«من عاشق خاک وطنم هستم»!
البته هیچ کس عاشق خاک نمیشود، به ویژه که این روزها به شکل ریزگرد، زندگی را بر بسیاری تلخ نموده است!تعلق و غرور نسبت به خاک، معلول مواردی فراتر از خاک است.
این نوستالژیها و تشابهات هستند که تعلق به وطن را در ما ایجاد میکنند. زیستن در کنار سایر افرادی که چون خودمان حرف میزنند، عرف و سنن مشابه دارند. با مناسک مشابهی لذت میبرند و قوانین نوشته و نانوشته مشابهی بینشان جاری است.
تعلق را زندگی در کنار کسانی که خاطرات کودکی ما با آنها عجین است، رقم میزند. وقتی که چشمت را ببندی و همچون یک فیلم انبوهی از لحظات خوش، خندههای بی غش ، مهمانیها و اعیاد و نیز پیروزیهای کوچک و بزرگ را به یاد آوری.
وقتی این شرایط مخدوش میشود، آهسته آهسته تعلق به وطن رنگ میبازد. مثلاً زمانی که به علت واگرائی فرهنگی، از حضور همشهریها دیگر لذت نمیبریم.
یا زمانی که قوانین حاکم بر ما با همسانی ارادیمان فاصله داشته باشد یا بدتر از آن در تضاد با یکدیگر باشند. برای نمونه: حجاب.
اگر بنده اعتقادی به آن نداشته باشم و قوانین مرکزی مرا وادار به انجام آن کنند، هر بار اطاعت از این قانون، مستلزم صرف انرژی برای تطابق و کوتاه آمدن است. حال اگر تعداد مواردی که به علت تفاوت در دیدگاه و نحوه تربیت، انسان را تحت فشار میگذارند زیاد باشند، به عبارت دیگر تعداد نهی و محدودیتها رو به تزاید باشد، خستگی و فرسودگی حاصل میشود و لذت ما را از زندگی روزانهمان کاهش میدهد، نتیجه آنکه به تدریج احساس تعلق نیز کاهش مییابد.
فقر نیز به علت تلخیهائی که بر جای میگذارد تعلق به خاک را میکاهد. موارد دیگری چون خطرات جانی، مالی ، فشارهای سیاسی، جنگ و غیره را نیز میتوان بر شمرد.
کنش ما در برابر این بی مهریهای خاک چیست؟
بدیهیترین راه مهاجرت است. میگردیم دنبال خاکی که میزبان بهتری برای ما باشد و رفاه و آسایش بیشتری در آن داشته باشیم.
اما راه دیگری نیز وجود دارد: مقاومت و پایداری. اگر میتوانیم، بمانیم، آستینها را بالا بزنیم و علیه آنچه سبب دلخوری و آزار ماست اقدام کنیم. این اقدام برابر با شوریدن نیست. اتفاقا شورشها ممکن است محیط را از آنچه امروز هست، بدتر نمایند.
پایداری آن است که برای تغییر، برای اصلاح و برای آبادانی موطن خود خلاقانه و با صزف انرژی تلاش کنیم.
آنچه حداقل در این سه دهه شاهد آن بودیم مؤید این است که تمایل به راه اول در ما بسیار بیشتر است. چرا؟!
ماندن روحیه مبارزه میخواهد. وقت و انرژی میخواهد. انگیزه میخواهد. خلاقیت نیز و استقامت. ماندن زمانی میسر است که حقوق جمعی را پیش چشم آوریم. ماندن زمانی میسر است که معتقد باشیم با اصرار بر حقوق فردی، سعادتهای بزرگتری را از دست میدهیم. ماندن عشق میخواهد. عشق به خاک. عشق به همشهری. عشق به هم میهن! این البته به این معنی نیست که بخشی از کسانی که تن به مهاجرت دادهاند، عشق نداشتهاند به خاک و همشهری و میهن و هممیهن! اما ظاهرا از این شمار اندک هستند در میان کسانی که مهاجرت کردهاند. شماری که هنوز احساس تعلق را همان اندازه دارند که گویی بر خاک خود نفس میکشند. به همان اندازه نیز هستند کسانی که در خاک خود هستند و هیچ احساس تعلقی نسبت به آن ندارند!
راستش این روزها می اندیشم هیچ چیز مظلومتر و غریبتر از یک خاک تنها مانده نیست!
وقتی خاکمان را تنها میگذاریم، چه در آن و چه خارج از آن، نفوذ و تاثیرگذاریمان بر آن تمام میشود. با اطمینان میگویم به هیچ روی نمی توان از راه دور بر خاکی اعمال اثر نمود. وقتی خاک تنها میماند، میپوسد. سنن و عرفاش ریز ریز خاموش میشوند. زبان و لهجهاش رو به فراموشی میگذارد. از آن بدتر ، خاک بی کس، مورد تهاجم بیگانه است. بیگانهای که به علت نداشتن احساس تعلق به آن، متعهد به عمران و آبادانیاش نیست. متعهد به قوانین نوشته و نانوشتهاش نیست. ساکنین جدید، همشهری نیستند. آنها با خود آموزههای خویش را میآورند که منطبق با آموزههای ما نیست. وقتی تعدادشان از آستانه میگذرد، این افراد و قوانین بومی هستند که تحت کنترل و تاثیر آنانند. حال اگر این مهمانان ناخوانده از مناطق کوچکتر، با فرهنگ و آدابی بدویتر باشند، عملاً آن خاک مورد هجوم واپسگرائی و عقب ماندگی است. حاصل تنها ویرانی است.
ویرانی که به وضوح از پایتخت تا شهرستانهای ما را گریبان گرفته است. ویرانی معلول فرار نخبگان و هجوم بی وقفه روستائیان به شهرهاست. تنها خاکهائی جان سالم به در بردند که اهالی آنها متعهدانه ماندند و بر توسعه و بهبود خاک اصرار ورزیدند، شاید اصفهان، شاید یزد…