی م ‌یکرد خودش را‬
                                          ‫میردامادی با من نیست‪ .‬خیلی‬               ‫خرداد‪ ،‬امیرعباس نخعی خبرنگار‬           ‫خبرنگارم‪ ...‬م ‌یتوانم با این آقا پسر چند‬  ‫بیرون در آنها را همراهی کرد و خیلی‬    ‫عزادار جلوه بدهد‪ ،‬هر از گاهی به‬
      ‫در این مراسم چه م ‌یگذرد‪».‬‬                                                   ‫روزنامه آزاد و بهمن را دیدم که‬                   ‫کلم ‌های صحبت کنم‪...‬؟»‬          ‫زود بازگشت‪ .‬آن دو نفر خبرنگار بودند‪.‬‬  ‫ساعتش نگاه م ‌یکرد و بعد دستش‬
                                                                                   ‫از قسمت آقایان خارج می‌شدند‪،‬‬                 ‫ـ «چه م ‌یخواهی بگویی؟»‬             ‫چند دقیقه بعد زن جوانی در کنارم‬       ‫را روی جیب مانتویش م ‌یگذاشت‪.‬‬
‫«دنباله دارد»‬                                                                      ‫ترسم کمتر شد‪ .‬من تنها نبودم‪.‬‬                   ‫ـ «به خودش م ‌یگویم‪».‬‬                                                   ‫با خودم گفتم لابد در جیبش ضبط‬
                                                                                                                          ‫ـ مطمئنی می‌خواهی با پسرش‬                                  ‫نشست و پرسید‪:‬‬

                                                                                                                                            ‫صحبت کنی؟»‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18