Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هشنم ـ شماره ۳۳۷ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - ۱4شماره ۱8۰3
جمعه ۲1تا ۲7آبانماه1۴۰۰خورشیدی
را میشمرد یکی زیادی میآمد .چون داستان یک سفر پرماجرا به عتبات ()۱ سال 13۲3شمسی سال پرماجرائی
حاج حسین آقای بیچاره مرا به حساب برای من بود .در اردیبهشت ماه آن
نیاوردهوبهمأمورگفتهبودما 1۵نفریم. رضا رهبر سال اعتصاب دانشجویان دانشکده
مأمور دو مرتبه شمرد و گفت 1۶نفرید. شیمی در اعتراض به تعویض رئیس
من که دیدم اوضاع دارد و خیم میشود آمدهای و دو مرتبه مشغول کار شد. اتوبوس برای بازرسی .بند دلم پاره شد، میآیند و سرجایشان مینشینند. کرمانشاه خیلی ملایمتر از هوای دانشکده که ضمناً معلم چند درس
صدایم را نازک و زنانه کردم وگفتم حاج حاج حسین آقا داشت از عصبانیت قلبم نزدیک بود بایستد ،خدا را شکر اتوبوس نزدیک پر شدن بود که حرکت همدان بود ،نسیم بهاری میوزید، ما بود ،مذاکرات با وزارت پیشه و هنر
آقا پسر کوچکتان را حساب نکردید. میترکید .زیر لبی گفت :بزن به چاک. که اتفاق بدی نیفتاد .مادر ساده دل و کند .نفهمیدم چه اتفاقی افتاد ،فقط گندمهای کشت پاییزی سر در آورده که هنرسرایعالی و دانشکدۀ ما تابع
حاجی فوراً شستش خبردار شد و به من فکر کردم اگر آن وقت بلند شوم نازنینم با بوسیدن من آسایش خاطر فریاد شخصی را شنیدم که با تحکم و مزرعهها به سبزی میزدند .هرچه به آن وزارتخانه بودند به درازا کشید و
مأمور گفت ببخشید ما 1۶نفر هستیم. افسر که مشکوک شده صددرصد مانع یافت .تصور نمیکرد حوادث دیگری گفت :همه مسافرین پیاده شوند. طرف قصر شیرین میرفتیم هوا گرمتر به تعطیلات تابستان برخورد نمود در
اتوبوس حرکت کرد و آنجا هم به خیر خروجم خواهد شد .خونسرد نشستم و ناچار همگی پیاده شدند ولی من زیر میشد ،تا درختهای نخل خوشگل نتیجه امتحانات نهائی ما که سال آخر
گذشت .در سرحد عراق اثاث را بازدید به فکر چاره بودم .خوشبختانه صدای در پیش خواهدبود. پوستین خوابیده بودم .ناگهان صدای شهر از دور نمایان شد ،به نظرم شهر دانشکده بودیم به جای خردادماه در
نکردند و گفتند گمرک در خانقین چند سوت از بیرون اتاق آمد .منهم *** سنگین پایی را شنیدم که تق تق جمع و جور و قشنگی آمد .با گردش آذر ماه آن سال انجام گردید .گرفتاری
است .قبل از رسیدن به خانقین راننده از موقعیت استفاده کرده به عنوان پس از مدتی که اتوبوس در بیابان کنان به سوی من میآید .نفسم را در مختصری در شهر و بازدید از قرنطینه من با خاتمه کار تحصیلی و فارغ
عراقی که وارد بود گفت نفری یک این که ببینم سوتها برای چیست از خشک و بدون آب و علف راند به سینه حبس کردم .خیس عرق شده و چند محل دیگر به طرف خسروی التحصیل شدن خاتمه نیافت .ناراحتی
تومان بدهید که به مأمور گمرک بدهم اتاق پریدم بیرون و دوان دوان وسط نقطهای رسیدیم که گفتند سرحد بودم در همان حال فکر میکردم اگر که شهر سرحدی و گمرک و مأموران مزید آن ضایعه اسفناک درگذشت
تا بازرسی نکند .همین کار را کردیم و جمعیت خودم را مخفی کردم و از این عراق است .تمام تشکیلات سرحد مرا ببیند چه خواهد گفت .به نظرم گذرنامه در آنجا بودند حرکت کردیم. استاد و راهنمای بزرگوارم مرحوم
در ظرف پنج دقیقه از گمرگ گذشتیم، کنجکاوی بیجا سخت پشیمان شدم. عبارت بود از یک اتاق ۶متر در ۴ میرسید که میگوید موش مرده اینجا بعد از ظهر به خسروی رسیدیم .مأمور ابوالقاسم نراقی بود که در دیماه همان
حدود ۴صبح بود که به ایستگاه راهآهن نیم ساعتی طول کشید .نمیدانستم در متر با میز تحریری برای افسر مربوطه چکار میکنی ،در جوابش خواهم گفت گمرک دستور داد تمام اثاث را که سال و در سن ۴3سالگی به مرض
خانقین رسیدیم که از آنجا روز بعد با اتاق چه میگذرد .حاجی چه خواهد و یک نیمکت برای مراجعین و یک خوابم برده بود .صدای قدمهای مردک بالای اتوبوس بسته بودند برای بازرسی قلبی در آغوشم جان سپرد .مرحوم
گفت .آیا افسر نگهبان برای پیدا کردن دستگاه تلفن دیواری و چند نفر ژاندارم نزدیکتر و نزدیکتر میشد تا رسید به پایین بیاورند که اجباراً انجام دادند و نراقی علاوه بر سمت استادی دوست
قطار عازم بغداد شویم. من به میان مسافرین خواهد آمد و از درست وسط بیابان .اتوبوس در آن انتهای اتوبوس ،پوستین را از رویم و مشاور گران بها و ضمناً شوهر دختر
سالن انتظار ایستگاه راهآهن بسیار این نوع افکار .در این وقت حاج حسین محل مسافرین و اثاث را زمین گذاشت بلند کرد ولی من بدون حرکت مانده یکی دو ساعت وقت تلف شد. عمویم بود .با ناراحتیهای چندین
بزرگ بود ،گوشهای از سالن را با پتو آقا و پسرش که خیلی از لحاظ شکل و مراجعت کرد .چون حق عبور به آن و هیچ عکس العملی نشان ندادم .دو قرار بود من از آنجا به تهران مراجعت ماهه ،احتیاج به یک مسافرت و دوری
فرش کردیم و بقیه اثاث را دور تا دور و قد و قامت به من شباهت داشت با طرف مرز نداشت .خوشبختانه شبی مرتبه پوستین را رویم انداخت و با پای کنم .مادرم نگران بود که تنهایی با چه
آن چیدیم ،چون دیر وقت و همه مهتابی و هوا ملایم بود .نور ماه بیابان وسیلهای بر خواهم گشت .غافل از این از آن محیط را داشتم.
خسته بودند چند ساعتی همانجا در بهمن ماه همان سال ،مادر و عمه
استراحت نمودیم .پس از طلوع آفتاب گذرنامهها از اتاق خارج شدند .من واقعاً را نیمه روشن کرده بود که احتیاج شمرده همانطور که آمده بود برگشت که بدون اطلاع او و دیگران تصمیم و خالهام تصمیم گرفتند با عدهای از
از خواب برخاستیم .دوری زدیم که به از حاج حسین آقا خجالت میکشیدم، به چراغ نبود .ما روی بارها نشستیم و با صدای بلند گفت :مسافرین سوار گرفتم حال که تا سرحد آمدهام به آن دوستان و آشنایان دستهجمعی به
وضع محل آشنا شویم .ایستگاه راهآهن به استقبالش رفتم که معذرت بخواهم، و حاج حسین آقا پاسپورت همه شوند .نفسی به راحتی کشیدم. طرف مرز بروم و ببینم چه خبر است. زیارت عتبات بروند .من هم برای تغییر
در فضای بسیار بزرگی ساخته شده با اعتراض شدید گفت :تو که پدر مسافرین را برد تا اتاق افسر نگهبان فهمیدم حاج حسین آقا به موقع خر چون قبل ًا به این فکر نبودم ،گذرنامه محیط و فراموشی غم و غصهها گفتم
بود که قسمت ورودی آن باغی با مرا در آوردی ،چرا آمدی به اتاق که رسیدگی و مهر نماید در این ضمن هم نگرفته بودم .لذا بدون این که کسی شما را تا سرحد که قصر شیرین باشد
درختهای کهن و گلهای زیبا و نهر افسر نگهبان؟ گفتم ببخشید معذرت یکی از ژاندارمها به خانقین تلفن کرد کریم را نعل کرده است. متوجه شود به دختر حاج حسین آقا همراهی میکنم و از آنجا به تهران
آب قشنگی دیده میشد .برای تعیین میخواهم ،ولی تعریف کنید چطور که اتوبوسی برای بردن ما بفرستند. اتوبوس حرکت کرد ،من چند دقیقه که سرپرست کاروان بود گفتم من مراجعت خواهم کرد .بنابراین من هم
تکلیف از متصدی راهآهن ،زمان ورود و قضایا را ماست مالی کردید .گفت مدت توقف حاج حسین آقا نزد افسر دیگر هم صبر کردم و بعد یواش کلهام میروم در اتوبوس روی صندلی آخر
خروج قطار بغداد را سؤال کردیم .گفت بعد از رفتن تو پسرم آمد پهلوی من نگهبان به درازا کشید .من که عبای را از زیر پوستین در آوردم ،از دختر زیر پوستین میخوابم .تو بچههای به جمع مسافرین پیوستم.
قطار ساعت ۵بعد از ظهر میرسد، نشست .خوشبختانه پالتویی که تنش سیاه رنگ حاج حسین آقا را روی حاجی که آن نزدیکیها بود پرسیدم خواهرت را که دو سه ساله بودند روی غرور جوانی یا جنون جوانی
ولی ساعت 1۲شب به سوی بغداد بود رنگ عبایی بود که تو دوش کرده کت و شلوار خاکستری رنگم بدوشم از محوطه گمرک خارج شدهایم؟ گفت پوستین که من زیر آن هستم بنشان تا مسافرت قاچاقی به عتبات
حرکت میکند .ما دلیل 7ساعت بودی .افسره همینطور که مشغول انداخته بودم برای کسب خبر وارد قدری صبر کن ،چون یک پاسبان روی توجه کسی جلب نشود .ولی اگر دیدی اتوبوس صبح دیر وقت از تهران
توقف قطار در خانقین را نفهمیدیم. نوشتن بود سرش را بلند کرد و مدتی اتاق افسر نگهبان شدم .حاج حسین رکاب اتوبوس سوار شدهاست .داشتم از مأموری برای تفتیش به اتوبوس میآید حرکت کرد .پس از صرف ناهار در
ناچار وقتی طولانی را از صبح تا ساعت به پسرم خیره شد .الحمدالله او را با تو آقا سعی داشت از مرد عرب سؤال گرما و سنگینی پوستین خفه میشدم. آن وقت به پدرت خبر بده .در این جا کرج به طرف قزوین و همدان حرکت
1۲شب بایستی میگذراندیم .عدهای عوضی گرفت و گفت :جوابم را ندادی کند که او شوفر است نمی توانست. خوشبختانه تنگ غروب بود و هوا رو باید توضیح بدهم که شخص محترمی کردیم .اوایل غروب بود که به گردنه
از مسافرین به شهر رفتند ولی من که گذرنامه داری یا نه .پسرم گفت من گفتم «سیاره» ،در این موقع افسر به تاریکی میرفت .پس از چند دقیقه به نام حاج حسین آقا که قصد داشت آوج که برف سنگینی آن را پوشانده
روی ملاحظات قبلی همان اطراف معلوم است که گذرنامه دارم .افسره نگهبان که مشغول بازدید گذرنامهها دختر حاج آقا گفت پاسبان پیاده شد. با زن و مادر زن و پدر زن و دخترها بود ،رسیدیم .راننده سعی داشت بهر
میگشتم و خاطرات آن سفر تاریخی گفت اگر داری بیا از وسط پاسپورتها بود سرش را بلند کرد و خطاب به من حال میتوانی از زیر پوستین خارج و داماد و پسر و نوههایش به زیارت طریق از گردنه بگذرد ،ولی برف زیاد
را یادداشت میکردم .ساعت ۵بعد از آنرا پیدا کن .تقی پسرم هم رفت و به فارسی گفت :حاج محمد تقی را شوی .همین کار را کردم و به صندلی عتبات برود ،اظهار لطف کرده بود که بود و چرخهای اتوبوس درجا میزدند.
ظهر قطار رسید .اولین مسافرین ما گذرنامهاش را پیدا کرد و به دست در بازار میشناسی؟ من خیلی عادی جای خودم رفتم .مادرم را دیدم با رنگ مادر و عمه و خاله مرا هم به همراه چندین مرتبه با گاز دادن زیاد به
بودیم که یک واگن انتخاب کردیم، افسر نگهبان داد و همین عمل کمک گفتم نه ،گفت حاج مرتضی را چطور؟ برافروخته مشغول خواندن دعاست. ببرد و ترتیب همه کارها از جمله تهیه اتوبوس فشار آورد که در نتیجه جعبه
و اثاث را سر فرصت انتقال داده کرد به جلب اعتماد افسر نگهبان و گفتم او را هم نمیشناسم .حاج حسین گفت مادر ،مرا که نصف العمر کردی، اتوبوس و غیره را هم او داده بود .بدین دنده (گیربکس) گریپاژ کرد و اتوبوس
جابجا نمودیم ،خانمها و بچهها را آقا که سخت رنگش سرخ شده بود و آخر این چه کاری بود؟ گفتم فکر میان برفها متوقف شد .آمدیم پائین
سوار کردیم و مردها اطراف قطار راه بقیه کارها را راه انداخت. اوقاتش تلخ بود که چرا من به اتاق کردم شما سه تا زن بدون مرد در جهت سرپرست کاروان بود. به فکر چاره بودیم که خانمها و بچهها
میرفتیم تا به موقع سوار شویم .وقت *** افسر نگهبان رفتم وتولید مزاحمت مسافرت ناراحت خواهید شد .آمدم باری من به زیر پوستین رفتم ،ولی را به محل گرم و امنی برسانیم .اولین
با تأنی میگذشت ،کم کم مسافران به نمودم با چشم اشاره میکرد که از برای کمک به شما .گفت خدا آخر بچههای کوچگ که مرا دیده بودند قهوهخانه به فاصله یکی دو کیلومتر
سوی قطار میآمدند .در حدود ساعت ساعت ۲بعد از نیمه شب بود که اتاق خارج شوم .در این موقع افسر و عاقبتت را بخیر کند ،اما به هول و روی پوستین نمینشستند و هی با بود که باید این راه را در تاریکی و در
1۰شب قطار پر شد و جا به ندرت اتوبوس عراقی رسید .من بلافاصله نگهبان دو مرتبه سرش را بلند کرد و تکانش نمیارزید .من که خبر نداشتم، انگشتان کوچک خود به پوستین اشاره جاده یخ بسته بپیمائیم .چراغ اتوبوس
پیدا میشد ،ولی مسافرین همینطور به اتوبوس رفتم ،روی یک صندلی گفت :حاجیهای بازار را نمیشناسی دختر حاجی تو صورت زنان پیش من میکردند و بدتر مرا لو میدادند .از را روشن نگاه داشتیم و دو نفر از
میآمدند و با زور و فشار داخل واگنها نشستم و پوستین را سرم کشیدم. لابد بدون گذرنامه هم مسافرت آمد و گفت چه نشستهاید که پسرتان زیر پوستین صدای پای مسافرین را مردها به قهوهخانه رفتند و با فانوس
میشدند .چند نفر از مردان همسفر ما بقیه مسافرین بتدریج سوار شدند. زیر پوستین است و مأمور هم رفت به میشنیدم که تک تک به اتوبوس دستی برگشتند .همه مسافران را به
جلوی در واگن ایستاده بودند و کسی مأمور سرحد که در تاریکی مسافرین قهوهخانه رساندیم و اتوبوس را بوسیله
را راه نمیدادند .تقریباً 1۵ـ 1۰ کامیونی که از آنجا میگذشت تا جلوی
دقیقه به حرکت قطار مانده مرد میان
زیساادلیخاوو راشبرودروقهخومیشکلربدانسد بیهکهجلعودیه قهوهخانه کشیدند....
واگن ما آمد .چند نفر از همراهان او با وجودی که بخاری بزرگ قهوهخانه
میخواستند در واگن را به زور باز کنند روشن بود ولی هوا خیلی سرد بود.
ما مانع شدیم تا خود آن شخص جلو خوشبختانه مسافرین به اندازه کافی
آمد و مؤدبانه و با فارسی سلیس از پتو و سایر وسایل داشتند که خودشان
مزاحمت همراهانش عذر خواست و را گرم نگاه دارند .اتاق کوچکی در
گفت تنها مسافر من هستم و چون قهوهخانه بود که آن را به خانمها و
تمام واگنها پر است اجازه دهید بچهها اختصاص دادیم ما مردها کنار
به واگن شما بیایم .ما نمیتوانستیم بخاری جمع شده و به راننده و کمک
درخواست شخص مؤدبی را رد کنیم. راننده که جعبه دنده را به داخل
چون قطار هم شروع به حرکت کرد. قهوهخانه آورده و مشغول تعمیر آن
آقای مؤدب بالا آمد و پهلوی من بودند کمک میکردیم .مرتب چای
نشست .کارتی از جیبش در آورد و سیگار به آنها تعارف میکردیم که
و به من داد .اسمش حاج حسین خستگیشان در رود .خوشبختانه آن
علوان بود .من فقط اسم کوچکم را شب اتوبوس دیگری در آنجا توقف
به او گفتم .آدم کارکشته و با هوش نکرد که قهوهخانه بیش از ظرفیتش
و کنجکاوی بنظر میرسید .اسامی شلوغ شود .گاهگاهی کامیون یا
تک تک همراهان ما و نسبتشان را اتوبوسی میایستاد و مسافرین آنها
میپرسید .نگاهی به همه مسافران یک ساعتی چای یا غذا میخوردند و
کرد و گفت گمان نمیکنم تو پسر حرکت میکردند .هوا کم کم روشن
حاجی باشی .گفتم نه ،چند دقیقهای شد .خورشید آهسته از پشت کوهها
که گذشت گفت ،ریخت و قیافه تو بالا میآمد .اشعه آفتاب روی برفهای
هم زواری نیست .نکند صلواتی باشی. یخزده می تابید .تلالو خاصی داشت
صلواتی به کسانی میگفتند که و در افقهای دور دست ،اشعههای
بدون گذرنامه بطور قاچاق وارد عراق رنگینی دیده میشد ،دهکده آوج زیر
میشوند .قاچاقچیها مردم عامی و برف بود .کوچههای تنگ و باریک و
بیسواد را گول میزدند و با دریافت سربالا و سرازیر آن زیبایی خاصی
پول کلانی آنها را از راه بیابان به عراقی داشت .من که تا صبح نخوابیده بودم
میآوردند .بدین طریق که پیراهن بلند با راهپیمایی در تمام کوچههای ده و
عربی به تن آنها میکردند و گاهی نفس عمیق در هوای کوهستان رفع
هم چپه عگال سرشان میگذاشتند خستگی کرده آماده صبحانه شدم .نان
که شبیه اهالی بومی شوند و غالباً با و پنیر و چای داغ در آن سرما چه لذتی
پلیس عراق هم شریک بودند .پلیس داشت .ساعت ده صبح اتوبوس آماده
که از ساعت ورود زوار قاچاق اطلاع حرکت شد ،یکسره رفتیم تا بیستون.
داشت ،بلافاصله آنها را محاصره در آنجا برای استراحت و صرف چای
میکرد ،اول شروع میکردند به عربی توقف کردیم .کنار جاده جلوی نقش
صحبت کردن که هیچکدام از آنها بیستون قهوهخانه تر و تمیزی بود که
نمیتوانستند جواب دهند .بعد آنها را حوض آبی داشت که چشمهای از آن
سرکیسه میکردند و اگر پول نداشتند میگذشت .کوه درست عمود بر زمین
بود .و در صفحه بزرگ صیقل شده
به زندان میبردند. کوه نقوش زیبایی حک شده است.
نمیدانم چطور در همان برخورد ارتفاع صفحه صیقل شده زیاد است
اول به حاج علوان اعتماد کردم و و داربست عظیمی برای دسترسی به
در مقابل سؤال او که نکند صلواتی بالای آن لازم است .تاریخچه آنرا بکلی
باشی خندیدم .خندهام را درک کرد فراموش کردهام ،ولی شعری را که به
بلافاصله کلاه عربی خود را از سرش آهنگ کوچه باغی لوطیهای کلاه
برداشت و سر من گذاشت و گفت
اگر بازرس قطار آمد تو خودت را به مخملی میخوانند بیاد دارم:
.خواب بزن من جوابش را خواهم داد بیستونراعشقکندوشهرتشفرهادبرد
بخش پایانی در شماره آینده رنج گل بلبل کشید و بوی گل را باد برد
شب را در کرمانشاه گذراندیم و
صبح روز بعد حرکت کردیم .هوای