Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و ششم ـ شماره ۲۵۷ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1۷۲۳‬‬
                                                                                                                                              ‫جمعه ‪ ۲۹‬فروردین ماه تا پنجشنبه‪ ۴‬اردیبهشتماه ‪۱۳۹۹‬خورشیدی‬

                    ‫شده بودند!!»‬                                   ‫ستارهای درآسمان کویر (بخش پایانی)‬                                                                                ‫به سراغ آرشام و همسرش و زندگی‬
‫اینها ولی «جرم» آرشام نبود؛ پرونده‬                                                                                                                                                  ‫مخفی آنها خواهیم رفت ولی اجازه‬
 ‫آقایان روحانیون درحافظه آرشام بود‪.‬‬                                                                                                                                                 ‫بدهید ابتدا ببینیم بر سر بنیاد آرشام‪،‬‬
                                                                                                                                                                                    ‫این کاخ عظیم علم و سرمایه مردم‬
‫درهمین رابطه یکی از دوستان‬                                                                                                                                                          ‫بعد از انقلاب شکوهمند اسلام چه‬
                                                                                                                                                                                    ‫آمد‪ ،‬همراه شادروان سعیدی سیرجانی‬
‫آرشام تعریف میکرد؛ پس ازانقلاب‬       ‫از باقیات صالحات مردی که هرچه بود و هرچه کرد‪ ،‬به فرهنگ و اقتصاد کرمان خوابیده‬                                                                  ‫سری به هتل ‪ ۵‬ستاره «آسمان»‬
‫درمشهد همه کارمندان ساواک راهی‬                                                                                                                                                      ‫بعد از انقلاب میزنیم تا به حکمت‬
                                                                                                                                                                                    ‫معجزه تغییر و تبدیل هتل ‪ ۵‬ستاره‬
‫زندان شدند‪ ،‬از باغبان اداره گرفته‬    ‫ایرج هاشمی زاده‬                    ‫درکویر خدمت کرد‬                                                                                             ‫به مسافرخانه اسلامی و مستضعفین‬
‫تا مأمور عالی رتبه‪ ،‬در میان آنان‬                                                                                                                                                    ‫پی ببریم؛ شکی نیست که سرنوشت‬
‫کارمندی بود که وقتی شیخ خلخالی‬                                                                                                                                                      ‫مؤسسات آموزشی و بازرگانی؛ دارائی‬
                                                                                                                                                                                    ‫و اموال بنیاد آرشام ـ که احتمالاً به‬
‫جهت بازدید به زندان میآید؛ با خوش‬                                                                                                                                                   ‫«بنیاد رفیق دوست» تغییرنام داده ـ‬
                                                                                                                                                                                    ‫بهتر از سرنوشت اسفبار هتل آسمان‬
‫خود را درپایم میافکندند‪ .‬اگرهیکل تلخی همه را تصدیق کرد و کلید دفتر هتل نرسیده بودم که متصدی از هرطبقهای وحشت دارد‪ ،‬حتی طبقه باوری و اطمینان خاطرجلو میرود‬                           ‫نیست؛ چه مشت نمونه خروار است!‬
‫ومیگوید‪« :‬حضرت آیتالله من یک‬                                                                                                                                                        ‫زنده یاد سعیدی سیرجانی زمانی‬
                                     ‫و هیأت مستقبلین اندکی ریزتر بود‪ ،‬دیگری به دستم داد و راه اطاق ‪ ۲۰۷‬تجربت آموخته با لبخند توصیف دوم هتل آسمان‪.‬‬                                   ‫که هنوز اجازه نفس کشیدن در بارگاه‬
‫هیچ بعدی نداشت که در یک لحظه را درطبقه دوم نشانم داد تا بروم و به ناپذیرش به استقبالم آمد که «تلفنها ازآن پس هرچند ماه و گاهی هرچند کارمند ساده ساواک بودم‪ ،‬درعمرم‬                  ‫آیتاللهخامنهای را داشت و مقام رهبری‬
‫همه غرورهای بر باد رفته وعقدههای رأیالعین دریابم که‪ ،‬به هرکجا روی قطع است‪ ،‬دستگاه مرکزی را بردهاند»‪ .‬روز یک بار مدیری آمده است و با زن مرتکب هیچ جرمی نشدهام» ‪.‬‬                     ‫سگ هارش «سعید اسلامی» را بجان‬
‫میخواستم بپرسم کی برده وکجا و بچهاش چند روزی در اطاقهای حضرت آیتالله خواستار پرونده مرد‬                                                                                             ‫او نیانداخته بود‪ .‬درکتاب «درآستین‬
                                                                                                          ‫خود گندهبینی به سراغم آید و خود آسمان همین رنگ است‪.‬‬                       ‫مرقع» ازسفر به زادگاهش‪ ،‬کرمان و‬
‫را سلیمان زمان تصورکنم‪ ،‬اما دریغا ازپشت شیشههای غبارآلوده طبقه بردهاند‪ ،‬که مأمور هتل به تلفن روی هتل بسر برده و سرانجام منزل به میشود‪ ،‬پرونده را میآورند‪ ،‬نگاهی به‬                  ‫هوس اقامت درهتل‪ ۵‬ستاره «آسمان»‬
‫که انبوه سوسکهای قهوهای رنگ و دوم نگاهی به صحن هتل انداختم‪ .‬پیشخوان اشاره کرد که «با این تلفن دیگری پرداخته‪ ،‬و عاقبت این رفت و پرونده میکند وفوراًدستور اعدام مرد را‬                ‫مینویسد و ذکرخیری از آرشام و‬
‫چاق کف اطاق هیچ شباهتی با خیل فضای درهم آشفته و فرو خشکیدهای صحبت کنید»‪ .‬عرض کردم با تلفن آمدها و از ذخیره مصرف کردنها و از میدهدوحکمبلافاصلهبهاجرادرمیآید‪.‬‬                         ‫خدمات ارزنده او درکرمان میکند‪.‬‬
‫موران نداشتند‪ .‬خواستم به شیوه بعض که روزگاری غرق گل و سبزه بود‪ ،‬اینک کاری ندارم‪ ،‬با جنابعالی صحبت دارم‪ .‬انبار برداشتها و بهجایش نگذاشتنها‪ ،‬این مرد ساده خوش باور ساواک‬
‫بزرگان که فدائیان و هواداران خود را زیر به یمن طبع ظریف مدیران صاحب و جوان نازنین که ظاهراً از برکت به اوضاع امروزه کشیده است‪ .‬مدیر مشهد‪ ،‬رابط بین ساواک و روحانیون‬                           ‫از زبان خود او بشنویم‪:‬‬
‫پای غرور له میکنند‪ ،‬پا بر سر جماعت سلیقه‪ ،‬از آن یکنواختی ملالآور سابق سؤالات یکنواخت مسافران به چیزی فعلی هتل که از برکت استقرار اوضاع بوده و یکی از وظایفش‪ ،‬پرداخت حقوق‬            ‫«‪..........‬درهتل آسمان منزل‬
‫سوسکها گذارم‪ ،‬اما دیدم یکی و دوتا و رها گشته و تنوعی دست کم تأملانگیز ازمقوله «تله پاتی» دست یافته است‪ ،‬یکسالی است جاخوش کرده است‪ ،‬ماهیانه آقایان روحانیون‪ ،‬جرم از این‬              ‫کردهام‪...............‬هتل آسمان از‬
‫دهتانیستندوباجمعیتیبدینانبوهی یافته است‪ .‬بهجای چمنهای سبز که با هوش تند جنوبیش ـ قبل از آنکه جوانمرد بیآزاری است که ماهی یک بالاتر؟ مرد گنجینه اطلاعات درباره‬                       ‫مشهورترین هتلهای کرمان است و از‬
‫درافتادن کارعقل نیست‪ .‬بناچار تأسی چندان هم با چشم ذوق کویریان عنوان مطلب کرده باشم ـ گفت «بله‪ ،‬بار سری به دفتر میزند و با مزاحمت لشگر آخوند در مشهد مقدس بود و‬                      ‫باقیات صالحات مردی که هرچه بود و‬
‫به سران مبارز تودههای درهم فشرده سازگاری نداشت‪ ،‬تودههای علف دستگاه تهویه هتل کار نمیکند‪ ،‬مدتی و خردهگیری میانهای ندارد و از باید اعدام میشد!‬                                        ‫هرچه کرد‪ ،‬به فرهنگ و اقتصاد کرمان‬
‫کردم و جای استراتژی را به تاکتیک خشکیده و زبالههای برهم انباشته و است که بادگرم میزند» و به دنبالش تجملپرستانراحتطلببشدتمتنفر در تهران آن روزهای حساس و‬                             ‫خدمت کرد‪ .‬قیافه رئیس ساواک کرمان‬
‫خطرناک آرشام و همسرش دربدر‬                                                                                                                                                          ‫را تاکنون که قلم برکاغذ میگذارم‬
                                     ‫سپردم و با موج جمعیت کنار آمدم‪ .‬میز و صندلیهای درهم شکسته و احیاناً به لهجه غلیظ کرمانی مهر سکوت است و گریزان‪.‬‬                                 ‫ندیدهام وقضاوت پیشین من درباره‬
‫ساکم را روی یکی از صندلیها چند بوته رز جان سخت خیره سر برلبانم نهاد که «باید به بزرگواری این واقعیت را بنده نیز به تجربت بدنبال سوراخی میگشتند تا ازگزند‬                            ‫او چنان نفرتآمیز و بیرحمانه بود که‬
‫گذاشتم تا دست و روئی بشویم‪ ،‬هیکل چشم را نوازش میدادند و این منظره خودتان ببخشید» و من چارهای جز دریافتم‪ ،‬چه‪ ،‬درطول هفت هشت روز داروغههای اسلامی در امان بمانند‪.‬‬                     ‫اکنون شرمنده عواطف تند خویشتنم‪.‬‬
‫اقامت نتوانستم مرد نازنین را زیارت حمید گوشههائی از زندگی آرشام را‬                                                                                                                  ‫هفت هشت سال پیش‪ ،‬یکی از‬
‫کنم و از تجارب البته ارزندهاش در امر برایم تعریف کرد‪ ،‬میگفت‪:‬‬                                                                                  ‫چرکآلود صندلی با پایه در رفتهاش‬       ‫سران دربارآن روزگارکه با هم از عهد‬
                                                                                                                                                                                    ‫فقر و جوانی و دوران چنانکه افتد و‬
‫هتلداری کسب فیضی نمایم که شاید «از یکی از نزدیکان آرشام شنیدم‬                                                                                 ‫مثل نعش بهزاد پیش پایم غلطید‪.‬‬         ‫دانی رفاقتی داشتیم با رعایت جوانب‬
                                                                                                                                                                                    ‫احتیاط و مقدمه چینیهای مفصل‬
‫که قبل از انقلاب آرشام ماهی یکبار‬                                                                                                             ‫شرمنده از این خرابکاری‪ ،‬با اینکه‬      ‫از من خواست که عضویت متولیان‬
                                                                                                                                                                                    ‫موقوفات ریاست مآبی را بپذیرم‪ ،‬و من‬
                                     ‫روزی بکارآید‪.‬‬                                                                                            ‫به قول معروف نجاری کار هر«کس»‬         ‫با چنان جواب پرخشم و خروشی به‬
‫درپاسخ سؤال البته ابلهانه من به تهران میآمد و در یکی از هتلهای‬                                                                                                                      ‫جنگش رفتم که مرد یکباره جا خورد‬
‫که«مگراین ولایت استاندار ندارد»‪ ۵ ،‬و‪ ۶‬ستاره‪ ،‬دوستان و اقوامش را به‬                                                                            ‫نیست‪ ،‬به شیوه معجزگران اقتصادی‬        ‫و به عذرخواهی پرداخت‪ .‬مراتب نفرت‬
                                                                                                                                                                                    ‫من از این ساواکی نیکوکار بحدی بود‬
‫برادران صبورانه توضیح دادند که کار شام دعوت میکرد؛ بسیاری برای رفتن‬                                                                           ‫پایه شکسته را زیر تنه سنگین صندلی‬     ‫که هنوز هم از بخشودن گناه یکی‬
                                                                                                                                                                                    ‫ازهمشهریان اهل قلم دچارتردیدم‬
‫بنیاد مستضعفان از قلمرو استانداری به این میهمانی و افتخارحضور چهها‬                                                                            ‫گذاشتم و صندلی را بیخ دیوار خزاندم‬    ‫مقصود باستانی پاریزی است ؛ باستانی‬
                                                                                                                                                                                    ‫درکتاب «از سیر تا پیاز» اشاره میکند‬
‫جداست‪ ،‬این تمرکز پسندیها از سنن که نمیکردند تا افتخار حضور داشته‬                                                                              ‫و مغرور از این مشگل گشائی به معاینه‬   ‫که این دعوت را نپذیرفت و سعیدی در‬
                                                                                                                                                                                    ‫اشتباه است که چنان دعوتی را پذیرفته‬
‫شوم گذشته بود‪ ،‬و امروز هرکسی کار باشند؛ هرچه نبود‪ ،‬مرد با نفوذی بود و‬                                                                         ‫اطاق پرداختم‪.‬‬
                                                                                                                                                                                       ‫و در جلسهای شرکت جسته بود‪.‬‬
‫خودش‪ ،‬بارخودش‪ ،‬و صد البته دانه آشنائی و نزدیکی با او کافی بود تا خمیر‬                                                                         ‫قبل از هرچیز به سراغ چراغ مطالعه‬      ‫این سوابق را نوشتم تا امروز بتوانم‬
                                                                                                                                                                                    ‫دل به دریا زنم و صبر به صحرا فکنم‬
‫نانت بهدیواره تنور بچسبد!‬                                                                                                                     ‫رفتم که شبها بیخواندن کتاب خوابم‬      ‫و بگویم که این مرد به کرمان خدمت‬
                                                                                                                                                                                    ‫کرده است و خدماتش اگر هم احیاناً‬
                                     ‫به انبارخودش‪.‬‬                                                                                            ‫نمیبرد و در من این عیب قدیم است‬       ‫آلوده اخذ بناحقی بوده باشد‪ ،‬از برکت‬
‫راجع به درآمد هتل پرسیدم و ورق برگشت و آرشام با همسرش‬                                                                                                                               ‫بذل به مستحقش‪ ،‬سزاوارگفتن است‪.‬‬
‫شنیدم که بزحمت دخل و خرج دربدر دنبال پناهگاهی‪ ،‬سوراخی بودند‪،‬‬                                                                                  ‫و ز سر مینرود‪ .‬دهان گرد و تهی‬         ‫عدالت یعنی به خوب و بد افعال مردم‬
                                                                                                                                                                                    ‫رسیدن‪ .‬مگر نه ما دعوی بندگی‬
‫میکند و حقوق کارمندان هم بزور خطر دستگیری و مرگ حتمی چون‬                                                                                      ‫سرپیچ چراغ روی میز شباهت به لبان‬      ‫خدائی داریم که بدی را یک برابر‬
                                                                                                                                                                                    ‫کیفر میدهد و نیکی را چندین برابر؟‬
‫تأمین میشود‪ ،‬تا چه رسد به ریخت و سایه هولناکی زن و شوهر را دنبال‬                                                                              ‫غنچه شده بچه لجبازی داشت که پف‬        ‫در دورافتادهترین ولایات کرمان مدرسه‬
                                                                                                                                                                                    ‫و بیمارستان و هنرسرا ساختن و وقف‬
‫پاشها‪ .‬سؤال درباره علت کمی درآمد‪ ،‬میکرد‪ .‬همه؛ آری همه آنهائی که‬                                                                               ‫تمسخر بر صورت آدم میدمد‪ .‬نگاهی‬        ‫مردم کردن کاریست که از معاویه‬
                                                                                                                                                                                    ‫ابنابوسفیان هم در پیشگاه عدل خدا‬
‫عمل زاید و نابخردانهای مینمود که‪ ،‬زمانی جلویش دولا و خم میشدند‪،‬‬                                                                               ‫به در و دیوار افکندم‪ .‬ظاهراً روزی‬
                                                                                                                                                                                                        ‫پذیرفته است‪.‬‬
‫چو بینی و پرسی سؤالت خطاست‪ .‬بههنگام خطر و حضور جلادان اسلامی‬                                                                                  ‫و روزگاری در این اطاق هشت عدد‬         ‫تاکسی فرودگاه مرا به هتل آسمان‬
                                                                                                                                                                                    ‫رساند‪ .‬هفت هشت سال پیش‪ ،‬در مسیر‬
‫اما شنیدن یک نکته مرا مبهوت نه تنها روی از او برگرداندند؛ بلکه با‬                                                                             ‫لامپ جوراجور بوده است‪ :‬دو عدد‬         ‫سفر به سیرجان‪ ،‬چند ساعتی در این‬
                                                                                                                                                                                    ‫هتل توقف کرده بودم و به همین دلیل‬
‫عظمت فداکاری بعضی برادران کرد کمال بیشرمی در خانه خود را بهروی‬                                                                                ‫برفراز دو تخت خواب و سومی بالای‬       ‫در سفر امسال چشمم که به حیاط‬
                                                                                                                                                                                    ‫کثیف و باغ خشکیده هتل افتاد‪ ،‬یکه‬
‫و بیاعتنائی آنان به مال دنیا‪ .‬شما او باز نکردند و پناهش ندادند»‪.‬‬                                                                              ‫سرآئینه و چارمی در دهلیز و پنجمی‬      ‫خوردم‪ .‬سرسرای هتل آکنده از سکوت‬
                                                                                                                                                                                    ‫و رخوت و کثافت بود‪ .‬رفتار جوانی که‬
‫هم بشنوید و بدانید که در این قرن و ادامه داد‪« :‬آرشام به هنگام خطر و‬                                                                           ‫برسقف اطاق و دوتائی درحمام و یکی‬      ‫با ریش آشفته و شانه نزدهاش علاوه‬
                                                                                                                                                                                    ‫بر مطالبه شناسنامه‪ ،‬پانصد تومان‬
‫نکبتزده بیستم و در میان خلایق راه آغاز زندگی مخفی‪ ،‬به یکی ازهمکاران‬                                                                           ‫هم روی میز مطالعه‪ .‬اما امروز همه دار‬  ‫هم ودیعه گرفت و کلید را به طرف‬
                                                                                                                                                                                    ‫من انداخت‪ ،‬طلیعه البته مبارکی بود‬
‫گم کرده حریص روزگار ما‪ ،‬هستند مورد اعتمادش یک کیف دستی به‬                                                                                     ‫و ندار اطاق منحصر شده است به یک‬       ‫از پذیرائی گرم هتلداران روزگار ما‪.‬‬
‫مردمان و سازمانهائی که از درآمدهای امانت سپرد‪ ،‬محتوی کیف کوچک‬                                                                                                                       ‫از نگاه جوان نازنین چنان موج‬
                                                                        ‫بازار وکیل کرمان‬                                                      ‫لامپ‪ ،‬آنهم برسینه سقف کارتونک‬         ‫تحقیر و نفرتی برسر تا پای من پاشیدن‬
                                                                                                                                              ‫بسته غبارزده‪ ،‬علامت عبرتآموزی از‬      ‫گرفت که یقین کردم مرد محترم‪،‬‬
‫عاقبت اسراف و تجمل‪ ،‬ایکاش دعوی چشم نوازی بود‪ ،‬باسایهبان فرو ریخته بخشیدن نداشتم نه به لطف بزرگواری کلان چشم میپوشند و رنج قناعت را مقداری پول و جواهرات همسرش بود‪،‬‬                  ‫مخلص را با یکی از سرمایهداران و ردا‬
‫برحرص ثروت ترجیح مینهند‪ ،‬و ازآن بعدها وقتی محتاج شد‪ ،‬تماس گرفت‪،‬‬                                                                                                                     ‫رو ورمال مملکت عوضی گرفته است‬
                                                                        ‫صاحبدلشیرینسخنیکهگفت«من جلو عمارت و صندلیهای گرانقیمت که به حکم ناچاری‪.‬‬                                     ‫که خون او و دیگرخلقالله را به شیشه‬
‫سعدی آخرالزمانم» درست بود و رند بیصاحبافتادهایکهسرتاسرتابستان بامداد روز بعد‪ ،‬بعد از یک شب جملهبزرگوارانیکهپیشنهادپانصدهزار زنگی زد و خواستارکیف شد‪ ،‬آن نامرد‬                       ‫کردهام تا شبی دویست تومان کرایه‬
‫جهانگرد و به تعبیر خودش جهاندیده را ـ بهتلافی برف و بارانهای زمستانی نخفتن و در هوای گرم اطاق به یاد تومانی اجاره هتل را در اوج وارستگی با وقاحت تمام پرسید‪ :‬کدام کیف؟»‬             ‫اطاق بدهم و در این باغ ارم به شیوه‬
‫شیرازی‪ ،‬درروزگار ما میزیست و به ـ به گرفتن حمام آفتاب مشغول مرغ سربریده و ماهی از آب جدا افتاده‪ ،‬و مناعت طبع در زبالهدان کذائی آرشام طاغوتی‪ ،‬مفسد فیالارض و‬
‫هتل آسمان کرمان گذارش میافتاد‪ ،‬بودند‪ ،‬و دو سه ماشین متروکهای که در خود تپیدن و پتو و بالش را از اطاق افکندهاند و با وضع حاضرساختهاند‪ ،‬واجب القتل با دست خالی در طول‬                                ‫شداد زندگی کنم‪.‬‬
‫صاحبانشان را مدتها پیش به دعوت به بالکن کشیدن و از نیش پشههای تا دست کم به کارمندان پرتوقع ‪ ۱۸‬سال؛ بزرگترین واحد آموزشی را‬                                                          ‫حیرتزده از رفتارش‪ ،‬ساک البته‬
                                                                                                                                              ‫تا بهجای بیت معروف‪:‬‬                   ‫سبک خود را برداشتم و شروع کردم به‬
‫ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد خوانده بودند‪ ،‬و دو قطار نارونی که به بالکن به اطاق پناه بردن‪ ،‬و مفهوم و افزونطلب آنجا درس قناعت در دورافتادهترین و فقیرترین استان‬                  ‫خواندن نمره اطاقها و در سیر و سلوکی‬
‫زودباشدکشبهشبروغننبینیدرچراغ عنوان قهرمانان مقاومت با برگهای لب ضربالمثل قدیمی «السفرقطعة من آ مو ز ند ‪ .‬خد ا و ند بر تو فیقا تشا ن ایران برپا کرد و پس از انقلاب اسلامی‬            ‫قلندرانه به اطاق شماره‪ ۱۰۷‬رسیدم‪ .‬در‬
‫بیت مناسب و به قول نوپردازان سوخته در حاشیه خیابان باغ صف السقر» را از بن دندان و اعماق جان بیفزاید که گذشتی بدین کلانی در سن‪ ۵۷‬سالگی از داشتن یک اطاق‬                              ‫را باز کردم و وارد شدم و در نخستین‬
‫«مدرنی» میگفت‪ ،‬تا من به کشیده بودند‪ ،‬و این معجون جادوئی دریافتن‪ ،‬خسته و خشمگین به سالن کار هر بافنده و حلاج نیست‪ »..........‬در زیر سایه عدل اسلامی محروم گردید‬                      ‫قدم خاطره برخورد سرد و رفتار خشن‬
‫دردسر«اصلاح اشعار» نمیافتادم و در تنوع‪ ،‬آدمیزاده را در اوج آشوب یادها نهارخوری هتل آمدم‪ ،‬تا مقداری فراموش نکنیم آنچه باستانی پاریزی و برای حفظ جان خود و همسر بیمار‬                 ‫مأمور پذیرائی هتل فراموشم شد‪ ،‬چه‬
‫تلاش «هشت لامپ قوی» را بهجای از کویر سوزان کرمان به زیرآسمان «معذرت میخواهیم» و«نداریم» دیگر و شادروان سعیدی سیرجانی درباره و علیلش هر روز در گوشهای از تهران‬                       ‫در اینجا با مستقبلان فراوانی روبرو‬
‫«شمع کافوری» تپاندن عرق بیحاصل ابرناک پاریس میبرد‪ ،‬و از اطاق درهم از مسؤول رستوران تحویل بگیرم‪ ،‬و آرشام نوشتهاند در تهران جمهوری با شناسنامههای جعلی بهزندگی دوران‬                  ‫شدم که باشور و شوقی غرورانگیز‬
‫ریخته هتل آسمان به سالن ولنگ و قطعه نان سیاه و ناپختهای را به کمک اسلامی و زیر شمشیر بران اسلام بوده‪ ،‬کهولتوپیریادامهداد‪،‬ازانبوهآشنایان‬
                                                                                                                                              ‫نمیریختم‪.‬‬
‫توری درهم شکسته و هسته خرمای واز موزه لوور منتقل میکرد‪ ،‬تا عیناً مایع داغ بیمزه رنگ پریدهای به عنوان هنگام خطر احتیاط شرط عقل است!! ودوستانمتمکنمعدوددوستانیباقی‬
‫بر پتو نشسته و پتوهای چرکین صد همان چین و شکنج غیرقابل تعبیری چای در چاه ویل شکم البته بیهنر *** ماندند که از تعداد انگشتان دست تجاوز‬
‫جاسوخته و پوست تخمههای به را برگوشه لبان تماشاگر بنشاند که پیچ پیچ فرو کنم‪ ،‬و با استفاه ازخلوتی آرشام با همسرش پس از‪ ۲۲‬بهمن نمیکرد‪ .‬بستگانش روی از آنها پنهان‬
‫موکت چسبیده‪ ،‬چنان منظره بدیع قرنها پیش داوینچی مرحوم برچهره هتل و بیمشتری بودن رستوران با ‪ ۱۳۵۷‬از صحنه سیاست ایران محو کردند‪ ،‬اما در روزهای آخر حیات‬
‫بروبچههای قدیمی آنجا به درد دل شد و بقول باستانی پاریزی «بعد از همسرش خودی نشان دادند‪ ،‬بوی‬
                                                                                                          ‫الهامانگیزی داشت که حظ بصر عرصه بیحجاب ژوکوند نشانده است‪.‬‬
‫را برحواس دیگر تنگ کرده و موقتاً به یاد صفا دادن سر و صورت افتادم بنشینیم و دریابم که شکایت آنان بیش انقلاب نیز خود و خانمش پروین آرشام کباب به مشامشان خورده بود وتصور‬
‫معلومنشدچهشدند‪،....‬سازندگانهتل میکردند در جائی مال ومنالی پنهان‬
                                                                        ‫رقیبان را از فعالیت انداخته بود‪ ،‬و و از بالکن به داخل اطاق آمدم وتازه ازحکایت من است‪.‬‬
‫اگر بوی گند متراکم حمام به تحریک دریافتم که در این دقایق کشدار حیرت به روایت آنان‪ ،‬اداره هتل در اختیار آسمان‪ ،‬خورد زمین شدند و برد آسمان است و چون بوی کباب‪ ،‬دود ذغال‬
‫حس بویائی نمیپرداخت‪ ،‬چه بسا که از احساس دیگری هم بیخبرماندهام‪ ،‬بنیاد مستضعفان است و دو سه سال و هیچ کس از ایشان نشانی نمیدهد‪ ،‬بود و نه کباب بسرعت ناپدید شدند‪.‬‬
‫سرهنگ آرشام میتوانست به موقع‬
                                     ‫ساعتها در قالب آدمیزادهای یک حسی به همان سادگی که قرنها علمای پیش چند نفری به عنوان هیأت مدیره یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد»‪.‬‬
‫باقی مانده بودم و چون موجودات یک معرفت الاعضاء هم از وجودش بیخبر آمدهاند و کارمندان را به صف کردهاند ولی من از او خبر دارم و از او نشان! با انتقال ثروت بنیاد درگوشهای از‬
‫بعدی از درک لذات تنوع محروم‪ .‬این بودند و او را بیدادگرانه ازتوابع حس و با نطق البته غرائی تخم کینهای در هفتهها و ماههای اول انقلاب کذائی جهان آزاد با همسرش زندگی مرفهی‬
‫ازبرکتسیفوندستشوئیبودکهحس لامسه میپنداشتند‪ .‬آری‪ ،‬حس سرما سینه آنان پاشیدهاند نسبت به هرچه یکی و دوبار در هفته در روزنامههای داشته باشد‪ ،‬چنین نکرد چون عاشق‬
‫باصره میدان را خالی کرد و جای خود وگرم اطاق بود‪ .‬به سراغ تکمه دستگاه خوشگذران پرتوقع راحتطلب است‪ ،‬و اطلاعات و کیهان تصویر‪ ۶×۴‬آرشام و شیفته سرزمینش بود؛ معتقد بود‬
‫را به شامه سپرد‪ .‬مستراح نازنین ایرانی تهویه رفتم که بازش کنم‪ ،‬اما باز بود و نخستین درس امساک و صرفهجوئی به چشم میخورد‪ .‬خلخالیهای ریز و کسی سرزمینش را ترک نمیگوید؛‬
‫که یک سر و گردن بالا آمده به ابتکار باد گرم دلنوازی در نهایت سخاوتمندی را به ایشان آموختهاند که صابون و درشت درکرمان و تهران حکم اعدامش حاضر نبود بنیاد را که فرزند او بود‬
‫بنای خوش سلیقهای روی سر مستراح برکران تا کران اطاق نثار میکرد‪ .‬دستمال کاغذی ضرورتی ندارد و بدون را صادرکرده بودند و در بدر دنبالش و به آن عشق میورزید تنها بگذارد‪.‬‬
‫فرنگی نشسته بود‪ ،‬با انبوه فضولات واجبتر از دست و رو شستن‪ ،‬دفع اینها هم میتوان زندگی کرد و در پاسخ بودند تا سینه این مرد خیر و نیکوکار این مرد اما دچار اشتباه بزرگی شد‪،‬‬
‫درحلقومتپیده‪،‬ازسیفوندرهمشکسته گرما بود‪ ،‬و چارهاش ظاهراً در دست اشکالتراشی بیادبانه یکی از کارگران را گلوله باران کنند‪ ،‬جرمش روشن اشتباهش این بود که این همه رذالت و‬
‫شکایتها داشت‪ ،‬و من که به حکم مسؤولان هتل‪ .‬به سراغ تلفنی رفتم که «با این وصف کسی به هتل نخواهد بود‪« ،‬مسجد جامع را ویران کرده بود؛ خباثت را در چنین ابعادی باور نمیکرد‬
‫تجارب عبرتآموز روزگار از شکایت که درگوشه اطاق برفراز میزک رنگ آمد»‪ .‬مبتکرانه راه چارهای پیش پایش قرآن سوزانده بود؛ دست حجتالاسلام و میگفت « اینها روزی متوجه خواهند‬
‫شنیدنها خیری ندیدهام‪ ،‬با سرعت و رو رفتهای خاموشانه نشسته بود‪ .‬گذاشتهاند که لازمهاش سر زدن به سید جواد نیشابوری بر اثر ضربات شد که خادمین به این مرز و بوم را باید‬
‫عقب گردی کردم و ساکم را برداشتم گوشی را برداشتم و با کمال حیرت گاراژهای مسافربری است و کشاندن چاقو شکسته شده بود و برخی دیگر زمانی بکار فرا خواند»‪.‬‬
‫و به حکم «ازهمان ره که آمدی برگرد» دریافتم که سیمهای بیرمق تلفن به مسافران اتوبوسها از مسافرخانههای از روحانیون حاضر در مسجد مجروح اینها ؟ کدام اینها؟ پایان‬

‫صدیقه (پروین) آرشام در تاریخ ‪ 1۰‬سپتامبر‪ ۲۰۰4‬میلادی و محمد علی‬           ‫برگشتم و به سراغ مأمور هتل رفتم ‪ .‬همان شدتی از علائق گرم الکتریسیته داخل شهر به هتل آسمان‪ .‬و در‬
‫آرشام یکماه بعد از مرگ همسرش درتاریخ ‪ 11‬ماه اوت ‪ ،۲۰۰4‬در تهران‬
                                                                        ‫پاسخ بلفضولی که عدم تناسب این‬     ‫محروم افتادهاند که جویهای خشکیده‬    ‫اخوی اولی جای خودش را به آقای‬
                                      ‫درگذشتند‪ .‬روح و روانشان شاد باد‪.‬‬  ‫ساختمان را با آن طبقه از مسافران‬  ‫باغ هتل از نوازش نرم آب‪ .‬بار دیگر‬   ‫دیگری داده بود‪ ،‬اندکی شسته رفتهتر‬
‫باتشکرازمسعود عزیز‪ ،‬حمید نازنین و سایر دوستان مقیم تهران و امریکا‬       ‫گوشزد کرده است‪ ،‬با حربه «جامعه‬    ‫فرمان «از همان ره که آمدی» را بکار‬  ‫ومختصری نرمتر‪ .‬باحوصلهای ـ که از‬
                                                                        ‫بیطبقه توحیدی» چنان لگدکوب‬        ‫بستم و پلههای طبقه دوم را دو پله‬    ‫جوانان آتشین خوی روزگار ما بعید‬
                    ‫که در تهیه کارنامه زندگی آرشام به من یاری رساندند‪.‬‬  ‫ملامتش کردهاند که طفلک هنوز هم‬    ‫یکی طی کردم‪ ،‬و هنوز به پیشخوان‬      ‫مینمایدـ عرایضم را شنید و با لبخند‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18