Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هشنم ـ شماره ۳۳۷ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - ۱4‬شماره ‪۱8۰3‬‬
                                                                                                                                                                                                                      ‫جمعه ‪ ۲1‬تا ‪ ۲7‬آبانماه‪1۴۰۰‬خورشیدی‬

‫را میشمرد یکی زیادی میآمد‪ .‬چون‬                       ‫داستان یک سفر پرماجرا به عتبات (‪)۱‬‬                                                                                                                            ‫سال ‪ 13۲3‬شمسی سال پرماجرائی‬
‫حاج حسین آقای بیچاره مرا به حساب‬                                                                                                                                                                                   ‫برای من بود‪ .‬در اردیبهشت ماه آن‬
‫نیاوردهوبهمأمورگفتهبودما‪ 1۵‬نفریم‪.‬‬                                                                                 ‫رضا رهبر‬                                                                                         ‫سال اعتصاب دانشجویان دانشکده‬
‫مأمور دو مرتبه شمرد و گفت‪ 1۶‬نفرید‪.‬‬                                                                                                                                                                                 ‫شیمی در اعتراض به تعویض رئیس‬
‫من که دیدم اوضاع دارد و خیم میشود‬                    ‫آمدهای و دو مرتبه مشغول کار شد‪.‬‬         ‫اتوبوس برای بازرسی‪ .‬بند دلم پاره شد‪،‬‬    ‫میآیند و سرجایشان مینشینند‪.‬‬           ‫کرمانشاه خیلی ملایمتر از هوای‬           ‫دانشکده که ضمناً معلم چند درس‬
‫صدایم را نازک و زنانه کردم وگفتم حاج‬                 ‫حاج حسین آقا داشت از عصبانیت‬            ‫قلبم نزدیک بود بایستد‪ ،‬خدا را شکر‬       ‫اتوبوس نزدیک پر شدن بود که حرکت‬       ‫همدان بود‪ ،‬نسیم بهاری میوزید‪،‬‬           ‫ما بود‪ ،‬مذاکرات با وزارت پیشه و هنر‬
‫آقا پسر کوچکتان را حساب نکردید‪.‬‬                      ‫میترکید‪ .‬زیر لبی گفت‪ :‬بزن به چاک‪.‬‬       ‫که اتفاق بدی نیفتاد‪ .‬مادر ساده دل و‬     ‫کند‪ .‬نفهمیدم چه اتفاقی افتاد‪ ،‬فقط‬     ‫گندمهای کشت پاییزی سر در آورده‬          ‫که هنرسرایعالی و دانشکدۀ ما تابع‬
‫حاجی فوراً شستش خبردار شد و به‬                       ‫من فکر کردم اگر آن وقت بلند شوم‬         ‫نازنینم با بوسیدن من آسایش خاطر‬         ‫فریاد شخصی را شنیدم که با تحکم‬        ‫و مزرعهها به سبزی میزدند‪ .‬هرچه به‬       ‫آن وزارتخانه بودند به درازا کشید و‬
‫مأمور گفت ببخشید ما‪ 1۶‬نفر هستیم‪.‬‬                     ‫افسر که مشکوک شده صددرصد مانع‬           ‫یافت‪ .‬تصور نمیکرد حوادث دیگری‬           ‫گفت‪ :‬همه مسافرین پیاده شوند‪.‬‬          ‫طرف قصر شیرین میرفتیم هوا گرمتر‬         ‫به تعطیلات تابستان برخورد نمود در‬
‫اتوبوس حرکت کرد و آنجا هم به خیر‬                     ‫خروجم خواهد شد‪ .‬خونسرد نشستم و‬                                                  ‫ناچار همگی پیاده شدند ولی من زیر‬      ‫میشد‪ ،‬تا درختهای نخل خوشگل‬              ‫نتیجه امتحانات نهائی ما که سال آخر‬
‫گذشت‪ .‬در سرحد عراق اثاث را بازدید‬                    ‫به فکر چاره بودم‪ .‬خوشبختانه صدای‬                       ‫در پیش خواهدبود‪.‬‬         ‫پوستین خوابیده بودم‪ .‬ناگهان صدای‬      ‫شهر از دور نمایان شد‪ ،‬به نظرم شهر‬       ‫دانشکده بودیم به جای خردادماه در‬
‫نکردند و گفتند گمرک در خانقین‬                        ‫چند سوت از بیرون اتاق آمد‪ .‬منهم‬                     ‫***‬                         ‫سنگین پایی را شنیدم که تق تق‬          ‫جمع و جور و قشنگی آمد‪ .‬با گردش‬          ‫آذر ماه آن سال انجام گردید‪ .‬گرفتاری‬
‫است‪ .‬قبل از رسیدن به خانقین راننده‬                   ‫از موقعیت استفاده کرده به عنوان‬         ‫پس از مدتی که اتوبوس در بیابان‬          ‫کنان به سوی من میآید‪ .‬نفسم را در‬      ‫مختصری در شهر و بازدید از قرنطینه‬       ‫من با خاتمه کار تحصیلی و فارغ‬
‫عراقی که وارد بود گفت نفری یک‬                        ‫این که ببینم سوتها برای چیست از‬         ‫خشک و بدون آب و علف راند به‬             ‫سینه حبس کردم‪ .‬خیس عرق شده‬            ‫و چند محل دیگر به طرف خسروی‬             ‫التحصیل شدن خاتمه نیافت‪ .‬ناراحتی‬
‫تومان بدهید که به مأمور گمرک بدهم‬                    ‫اتاق پریدم بیرون و دوان دوان وسط‬        ‫نقطهای رسیدیم که گفتند سرحد‬             ‫بودم در همان حال فکر میکردم اگر‬       ‫که شهر سرحدی و گمرک و مأموران‬           ‫مزید آن ضایعه اسفناک درگذشت‬
‫تا بازرسی نکند‪ .‬همین کار را کردیم و‬                  ‫جمعیت خودم را مخفی کردم و از این‬        ‫عراق است‪ .‬تمام تشکیلات سرحد‬             ‫مرا ببیند چه خواهد گفت‪ .‬به نظرم‬       ‫گذرنامه در آنجا بودند حرکت کردیم‪.‬‬       ‫استاد و راهنمای بزرگوارم مرحوم‬
‫در ظرف پنج دقیقه از گمرگ گذشتیم‪،‬‬                     ‫کنجکاوی بیجا سخت پشیمان شدم‪.‬‬            ‫عبارت بود از یک اتاق ‪ ۶‬متر در ‪۴‬‬         ‫میرسید که میگوید موش مرده اینجا‬       ‫بعد از ظهر به خسروی رسیدیم‪ .‬مأمور‬       ‫ابوالقاسم نراقی بود که در دیماه همان‬
‫حدود‪ ۴‬صبح بود که به ایستگاه راهآهن‬                   ‫نیم ساعتی طول کشید‪ .‬نمیدانستم در‬        ‫متر با میز تحریری برای افسر مربوطه‬      ‫چکار میکنی‪ ،‬در جوابش خواهم گفت‬        ‫گمرک دستور داد تمام اثاث را که‬          ‫سال و در سن ‪ ۴3‬سالگی به مرض‬
‫خانقین رسیدیم که از آنجا روز بعد با‬                  ‫اتاق چه میگذرد‪ .‬حاجی چه خواهد‬           ‫و یک نیمکت برای مراجعین و یک‬            ‫خوابم برده بود‪ .‬صدای قدمهای مردک‬      ‫بالای اتوبوس بسته بودند برای بازرسی‬     ‫قلبی در آغوشم جان سپرد‪ .‬مرحوم‬
                                                     ‫گفت‪ .‬آیا افسر نگهبان برای پیدا کردن‬     ‫دستگاه تلفن دیواری و چند نفر ژاندارم‬    ‫نزدیکتر و نزدیکتر میشد تا رسید به‬     ‫پایین بیاورند که اجباراً انجام دادند و‬  ‫نراقی علاوه بر سمت استادی دوست‬
             ‫قطار عازم بغداد شویم‪.‬‬                   ‫من به میان مسافرین خواهد آمد و از‬       ‫درست وسط بیابان‪ .‬اتوبوس در آن‬           ‫انتهای اتوبوس‪ ،‬پوستین را از رویم‬                                              ‫و مشاور گران بها و ضمناً شوهر دختر‬
‫سالن انتظار ایستگاه راهآهن بسیار‬                     ‫این نوع افکار‪ .‬در این وقت حاج حسین‬      ‫محل مسافرین و اثاث را زمین گذاشت‬        ‫بلند کرد ولی من بدون حرکت مانده‬             ‫یکی دو ساعت وقت تلف شد‪.‬‬           ‫عمویم بود‪ .‬با ناراحتیهای چندین‬
‫بزرگ بود‪ ،‬گوشهای از سالن را با پتو‬                   ‫آقا و پسرش که خیلی از لحاظ شکل‬          ‫و مراجعت کرد‪ .‬چون حق عبور به آن‬         ‫و هیچ عکس العملی نشان ندادم‪ .‬دو‬       ‫قرار بود من از آنجا به تهران مراجعت‬     ‫ماهه‪ ،‬احتیاج به یک مسافرت و دوری‬
‫فرش کردیم و بقیه اثاث را دور تا دور‬                  ‫و قد و قامت به من شباهت داشت با‬         ‫طرف مرز نداشت‪ .‬خوشبختانه شبی‬            ‫مرتبه پوستین را رویم انداخت و با پای‬  ‫کنم‪ .‬مادرم نگران بود که تنهایی با چه‬
‫آن چیدیم‪ ،‬چون دیر وقت و همه‬                                                                  ‫مهتابی و هوا ملایم بود‪ .‬نور ماه بیابان‬                                        ‫وسیلهای بر خواهم گشت‪ .‬غافل از این‬                   ‫از آن محیط را داشتم‪.‬‬
‫خسته بودند چند ساعتی همانجا‬                                                                                                                                                                                        ‫در بهمن ماه همان سال‪ ،‬مادر و عمه‬
‫استراحت نمودیم‪ .‬پس از طلوع آفتاب‬                     ‫گذرنامهها از اتاق خارج شدند‪ .‬من واقعاً‬  ‫را نیمه روشن کرده بود که احتیاج‬         ‫شمرده همانطور که آمده بود برگشت‬       ‫که بدون اطلاع او و دیگران تصمیم‬         ‫و خالهام تصمیم گرفتند با عدهای از‬
‫از خواب برخاستیم‪ .‬دوری زدیم که به‬                    ‫از حاج حسین آقا خجالت میکشیدم‪،‬‬          ‫به چراغ نبود‪ .‬ما روی بارها نشستیم‬       ‫و با صدای بلند گفت‪ :‬مسافرین سوار‬      ‫گرفتم حال که تا سرحد آمدهام به آن‬       ‫دوستان و آشنایان دستهجمعی به‬
‫وضع محل آشنا شویم‪ .‬ایستگاه راهآهن‬                    ‫به استقبالش رفتم که معذرت بخواهم‪،‬‬       ‫و حاج حسین آقا پاسپورت همه‬              ‫شوند‪ .‬نفسی به راحتی کشیدم‪.‬‬            ‫طرف مرز بروم و ببینم چه خبر است‪.‬‬        ‫زیارت عتبات بروند‪ .‬من هم برای تغییر‬
‫در فضای بسیار بزرگی ساخته شده‬                        ‫با اعتراض شدید گفت‪ :‬تو که پدر‬           ‫مسافرین را برد تا اتاق افسر نگهبان‬      ‫فهمیدم حاج حسین آقا به موقع خر‬        ‫چون قبل ًا به این فکر نبودم‪ ،‬گذرنامه‬    ‫محیط و فراموشی غم و غصهها گفتم‬
‫بود که قسمت ورودی آن باغی با‬                         ‫مرا در آوردی‪ ،‬چرا آمدی به اتاق‬          ‫که رسیدگی و مهر نماید در این ضمن‬                                              ‫هم نگرفته بودم‪ .‬لذا بدون این که کسی‬     ‫شما را تا سرحد که قصر شیرین باشد‬
‫درختهای کهن و گلهای زیبا و نهر‬                       ‫افسر نگهبان؟ گفتم ببخشید معذرت‬          ‫یکی از ژاندارمها به خانقین تلفن کرد‬                ‫کریم را نعل کرده است‪.‬‬      ‫متوجه شود به دختر حاج حسین آقا‬          ‫همراهی میکنم و از آنجا به تهران‬
‫آب قشنگی دیده میشد‪ .‬برای تعیین‬                       ‫میخواهم‪ ،‬ولی تعریف کنید چطور‬             ‫که اتوبوسی برای بردن ما بفرستند‪.‬‬       ‫اتوبوس حرکت کرد‪ ،‬من چند دقیقه‬         ‫که سرپرست کاروان بود گفتم من‬            ‫مراجعت خواهم کرد‪ .‬بنابراین من هم‬
‫تکلیف از متصدی راهآهن‪ ،‬زمان ورود و‬                   ‫قضایا را ماست مالی کردید‪ .‬گفت‬           ‫مدت توقف حاج حسین آقا نزد افسر‬          ‫دیگر هم صبر کردم و بعد یواش کلهام‬     ‫میروم در اتوبوس روی صندلی آخر‬
‫خروج قطار بغداد را سؤال کردیم‪ .‬گفت‬                   ‫بعد از رفتن تو پسرم آمد پهلوی من‬        ‫نگهبان به درازا کشید‪ .‬من که عبای‬        ‫را از زیر پوستین در آوردم‪ ،‬از دختر‬    ‫زیر پوستین میخوابم‪ .‬تو بچههای‬                    ‫به جمع مسافرین پیوستم‪.‬‬
‫قطار ساعت ‪ ۵‬بعد از ظهر میرسد‪،‬‬                        ‫نشست‪ .‬خوشبختانه پالتویی که تنش‬          ‫سیاه رنگ حاج حسین آقا را روی‬            ‫حاجی که آن نزدیکیها بود پرسیدم‬        ‫خواهرت را که دو سه ساله بودند روی‬             ‫غرور جوانی یا جنون جوانی‬
‫ولی ساعت ‪ 1۲‬شب به سوی بغداد‬                          ‫بود رنگ عبایی بود که تو دوش کرده‬        ‫کت و شلوار خاکستری رنگم بدوشم‬           ‫از محوطه گمرک خارج شدهایم؟ گفت‬        ‫پوستین که من زیر آن هستم بنشان تا‬              ‫مسافرت قاچاقی به عتبات‬
‫حرکت میکند‪ .‬ما دلیل ‪ 7‬ساعت‬                           ‫بودی‪ .‬افسره همینطور که مشغول‬            ‫انداخته بودم برای کسب خبر وارد‬          ‫قدری صبر کن‪ ،‬چون یک پاسبان روی‬        ‫توجه کسی جلب نشود‪ .‬ولی اگر دیدی‬         ‫اتوبوس صبح دیر وقت از تهران‬
‫توقف قطار در خانقین را نفهمیدیم‪.‬‬                     ‫نوشتن بود سرش را بلند کرد و مدتی‬        ‫اتاق افسر نگهبان شدم‪ .‬حاج حسین‬          ‫رکاب اتوبوس سوار شدهاست‪ .‬داشتم از‬     ‫مأموری برای تفتیش به اتوبوس میآید‬       ‫حرکت کرد‪ .‬پس از صرف ناهار در‬
‫ناچار وقتی طولانی را از صبح تا ساعت‬                  ‫به پسرم خیره شد‪ .‬الحمدالله او را با تو‬  ‫آقا سعی داشت از مرد عرب سؤال‬            ‫گرما و سنگینی پوستین خفه میشدم‪.‬‬       ‫آن وقت به پدرت خبر بده‪ .‬در این جا‬       ‫کرج به طرف قزوین و همدان حرکت‬
‫‪ 1۲‬شب بایستی میگذراندیم‪ .‬عدهای‬                       ‫عوضی گرفت و گفت‪ :‬جوابم را ندادی‬         ‫کند که او شوفر است نمی توانست‪.‬‬          ‫خوشبختانه تنگ غروب بود و هوا رو‬       ‫باید توضیح بدهم که شخص محترمی‬           ‫کردیم‪ .‬اوایل غروب بود که به گردنه‬
‫از مسافرین به شهر رفتند ولی من‬                       ‫که گذرنامه داری یا نه‪ .‬پسرم گفت‬         ‫من گفتم «سیاره»‪ ،‬در این موقع افسر‬       ‫به تاریکی میرفت‪ .‬پس از چند دقیقه‬      ‫به نام حاج حسین آقا که قصد داشت‬         ‫آوج که برف سنگینی آن را پوشانده‬
‫روی ملاحظات قبلی همان اطراف‬                          ‫معلوم است که گذرنامه دارم‪ .‬افسره‬        ‫نگهبان که مشغول بازدید گذرنامهها‬        ‫دختر حاج آقا گفت پاسبان پیاده شد‪.‬‬     ‫با زن و مادر زن و پدر زن و دخترها‬       ‫بود‪ ،‬رسیدیم‪ .‬راننده سعی داشت بهر‬
‫میگشتم و خاطرات آن سفر تاریخی‬                        ‫گفت اگر داری بیا از وسط پاسپورتها‬       ‫بود سرش را بلند کرد و خطاب به من‬        ‫حال میتوانی از زیر پوستین خارج‬        ‫و داماد و پسر و نوههایش به زیارت‬        ‫طریق از گردنه بگذرد‪ ،‬ولی برف زیاد‬
‫را یادداشت میکردم‪ .‬ساعت ‪ ۵‬بعد از‬                     ‫آنرا پیدا کن‪ .‬تقی پسرم هم رفت و‬         ‫به فارسی گفت‪ :‬حاج محمد تقی را‬           ‫شوی‪ .‬همین کار را کردم و به صندلی‬      ‫عتبات برود‪ ،‬اظهار لطف کرده بود که‬       ‫بود و چرخهای اتوبوس درجا میزدند‪.‬‬
‫ظهر قطار رسید‪ .‬اولین مسافرین ما‬                      ‫گذرنامهاش را پیدا کرد و به دست‬          ‫در بازار میشناسی؟ من خیلی عادی‬          ‫جای خودم رفتم‪ .‬مادرم را دیدم با رنگ‬   ‫مادر و عمه و خاله مرا هم به همراه‬       ‫چندین مرتبه با گاز دادن زیاد به‬
‫بودیم که یک واگن انتخاب کردیم‪،‬‬                       ‫افسر نگهبان داد و همین عمل کمک‬          ‫گفتم نه‪ ،‬گفت حاج مرتضی را چطور؟‬         ‫برافروخته مشغول خواندن دعاست‪.‬‬         ‫ببرد و ترتیب همه کارها از جمله تهیه‬     ‫اتوبوس فشار آورد که در نتیجه جعبه‬
‫و اثاث را سر فرصت انتقال داده‬                        ‫کرد به جلب اعتماد افسر نگهبان و‬         ‫گفتم او را هم نمیشناسم‪ .‬حاج حسین‬        ‫گفت مادر‪ ،‬مرا که نصف العمر کردی‪،‬‬      ‫اتوبوس و غیره را هم او داده بود‪ .‬بدین‬   ‫دنده (گیربکس) گریپاژ کرد و اتوبوس‬
‫جابجا نمودیم‪ ،‬خانمها و بچهها را‬                                                              ‫آقا که سخت رنگش سرخ شده بود و‬           ‫آخر این چه کاری بود؟ گفتم فکر‬                                                 ‫میان برفها متوقف شد‪ .‬آمدیم پائین‬
‫سوار کردیم و مردها اطراف قطار راه‬                              ‫بقیه کارها را راه انداخت‪.‬‬     ‫اوقاتش تلخ بود که چرا من به اتاق‬        ‫کردم شما سه تا زن بدون مرد در‬                 ‫جهت سرپرست کاروان بود‪.‬‬          ‫به فکر چاره بودیم که خانمها و بچهها‬
‫میرفتیم تا به موقع سوار شویم‪ .‬وقت‬                                ‫***‬                         ‫افسر نگهبان رفتم وتولید مزاحمت‬          ‫مسافرت ناراحت خواهید شد‪ .‬آمدم‬         ‫باری من به زیر پوستین رفتم‪ ،‬ولی‬         ‫را به محل گرم و امنی برسانیم‪ .‬اولین‬
‫با تأنی میگذشت‪ ،‬کم کم مسافران به‬                                                             ‫نمودم با چشم اشاره میکرد که از‬          ‫برای کمک به شما‪ .‬گفت خدا آخر‬          ‫بچههای کوچگ که مرا دیده بودند‬           ‫قهوهخانه به فاصله یکی دو کیلومتر‬
‫سوی قطار میآمدند‪ .‬در حدود ساعت‬                       ‫ساعت ‪ ۲‬بعد از نیمه شب بود که‬            ‫اتاق خارج شوم‪ .‬در این موقع افسر‬         ‫و عاقبتت را بخیر کند‪ ،‬اما به هول و‬    ‫روی پوستین نمینشستند و هی با‬            ‫بود که باید این راه را در تاریکی و در‬
‫‪ 1۰‬شب قطار پر شد و جا به ندرت‬                        ‫اتوبوس عراقی رسید‪ .‬من بلافاصله‬          ‫نگهبان دو مرتبه سرش را بلند کرد و‬       ‫تکانش نمیارزید‪ .‬من که خبر نداشتم‪،‬‬     ‫انگشتان کوچک خود به پوستین اشاره‬        ‫جاده یخ بسته بپیمائیم‪ .‬چراغ اتوبوس‬
‫پیدا میشد‪ ،‬ولی مسافرین همینطور‬                       ‫به اتوبوس رفتم‪ ،‬روی یک صندلی‬            ‫گفت‪ :‬حاجیهای بازار را نمیشناسی‬          ‫دختر حاجی تو صورت زنان پیش من‬         ‫میکردند و بدتر مرا لو میدادند‪ .‬از‬       ‫را روشن نگاه داشتیم و دو نفر از‬
‫میآمدند و با زور و فشار داخل واگنها‬                  ‫نشستم و پوستین را سرم کشیدم‪.‬‬            ‫لابد بدون گذرنامه هم مسافرت‬             ‫آمد و گفت چه نشستهاید که پسرتان‬       ‫زیر پوستین صدای پای مسافرین را‬          ‫مردها به قهوهخانه رفتند و با فانوس‬
‫میشدند‪ .‬چند نفر از مردان همسفر ما‬                    ‫بقیه مسافرین بتدریج سوار شدند‪.‬‬                                                  ‫زیر پوستین است و مأمور هم رفت به‬      ‫میشنیدم که تک تک به اتوبوس‬              ‫دستی برگشتند‪ .‬همه مسافران را به‬
‫جلوی در واگن ایستاده بودند و کسی‬                     ‫مأمور سرحد که در تاریکی مسافرین‬                                                                                                                               ‫قهوهخانه رساندیم و اتوبوس را بوسیله‬
‫را راه نمیدادند‪ .‬تقریباً ‪ 1۵‬ـ ‪1۰‬‬                                                                                                                                                                                   ‫کامیونی که از آنجا میگذشت تا جلوی‬
‫دقیقه به حرکت قطار مانده مرد میان‬
‫زیساادلیخاوو راشبرودروقهخومیشکلربدانسد بیهکهجلعودیه‬                                                                                                                                                                              ‫قهوهخانه کشیدند‪....‬‬
‫واگن ما آمد‪ .‬چند نفر از همراهان او‬                                                                                                                                                                                 ‫با وجودی که بخاری بزرگ قهوهخانه‬
‫میخواستند در واگن را به زور باز کنند‬                                                                                                                                                                               ‫روشن بود ولی هوا خیلی سرد بود‪.‬‬
‫ما مانع شدیم تا خود آن شخص جلو‬                                                                                                                                                                                     ‫خوشبختانه مسافرین به اندازه کافی‬
‫آمد و مؤدبانه و با فارسی سلیس از‬                                                                                                                                                                                   ‫پتو و سایر وسایل داشتند که خودشان‬
‫مزاحمت همراهانش عذر خواست و‬                                                                                                                                                                                        ‫را گرم نگاه دارند‪ .‬اتاق کوچکی در‬
‫گفت تنها مسافر من هستم و چون‬                                                                                                                                                                                       ‫قهوهخانه بود که آن را به خانمها و‬
‫تمام واگنها پر است اجازه دهید‬                                                                                                                                                                                      ‫بچهها اختصاص دادیم ما مردها کنار‬
‫به واگن شما بیایم‪ .‬ما نمیتوانستیم‬                                                                                                                                                                                  ‫بخاری جمع شده و به راننده و کمک‬
‫درخواست شخص مؤدبی را رد کنیم‪.‬‬                                                                                                                                                                                      ‫راننده که جعبه دنده را به داخل‬
‫چون قطار هم شروع به حرکت کرد‪.‬‬                                                                                                                                                                                      ‫قهوهخانه آورده و مشغول تعمیر آن‬
‫آقای مؤدب بالا آمد و پهلوی من‬                                                                                                                                                                                      ‫بودند کمک میکردیم‪ .‬مرتب چای‬
‫نشست‪ .‬کارتی از جیبش در آورد‬                                                                                                                                                                                        ‫و سیگار به آنها تعارف میکردیم که‬
‫و به من داد‪ .‬اسمش حاج حسین‬                                                                                                                                                                                         ‫خستگیشان در رود‪ .‬خوشبختانه آن‬
‫علوان بود‪ .‬من فقط اسم کوچکم را‬                                                                                                                                                                                     ‫شب اتوبوس دیگری در آنجا توقف‬
‫به او گفتم‪ .‬آدم کارکشته و با هوش‬                                                                                                                                                                                   ‫نکرد که قهوهخانه بیش از ظرفیتش‬
‫و کنجکاوی بنظر میرسید‪ .‬اسامی‬                                                                                                                                                                                       ‫شلوغ شود‪ .‬گاهگاهی کامیون یا‬
‫تک تک همراهان ما و نسبتشان را‬                                                                                                                                                                                      ‫اتوبوسی میایستاد و مسافرین آنها‬
‫میپرسید‪ .‬نگاهی به همه مسافران‬                                                                                                                                                                                      ‫یک ساعتی چای یا غذا میخوردند و‬
‫کرد و گفت گمان نمیکنم تو پسر‬                                                                                                                                                                                       ‫حرکت میکردند‪ .‬هوا کم کم روشن‬
‫حاجی باشی‪ .‬گفتم نه‪ ،‬چند دقیقهای‬                                                                                                                                                                                    ‫شد‪ .‬خورشید آهسته از پشت کوهها‬
‫که گذشت گفت‪ ،‬ریخت و قیافه تو‬                                                                                                                                                                                       ‫بالا میآمد‪ .‬اشعه آفتاب روی برفهای‬
‫هم زواری نیست‪ .‬نکند صلواتی باشی‪.‬‬                                                                                                                                                                                   ‫یخزده می تابید‪ .‬تلالو خاصی داشت‬
‫صلواتی به کسانی میگفتند که‬                                                                                                                                                                                         ‫و در افقهای دور دست‪ ،‬اشعههای‬
‫بدون گذرنامه بطور قاچاق وارد عراق‬                                                                                                                                                                                  ‫رنگینی دیده میشد‪ ،‬دهکده آوج زیر‬
‫میشوند‪ .‬قاچاقچیها مردم عامی و‬                                                                                                                                                                                      ‫برف بود‪ .‬کوچههای تنگ و باریک و‬
‫بیسواد را گول میزدند و با دریافت‬                                                                                                                                                                                   ‫سربالا و سرازیر آن زیبایی خاصی‬
‫پول کلانی آنها را از راه بیابان به عراقی‬                                                                                                                                                                           ‫داشت‪ .‬من که تا صبح نخوابیده بودم‬
‫میآوردند‪ .‬بدین طریق که پیراهن بلند‬                                                                                                                                                                                 ‫با راهپیمایی در تمام کوچههای ده و‬
‫عربی به تن آنها میکردند و گاهی‬                                                                                                                                                                                     ‫نفس عمیق در هوای کوهستان رفع‬
‫هم چپه عگال سرشان میگذاشتند‬                                                                                                                                                                                        ‫خستگی کرده آماده صبحانه شدم‪ .‬نان‬
‫که شبیه اهالی بومی شوند و غالباً با‬                                                                                                                                                                                ‫و پنیر و چای داغ در آن سرما چه لذتی‬
‫پلیس عراق هم شریک بودند‪ .‬پلیس‬                                                                                                                                                                                      ‫داشت‪ .‬ساعت ده صبح اتوبوس آماده‬
‫که از ساعت ورود زوار قاچاق اطلاع‬                                                                                                                                                                                   ‫حرکت شد‪ ،‬یکسره رفتیم تا بیستون‪.‬‬
‫داشت‪ ،‬بلافاصله آنها را محاصره‬                                                                                                                                                                                      ‫در آنجا برای استراحت و صرف چای‬
‫میکرد‪ ،‬اول شروع میکردند به عربی‬                                                                                                                                                                                    ‫توقف کردیم‪ .‬کنار جاده جلوی نقش‬
‫صحبت کردن که هیچکدام از آنها‬                                                                                                                                                                                       ‫بیستون قهوهخانه تر و تمیزی بود که‬
‫نمیتوانستند جواب دهند‪ .‬بعد آنها را‬                                                                                                                                                                                 ‫حوض آبی داشت که چشمهای از آن‬
‫سرکیسه میکردند و اگر پول نداشتند‬                                                                                                                                                                                   ‫میگذشت‪ .‬کوه درست عمود بر زمین‬
                                                                                                                                                                                                                   ‫بود‪ .‬و در صفحه بزرگ صیقل شده‬
                ‫به زندان میبردند‪.‬‬                                                                                                                                                                                  ‫کوه نقوش زیبایی حک شده است‪.‬‬
 ‫نمیدانم چطور در همان برخورد‬                                                                                                                                                                                       ‫ارتفاع صفحه صیقل شده زیاد است‬
‫اول به حاج علوان اعتماد کردم و‬                                                                                                                                                                                     ‫و داربست عظیمی برای دسترسی به‬
‫در مقابل سؤال او که نکند صلواتی‬                                                                                                                                                                                    ‫بالای آن لازم است‪ .‬تاریخچه آنرا بکلی‬
‫باشی خندیدم‪ .‬خندهام را درک کرد‬                                                                                                                                                                                     ‫فراموش کردهام‪ ،‬ولی شعری را که به‬
‫بلافاصله کلاه عربی خود را از سرش‬                                                                                                                                                                                   ‫آهنگ کوچه باغی لوطیهای کلاه‬
‫برداشت و سر من گذاشت و گفت‬
‫اگر بازرس قطار آمد تو خودت را به‬                                                                                                                                                                                          ‫مخملی میخوانند بیاد دارم‪:‬‬
‫‪.‬خواب بزن من جوابش را خواهم داد‬                                                                                                                                                                                    ‫بیستونراعشقکندوشهرتشفرهادبرد‬
‫بخش پایانی در شماره آینده‬                                                                                                                                                                                          ‫رنج گل بلبل کشید و بوی گل را باد برد‬
                                                                                                                                                                                                                   ‫شب را در کرمانشاه گذراندیم و‬
                                                                                                                                                                                                                   ‫صبح روز بعد حرکت کردیم‪ .‬هوای‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18