Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و دوم ـ شماره ۶۴ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪64‬‬
                                                                                                                                                                    ‫جمعه ‪ 28‬خردادماه تا پنجشنبه‪ 3‬تیرماه ‪1395‬خورشیدی‬

‫اوست و قصد دارد اعتراضی ‌های برای‬                             ‫حاجی بابای اصفهانی در انگلستان(‪)4‬‬                                                                                                                           ‫فصل ششم‬
‫سفیر بفرستد و دستور داد به چاوش‬
‫اصلی خود که ترکی موقر و خشک با‬           ‫درگیری سفیر پادشاه با پاشای س ‌ه ُدم‬                                                                                                                                 ‫سفیر ایران‪ ،‬تهران را ترک‬
‫ریش سفید بود‪ ،‬پیامی به این منظور‬                                                                                                                                                                              ‫م ‌یگوید‪ ،‬واگویه سفیر کبیر و‬
                                         ‫در پاسخ فرستادۀ فرماندار‪ ،‬فیروزمیرزا گفت اگر پاشای شما سه ُدم دارد‪ ،‬من پانزده ُدم دارم‬                                                                               ‫تواناییحاجیبابادرمقبولنشان‬
                     ‫ارسال دارد‪.‬‬
‫وقتی چاوش وارد شد خدمه سفیر‬              ‫برگرداند و ایران را با تصویری همانند‬    ‫یافت و ما بخش‌هایی از آن را در‬           ‫میلادی (برابر با ‪ 1224‬هجری قمری)‬          ‫جیمز موریه‪ ،‬دیپلمات انگلیسی‪ ،‬دو‬                            ‫دادن خویش‬
‫پیرامون او را گرفته بودند و او در اوج‬    ‫دوران خاقان مغفور و حاجی بابای‬          ‫صفحه«خاطراتوتاریخ»نقلم ‌یکنیم‪.‬‬           ‫از طرف فتحعلی شاه قاجار به عنوان‬          ‫بار در ایران مأموریت داشت‪ ،‬بار اول از‬
                                         ‫اصفهانی و ملاهای جهادگر به دنیای‬        ‫مترجم در مقدمه کتاب‪ ،‬به این‬              ‫سفیر به دربار «سنت جیمز» اعزام‬            ‫‪ 1808‬تا ‪ 1809‬میلادی و نوبت دوم از‬         ‫سفارت ایران در انگلستان از‬
   ‫خشم از خطای پادوی فراری بود‪.‬‬                                                  ‫نکته قابل تأمل اشاره می‌کند که‬           ‫شد و جیمز موریه در این سفر به عنوان‬       ‫‪ 1811‬تا ‪ 1814‬به عنوان کاردار سفارت‬
‫میرزا فیروز سیل دشنا ‌مها را به‬                 ‫قرن بیست و یکم معرفی کند‪.‬‬        ‫«کتاب‪ ،‬طنزی است تلخ از شرایط‬             ‫مترجم و راهنما او را همراهی م ‌یکرد‪.‬‬                                                      ‫افراد زیر تشکیل شده بود‪:‬‬
‫وزیری که روان ‌هاش کرده بود‪ ،‬و به‬                                                ‫اجتماعی و سیاسی ایران و جای‬              ‫ماجراهای «حاجی بابای اصفهانی در‬                             ‫انگلیس در تهران‪.‬‬              ‫میرزا فیروز‪ :‬سفیر کبیر‬
‫ترکها و کشورشان م ‌یفرستاد که فرزند‬                                              ‫حیرت است که پس از دویست سال‬              ‫انگلستان» فرآورده این سفر است و‬           ‫ضمناینمأموری ‌تها‪،‬موریهکهعلاقه‬
‫باصلابت عثمان وارد شد و سلام و‬                                                   ‫بسیاری از ویژگ ‌یهای آئینی ایرانیان‬      ‫دیپلمات انگلیسی‪ ،‬همانند کتاب اولش‬         ‫زیادی هم به تفحص در احوال و آداب‬                   ‫میرزا حاجی بابا‪ :‬دبیر‬
‫علیک کرد و در کمال شکوه و تکبر‬                                                   ‫همچنان برجای مانده و نقدپذیر‬             ‫«ماجراهای حاجی بابای اصفهانی»‪ ،‬با‬         ‫مردممشرقزمینداشت‪،‬باحاجیمیرزا‬                ‫محمدبیک‪ :‬رئیس تشریفات‬
                                                                                 ‫می‌نماید‪ .‬حاجی بابای اصفهانی در‬          ‫طنزی خاص برخورد حاجی بابا را ـ‬            ‫ابوالحسن اصفهانی روابط نزدیکی به هم‬
                 ‫در جایی نشست‪.‬‬                                                   ‫انگلستان در واقع آئین ‌های است روشن‬      ‫که بعدا وزیر دول خارجه و صدراعظم‬          ‫رسانید و او را نمونه کامل عیاری از رجال‬             ‫اسماعیل بیک‪ :‬ناظر‬
       ‫سفیر پرسید‪« :‬چه شده؟»‬                                                     ‫و شفاف در برابر چهره‌مان‪ ،‬تا خود‬         ‫ایران شد ـ با دنیای کاملا متفاوت غرب‬      ‫سیاسی ایران در آن عصر و زمان یافت‪.‬‬                  ‫آقا بیک‪ :‬مهترباشی‬
        ‫چاوش پاسخ داد‪« :‬هیچ»‬                                                     ‫را بازنگریم با تعمق و تأمل بیشتر»‪.‬‬                                                 ‫خلقیات و خصوصیات این دولتمرد‬                         ‫هاشم‪ :‬پیشخدمت‬
‫سفیر گفت‪« :‬م ‌یبینی این هموطن‬                                                    ‫زمانی حج ‌تالاسلام رفسنجانی گفت‬                                ‫تصویر م ‌یکند‪.‬‬      ‫دربار فتحعلی شاه را جیمز موریه در‬                   ‫عباس بیک‪ :‬جلودار‬
‫رذل من چه آبروریز ‌یهایی کرده؟‬                                                   ‫شاه م ‌یخواست قم را تبدیل به تهران‬       ‫کتاب اخیر جیمز موریه‪ ،‬برخلاف‬              ‫وجود «حاجی بابای اصفهانی» قالب‬                     ‫حسین بیک‪ :‬جلودار‬
‫همین جا پدرش را می‌سوازنم‪ .‬ما‬                                                    ‫کند‪ ،‬خدا نخواست و موفق نشد‪ .‬ما‬           ‫کتاب اول او‪ ،‬در ایران شناخته‌شده‬          ‫ریزی کرده و در دو کتاب انعکاس‬
‫آنقدرها هم خر نیستیم که اجازه دهیم‬                                               ‫موفق شدیم تهران را به قم تبدیل کنیم‬      ‫نبود‪ .‬این کتاب که در سال ‪1986‬‬             ‫داده که در عین حال تصویرگر اوضاع‬                            ‫تقی‪ :‬فراش‬
‫همین طور طرف بگذارد و بگریزد‪.‬‬                                                                                             ‫توسط روبر په‌پن (‪)Robert Pepin‬‬            ‫و احوال عمومی سرزمین حاجی‬                                   ‫صادق‪ :‬پادو‬
‫تا وقتی گوشهایش را کف دستش‬                                                               ‫چون خواست خدا چنین بود‪.‬‬          ‫از انگلیسی به فرانسه ترجمه شد‪،‬‬            ‫باباپرور ایران در آن دوره است‪.‬‬                 ‫فریدون‪ :‬دلاک و سلمانی‬
‫نگذاریم یک قطره آب از گلویم پایین‬                                                ‫گویا خواست خدا این نیز بوده است‬          ‫در سال ‪ 1379‬با ترجمه آقای مهدی‬            ‫حاجی میرزا ابوالحسن اصفهانی‬                                ‫حسن‪ :‬آشپز‬
‫نم ‌یرود‪ ،‬خاطرت آسوده باشد افندی!»‬                                               ‫که عقربه زمان را دویست سال به عقب‬        ‫افشار (از انگلیسی به فارسی) انتشار‬        ‫معروف به ایلچی (سفیر) در سال ‪1809‬‬
‫ترک گفت‪« :‬اربابم پاشا سلام‬                                                                                                                                                                                     ‫محبوب‪ :‬برده سیاه‪ ،‬خزان ‌هدار‬
‫فرستادند و آرزوی سلامت برای شما‬          ‫با آن که ضرب ‌های که با تعلیمی بر سر‬    ‫رئیس تشریفات اظهار داشت‪« :‬مرد‬            ‫را سالم گذاشتم نه خواهرانش را‪ .‬باشد‬       ‫را به طرف سرزمین کفار گرداندیم‪.‬‬
‫کردند و از من خواستند به عرض‬             ‫من کوفته بود‪ ،‬به شدت حالم را گرفته‬                 ‫داوری و خرد و اندیشه‪».‬‬        ‫که خر پیر مادرش را خدمت کند‪ ،‬باشد‬         ‫فراموشم نشود که بگویم که آن جوان‬          ‫علاوه بر این افراد‪ ،‬تعداد زیادی مهتر‬
‫برسانم که چنین کاری ممکن نیست‪».‬‬          ‫بود و شوق ستودن او را از دست داده‬                                                ‫که صد سگ یک به یک به ریشش بول‬             ‫انگلیسی از سر احترام به ما‪ ،‬ریش گذارده‬                   ‫نیز حضور داشتند‪.‬‬
‫سفیر‪ ،‬با خشونت بسیار پرسید‪:‬‬              ‫بودم با این حال تظاهر به خشنودی‬         ‫پاسخ دادم‪« :‬مرد نی ‌کنفسی‪ ،‬نیک‬           ‫کنند و هر روز دوستانش زندگیش را‬           ‫بود و در نتیجه این پرسش دیگر مطرح‬
‫«چه کاری ممکن نیست؟ چرا‬                  ‫کردم و اگر چه جای درد را با دست‬                        ‫خلقی و نی ‌کرویی‪».‬‬        ‫پیش چشمش بیاورند! آه‪ ،‬تو پیر سگ‬                                                     ‫آن جوان کافر که سفیر انگلیس را‬
‫ممکن نیست؟ من نباید گوشهایش‬              ‫م ‌یمالیدم به لطیف ‌هگوی ‌یهای رئیسم‬                                             ‫سنگدل‪ ،‬تو که از خست آب از مشتت‬               ‫نشد که اصل ًا فرنگ ‌یها ریش دارند؟‬     ‫به ایران همراهی م ‌یکرد و قبلا نیز به‬
‫را ببرم؟ آه‪ ،‬ظاهرا شما میرزا فیروز‬       ‫م ‌یخندیدم‪ .‬با خنده و شوق‪ ،‬مکرر در‬      ‫همراهانم گفتند‪« :‬درست است‪،‬‬                                                         ‫خارجیانی که به ایران م ‌یآمدند از‬         ‫او اشاره شد‪ ،‬همان کسی که آنقدر زبان‬
‫را نم ‌یشناسید‪ .‬به خدا قسم‪ ،‬به نمک‬       ‫مکرر گفت‪« :‬آی حاجی‪ ،‬شانس آوردی‬          ‫درست است‪ ،‬هیچ کس به گرد پای‬              ‫فرو نم ‌یچکد ا ‌نشاءالله هرچه بلاست بر‬    ‫آنجا که ریش نداشتند به نظر م ‌یرسید‬       ‫ما را م ‌یفهمید تا هر آن چه م ‌یگوییم‬
‫شاه قسم‪ ،‬به جان پاشا قسم و به مرگ‬        ‫که ضربه شدیدتر از این نبود‪ ،‬خدا به تو‬                                            ‫سرت فرود آید و هرچه بدبختی است‬            ‫برای خدمت در حرمسراها آورده شد‌هاند‪،‬‬      ‫به خطا دریابد‪ ،‬قرار بود در گروه میرزا‬
‫خودت قسم‪ ،‬خیلی زود گوشهایش را‬            ‫رحم کرد‪ ».‬و این سخن همه کسانی را‬                      ‫ایشان هم نم ‌یرسد‪».‬‬        ‫که تا کنون شناخته شده دامنگیرت‬            ‫اما حالا که معلوم شد که در کشتزار‬         ‫فیروز قرار گیرد تا وقتی به قلمرو آنان‬
‫م ‌یبرم‪ .‬همان طور که یک کاسه آب‬          ‫که پیرامون ما بودند به خند‌های گشاده‬    ‫با صدای بلند گفتم‪« :‬ماشاءالله یک‬         ‫شود و ا ‌نشاءالله همه آنها یکباره بر‬      ‫چهر‌هشان تخم ریش کاشته شده‪ ،‬از‬            ‫رسیدیمب ‌هعنوانمترجمعملکند‪،‬زیرا‬
‫م ‌یخورم‪.‬ماایرانیانمجانینب ‌یمانندی‬      ‫واداشت و رضایت خاطر او را از بابت‬       ‫نگاهبهخودبیندازید‪،‬جوانیخو ‌شسیما‬         ‫سرت بریزد‪ ».‬آنگاه ب ‌هطرف من برگشت‬        ‫این که خود و کشورشان را این چنین‬          ‫او حساب کرده بود که در جریان سفر‬
‫هستیم‪ ،‬برای این مسائل کوچک این پا‬                                                ‫با کمر باریک و شان ‌ههای پهن‪ ،‬سواری‬      ‫و گفت‪« :‬جان من و جان خودت‪ ،‬تو که‬                                                    ‫به ایران ناگزیر است فارسی را بیاموزد‬
                                                ‫مهارتی که دارد بیشتر گرداند‪.‬‬                                              ‫همه جهان را دید‌های‪ ،‬تو که ُگه ترکها‬             ‫م ‌ینمودند‪ ،‬به خشم م ‌یآمدیم‪.‬‬      ‫و تا قبل از آن که به انگلستان برسیم‬
               ‫و آن پا نم ‌یکنیم‪».‬‬                                                        ‫توانا و نیز‌هاندازی ب ‌یهمتا‪».‬‬  ‫و ترکمنها را خورد‌های‪ ،‬چ ‌هطور راضی‬       ‫زمانی که از اصفهان برگشتم کوشیدم‬          ‫بایدب ‌هطورکاملیکدیگررادرککنیم‪.‬‬
‫چاوش ترک بی آن که از لحن کلام‬                          ‫فصل هفتم‬                  ‫با شنیدن این سخنان‪ ،‬میرزا فیروزکه‬        ‫م ‌یشوی که ُگه این مرتیکه دد‌هباشی‬        ‫تا رابطه خود را با ارباب جدیدم میرزا‬      ‫قرار شد در شب جشنی که یک عید‬
‫میرزا فیروز یکه خورده باشد‪ ،‬آرام و‬                                               ‫اجازه داده بود حرفهای ما در گوشهایش‬      ‫را بخوری؟» آنگاه به پس روی خود نگاه‬       ‫فیروز (باید او را به این نام بخوانم)‬      ‫مذهبی بود‪ ،‬خیم ‌ههای سفارت در یک‬
‫ب ‌یخشم گفت‪« :‬اما آقایم به من دستور‬      ‫سفیر از نفوذ خود در ارزروم‬              ‫بنشیند به دو پهلوی اسبش پا کوبید و‬       ‫کرد و با صدای بلند سخن گفتن آغاز‬                                                    ‫فرسنگی تهران برپا شود و در صبح‬
‫داده که بگویم این کار را نکنید‪ ،‬چرا‬                                              ‫با سرعت هرچه تمامتر از جاده فاصله‬        ‫کرد و در همان حال پیشاپیش گروه‬                                  ‫تنظیم کنم‪.‬‬          ‫آن روز‪ ،‬هنگامی که شیعیان متعهد‪،‬‬
‫که او یکی از تح ‌تالحمای ‌ههای پاشا سه‬   ‫بهره جست و با پاشای سه دم‬               ‫گرفت‪ ،‬مسافتی را درنوردید سپس به‬          ‫مسافران م ‌یتاخت‪« .‬باشد‪ ،‬حالا دیگر‬        ‫به من گفته شده بود که میرزا فیروز‬         ‫دشمن خاندان نبوت را لعن م ‌یکردند‬
‫دم است و بنابراین هیچ گوشی نباید‬                                                 ‫همان سرعت به طرف ما برگشت به‬             ‫من ایلچی هستم‪ ،‬ایلچ ِی کی؟ ایلچی‬          ‫از این که وزیر اعظم مرا مأمور گردآوری‬     ‫یعنی دقیقاً در لحظ ‌های که پیشگویان‬
‫در ارزروم بریده شود‪ ،‬مگر به دستور‬                             ‫درگیر شد‬           ‫وضوحخشنودازاینقابلیت‪.‬آنگاهب ‌هطور‬        ‫فرنگ ‌یها ـ برای شا ِه فرنگ ‌یها! به قبر‬  ‫هدایا کرده‪ ،‬دچار حسد شده‪ ،‬او احتمالاً‬     ‫تعیین کرده بودند میرزا فیروز و هیأت‬
                                                                                 ‫ناگهانی با فاصل ‌های اندک از ما‪ ،‬اسب را‬  ‫خودش و پدرش سگ بشاشد! و م ِن‬              ‫مایل بود ح ‌قالعمل کاری به خود او‬         ‫همراهش از دروازه قزوین خارج شوند‪،‬‬
                        ‫ایشان‪».‬‬          ‫آنان به استانبول رسیدند‪ .‬منزل به‬                                                 ‫درمانده باید ترک خانه و خانواده‪ ،‬فرزند‬    ‫برسد یا لااقل انتظار داشت با روانه‬        ‫با دوستان عزیزمان خداحافظی کردیم‬
‫میرزا فریاد زد‪« :‬سه دم! گفتی سه‬          ‫منزل ب ‌یدشواری که در ایران پیش‬               ‫با همه نیرو و توان متوقف کرد‪.‬‬      ‫و وطن بکنم و سرگردان شوم در جاهای‬         ‫کردن یکی از خدمۀ خودش‪ ،‬بر جریان‬           ‫و آنان ی ‌کبند و ب ‌یوقفه برای ما آرزوی‬
‫دم؟ اگر پاشا سه دم دارد من پانزده دم‬     ‫رفتیم و توقفی چند روزه در تبریز‬         ‫همه گروه با مشاهدۀ این سوارکاری و‬        ‫ناشناخته در میان کافران ب ‌یریش‪ ،‬فقط‬      ‫گردآوری هدایا نظارت داشته باشد‪ .‬به‬        ‫سلامت و آرامش م ‌یکردند‪ .‬یک روز‬
‫دارم و اگر پانزده دم کم است من صدتا‬      ‫داشتیم تا دستورات را از شاهزاده ولیعهد‬                                           ‫برای این وزیر پیر سگ حرا ‌مزاده برای‬      ‫من گفته شده بود که وابستگ ‌یام به وزیر‬    ‫برای ارتباطات در شهر گذشت تا همه‬
‫دم دارم و اگر این صدتاهم راضی نیست‬       ‫پیش از ترک ایران دریافت داریم‪ .‬با‬           ‫در پاسخ به سخن سفیر که گفت‬           ‫این که فکر م ‌یکند شاه به من بیش از‬       ‫اعظم موجب شده میرزا فیروز به چشم‬          ‫بار و بندیل پیش از عزیمت کنار هم‬
‫به او بگو من هزار دم دارم‪ .‬برو‪ ،‬به خاطر‬  ‫دریافت نام ‌ههایی برای عمویش‪ ،‬شاه‬       ‫«به خدا قسم در سوارکاری کسی‬                                                        ‫جاسوس اعمال و رفتارش به من نگاه‬
‫خدا برو به او بگو تا سه دمش را بخواهد‬    ‫انگلستان و نیز هدایای دیگری برای‬        ‫چون من نیست‪ ».‬فریاد برآوردند‪:‬‬                              ‫حد لطف دارد!»‬           ‫کند و از آنجا که وزیر اعظم با او دشمنی‬                           ‫گردآیند‪.‬‬
‫بجنباند‪ ،‬گوشهای طرف بریده شده‪،‬‬           ‫اعلی‌حضرت شاه انگلیس دیگر بار‬           ‫«ماشاءالله» آن گاه میرزا فیروز خطاب‬      ‫گفتم‪« :‬درست است‪ ،‬هرچه بگویید‬              ‫داشت طبیعی بود که انتظار م ‌یرفت‬          ‫من در واقع دوستان چندانی نداشتم‬
‫بریده شده‪ ،‬بریده شده‪ ».‬آنگاه با صدای‬     ‫راه خود را در پیش گرفتیم‪ ،‬از ایروان‬     ‫به من گفت‪« :‬حاجی‪ ،‬ترا به خدا بیا‬         ‫حق با شماست و من که کمتر از یک‬            ‫چنین باشد‪ .‬بنابراین به من توصیه شد‬        ‫که دوری من آزرد‌هشان کند‪ .‬از آنجا که‬
‫بلند خطاب به فراش و دو سه خدمتکار‬        ‫گذشتیم به پای کوه آقری داغ (یا کوه‬      ‫یک کمی تفریح کنیم‪ ».‬با این سخن‬           ‫سگ هستم‪ ،‬عواطف و احساسات شما‬              ‫که حواسم را جمع کنم و مراقب رفتارم‬        ‫وابستگی به ایران نداشتم‪ ،‬نه خان ‌های‬
‫دیگر با لحنی پرطمطراق و پرتبختر‬          ‫وحشی) رسیدیم‪ .‬در دیدار ارامنه شب را‬     ‫به سویش اسب راندم و از برابرش با‬         ‫را درک م ‌یکنم‪ .‬اما خدا فرزندانتان را‬                                               ‫و نه فرزندی‪ ،‬ب ‌یاندوه و غمی تهران را‬
‫گفت‪« :‬بروید حرا ‌مزاد‌هها‪ ،‬همین حالا‬     ‫بهصبحرساندیموبدونهیچحادث ‌هایاز‬         ‫ظرافت هرچه تمامتر گذر کردم و او با‬       ‫حفظ کند‪ ،‬امر شاه باید توسط یک نفر‬              ‫باشم و راه بر ب ‌یاحتیاطی ببندم‪.‬‬     ‫ترک م ‌یکردم‪ .‬اما در مورد همراهانم‬
‫بروید‪ ،‬گوشهای صادق را بدون معطلی‬         ‫رودبار تند و پرشتاب آریاچای گذشتیم‪.‬‬     ‫فاصل ‌های اندک از پی من آمد و از این‬     ‫اطاعت شود و اگر قرار باشد که شما آن‬       ‫برای آن که این تصور را دور کنم‪،‬‬           ‫این چنین نبود‪ ،‬سفیر خود فقط یک‬
‫برای من بیاورید‪ .‬م ‌یخواهم او را سه‬      ‫منطقه یخ بندان ارمنستان را پشت سر‬       ‫که تعلیم ‌یاش را بر سر من کوفت به‬        ‫را انجام ندهید‪ ،‬یک نفر دیگر باید انجام‬    ‫کوشیدم تا حسن نیت خود را نشان‬             ‫همسر و یک فرزند داشت اما در کنار‬
‫دم کنم! اگر پنجاه تا گوش هم داشته‬        ‫گذاشتیم و به چرکس رسیدیم و دو‬           ‫نشاط آمد و آن تعلیمی را آن چنان‬          ‫دهد و به ریش شما قسم اجازه بدهید‬          ‫دهم‪ .‬من نقطه ضع ‌فهای میرزا فیروز‬         ‫آنان خیل بزرگی از غلامان و کنیزان‬
                                         ‫روزی در آن جا اقامت کردیم و بی آن که‬    ‫محکم به طرفم پرتاب کرد که چوب آن‬         ‫بپرسم شایست ‌هتر از شما در سراسر‬          ‫را م ‌یشناختم و همین شناخت موجب‬           ‫داشت که گفته م ‌یشد اسباب شادی‬
            ‫باشد‪ ،‬همه را م ‌یبرم‪».‬‬       ‫بایاغیانهو ‌لانگیزاکراددرکوهستانهای‬     ‫چند گز آن سوتر افتاد و برایش چیزی‬        ‫ایران‪ ،‬چه کسی م ‌یتواند این مسؤولیت‬       ‫غلبه من بر این تصور م ‌یشد‪ .‬تجربیات‬       ‫و نشاط اویند‪ .‬چند تن از غلامانش زن‬
‫آنگاه به طرف چاوش که اکنون‬               ‫سوائلر مواجه شویم سرانجام به ارزروم‬     ‫نماند که به طرفم پرتاب کند‪ .‬این رفتار‬                                              ‫پیشین به من م ‌یگفت که با چاپلوسی‪،‬‬        ‫و خانواده تشکیل داده بودند و م ‌یشد‬
‫سرپا شده‪ ،‬عازم رفتن بود برگشت و‬                                                  ‫الگویی برای سایر همراهان شد تا از‬                         ‫را ب ‌هعهده گیرد؟»‬       ‫همان چاپلوسی که به درخشش طلایی‬            ‫تصور کرد که چه آب سیاهی در دیده‬
‫گفت‪« :‬ا ‌نشاءالله که سای ‌هات از سر ما‬                            ‫رسیدیم‪.‬‬        ‫حالت غ ‌مآلود و بغ کرده خارج شوند‬        ‫محمدبیک رئیس تشریفات گفت‪:‬‬                 ‫است که گنبد مسین مسجد شاه تهران‬           ‫گرداندند‪ .‬آن گاه که دریافتند مقصد‬
‫کم نشود‪ .‬ا ‌نشاءالله که خدا حفظت‬         ‫در اینجا سفیر با استقبال گرم فرماندار‬   ‫و در سراسر دشت به تکاپو بپردازند‪،‬‬        ‫«هیچکس دیگر‪ ،‬ماشاءالله چه کسی‬             ‫را طلایی م ‌ینماید‪ ،‬اگر بخواهم م ‌یتوانم‬  ‫سفری که قرار است در پیش گیرند‬
‫کند‪ ،‬باز هم سلام مرا به پاشا برسان و‬     ‫ایالتی مواجه شد که پاشای «سه دم»‬        ‫لگد بزنند‪ ،‬افسار کشند‪ ،‬پیش بتازند‪ ،‬و‬     ‫در حد و اندازه آقای ما در سراسر ایران‬     ‫ریش میرزا فیروز را در مشت داشته‬           ‫فرنگستان است‪ ،‬سرزمینی که در‬
‫به او بگو اگر سه دم دارد‪ ،‬من به لطف‬      ‫خواندهم ‌یشدکههمهکوششخودرابه‬            ‫خلاصه هرکاری را که سوارکاران برای‬        ‫است؟ چه کسی مرد درایت و خرد‪ ،‬مرد‬          ‫باشم و م ‌یتوانم او را با همین دست‬        ‫اندیشۀ ایرانیان وجودی جز در خیال‬
                                         ‫کار بست تا اقامتی دلنشین داشته باشیم‬     ‫دلخوشی انجام م ‌یدهند‪ ،‬انجام دهند‪.‬‬                                                ‫کوچک هر جا بخواهم بکشم‪ .‬به همین‬           ‫نداشت‪ ،‬جایی که حیواناتشان را بدون‬
         ‫پروردگار پانزده دم دارم‪».‬‬       ‫اما به وضوح مشهود بود که در ساعت‬        ‫وقتی این روحیه شاد و پرنشاط اندکی‬                      ‫اندیشه مثل اوست؟»‬           ‫جهت در جاده در کنار او اسب م ‌یراندم‬      ‫تشریفات م ‌یخوردند و پیامبر اکرم را‬
‫با این سخن چاوش از ته حلق لااله‬          ‫نحسی وارد شده بودیم‪ ،‬برای این که‬        ‫فروکش کرد و ما دیگر بار به صورت‬          ‫پاسخ دادم‪« :‬درست است‪ ،‬درست‬                ‫تا فرصت گفت و گو دست دهد یا هرگاه‬         ‫با ب ‌یپروایی یاد م ‌یکردند‪ .‬با بسیاری‬
‫الا الله گفت و به آرامی به راه افتاد و‬   ‫زمان چندانی از ورودمان نگذشته بود‪،‬‬      ‫قطاری در پی رئیس خود قرار گرفتیم‪،‬‬        ‫است‪ ،‬ایشان دارای کمال هستند و‬             ‫توقفی داشتم پیش رویش م ‌یایستادم‬          ‫همراهان آیند‌هام صحبت کرده بودم‬
‫هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که‬         ‫که ستون مودت و تفاهم برقرار شده بین‬     ‫میرزا فیروز تقاضای چپق کرد‪ .‬چپق را‬                                                 ‫و آنچنان فروتنانه رفتار م ‌یکردم که در‬    ‫و م ‌یدانستم خیلی از آنان از اصفهان‬
‫خدمتکاران ایرانی دررسیدند و با خود‬                                               ‫دود کرد و گ ‌پزنان پیش رفتیم تا به‬                       ‫خدای نفوذ کلام‪».‬‬          ‫برابرش نم ‌ینشستم مگر آن که امر به‬        ‫قدم بیرون نگذارد‌هاند و غیر از تپ ‌‌هها‬
‫دو گوش هموطن خود را آوردند و‬                   ‫سفیر و پاشا درهم شکسته شد‪.‬‬                                                                                           ‫نشستن م ‌یکرد به نوعی که از توجه‬          ‫و دشتهای پیرامون خود جایی را‬
‫از نشان دادن آن به عثمانی آرام و‬         ‫صادق پادوی سفارت که کژرفتار و‬                       ‫نخستین منزل رسیدیم‪.‬‬                                                    ‫من و لحن حرم ‌تگذار و مطیعان ‌های که‬      ‫ندید‌هاند‪ ،‬خدا م ‌یداند چه احساس‬
‫خونسرد با چهره عبوس و خشک‪،‬‬               ‫بدکردار مثل همتایانش بود‪ ،‬کژخلقی‬                                                                                           ‫برگزیده بودم بسیار خرسند و راضی شد‪.‬‬       ‫جادوی ‌یای نسبت به من داشتند و‬
                                         ‫و ب ‌یتابی نشان م ‌یداد و حتی پیش از‬                                                                                       ‫او شهره بود به استفاده ب ‌یحد و حصر‬       ‫چه شهرتی کسب کرده بودم که‬
                    ‫ابایی نکردند‪.‬‬        ‫رسیدن به ارزروم بارها از غم دوری وطن‬                                                                                       ‫از قدرتی که به او اعطا شده بود و همه‬      ‫درباره رفتار و سنت‌های اروپائیان‬
‫پاشا از این رفتار به خروش آمد و‬          ‫و لذتهای آن نالیده‪ ،‬گفته بود قصد فرار‬                                                                                      ‫م ‌یدانستند ب ‌هجهت همین خصوصیت‬           ‫چیزهایی م ‌یدانستم و برایم جالب‬
‫شرایط زیست ما را آن چنان نامطلوب‬         ‫دارد‪ .‬چند روزی از ورودمان به ارزروم‬                                                                                        ‫است که وزیر اعظم م ‌یکوشد تا با دادن‬      ‫بود که چه پرسشهایی درباره آنان‬
‫کرد که دیگر ماندن جایز نبود و در‬         ‫نگذشته بود که به سفیر گفته شد صادق‬                                                                                         ‫افتخار سفارت به کشورهایی که در آن‬         ‫از من م ‌یکردند‪ ،‬یکی از آنان پرسید‪:‬‬
‫نتیجه ما خیلی زود ارزروم را ترک‬          ‫غیبش زده و به علاوه یکی از حق ‌ههای‬                                                                                        ‫سوی آفتاب است به او ضربه بزند با این‬      ‫«چ ‌هطور م ‌یتوانیم به فرنگ برسیم؟ از‬
‫گفتیم و صادق گوش بریده را به جای‬         ‫چپ ‌قها که از طلا بود و یک افسار از‬                                                                                        ‫امید که از ش ّر و زیان او خلاص شود‪،‬‬       ‫زیر زمین یا از طریق دیگری؟» دیگری‬
‫گذاشتیم تا به هر طریق که مایل است‬        ‫طلا گم شده‪ .‬فورا یک گروه جستجو‬                                                                                                                                       ‫پرسید‪« :‬شنید‌هام که غذایشان فقط‬
‫راه ایران را در پیش گیرد‪ .‬بعدا معلوم‬     ‫تعیین شد و ماموران پاشا و نیز عد‌های‬                                                                                                       ‫شاید برای همیشه‪.‬‬          ‫از حیوانات حرا ‌مگوشت است‪ ،‬چ ‌هطور‬
‫شد که صادق با گوشهایش که بر سر‬           ‫از خدمه سفیر در تعقیب او فرستاده‬                                                                                           ‫چند فرسنگی دور شده بودیم‬                  ‫یک مسلمان م ‌یتواند در میان آنان‬
‫داشته به وطن برگشته و آن دو قطعه‬         ‫شدند و ظرف دو روز فراری بازگردانده‬                                                                                         ‫که سرانجام میرزا فیروز رشته همه‬           ‫زندگی کند؟» سومی گفت‪« :‬باید ناچار‬
‫گوشتی را که در کف ماه ‌یتابه بود‬                                                                                                                                    ‫قیودات را پاره کرد و فرصت داد تا‬          ‫شویم که شراب بنوشیم‪ ،‬برای آن که‬
‫گوشهای یک بزغاله بوده‪ ،‬زیرا جلاد‬                         ‫شد‪ ،‬به جرم دزدی‪.‬‬                                                                                           ‫همه احساساتش راه بروز پیدا کنند‪.‬‬          ‫آنان جز شراب چیز دیگری نم ‌ینوشند‬
‫م ‌یدانست اجرای فرمان ارباب در این‬       ‫صادق دستگیر شد و دست و پایش‬                                                                                                ‫گرداگردش خدمتکارانی بودند که اگرچه‬        ‫و آب آنان پر از نمک است‪ ».‬ناظر گفت‬
‫شرایط معقول نیست و یا آنان دوستان‬        ‫را بستند و سفیر در حضور ماموران ترک‬                                                                                        ‫اندیشه ترک خانه و خانواده مشغولشان‬        ‫که قصد دارد چندین بار برنج با خودش‬
‫نزدیک مجرم بودند و مسلم است که‬           ‫تصمیم خود را برای بریدن گوشهایش‬                                                                                            ‫داشته بود لکن آماده بودند تا هرچه از‬      ‫بیاورد‪،‬برایاینکهفکرم ‌یکنددراروپا‬
‫برای دزدی با او به نرمی بسیار رفتار‬      ‫اعلام داشت‪ .‬این خبر به پاشا گزارش‬                                                                                          ‫ذهن میرزا فیروز م ‌یگذرد اجراکنند و‬       ‫از برنج خبری نیست و در این فکر بود‬
                                         ‫داده شد که معتقد بود هیچ مجازاتی‬                                                                                                                                     ‫که چ ‌هطور انواع شربتهای شیراز را در‬
                       ‫شده بود‪.‬‬          ‫نباید صورت پذیرد مگر توسط خود‬                                                                                                       ‫میرزا واگوی ‌هاش را آغاز کرد‪.‬‬    ‫بطری حمل کند تا در اروپا برای اربابش‬
‫بعد از طی جاده‌های طولانی و‬              ‫او و اجازه دادن به چنین مجازاتی در‬                                                                                         ‫«تغ ّوط کردم به قبر پدرش‪ ،‬نه زنش‬          ‫شربتدرستکند‪.‬سلمانیم ‌یخواست‬
‫کسال ‌تبارترکیهودرگیریدرهرمنزل‬           ‫شهر او زیرپا گذاردن حرمت و اقتدار‬                                                                                                                                    ‫بداند چه مقدار صابون با خود بیاورد‬
‫و اقامتگاه و شدت گرفتن تنفرمان از‬                                                                                                                                                                             ‫و آشپز نم ‌یدانست در میان فرنگیان‬
‫این مردم سرانجام گنبدها و منار‌ههای‬
‫پایتخت خون آشامان استانبول بزرگ‬                                                                                                                                                                                 ‫دیگ و قابلمه مرسوم است یا خیر‪.‬‬

             ‫و پاشا را ترک گفتیم‪.‬‬                                                                                                                                                                             ‫با پیوستن جوان انگلیسی به ما که‬

‫«دنباله دارد»‬                                                                                                                                                                                                 ‫برای سفر مثل ما لباس پوشیده بود‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                              ‫سرانجام به راه افتادیم و سر اسبهایمان‬
   9   10   11   12   13   14   15   16