Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۴۸ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - 1۴شماره 1۷1۴
جمعه ۱۸تا پنجشنبه ۲۴بهمنماه ۱۳۹۸خورشیدی
آن او متوجه شد که من کاملا از خاطرات رضا طاهری در گفتگو با حمید احمدی ()6 احمدی :حالا لطف ًا خاطراتتان را بعد
وضع زندانیان بیاطلاعم .او گفت: آخرین دیدار با پسرم که در کشتار بزرگ از آزادی از زندان بفرمایید.
خبری به دست آورده که در زندانها سال 6۷اعدامشد طاهری :برای نخستین بار بعد از
دو سال به ملاقات و دیدار دو پسرم
دارند مجاهدین را نابود میکنند. انوشه به من گفت« :ما تصمیم خودمان را گرفتیم» و از آن پس دیگر ندیدمش تا انوشه و خسرو ـ هر دو هفته یک
روزی که خبر دادند بیائید لباسهای پسرتان را تحویل بگیرید! بار اجازه ملاقات داشتیم ـ به زندان
بعد ،یواش ،یواش شروع کرد به گفتم اوین رفتم .بعد از آزادی از زندان
مدتی مشغول معالجهام شدم و قبلا
اینکه چپها را هم دارند میکشند .در گفتم که دوستان پسرم دکتر عباس
چه محبتهائی به من کردند و واقعا
جوابش گفتم« :چنین چیزی ممکن توانستم با یاری آنان سلامتیام را به
دست بیاورم .انوشه و خسرو را بعدا
نیست ».آنها در آن روزها از جایی به در سال ۱۳۶۴از زندان اوین به زندان
گوهردشت منتقل کردند .من بعد از
این خبر دست پیدا کرده بودند .بعد آزاد شدن از زندان برای آزادی انوشه
و خسرو از زندان دست به کار شدم.
از آن با خیلی از دوستان و آشنایان یک معممی بود به نام حسنی و
موقعی که در تعاونی فعالیت داشتم،
که فرزندانشان زندانی بودند ،تماس با هم آشنا شده بودیم و گاهی هم
ناهار میآمد پیش من و با هم غذا
گرفتیم ،هیچکس از وضع زندان و میخوردیم .تیپ خوش فکری بود و
هیچوقت هم وارد دستگاه جمهوری
زندانیان خبر نداشت .از چنین مطلبی اسلامی نشده بود .او کسی بود که با
بهشتی ،باهنر و گلزاده غفوری در
هم که من شنیده بودم ،بیخبر بودند ـ سه نسل از فعالان سیاسی و فرهنگی اپوزیسیون سرنوشت رضا طاهری و فرزندانش بخشی از پرونده تدوین کتابهای درسی دینی مدارس
ایران در قرن بیستم ـ که به چاپ میرسد. جنایت زندان و زندانبانان را در دوران خمینی تشکیل قبل از انقلاب همکاری داشت .او
و باور نمیکردند ،همانطوری که من گذرازکوهها ِی َسر ُهر()۶ میدهد .جنایاتی که با قتل عام زندانیان سیاسی در یک نامهای نوشت به یک معمم
راوی متولد سمنان در سال 13۰۲و از اوایل دهه که دوستش بود به نام خلخالی
باور نکردم.به هر حال ،علیرغم قطع 13۲۰از مسئولین جنبش دهقانی در گرمسار و سال 136۷به اوج خود رسید. ـ البته این آخوند خلخالی با آن
رضاطاهری،متولدسمناندرسال 13۰۲کهازجوانی آخوند صادق خلخالی متفاوت است
شدن ملاقاتها و با شنیدن آن خبر، روستاهای اطراف آن بوده است. به حزب توده پیوست و تقریبا تمام زندگی خود را ـ و رفتم منزلش .وقتی رسیدم د ِر
زمینه آشنایی و سپس گفتگوی من با آقای رضا وقف مبارزه در راه آرمانها و هدفهای حزبی کرد ،مانند منزلش ،دیدم مجلس ترحیم است
اصلا کوچکترین تصوری از این که طاهری برای ضبط خاطراتشان توسط فرزند ایشان بسیاری از هم مسلکانش بیشترین رنجها را دردوران و معلوم شد که این مجلس به خاطر
آقای دکتر عباس طاهری در برلین فراهم آمد .این بعد از انقلاب متحمل شد .زمانی که به گمان او و پسرش هست که در جبهه جنگ
روزی بچهها به چنین سرنوشتی گفتگو طی 9جلسه از تاریخ ۲1شهریور 138۰تا ۲۰ آرمانخواهانی چون او با یک رویداد انقلابی ،تاریخ ایران کشته شده بود .دیدم فعلا جای
مهر همان سال در 1۵ساعت فیلم ویدیویی ضبط به نفع طبقه رنجبر و زحمتکش ورق خورده و آرزوی طرح این مسأله و دادن آن نامه
ممکن است دچار بشوند و یورش گردیده است .آقای طاهری در تاریخ9فروردین138۵ دیرینه طرفداران حکومت خلقی تحققپذیر شده بود. نیست .چند هفتهای صبر کردم و
در این دوره است که رضا طاهری و فرزندانش طعم رفتم مسجد دارالسلام واقع در خیابان
ببرند و بدون محاکمه و به این در تهران درگذشت». زندانهای انقلاب را میچشند و پسر جوانش «انوشه» بوذرجمهوری شرقی .دیدم دارند
از این کتاب ،ما بخشی را که مربوط به بگیر و ببند در کشتار بزرگ سال 6۷قربانی سر پرشور و خوی نماز میخوانند و او هم پیشنماز آن
شکل دست به جنایت و قتل عام تودهایها در سال 136۲و ادامه ماجرا تا کشتار بزرگ مسجد بود .وقتی نمازشان تمام شد
سال 136۷میشود برای صفحه «خاطرات و تاریخ» آرمانجوی خود میشود. و او داشت از مسجد بیرون میآمد،
بزنند ،بدون اینکه مردم کوچکترین در مقدمه کتاب ،دکتر حمید احمدی مینویسد: سلامی کردم و نامه را به او دادم .نامه
برگزیدهایم که در چند شماره خواهید خواند. «کتابی که در دست دارید ،خاطرات آقای رضا را باز کرد و خواند و بعد گفت« :چرا
اطلاعی از آن داشته باشند ،نداشتیم. یادآور میشویم که حمید احمدی خود یکی از طاهری است .این کتاب ،ششمین کتاب خاطرات است اینجا آمدی؟» یک لحظه به فکرم
قربانیان این بگیر و ببند بود و اگر موفق به فرار از مجموعه ۵۵خاطرات که تا کنون گردآوری کردهام رسید و در جوابش گفتم« :جد من
واقعا یک لحظه هم نمیتوانستیم نمیشد ،او نیز سرنوشتی چون دریادار افضلی پیدا هم همیشه در مسجد به شکایات و
خواستههای مردم رسیدگی میکرد».
باور بکنیم که اینها تا این حد پستی میکرد. دیدم از این جواب خوشش آمد و
بعد گفت« :پس فردا بیائید خیابان
و رذالت از خودشان نشان بدهند. معلم» و آدرس آنجا را داد .پس فردا
به همان آدرسی که داده بود که محل
اوایل ماه آذرماه ۱۳۶۷بود که جسته دادسرای انقلاب بود ،مراجعه کردم.
حدود ۴ـ ۳ساعتی در آنجا منتظر
و گریخته میشنیدیم که هر ده روز ماندم تا اینکه به اصطلاح مرا احضار
کند .در آنجا برایم معلوم شد که او
یا یک هفته به بعضی خانوادهها خبر در ردههای بالای دستگاه قضایی
جمهوری اسلامی است و خیلی به
میدهند که بیایید اثایه فرزند خود اصطلاح تحویلش میگرفتند .وقتی
مرا به اطاقش احضار کرد ،معلوم شد
را از زندان تحویل بگیرید و از این که پرونده پسرانم را قبلا خواسته بود
و آنها را خوانده .پس از وارد شدن به
طریق خانوادهها را از کشته شدن اطاق ،رو به من کرد و گفت« :آقای
طاهری! پسران شما وضعشان خیلی
عزیزانشان مطلع میکردند .اما هیچ از یکی از زندانیان که با شما هم بند روز ،دیگر ملاقاتها قطع شد و د ِر زندانها فروشی را که تعطیل کرد ،رفت مدتی میآمدند و سندشان را نشان میدادند بد است .شما باید بروید و آنها را
بوده شنیدم که دوره زندانیتان را خوب بسته شد و ارتباط زندانها را با بیرون توی بازار حاجب الدوله شاگرد مغازه و پولشان را میگرفتند و یا مثلا بانک نصیحت کنید ».گفتم« :حاج آقا!
خبری درباره کشتار زندانیان سیاسی کشیدید .بعدها برای من معلوم شد، بلورفروشی و چینی فروشی شد .بعد از پولش را میخواست .رفتم به گرمسار اینها مردان ۲۵ـ ۳۰ساله و انسانهای
انوشه ،شباب و کورش ـ که الان مدتی قطع کردند. مدت کوتاهی ،خودش چم و خم کار را و زمینی در آنجا داشتیم ،فروختم و بالغی هستند ،من چه نصیحتی دارم
از طرف جمهوری اسلامی منتشر زندانیان گوهردشت را تفکیک کرده یاد گرفته و الان در بازار حاجب الدوله جوابشان را دادم .اما بدهکاران حتی که به اینها بکنم؟» در جوابم گفت:
بودند ـ دیگر با هم در یک بند نبودند =در روز ۲9تیر 136۷پذیرش یک مغازه بزرگ بلور و چینی فروشی یک نفر هم بهسراغم نیامد و عمل ًا «همین! باید نصیحتشان بکنید تا
نمیشد .گاهی شبها ،همسرم گریه و انوشه را به بند دیگری برده بودند. دارد ».گفتم« :در این مدت کوتاه نتوانستم به جز از یکی دو نفر ،طلبم را
این سه نفر با هم یار دبستانی بودند. این قطعنامه را اعلام کردند .از آخرین با بلورفروشی میلیاردر شد؟» گفت: وصول کنم ،در حالی که عدهای از اینها خوب بشوند».
میکرد و میگفت :وقتی برای تسلیت یعنی در یک دوره دبستان همکلاس «آقای طاهری! در همین ۳ـ ۲سالی در طول همین ۳ـ ۲سال ثروتهای یک بار از مجید انصاری که آن
بودند و بعدها هم هر سه نفرشان در گفتگویتان با انوشه چه اطلاعی از که شما نبودید ،نمیدانید توی این عجیب و غریبی به هم زده بودند .حال موقع نماینده آیتالله منتظری شده
خانواده عزاداری رفته ،نگاهشان به من دانشکده مهندسی صنعتی همکلاس بازار تهران چه اتفاقهایی افتاده ،مثلا که این صحبت پیش آمد ،خاطرهای بود و موقعیت مهمی پیدا کرده بود و
شدند و حالا هم هر سه تایشان در وضعیت آن روز زندان به دست آوردید؟ همین رضا ،صندوق ،صندوق نعلبکی را برایتان به عنوان یک نمونه از این قبلا درباره آمدنش به زندان گفتم ،از
به گونهای بود که میخواستند به میخرید هر عدد ۱۰۰تومان و از آن او تقاضای وقت ملاقات کردم .بعد از
زندان باهم بودند. ـ ما دو نفر زندانی داشتیم ،در آخرین دست میفروخت ۱۳۹تومان .توی این بدهکارها نقل کنم: مدتی به من وقت داد و روزی رفتم
من بگویند ،سرنوشت من هم مشابه بعدها از اکبر محلوجی شنیدم ،انوشه روز ملاقات ،خسرو را آوردند ولی دیدیم مدت با انواع احتکارها یک عدهای توی قبل از افتادنم به زندان ،برحسب به دیدنش .گفتم« :هفت پسر دارم و
در بازجوییهای این ایام در گوهردشت که انوشه نیامده است .نگران شدیم، این بازار تهران ،ثروتهای باورنکردنی مورد ،تحصیلدار من میرفت و از فعلا تنها یک پسر کوچکم در منزل
سرنوشت آنها است .خانوادههایی گفته بود که من مارکسیست هستم .از یک پاسداری آنجا بود و از آنجایی به جیب زدند .رضا الان چهار تا خونه کسانی که مرغ به آنها فروخته بودیم، است .دو پسرم در زندان هستند و
اعتقاد او درباره آخرت پرسیده بودند، که در طول سه سال به ملاقات رفته داره و برای دخترش ماشین آخرین سر موقع میرفت و پولها را جمع خودم دو سال در زندان بودم و با
که میرفتند اثاثیه عزیز خود را گفته بود ،ارزانی خودتان باشد .بعدها بودیم ،دیگر خوب ما را میشناخت. میکرد .چند روزی قبل از زندانی شما هم یک بار در زندان صحبت
از شباب پرسیدم که تو چه گفتی؟ او چند دفعه هم تأکید میکرد که به مدل خریده». شدنم بود که تحصیلدارم رفته بود کردم ».قدری فکر کرد و سرش را
بگیرند ،آنها را تهدید میکردند که گفت که گفته بود :من عضو حزب بچههایت بگو تند نروند .آن روز دیدم حال ،شما ببینید بلور و چینی که از مغازهای که به او مرغ داده بودیم، انداخت پایین و اسم مرا نوشت و
آن پاسدار پیدایش شد و رفتم پیشش گفت« :حالا شما بروید ،باید وضع
حق ندارید از خبر کشته شدن و گفتم :پسرم انوشه را نیاوردند .گفت: آنها را بررسی کنیم ».بعدا برای من
نیاوردند؟ ُخب الان میرم میآرمش. معلوم شد که نتیجه بررسی او هم
فرزندانتان در بیرون حرفی بزنید. آن پاسدار رفت و بعد از مدتی دیدم مانند همان آخوند خلخالی است و
انوشه با آن پاسدار دارد میآید .حدود
خب ،مردم هم وحشت داشتند که در دیگر پاسخی به من ندادند.
صورت باخبرکردن مرگ عزیزانشان با =بعد از آزاد شدن از زندان از نظر
مشکلات زیادی مواجه میشوند .ما کسب و کار و فعالیت در این زمینه چه
هنوز در آن روزهای آذرماه کماکان وضعیتی داشتید؟
در شک و تردید بودیم .پسرم عباس ـ قبلا گفتم که با رفتنم به زندان،
همه چیز زندگی شغلی و مالیام از هم
چندین دفعه در این روزها از برلین پاشیده شد .من قبل از رفتن به زندان
در رابطه با کارم ،از عدهای طلبکار
به ما تلفن زد و مرتب میپرسید، بودم و به عدهای هم بدهکاری داشتم.
حالا که از زندان بیرون آمده بودم،
پدر به من بگو ،ببینم انوشه زنده کسانی بودند که قبلا به من جنس
داده بودند و طلبکاری داشتند .اینها
است؟ گفتم ،زنده است[ .موقع ضبط
ویدیویی خاطرات ،اشک در چشمان
آقای طاهری] و گفتم« :همه اینهایی
که از دست رفتند مثل انوشه من
بودند ،فرق نمیکند ».موقعی که این
صحبتها را میکردیم ،هنوز اطلاعی
از وضعیت انوشه نداشتیم تا این که
روز ۱۶آذر ۱۳۶۷به منزل ما تلفن
زدند که روز ۱۹آذر بیایید اثاثیه و
لباس انوشه را در زندان اوین تحویل
بگیرید .این خبر تحویل دادن اثاثیه
عزیزان به تدریج در بین خانوادههای
زندانیان که عزیزانشان را قتل عام
کرده بودند ،پخش میشد .در این
زمان ،تهران در یک غم بزرگی
فرو رفته بود .مردم دسته دسته به
دیدار خانواده شهدا میرفتند و گریه
میکردند .تهران در آن روزها یک
حالت خاصی داشت .وقتی روز ۱۶
آذر که این خبر تلفنی به ما داده شد
تا برویم اثاثیه انوشه را از زندان تحویل
بگیریم ،فامیلها ،دوستان و آشنایان
در منزل ما جمع شدند.این لحظه را
تصور کنید که من پدر از میان انبوه
جمعیتی که روز ۱۹آذر در منزلمان برخی از قربانیان کشتار 6۷
جمع هستند ،و در صف چشمان اشک
آلودشان و چهرههای داغدار ،به عنوان توده بودم ولی مذهب را قبول دارم. ۶۰ـ ۵۰قدمی جلو رفتم و انوشه را جزء نیازهای ضروری و اولیه مردم پول دریافت کند .وقتی عصر آن روز
من از نظر خط اقتصادی حزب توده بغل کردم و بوسیدمش .گویا اسم او نیست ،آدمهایی در بازار حتی از این تحصیلدارم برگشت ،گفت که این
داغدارترینشان ،باید بروم به زندان را در آن روز برای ملاقات خط زده طریق چنین ثروتهایی به جیب زدند. مغازه بسته است و با پرس و جویی که
را قبول داشتم. بودند .آن پاسدار هم این بار تکرار کرد اینها مخصوصاً در زمان جنگ ،یک بازار از علت بسته شدن مغازه کرده ،معلوم
اوین و اثاثیه پسرم را تحویل بگیرم و و گفت« :به او بگو تند نره ».از انوشه کاذب ،بازار محتکران و گرانفروشان شد که دو هفتهایست آن شخص مغازه
=بعد از قطع شدن امکان ملاقات، پرسیدم ،پسرجان! چی شده؟ شلاقت و هر اسم دیگری که به آن بدهیم، مرغفروشی را تعطیل کرده و رفته است.
به میانشان برگردم ،وحشتناکترین زدند؟ خواهش میکنم ،پایت را نشانم برادر خانم این مرغ فروش را
اولین اطلاعی که از وضعیت زندان و بده .نشان داد ،دیدم نه ،شلاق نزدند. ایجاد کردند. میشناختم به نام حسن آقا که در
لحظه زندگیم بود .چهار ماه و نیم هر وقت به دیدارش به زندان میرفتیم، خیابان آذربایجان مغازهای داشت .در
زندانیان به دست آوردید ،چند وقت اجازه نمیداد درباره این گونه مسایل =حدود سه سال بعد از آزادیتان همین ایامی که مشغول این گونه
پیش که آخرین ملاقاتمان بود ،به با او صحبت کنم و اگر چه من هم به مسائل بودم ،روزی سری به او زدم و
بعد از آخرین ملاقاتتان بود؟ خودم اجازه نمیدادم ولی پدر بودم، از زندان ،مصادف میشویم با فاجعه پس از سلام و احوالپرسی ،به او گفتم:
ما گفتند که دیگر به ملاقات نیایید دلم میخواست به نحوی این فضای «این برادر خانم شما آقا رضا به من
ـ بیش از یک ماه از آن تاریخ بین خودمان را بشکنم .وقتی آن پاسدار کشتار بزرگ زندانیان سیاسی و در بدهکاری دارد و الان حدود دو سال
تا به شما خبر بدهیم و حالا به جای گذشت ،روزی یکی از آشنایانم با آن حرف را زد و رفت ،انوشه گفت :ما از آن زمان میگذرد .نکند ورشکست
همسرش به مرغداری من آمدند تصمیم خودمان را گرفتیم .همین چند تابستان ،136۷آخرین ملاقات شما در شده ،از او خبری ندارید؟» نگاهی به
خبر از سرگیری ملاقات ،میگویند برای یک دیدار خیلی عادی .من هم کلمه را گفت و بسیار کوتاه و هیچ من انداخت و گفت« :ورشکست؟!! الان
از آنان در دفترم پذیرایی کردم .در توضیحی نداد .من هم نفهمیدم که چه زندان گوهردشت با انوشه و خسرو در میلیاردر شده ».پرسیدم« :او که مغازه
پسرتان را کشتیم و حالا میتوانید بین صحبتها ،از من پرسیدند :آقای شده از اینکه او میگوید ما تصمیم مان مرغ فروشیاش را که تعطیل کرده بود،
طاهری از زندانیها چه خبر؟ گفتم، را گرفتیم؟ بعد رو کرد به من و گفت، چه تاریخی بوده؟ چطوری میلیاردر شده؟» گفت« :مرغ
بیایید اثاثیهاش را تحویل بگیرید!! بیش از یک ماه است هیچ اطلاعی
ندارم و ملاقات هم نمیدهند .در ـ ما هر دو هفته یک بار میرفتیم
صبح روز ۱۹آذر ۱۳۶۷از منزل آخرین ملاقاتی که داشتیم ،مسئولین به زندان گوهردشت و ملاقات داشتیم.
زندان گفتند دیگر شما نیایید تا بعداًبه آخرین ملاقاتی که با انوشه و خسرو
به طرف زندان اوین حرکت کردم. شما اطلاع بدهیم .فکر میکنم ،دارند داشتیم ،درست فردای آن روزی بود
تغییراتی در زندان میدهند .پس از [یعنی ۲۰تیر ]۱۳۶۷که خمینی
به اتفاق یکی از همکارانم در تعاونی قطعنامه آتش بس را پذیرفت و گفت
که جام زهر را سر کشیده .بعد از آن
و با اتومبیل او به طرف زندان اوین
رفتیم .در فاصله حدود ۱۰۰متری در
زندان اوین ،کسانی که هم سرنوشت
من بودند ،برای تحویل گرفتن اثاثیه
عزیزان کشته شده خود ایستاده
دنباله دارد بودند.