Page 19 - (کیهان لندن - سال سى و ششم ـ شماره ۲۵۳ (دوره جديد
P. 19
صفحه 1۹ـ Page 19ـ شماره 1۷1۹ ویژهنامهنوروز
جمعه ۱۳تا پنجشنبه 2۶مارس 2۰2۰
عطار نیشابوری منوچهری رضیالدین آرتیمانی
گشت جهان همچو نگار ای غلام نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا دگر سینهام چون خم آمد بجوش
باده گلرنگ بیار ای غلام باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا بر آمد از این قلزم غم خروش
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود خراباتیان ،راه میخانه کو
با گل و با بلبل و با مل بهم میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا حریفان بگوئید ،پیمانه کو
وصلطلب فصل بهار ای غلام بوستان گویی بتخانه فرخار شدهست مرا سوی میخانه راهی دهید
مرغکانچونشمنوگلبنکانچونوثنا سرم را به آن در پناهی دهید
بلبل عاشق به صبوحی درست بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش بهار است و بلبل ،بساط نشاط
میشنوی ناله زار ای غلام کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا بطرف چمن میکشد ز انبساط
کبک ناقوسزن و شارک سنتورزنست
نرگس سرمست نگر کاو فکند فاخته نایزن و بط شده طنبورزنا تو هم زاهد از خویش دستی برآر
سر ز گرانی به کنار ای غلام پرده راست زند نارو بر شاخ چنار مکن اینقدر خشکی اندر بهار
پرده باده زند قمری بر نارونا به درک فنون ریا کاملی
پیش نشین تازه بکن کار آب کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود در این فن چرا اینقدر جاهلی
بیش مبر آب ز کار ای غلام کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا مرادی نشد حاصلت در مرید
آب بده زانکه جهان هر نفس پوپوک پیکی ،نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند ،گه شکند بر شکنا در این آرزو گشت ،مویت سفید
خاک کند چون تو هزار ای غلام فاخته راست بکردار یکی لعبگرست بیا بگذر از قید ناموس و ننگ
در فکنده به گلو حلقه مشکین رسنا
زخم خمارم چو به زاری بکشت از فروغ گل اگر اهرمن آید بر تو بزن شیشه خودپرستی به سنگ
نوش خمارم ز خم آر ای غلام از پری بازندانی دو رخ اهرمنا بینداز از دست مسواک را
روز چو شد باز نیاید دگر نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل بدست آر ،نوباوه تاک را
چند کنی روز گذار ای غلام گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا
چونکهزرینقدحیبرکفسیمینصنمی ز من بشنو ،از زهد اندیشه کن
چند شمار زر و زینت کنی یا درخشنده چراغی به میان پرنا بهار است ،دیوانگی پیشه کن
فکر کن از روز شمار ای غلام وان گل نار بکردار کفی شبرم سرخ بزن دست و صد چاک زن جامه را
بسته اندر بن او لختی مشک ختنا
نیستی آگه که دم واپسین سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر بیفکن ز سر بار عمامه را
از تو برآرند دمار ای غلام که زبانش بود از زر زده در دهنا بیا با حریفان هم آهنگ باش
وان گل سوسن ماننده جامی ز لبن بکن صلح و با خویش در جنگ باش
قصه مرگم جگر و دل بسوخت ریخته معصفر سوده میان لبنا ازین زهد یکباره بیگانه شو
دست ازین قصه بدار ای غلام ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست
مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا به رند خرابات ،همخانه شو
واقعه مشکل دارالغرور لالهچونمریخاندرشدهلختیبهکسوف چو من ترک سودای تزویر کن
برد ز عطار قرار ای غلام گل دوروی چو بر ماه سهیل یمنا
چون دواتی بسدینست خراسانیوار توان تا بمیخانه ،شبگیر کن
ژاله اصفهانی باز کرده سر او ،لاله به طرف چمنا که بختت مگر سر بر آرد ز خواب
ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح
بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد سندس رومی گشته سلب یاسمنا نظرها بیابی ز خم شراب
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود سال امسالین نوروز طربنا کترست ز فیض صبوحی بفیضی رسی
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز پار وپیرار همیدیدم ،اندوهگنا شوی با همه ناکسیها ،کسی
روزگاری که به سر آمده آغاز شود این طربناکی و چالاکی او هست کنون چه بر سبحه چسبیدهای اینقدر
روزگار دگری هست و بهاران دگر از موافق شدن دولت با بوالحسنا بس این خاک بازی که خاکت بسر
چرا اینقدر خشک و افسردهای
شاد بودن هنر است وحشی بافقی نه دستی نه پائی مگر مردهای
شاد کردن هنری والاتر بکن ترک تزویر و زهد و ریا
لیک هرگز نپسندیم به خویش سد حشر جان ز پی یکه سواری رسید به میخانه رفتن ز سر ساز پا
که چو یک شکلک بی جان شب و روز خنجرپرخونبهدستشیرشکاریرسید
بی خبر از همه خندان باشیم بیهدهابرشنتاختاینطرفآنترکمست ز ما اختلاط مجازی مجو
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد تیغ به دست اینچنین از پی کاری رسید زمستان به جز صاف بازی مجو
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن رخش دوانی ز پیش ،اشک فشانی ز پی
تند سواری گذشت ،غاشیه داری رسید بگو با حکیم ز خود بیخبر
خویش را می دیدیم داغ جنون تازه گشت این دل پژمرده را که ای مانده در گل درین ره چو خر
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم سخت خزانی گذشت ،خوب بهاری رسید
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد وحشیازینموجخیزرستولیبعدمرگ بمستی ز حکمت کن اندیشهای
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن غوطه بسی زد به خون تا به کناری رسید چه صغری ،چه کبری ،بکش شیشهای
پیک پیروزی و امید شدن شاد بودن
هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد کتاب اشارات ابرو بخوان
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست شفا در لب جام پُر باده دان
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ببین شرح تجرید ساق و بدن
بگو حکمت العین چشم و دهن
صحنه پیوسته به جاست. بجز حرف باده مکن گفتگو
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد. سخنتر مقولات و از کیف گو
بیا ساقی ای قبله من بیا
سرت گردم ،ای شوخ پر فن بیا
دماغم ز سودای صحبت بسوخت
به داغم زبان شعلهها برفروخت....
....دلم را بیک جرعه می شاد کن
مرا از غم دهر آزاد کن
از آن می که خورشید شد ذرهاش
بود قل هو ال ّله هر قطرهاش
از آن می که در دل چو منزل کند
سراپای اجسام را دل کند
از آن می که روح روانست و بس
از آن می که اکسیر جانست و بس
رضی را بده جامی از لطف عام
بجانان رسان جان او والسلام