Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۴۸ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 1۴‬شماره ‪1۷1۴‬‬
                                                                                                                                                                                          ‫جمعه ‪ ۱۸‬تا پنجشنبه‪ ۲۴‬بهمنماه ‪۱۳۹۸‬خورشیدی‬

‫آن او متوجه شد که من کاملا از‬                                    ‫خاطرات رضا طاهری در گفتگو با حمید احمدی (‪)6‬‬                                                                                             ‫احمدی‪ :‬حالا لطف ًا خاطراتتان را بعد‬

‫وضع زندانیان بیاطلاعم‪ .‬او گفت‪:‬‬           ‫آخرین دیدار با پسرم که در کشتار بزرگ‬                                                                                                                                     ‫از آزادی از زندان بفرمایید‪.‬‬

‫خبری به دست آورده که در زندانها‬                    ‫سال‪ 6۷‬اعدامشد‬                                                                                                                                         ‫طاهری‪ :‬برای نخستین بار بعد از‬
                                                                                                                                                                                                         ‫دو سال به ملاقات و دیدار دو پسرم‬
‫دارند مجاهدین را نابود میکنند‪.‬‬           ‫انوشه به من گفت‪« :‬ما تصمیم خودمان را گرفتیم» و از آن پس دیگر ندیدمش تا‬                                                                                          ‫انوشه و خسرو ـ هر دو هفته یک‬
                                                 ‫روزی که خبر دادند بیائید لباسهای پسرتان را تحویل بگیرید!‬                                                                                                ‫بار اجازه ملاقات داشتیم ـ به زندان‬
‫بعد‪ ،‬یواش‪ ،‬یواش شروع کرد به گفتم‬                                                                                                                                                                         ‫اوین رفتم‪ .‬بعد از آزادی از زندان‬
                                                                                                                                                                                                         ‫مدتی مشغول معالجهام شدم و قبلا‬
‫اینکه چپها را هم دارند میکشند‪ .‬در‬                                                                                                                                                                        ‫گفتم که دوستان پسرم دکتر عباس‬
                                                                                                                                                                                                         ‫چه محبتهائی به من کردند و واقعا‬
‫جوابش گفتم‪« :‬چنین چیزی ممکن‬                                                                                                                                                                              ‫توانستم با یاری آنان سلامتیام را به‬
                                                                                                                                                                                                         ‫دست بیاورم‪ .‬انوشه و خسرو را بعدا‬
‫نیست‪ ».‬آنها در آن روزها از جایی به‬                                                                                                                                                                       ‫در سال ‪ ۱۳۶۴‬از زندان اوین به زندان‬
                                                                                                                                                                                                         ‫گوهردشت منتقل کردند‪ .‬من بعد از‬
‫این خبر دست پیدا کرده بودند‪ .‬بعد‬                                                                                                                                                                         ‫آزاد شدن از زندان برای آزادی انوشه‬
                                                                                                                                                                                                         ‫و خسرو از زندان دست به کار شدم‪.‬‬
‫از آن با خیلی از دوستان و آشنایان‬                                                                                                                                                                        ‫یک معممی بود به نام حسنی و‬
                                                                                                                                                                                                         ‫موقعی که در تعاونی فعالیت داشتم‪،‬‬
‫که فرزندانشان زندانی بودند‪ ،‬تماس‬                                                                                                                                                                         ‫با هم آشنا شده بودیم و گاهی هم‬
                                                                                                                                                                                                         ‫ناهار میآمد پیش من و با هم غذا‬
‫گرفتیم‪ ،‬هیچکس از وضع زندان و‬                                                                                                                                                                             ‫میخوردیم‪ .‬تیپ خوش فکری بود و‬
                                                                                                                                                                                                         ‫هیچوقت هم وارد دستگاه جمهوری‬
‫زندانیان خبر نداشت‪ .‬از چنین مطلبی‬                                                                                                                                                                        ‫اسلامی نشده بود‪ .‬او کسی بود که با‬
                                                                                                                                                                                                         ‫بهشتی‪ ،‬باهنر و گلزاده غفوری در‬
‫هم که من شنیده بودم‪ ،‬بیخبر بودند‬                                                 ‫ـ سه نسل از فعالان سیاسی و فرهنگی اپوزیسیون‬       ‫سرنوشت رضا طاهری و فرزندانش بخشی از پرونده‬                            ‫تدوین کتابهای درسی دینی مدارس‬
                                                                                         ‫ایران در قرن بیستم ـ که به چاپ میرسد‪.‬‬     ‫جنایت زندان و زندانبانان را در دوران خمینی تشکیل‬                      ‫قبل از انقلاب همکاری داشت‪ .‬او‬
‫و باور نمیکردند‪ ،‬همانطوری که من‬          ‫گذر‌از‌کوهها ِی‌ َسر ُهر‌(‪)۶‬‬                                                              ‫میدهد‪ .‬جنایاتی که با قتل عام زندانیان سیاسی در‬                        ‫یک نامهای نوشت به یک معمم‬
                                                                                 ‫راوی متولد سمنان در سال ‪ 13۰۲‬و از اوایل دهه‬                                                                             ‫که دوستش بود به نام خلخالی‬
‫باور نکردم‪.‬به هر حال‪ ،‬علیرغم قطع‬                                                 ‫‪ 13۲۰‬از مسئولین جنبش دهقانی در گرمسار و‬                                ‫سال ‪ 136۷‬به اوج خود رسید‪.‬‬                        ‫ـ البته این آخوند خلخالی با آن‬
                                                                                                                                   ‫رضاطاهری‪،‬متولدسمناندرسال‪ 13۰۲‬کهازجوانی‬                                ‫آخوند صادق خلخالی متفاوت است‬
‫شدن ملاقاتها و با شنیدن آن خبر‪،‬‬                                                                     ‫روستاهای اطراف آن بوده است‪.‬‬    ‫به حزب توده پیوست و تقریبا تمام زندگی خود را‬                          ‫ـ و رفتم منزلش‪ .‬وقتی رسیدم د ِر‬
                                                                                 ‫زمینه آشنایی و سپس گفتگوی من با آقای رضا‬          ‫وقف مبارزه در راه آرمانها و هدفهای حزبی کرد‪ ،‬مانند‬                    ‫منزلش‪ ،‬دیدم مجلس ترحیم است‬
‫اصلا کوچکترین تصوری از این که‬                                                    ‫طاهری برای ضبط خاطراتشان توسط فرزند ایشان‬         ‫بسیاری از هم مسلکانش بیشترین رنجها را دردوران‬                         ‫و معلوم شد که این مجلس به خاطر‬
                                                                                 ‫آقای دکتر عباس طاهری در برلین فراهم آمد‪ .‬این‬      ‫بعد از انقلاب متحمل شد‪ .‬زمانی که به گمان او و‬                         ‫پسرش هست که در جبهه جنگ‬
‫روزی بچهها به چنین سرنوشتی‬                                                       ‫گفتگو طی ‪ 9‬جلسه از تاریخ ‪ ۲1‬شهریور ‪ 138۰‬تا ‪۲۰‬‬     ‫آرمانخواهانی چون او با یک رویداد انقلابی‪ ،‬تاریخ ایران‬                 ‫کشته شده بود‪ .‬دیدم فعلا جای‬
                                                                                 ‫مهر همان سال در ‪ 1۵‬ساعت فیلم ویدیویی ضبط‬          ‫به نفع طبقه رنجبر و زحمتکش ورق خورده و آرزوی‬                          ‫طرح این مسأله و دادن آن نامه‬
‫ممکن است دچار بشوند و یورش‬                                                       ‫گردیده است‪ .‬آقای طاهری در تاریخ‪9‬فروردین‪138۵‬‬       ‫دیرینه طرفداران حکومت خلقی تحققپذیر شده بود‪.‬‬                          ‫نیست‪ .‬چند هفتهای صبر کردم و‬
                                                                                                                                   ‫در این دوره است که رضا طاهری و فرزندانش طعم‬                           ‫رفتم مسجد دارالسلام واقع در خیابان‬
‫ببرند و بدون محاکمه و به این‬                                                                                  ‫در تهران درگذشت‪».‬‬    ‫زندانهای انقلاب را میچشند و پسر جوانش «انوشه»‬                         ‫بوذرجمهوری شرقی‪ .‬دیدم دارند‬
                                                                                 ‫از این کتاب‪ ،‬ما بخشی را که مربوط به بگیر و ببند‬   ‫در کشتار بزرگ سال ‪ 6۷‬قربانی سر پرشور و خوی‬                            ‫نماز میخوانند و او هم پیشنماز آن‬
‫شکل دست به جنایت و قتل عام‬                                                       ‫تودهایها در سال ‪ 136۲‬و ادامه ماجرا تا کشتار بزرگ‬                                                                        ‫مسجد بود‪ .‬وقتی نمازشان تمام شد‬
                                                                                 ‫سال ‪ 136۷‬میشود برای صفحه «خاطرات و تاریخ»‬                                    ‫آرمانجوی خود میشود‪.‬‬                        ‫و او داشت از مسجد بیرون میآمد‪،‬‬
‫بزنند‪ ،‬بدون اینکه مردم کوچکترین‬                                                                                                      ‫در مقدمه کتاب‪ ،‬دکتر حمید احمدی مینویسد‪:‬‬                             ‫سلامی کردم و نامه را به او دادم‪ .‬نامه‬
                                                                                       ‫برگزیدهایم که در چند شماره خواهید خواند‪.‬‬    ‫«کتابی که در دست دارید‪ ،‬خاطرات آقای رضا‬                               ‫را باز کرد و خواند و بعد گفت‪« :‬چرا‬
‫اطلاعی از آن داشته باشند‪ ،‬نداشتیم‪.‬‬                                               ‫یادآور میشویم که حمید احمدی خود یکی از‬            ‫طاهری است‪ .‬این کتاب‪ ،‬ششمین کتاب خاطرات است‬                            ‫اینجا آمدی؟» یک لحظه به فکرم‬
                                                                                 ‫قربانیان این بگیر و ببند بود و اگر موفق به فرار‬   ‫از مجموعه ‪ ۵۵‬خاطرات که تا کنون گردآوری کردهام‬                         ‫رسید و در جوابش گفتم‪« :‬جد من‬
‫واقعا یک لحظه هم نمیتوانستیم‬                                                     ‫نمیشد‪ ،‬او نیز سرنوشتی چون دریادار افضلی پیدا‬                                                                            ‫هم همیشه در مسجد به شکایات و‬
                                                                                                                                                                                                         ‫خواستههای مردم رسیدگی میکرد‪».‬‬
‫باور بکنیم که اینها تا این حد پستی‬                                                                                         ‫میکرد‪.‬‬                                                                        ‫دیدم از این جواب خوشش آمد و‬
                                                                                                                                                                                                         ‫بعد گفت‪« :‬پس فردا بیائید خیابان‬
‫و رذالت از خودشان نشان بدهند‪.‬‬                                                                                                                                                                            ‫معلم» و آدرس آنجا را داد‪ .‬پس فردا‬
                                                                                                                                                                                                         ‫به همان آدرسی که داده بود که محل‬
‫اوایل ماه آذرماه ‪ ۱۳۶۷‬بود که جسته‬                                                                                                                                                                        ‫دادسرای انقلاب بود‪ ،‬مراجعه کردم‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                         ‫حدود ‪ ۴‬ـ ‪ ۳‬ساعتی در آنجا منتظر‬
‫و گریخته میشنیدیم که هر ده روز‬                                                                                                                                                                           ‫ماندم تا اینکه به اصطلاح مرا احضار‬
                                                                                                                                                                                                         ‫کند‪ .‬در آنجا برایم معلوم شد که او‬
‫یا یک هفته به بعضی خانوادهها خبر‬                                                                                                                                                                         ‫در ردههای بالای دستگاه قضایی‬
                                                                                                                                                                                                         ‫جمهوری اسلامی است و خیلی به‬
‫میدهند که بیایید اثایه فرزند خود‬                                                                                                                                                                         ‫اصطلاح تحویلش میگرفتند‪ .‬وقتی‬
                                                                                                                                                                                                         ‫مرا به اطاقش احضار کرد‪ ،‬معلوم شد‬
‫را از زندان تحویل بگیرید و از این‬                                                                                                                                                                        ‫که پرونده پسرانم را قبلا خواسته بود‬
                                                                                                                                                                                                         ‫و آنها را خوانده‪ .‬پس از وارد شدن به‬
‫طریق خانوادهها را از کشته شدن‬                                                                                                                                                                            ‫اطاق‪ ،‬رو به من کرد و گفت‪« :‬آقای‬
                                                                                                                                                                                                         ‫طاهری! پسران شما وضعشان خیلی‬
‫عزیزانشان مطلع میکردند‪ .‬اما هیچ‬          ‫از یکی از زندانیان که با شما هم بند‬     ‫روز‪ ،‬دیگر ملاقاتها قطع شد و د ِر زندانها‬  ‫فروشی را که تعطیل کرد‪ ،‬رفت مدتی‬        ‫میآمدند و سندشان را نشان میدادند‬       ‫بد است‪ .‬شما باید بروید و آنها را‬
                                         ‫بوده شنیدم که دوره زندانیتان را خوب‬     ‫بسته شد و ارتباط زندانها را با بیرون‬      ‫توی بازار حاجب الدوله شاگرد مغازه‬      ‫و پولشان را میگرفتند و یا مثلا بانک‬    ‫نصیحت کنید‪ ».‬گفتم‪« :‬حاج آقا!‬
‫خبری درباره کشتار زندانیان سیاسی‬         ‫کشیدید‪ .‬بعدها برای من معلوم شد‪،‬‬                                                   ‫بلورفروشی و چینی فروشی شد‪ .‬بعد از‬      ‫پولش را میخواست‪ .‬رفتم به گرمسار‬        ‫اینها مردان ‪ ۲۵‬ـ ‪ ۳۰‬ساله و انسانهای‬
                                         ‫انوشه‪ ،‬شباب و کورش ـ که الان مدتی‬                             ‫قطع کردند‪.‬‬          ‫مدت کوتاهی‪ ،‬خودش چم و خم کار را‬        ‫و زمینی در آنجا داشتیم‪ ،‬فروختم و‬       ‫بالغی هستند‪ ،‬من چه نصیحتی دارم‬
‫از طرف جمهوری اسلامی منتشر‬               ‫زندانیان گوهردشت را تفکیک کرده‬                                                    ‫یاد گرفته و الان در بازار حاجب الدوله‬  ‫جوابشان را دادم‪ .‬اما بدهکاران حتی‬      ‫که به اینها بکنم؟» در جوابم گفت‪:‬‬
                                         ‫بودند ـ دیگر با هم در یک بند نبودند‬     ‫=در روز ‪ ۲9‬تیر ‪ 136۷‬پذیرش‬                 ‫یک مغازه بزرگ بلور و چینی فروشی‬        ‫یک نفر هم بهسراغم نیامد و عمل ًا‬       ‫«همین! باید نصیحتشان بکنید تا‬
‫نمیشد‪ .‬گاهی شبها‪ ،‬همسرم گریه‬             ‫و انوشه را به بند دیگری برده بودند‪.‬‬                                               ‫دارد‪ ».‬گفتم‪« :‬در این مدت کوتاه‬         ‫نتوانستم به جز از یکی دو نفر‪ ،‬طلبم را‬
                                         ‫این سه نفر با هم یار دبستانی بودند‪.‬‬     ‫این قطعنامه را اعلام کردند‪ .‬از آخرین‬      ‫با بلورفروشی میلیاردر شد؟» گفت‪:‬‬        ‫وصول کنم‪ ،‬در حالی که عدهای از اینها‬                      ‫خوب بشوند‪».‬‬
‫میکرد و میگفت‪ :‬وقتی برای تسلیت‬           ‫یعنی در یک دوره دبستان همکلاس‬                                                     ‫«آقای طاهری! در همین ‪ ۳‬ـ ‪ ۲‬سالی‬        ‫در طول همین ‪ ۳‬ـ ‪ ۲‬سال ثروتهای‬          ‫یک بار از مجید انصاری که آن‬
                                         ‫بودند و بعدها هم هر سه نفرشان در‬        ‫گفتگویتان با انوشه چه اطلاعی از‬           ‫که شما نبودید‪ ،‬نمیدانید توی این‬        ‫عجیب و غریبی به هم زده بودند‪ .‬حال‬      ‫موقع نماینده آیتالله منتظری شده‬
‫خانواده عزاداری رفته‪ ،‬نگاهشان به من‬      ‫دانشکده مهندسی صنعتی همکلاس‬                                                       ‫بازار تهران چه اتفاقهایی افتاده‪ ،‬مثلا‬  ‫که این صحبت پیش آمد‪ ،‬خاطرهای‬           ‫بود و موقعیت مهمی پیدا کرده بود و‬
                                         ‫شدند و حالا هم هر سه تایشان در‬          ‫وضعیت آن روز زندان به دست آوردید؟‬         ‫همین رضا‪ ،‬صندوق‪ ،‬صندوق نعلبکی‬          ‫را برایتان به عنوان یک نمونه از این‬    ‫قبلا درباره آمدنش به زندان گفتم‪ ،‬از‬
‫به گونهای بود که میخواستند به‬                                                                                              ‫میخرید هر عدد ‪ ۱۰۰‬تومان و از آن‬                                               ‫او تقاضای وقت ملاقات کردم‪ .‬بعد از‬
                                                          ‫زندان باهم بودند‪.‬‬      ‫ـ ما دو نفر زندانی داشتیم‪ ،‬در آخرین‬       ‫دست میفروخت ‪ ۱۳۹‬تومان‪ .‬توی این‬                         ‫بدهکارها نقل کنم‪:‬‬      ‫مدتی به من وقت داد و روزی رفتم‬
‫من بگویند‪ ،‬سرنوشت من هم مشابه‬            ‫بعدها از اکبر محلوجی شنیدم‪ ،‬انوشه‬       ‫روز ملاقات‪ ،‬خسرو را آوردند ولی دیدیم‬      ‫مدت با انواع احتکارها یک عدهای توی‬     ‫قبل از افتادنم به زندان‪ ،‬برحسب‬         ‫به دیدنش‪ .‬گفتم‪« :‬هفت پسر دارم و‬
                                         ‫در بازجوییهای این ایام در گوهردشت‬       ‫که انوشه نیامده است‪ .‬نگران شدیم‪،‬‬          ‫این بازار تهران‪ ،‬ثروتهای باورنکردنی‬    ‫مورد‪ ،‬تحصیلدار من میرفت و از‬           ‫فعلا تنها یک پسر کوچکم در منزل‬
‫سرنوشت آنها است‪ .‬خانوادههایی‬             ‫گفته بود که من مارکسیست هستم‪ .‬از‬        ‫یک پاسداری آنجا بود و از آنجایی‬           ‫به جیب زدند‪ .‬رضا الان چهار تا خونه‬     ‫کسانی که مرغ به آنها فروخته بودیم‪،‬‬     ‫است‪ .‬دو پسرم در زندان هستند و‬
                                         ‫اعتقاد او درباره آخرت پرسیده بودند‪،‬‬     ‫که در طول سه سال به ملاقات رفته‬           ‫داره و برای دخترش ماشین آخرین‬          ‫سر موقع میرفت و پولها را جمع‬           ‫خودم دو سال در زندان بودم و با‬
‫که میرفتند اثاثیه عزیز خود را‬            ‫گفته بود‪ ،‬ارزانی خودتان باشد‪ .‬بعدها‬     ‫بودیم‪ ،‬دیگر خوب ما را میشناخت‪.‬‬                                                   ‫میکرد‪ .‬چند روزی قبل از زندانی‬          ‫شما هم یک بار در زندان صحبت‬
                                         ‫از شباب پرسیدم که تو چه گفتی؟ او‬        ‫چند دفعه هم تأکید میکرد که به‬                                 ‫مدل خریده‪».‬‬        ‫شدنم بود که تحصیلدارم رفته بود‬         ‫کردم‪ ».‬قدری فکر کرد و سرش را‬
‫بگیرند‪ ،‬آنها را تهدید میکردند که‬         ‫گفت که گفته بود‪ :‬من عضو حزب‬             ‫بچههایت بگو تند نروند‪ .‬آن روز دیدم‬        ‫حال‪ ،‬شما ببینید بلور و چینی که‬         ‫از مغازهای که به او مرغ داده بودیم‪،‬‬    ‫انداخت پایین و اسم مرا نوشت و‬
                                                                                 ‫آن پاسدار پیدایش شد و رفتم پیشش‬                                                                                         ‫گفت‪« :‬حالا شما بروید‪ ،‬باید وضع‬
‫حق ندارید از خبر کشته شدن‬                                                        ‫و گفتم‪ :‬پسرم انوشه را نیاوردند‪ .‬گفت‪:‬‬                                                                                    ‫آنها را بررسی کنیم‪ ».‬بعدا برای من‬
                                                                                 ‫نیاوردند؟ ُخب الان میرم میآرمش‪.‬‬                                                                                         ‫معلوم شد که نتیجه بررسی او هم‬
‫فرزندانتان در بیرون حرفی بزنید‪.‬‬                                                  ‫آن پاسدار رفت و بعد از مدتی دیدم‬                                                                                        ‫مانند همان آخوند خلخالی است و‬
                                                                                 ‫انوشه با آن پاسدار دارد میآید‪ .‬حدود‬
‫خب‪ ،‬مردم هم وحشت داشتند که در‬                                                                                                                                                                                   ‫دیگر پاسخی به من ندادند‪.‬‬

‫صورت باخبرکردن مرگ عزیزانشان با‬                                                                                                                                                                          ‫=بعد از آزاد شدن از زندان از نظر‬

‫مشکلات زیادی مواجه میشوند‪ .‬ما‬                                                                                                                                                                            ‫کسب و کار و فعالیت در این زمینه چه‬

‫هنوز در آن روزهای آذرماه کماکان‬                                                                                                                                                                                            ‫وضعیتی داشتید؟‬

‫در شک و تردید بودیم‪ .‬پسرم عباس‬                                                                                                                                                                           ‫ـ قبلا گفتم که با رفتنم به زندان‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                         ‫همه چیز زندگی شغلی و مالیام از هم‬
‫چندین دفعه در این روزها از برلین‬                                                                                                                                                                         ‫پاشیده شد‪ .‬من قبل از رفتن به زندان‬
                                                                                                                                                                                                         ‫در رابطه با کارم‪ ،‬از عدهای طلبکار‬
‫به ما تلفن زد و مرتب میپرسید‪،‬‬                                                                                                                                                                            ‫بودم و به عدهای هم بدهکاری داشتم‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                         ‫حالا که از زندان بیرون آمده بودم‪،‬‬
‫پدر به من بگو‪ ،‬ببینم انوشه زنده‬                                                                                                                                                                          ‫کسانی بودند که قبلا به من جنس‬
                                                                                                                                                                                                         ‫داده بودند و طلبکاری داشتند‪ .‬اینها‬
‫است؟ گفتم‪ ،‬زنده است‪[ .‬موقع ضبط‬

‫ویدیویی خاطرات‪ ،‬اشک در چشمان‬

‫آقای طاهری] و گفتم‪« :‬همه اینهایی‬

‫که از دست رفتند مثل انوشه من‬

‫بودند‪ ،‬فرق نمیکند‪ ».‬موقعی که این‬

‫صحبتها را میکردیم‪ ،‬هنوز اطلاعی‬

‫از وضعیت انوشه نداشتیم تا این که‬

‫روز ‪ ۱۶‬آذر ‪ ۱۳۶۷‬به منزل ما تلفن‬

‫زدند که روز ‪ ۱۹‬آذر بیایید اثاثیه و‬

‫لباس انوشه را در زندان اوین تحویل‬

‫بگیرید‪ .‬این خبر تحویل دادن اثاثیه‬

‫عزیزان به تدریج در بین خانوادههای‬

‫زندانیان که عزیزانشان را قتل عام‬

‫کرده بودند‪ ،‬پخش میشد‪ .‬در این‬

‫زمان‪ ،‬تهران در یک غم بزرگی‬

‫فرو رفته بود‪ .‬مردم دسته دسته به‬

‫دیدار خانواده شهدا میرفتند و گریه‬

‫میکردند‪ .‬تهران در آن روزها یک‬

‫حالت خاصی داشت‪ .‬وقتی روز ‪۱۶‬‬

‫آذر که این خبر تلفنی به ما داده شد‬

‫تا برویم اثاثیه انوشه را از زندان تحویل‬

‫بگیریم‪ ،‬فامیلها‪ ،‬دوستان و آشنایان‬

‫در منزل ما جمع شدند‪.‬این لحظه را‬

‫تصور کنید که من پدر از میان انبوه‬

‫جمعیتی که روز ‪ ۱۹‬آذر در منزلمان‬                                                  ‫برخی از قربانیان کشتار ‪6۷‬‬

‫جمع هستند‪ ،‬و در صف چشمان اشک‬

‫آلودشان و چهرههای داغدار‪ ،‬به عنوان‬       ‫توده بودم ولی مذهب را قبول دارم‪.‬‬        ‫‪ ۶۰‬ـ ‪ ۵۰‬قدمی جلو رفتم و انوشه را‬          ‫جزء نیازهای ضروری و اولیه مردم‬         ‫پول دریافت کند‪ .‬وقتی عصر آن روز‬
                                         ‫من از نظر خط اقتصادی حزب توده‬           ‫بغل کردم و بوسیدمش‪ .‬گویا اسم او‬           ‫نیست‪ ،‬آدمهایی در بازار حتی از این‬      ‫تحصیلدارم برگشت‪ ،‬گفت که این‬
‫داغدارترینشان‪ ،‬باید بروم به زندان‬                                                ‫را در آن روز برای ملاقات خط زده‬           ‫طریق چنین ثروتهایی به جیب زدند‪.‬‬        ‫مغازه بسته است و با پرس و جویی که‬
                                                            ‫را قبول داشتم‪.‬‬       ‫بودند‪ .‬آن پاسدار هم این بار تکرار کرد‬     ‫اینها مخصوصاً در زمان جنگ‪ ،‬یک بازار‬    ‫از علت بسته شدن مغازه کرده‪ ،‬معلوم‬
‫اوین و اثاثیه پسرم را تحویل بگیرم و‬                                              ‫و گفت‪« :‬به او بگو تند نره‪ ».‬از انوشه‬      ‫کاذب‪ ،‬بازار محتکران و گرانفروشان‬       ‫شد که دو هفتهایست آن شخص مغازه‬
                                         ‫=بعد از قطع شدن امکان ملاقات‪،‬‬           ‫پرسیدم‪ ،‬پسرجان! چی شده؟ شلاقت‬             ‫و هر اسم دیگری که به آن بدهیم‪،‬‬         ‫مرغفروشی را تعطیل کرده و رفته است‪.‬‬
‫به میانشان برگردم‪ ،‬وحشتناکترین‬                                                   ‫زدند؟ خواهش میکنم‪ ،‬پایت را نشانم‬                                                 ‫برادر خانم این مرغ فروش را‬
                                         ‫اولین اطلاعی که از وضعیت زندان و‬        ‫بده‪ .‬نشان داد‪ ،‬دیدم نه‪ ،‬شلاق نزدند‪.‬‬                            ‫ایجاد کردند‪.‬‬      ‫میشناختم به نام حسن آقا که در‬
‫لحظه زندگیم بود‪ .‬چهار ماه و نیم‬                                                  ‫هر وقت به دیدارش به زندان میرفتیم‪،‬‬                                               ‫خیابان آذربایجان مغازهای داشت‪ .‬در‬
                                         ‫زندانیان به دست آوردید‪ ،‬چند وقت‬         ‫اجازه نمیداد درباره این گونه مسایل‬        ‫=حدود سه سال بعد از آزادیتان‬           ‫همین ایامی که مشغول این گونه‬
‫پیش که آخرین ملاقاتمان بود‪ ،‬به‬                                                   ‫با او صحبت کنم و اگر چه من هم به‬                                                 ‫مسائل بودم‪ ،‬روزی سری به او زدم و‬
                                                   ‫بعد از آخرین ملاقاتتان بود؟‬   ‫خودم اجازه نمیدادم ولی پدر بودم‪،‬‬          ‫از زندان‪ ،‬مصادف میشویم با فاجعه‬        ‫پس از سلام و احوالپرسی‪ ،‬به او گفتم‪:‬‬
‫ما گفتند که دیگر به ملاقات نیایید‬                                                ‫دلم میخواست به نحوی این فضای‬                                                     ‫«این برادر خانم شما آقا رضا به من‬
                                         ‫ـ بیش از یک ماه از آن تاریخ‬             ‫بین خودمان را بشکنم‪ .‬وقتی آن پاسدار‬       ‫کشتار بزرگ زندانیان سیاسی و در‬         ‫بدهکاری دارد و الان حدود دو سال‬
‫تا به شما خبر بدهیم و حالا به جای‬        ‫گذشت‪ ،‬روزی یکی از آشنایانم با‬           ‫آن حرف را زد و رفت‪ ،‬انوشه گفت‪ :‬ما‬                                                ‫از آن زمان میگذرد‪ .‬نکند ورشکست‬
                                         ‫همسرش به مرغداری من آمدند‬               ‫تصمیم خودمان را گرفتیم‪ .‬همین چند‬          ‫تابستان ‪ ،136۷‬آخرین ملاقات شما در‬      ‫شده‪ ،‬از او خبری ندارید؟» نگاهی به‬
‫خبر از سرگیری ملاقات‪ ،‬میگویند‬            ‫برای یک دیدار خیلی عادی‪ .‬من هم‬          ‫کلمه را گفت و بسیار کوتاه و هیچ‬                                                  ‫من انداخت و گفت‪« :‬ورشکست؟!! الان‬
                                         ‫از آنان در دفترم پذیرایی کردم‪ .‬در‬       ‫توضیحی نداد‪ .‬من هم نفهمیدم که چه‬          ‫زندان گوهردشت با انوشه و خسرو در‬       ‫میلیاردر شده‪ ».‬پرسیدم‪« :‬او که مغازه‬
‫پسرتان را کشتیم و حالا میتوانید‬          ‫بین صحبتها‪ ،‬از من پرسیدند‪ :‬آقای‬         ‫شده از اینکه او میگوید ما تصمیم مان‬                                              ‫مرغ فروشیاش را که تعطیل کرده بود‪،‬‬
                                         ‫طاهری از زندانیها چه خبر؟ گفتم‪،‬‬         ‫را گرفتیم؟ بعد رو کرد به من و گفت‪،‬‬                            ‫چه تاریخی بوده؟‬    ‫چطوری میلیاردر شده؟» گفت‪« :‬مرغ‬
‫بیایید اثاثیهاش را تحویل بگیرید!!‬        ‫بیش از یک ماه است هیچ اطلاعی‬
                                         ‫ندارم و ملاقات هم نمیدهند‪ .‬در‬                                                     ‫ـ ما هر دو هفته یک بار میرفتیم‬
‫صبح روز ‪ ۱۹‬آذر ‪ ۱۳۶۷‬از منزل‬              ‫آخرین ملاقاتی که داشتیم‪ ،‬مسئولین‬                                                  ‫به زندان گوهردشت و ملاقات داشتیم‪.‬‬
                                         ‫زندان گفتند دیگر شما نیایید تا بعداًبه‬                                            ‫آخرین ملاقاتی که با انوشه و خسرو‬
‫به طرف زندان اوین حرکت کردم‪.‬‬             ‫شما اطلاع بدهیم‪ .‬فکر میکنم‪ ،‬دارند‬                                                 ‫داشتیم‪ ،‬درست فردای آن روزی بود‬
                                         ‫تغییراتی در زندان میدهند‪ .‬پس از‬                                                   ‫[یعنی ‪ ۲۰‬تیر ‪ ]۱۳۶۷‬که خمینی‬
‫به اتفاق یکی از همکارانم در تعاونی‬                                                                                         ‫قطعنامه آتش بس را پذیرفت و گفت‬
                                                                                                                           ‫که جام زهر را سر کشیده‪ .‬بعد از آن‬
‫و با اتومبیل او به طرف زندان اوین‬

‫رفتیم‪ .‬در فاصله حدود ‪ ۱۰۰‬متری در‬

‫زندان اوین‪ ،‬کسانی که هم سرنوشت‬

‫من بودند‪ ،‬برای تحویل گرفتن اثاثیه‬

‫عزیزان کشته شده خود ایستاده‬

‫دنباله دارد‬  ‫بودند‪.‬‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18