شاهپور غلامرضا پهلوی سومین پسر رضاشاه و تنها فرزند او از ملکه توران است. خاطرات وی زیر عنوان «با پدرم رضاشاه، با برادرم، محمدرضاشاه» حاصل گفتگوی طولانی او با ایمان انصاری است که توسط نشر فرزاد در سوئد به چاپ رسیده است.
شاهپور غلامرضا چندی پیش در تاریخ ۱۷ اردیبهشت ۹۶ در موناکو درگذشت.
بخشهایی از کتاب «با پدرم رضاشاه، با برادرم محمدرضاشاه» را که حاوی یادماندهها و نکتههای تاریخی است در چند نوبت خواهید خواند.
[بخش یک] [بخش دو] [بخش سه] [بخش چهار] [بخش پنجم] [بخش ششم]
بخش یک: آغاز زندگی
در خدمت والاحضرت شاهپور غلامرضا پهلوی هستیم و سپاس دارم که با چنین گفتگویی برای نسل جوان ایران موافقت کردهاند.
والاحضرت، پسر اعلیحضرت رضاشاه کبیر، سرسلسله خاندان پهلوی و ملکه توران امیرسلیمانی، بانوئی از خانوادههای اشرافی و قدیمی و از وابستگان نزدیک خاندان قاجار هستند، آیا ممکن است در باره این دو خانواده صحبتی داشته باشیم؟
ـ البته، بسیار هم لازم است. چون تناقضی میان این دو خانواده بهنظر میآید. سلسله پهلوی، جانشین سلسله قاجار است و بد نیست چگونگی این جانشینی و پیوند را شرح بدهم.
پدرم از یک خانواده قدیمی شمال ایران بودهاند. خانوادهای که خدمتگزاران بسیاری برای ایران داشته است، اما مریدان بیچون و چرا نداشته است. آنها خدمت پادشاهان را، بیدرخواست و چشمداشتی برای خدمت به ایران میپذیرفتند. مردانی بودهاند زاده جنگلهای سرسبز و کوهستانهای مرتفع، مغرور و سربلند که بیشترشان در گارد مخصوص شاه، یا در ارتش به مملکت خدمت میکردهاند.
پدرم در تاریخ ۲۴ اسفند ۱۲۵۶ شمسی به دنیا آمد. پدربزرگم عباس قلی خان، در ارتش، درجه سلطانی داشت.
مادربزرگم نوشآفرین، از یک خانوادۀ گرجی بود که پس از حمله روسها و اشغال قفقاز و دیگر شهرهای مرزی در زمان فتحعلیشاه به تهران پناه آورده بودند.
آنها در آلاشت سوادکوه، در خانه کاهگلی سادهای که با کرسی گرم میشد، زندگی میکردند. ایران آن روزگار، فقیر و عقبمانده بود و حتی همین خانه بسیار ساده هم چشمگیر و از خانههای خوب آلاشت به شمار میآمد.
دهات سوادکوه که در جنگلهای آلاشت و در منطقه زیبایی از مازندران، میان انبوه درختان بهم پیچیده، بین تهران و دریای خزر واقع شده است، مانند بسیاری از مناطق دیگر ایران، صورتی بسیار ابتدایی داشت. ثروت کشاورزان تنها چند بز و گوسفند و گاو بود و آلاشت که در بالاترین نقطه کوهستان پردرخت قرار داشت، به کلی از دیگر دهکدهها جدا مانده و در واقع به فراموشی سپرده شده بود.
با درگذشت پدربزرگم، مادربزرگم نوشآفرین، که روابط خوبی با خانواده شوهری خود نداشت، بر آن شد تا برای نجات نوزاد پسرش که رضا نامیده بود، از خانواده خودش که در تهران میزیستند، کمک بگیرد و به این قصد عازم تهران شد و این سفر ناگزیر، زمانی صورت میگرفت که بادهای سرد زمستانی، دامنههای البرز را به شلاق میبستند و نوشآفرین، برای گذر از گردنهها و کورهراههای سرسخت و غیرقابل عبور، با کاروانی همراه شد تا بتواند خود و فرزندش را به تهران برساند.
شما امروز، بخصوص هنگام تابستان، وقتی از این راه به کنار دریا میروید، در زیبائی خیرهکننده طبیعت، سرمست میشوید و اعجاز آفرینش را که با دست انسانها، لمسشدنی است، تحسین میکنید. اما در آن روزگاران، که سازنده این راهها، هنوز در قنداق بیخبری و کودکی بود، میان برف و سرما و بدون وسیله، سفری چنین سنگین، برای نوشآفرین جوان و نوزاد شیرخوارش، کابوسی بود.
سر گردنه امامزاده هاشم، در ارتفاع سه هزار متری، قلب نوزاد، از شدت سرما ایستاد و رخسارش کبود شد. کودک مرده بود و جز معجزه، به هیچ چیز نمیشد امید داشت و این معجزه به وقوع پیوست.
در اولین دهکده قنداق نوزاد کبود شده را کنار اجاقی گذاشتند. حرارت آتش، رنگ به چهره نوزاد بازآورد و کودک، با معجزه آتش نجات یافت.
نوشآفرین، چند روزی تا پائین آمدن تب نوزاد، همانجا ماند و پس از آن، روانه تهران شد.
ارادۀ نیرومند این مادر جوان و نگهداری نوزادی که همه از او امید برگرفته بودند، تحسینبرانگیز است.
برادر نوشآفرین، پزشکی بود در خدمت کامران میرزا، پسر ناصرالدین شاه پادشاه ایران و مادر و پسر، پس از آن همه دشواریها و مرارتها، زندگی آسودهای با کمک خانواده برادر پیدا کردند.
اما این آسایش دوامی نداشت. چون برادر نوشآفرین میبایست به سفری دراز برود و اداره زندگی مادر بزرگ و پدرم به برادر کوچکتر واگذار شد که امکانات زیادی نداشت. مادربزرگم، برای این که سربار برادر نباشد و فرزندش نیز زندگی بهتری داشته باشد به ازدواجی دوباره تن داد. اما روزگار، بازی دیگری داشت و این مادر فداکار، که تنها سرپناه پدرم بود، بیمار شد و درگذشت و پدرم در هفت، هشت سالگی، مادر خود را نیز از دست داد و زیر نظر همان برادر مادرش که در ارتش خدمت میکرد، ماند و هنگامی که به چهارده سالگی رسید با پیشنهاد و همراهی او به خدمت ارتش درآمد و از پلههای ترقی، با کفایت و لیاقتی که داشت، بالا آمد.
در آن روزگار، ایران ما دوران سختی را میگذرانید. سلسلۀ قاجار، که به دست آقامحمد شاه بنیان گذاشته شده بود و با موفقیت تمامیت ارضی ایران را حفظ و ایرانی متحد به وجود آورده بود، در زمان فتحعلیشاه، با وجود دلاوری و میهنپرستی عباس میرزا، در چندین جنگ، که ملایان عامل تحریک آن بودند، شکست خورد و بخشی از خاک ایران را از دست داد.
ناصرالدین شاه، به خاطر سفرهایی که به اروپا کرد، از معروفترین پادشاهان ایران است و عکسها و مقالات بسیاری در بارهاش در اروپا چاپ کردهاند و داستانهای زیادی هم در دربارهای کشورهای مختلف از سفرهای ناصرالدینشاه نوشته شده است که از جمله آن داستانها این است:
در یکی از ضیافتهای شام ملکه ویکتوریا به افتخار پادشاه ایران، هنگام خوردن مرغ با قاشق و چنگال، ناصرالدین شاه به ملکه ویکتوریا میگوید:
ـ ما در مملکتمان، مرغ را با دست میخوریم.
ملکه ویکتوریا هم به احترام میهمان خود، فورا با دست ران مرغ را بلند میکند و میخورد و میگویند که از آن زمان به بعد، خوردن مرغ با دست در اروپا متداول شده است.
ناصرالدین شاه با وجود کوشش بسیاری که در پیشبرد مملکت داشت، به دست یکی از ناراضیان از پای در آمد و نوبت به مظفرالدین شاه رسید.
در زمان این پادشاه انقلاب مشروطیت به پیروزی رسید و با امضای مظفرالدین شاه، پادشاهی ایران به پادشاهی مشروطه تبدیل شد.
پس از او محمدعلیشاه به پادشاهی میرسد که مجلس را به توپ میبندد و با هر اقدام مردم سالارانه مخالفت میکند و به این جهت از سلطنت خلع میشود و احمدشاه پسر نوجوان او، به پادشاهی میرسد.
از لحاظ تاریخی، مظفرالدین شاه آخرین پادشاهی است که تا پایان عمر در مقام پادشاهی باقی مانده است و در خاک ایران درگذشته است.
سلسله قاجار که در آغاز، نجات دهنده ایران بود، چنین به نظر میآمد که دیگر راه حلی برای پیشرفت ایران نداشت. قرضهای سنگین و سفرهای پرخرج متعدد (که بر اثر تحریکات و فشارهای قشریون مذهبی، نتیجهای هم عاید مملکت نمیکرد)، ایران را ناتوانتر میساخت و سرنوشت این مملکت، به حال خود رها شده بود. دولتهای خارجی، هرچه بیشتر در ایران قدرت میگرفتند و رهائی از چنگالشان دشوارتر میشد.
مادر من (مثل همۀ مادرها)، مادری استثنائی بود. او از خانواده مجد بود، خانوادهای مغرور، از تبار اعیان و اشراف زمانه و با روابطی نزدیک و مستقیم با خاندان سلطنتی وقت. بزرگ خانواده، جد من، یعنی پدر پدربزرگم، مجدالدوله پسردائی ناصرالدین شاه و داماد او بود و دو دختر ناصرالدین شاه را یکی پس از درگذشت دیگری به عقد خود داشت.
وفاداری مجدالدوله تا آخر عمر به ناصرالدین شاه و پس از او هم نسبت به خانواده سلطنتی پایدار و برقرار ماند.
البته این را هم بگویم که حمایت پدر پدربزرگم از محمد علیشاه، بر پایه عقیده سیاسی نبود، بلکه نتیجه همان وفاداری بیقید و شرط به شخص پادشاه بود.
پس از ماجرای مشروطیت، مجدالدوله از حضور سیاسی در امور مملکت، کاملا کناره میگیرد و البته در زمان احمدشاه هم این وفاداری به شخص پادشاه، همچنان با قوت برقرار میماند که این بار در ارتباط با پدر و مادرم بوده است و بعدها به آن خواهم پرداخت.
مجدالدوله پس از کنارهگیری از دایره قدرت، به زندگی اشرافی خود ادامه داد و زندگیش میان اداره املاک و شکار و اداره خانواده بزرگ که وابستۀ او بودند، میگذشت. برای اینکه بدانید این خانواده چقدر بزرگ و پرجمعیت بودهاند، باید بگویم که از لحاظ مالی، مجدالدوله مستقیماً خرج زندگی پانصد نفر را بر عهده داشت. او با اینکه از قدرت به کنار بود، در مراسم تشریفاتی دربار شرکت داشت و گاهی هم به مناسبت عید و یا جشنهای مخصوص، به لقبهای پرافتخاری نیز ملقب میشد.
وفاداری جد من به خاندان قاجار، حتی پس از تغییر رژیم سلطنتی و آغاز پادشاهی پهلوی پابرجای ماند. با وجود مخالفتهای مجدالدوله با پدرم رضاشاه، من همچنان برای مجدالدوله احترام زیادی دارم. مجدالدوله برای من مظهر وفاداری و نماد اشرافیت ایران قدیم است. میخواستم در این گفتگو، خاطره او را که گرامی میدارم بیان کنم و از او که سخت تحت تأثیرش بودهام، یادی کرده باشم.
از مجدالدوله یاد کردید که در واقع پدربزرگ مادرتان است. آشنایی پدرتان با نوه مجدالدوله به چه صورتی بود و چگونه این پیوند زناشوئی صورت گرفت و چرا خیلی زود به جدائی انجامید؟
ـ پدرم از زمانی که سردار سپه بودند و وزیر جنگ و قدرتمندترین سیاستمدار ایران به حساب میآمدند، بر آن شدند که جایگاه سیاسی خودشان را در جامعه ایران، استحکام بیشتر ببخشند و از پشتیبانی و حمایت خانوادههای بزرگ و اشراف آن روزگار هم بهرهمند شوند و طبیعی است که وصلت با این خانوادهها یکی از راههای نفوذ در میان آنان و جلب حمایت همه جانبه آنها میشد.
در سیاست، بازیهای رنگارنگی وجود دارد که شنیدنی و عبرت گرفتنی است. مثلاً همین داستان ازدواج پدر و مادرم، میتوانست یکی از داستانهای رویایی هزار و یکشب باشد که البته بسیار هم غمانگیز و پر درد و آه است که به صورت رؤیا باقی نماند و به حقیقتی روشن و آشکار بدل شد. من این ماجرا را با یاد مادرم و از زبان او که برایم گفتهاند و در کتاب خاطراتشان هم آوردهاند، برایتان میگویم تا حالات و روحیات کامل و حال و هوای آغاز و پایان این پیوند را دریابید.
مادرم مینویسند:
«تازه هفده سالم شده بود و تابستان بود که آموختن پیانو را در کنار آموزش تار آغاز کردم و دیگر ساعات فراغت را به قلابدوزی و گلدوزی میپرداختم. عید قربان که میرسید، طبق معمول، پدربزرگم که فرزندانی زیاد و تعداد فراوانی هم پیشکار و مستخدم داشت، مقرر کرده بود که هر سال از ده علی آباد نزدیک تهران، یکصد گوسفند میآوردند و ایشان آنها را برای قربانی بین پسرها و دخترها و پیشکارها و مستخدمین تقسیم میکردند.
در آن تابستان، خدمه ما مشغول قربانی گوسفندها و ما بچهها خندان و سخن گویان مشغول بازی بودیم.
مادرم ده فرزند داشت؛ سه پسر و هفت دختر که من بزرگترین آنها و هفدهساله بودم و «شمس زمان» کوچکترین خواهر من سهساله بود.
نزدیک ظهر، پدربزرگ به خانه ما آمد و ما بچهها، دور او گرد آمدیم، چون او برعکس پدرم، خیلی به ما بچهها میدان میداد و اغلب به ما دهشاهی و پنج شاهی نقره که در جیب داشت، میداد و خوشحالمان میکرد. این بار هم مثل همیشه، مطابق سن و سال ما، به هر کدام سکه نقرهای داد و روی ما را بوسید و رفت به طرف پدر و مادرم که با احترام فراوان در مقابلش ایستاده بودند.
دست مادرم را گرفت و گفت خانم بیا با شما صحبتی دارم و پس از صحبت با او پدرم را صدا زد و با او مدتی حرف زد و از منزل خارج شد. او که رفت، مادرم مرا خواست و گفت:
ـ توران جان! میدانی چه شد؟ پدربزرگ، بدون اطلاع من و پدرت، تو را به شوهر داده است.
من یکه خوردم و گفتم:
ـ مادرجان! آن شخص کیست؟
گفت: وزیر جنگ.
باور کنید مثل اینکه دیگی آب جوش بر سر من ریخته باشند، سراپای من خیس عرق شد و گفتم:
ـ مادر! (او را همیشه به این اسم صدا میزدیم) حالا شما مرا به او خواهید داد؟
گفت:
ـ مادرجان! من چه میتوانم بکنم؟ پدربزرگت تو را به او داده و دیگر کار از کار گذشته است.
ساکت ماندم و خنده از لبانم پرید و دیگر پیش خواهرم و بچههای دیگر نرفتم و در اندیشه شدم که چگونه با کسی که از پدرم هم بزرگتر است و زن و فرزند دارد، میتوانم زندگی کنم؟ مادرم هم به پدربزرگم گفته بود که ایشان از قرار زن و فرزند دارد، من چطور یک دختر هفده ساله را به او بدهم که پدربزرگ جواب داده بود:
ـ مگر من زن و بچه نداشتم؟ چطور مردم باز زن من شدند؟ مرد باید مردانگی داشته باشد و عرضۀ زنداری.
و بعد توضیح داد که در مراسم سلام، رضاخان او را به کناری کشیده و گفته بود:
ـ مجدالدوله از تو چیزی میخواهم که باید قبلاً بگویی میدهم.
و چون تردید و حیرت مرا دید گفت:
ـ نترس، پول و ملک نمیخواهم، ولی اول قول بده تا بعد بگویم.
و آنگاه گفت:
ـ شنیدهام شما نوه خوبی داری و خداوند هم بحمدالله امروزه، همه گونه بخت بلند به من داده است. اما وضع داخلی زندگی من خوب نیست. میل دارم با خانواده محترمی وصلت کنم.
پدربزرگ گفته بود: آخر شما زن و فرزند دارید.
و ایشان جواب داده است:
ـ مگر خودت نداشتی که شنیدم بارها زن اعیان گرفتی؟!
پدربزرگ دیگر جوابی نداشت که به او بدهد و ناگزیر همانجا قول مساعد داد.
من تمام آن روز و شب ناراحت بودم و فکرها و خیالهای نابابی داشتم. روز بعد که با پدر و مادر و خواهران و برادران مشغول صبحانه بودیم، سگ سیاه بزرگی داشتیم که هر وقت کسی در اندرون را میزد، میفهمید و پارس میکرد تا یکی به طرف در برود.
یکی از مستخدمین آمد و گفت:
ـ خانم، سه خانم با یک سینی بزرگ که دستشان است آمدهاند، اجازه میدهید؟
مادرم فوری دریافت و گفت:
ـ آنها را به سالن هدایت کنید تا من بیایم.
من به اطاق خودم که همان نزدیکی بود رفتم ولی پس از نیم ساعتی، مادرم دختر دایهاش را فرستاد که لباس تمیز بپوشم و پیش این خانمها بروم. ناچار لباسم را عوض کردم و سرم را شانه زدم و با دختر دایه مادرم به سالن رفتیم. آنجا سه خانم، یکی جوان و دو دیگر عاقله نشسته بودند. مادرم هم روبروی آنها نشسته بود. آنها به احترام من برخاستند و من روی یکی از صندلیها نشستم. آنها با ما صحبت کردند و بعد اجازه خواستند که بروند و گفتند:
ـ پس انشاءالله تا روز عید غدیر که هفته دیگر است.
البته فردای عید قربان هم که در مراسم سلام، وزیر جنگ با پدرم صحبت کرده بود، برادرزادهاش، زن برادر مادری و عمه شوهر برادرزاده که خیلی هم سرزبان داشت با یک طاقه شال کشمیری، یک انگشتر برلیان اعلا و مقداری اسکناس در یک پاکت و همه روی یک سینی نقره آورده بودند و به مادرم گفته بودند برای دو روز دیگر عقدکنان انجام شود که مادر گفته بود:
ـ مگر این دختر لباس عقد لازم ندارد؟ حالا اگر هم نخواهم کسی را خبر کنم، باز یکی دو تا از خالهها و عمههایش که میبایست باشند. اینها را چطور میشود دو روزه نجام داد؟ دست کم یک هفته و بیشتر از یک هفته وقت میخواهد. که سرانجام موافقت کردند، روز عید غدیر که روز مبارکی هم هست، عقدکنان انجام شود که به سال شمسی هم شهریور ۱۳۰۱ میشد.
به هر حال آنها مرا بوسیدند و خداحافظی کردند و رفتند و من حیران و مبهوت در جای خود ایستادم. مادرم تا دم در سالن آنها را بدرقه کرد و بعد پیش من آمد و گفت:
ـ مادرجان! فکر و خیال مشوش نداشته باش، قسمت این بود. با تمام وسواسی که من برای شوهردادنت داشتم و اغلب آدمها را رد میکردم، بالاخره تقدیر کار خود را کرد، حالا برو چادرت را سر کن برویم بازار برای خرید لباس عقد و عروسی، به کارهای دیگر نمیتوانیم برسیم تا پس از عروسی.
بعد با مادرم و دختر دایهاش رفتیم بازار که خیلی از خانهمان دور نبود. آن وقتها بیشتر بزارها و تجار معروف، در بازار حجرههای بزرگ داشتند. مخصوصاً در بازار بزازها مغازه معروفی بود که صاحب آن حاجی میرزا علی نام داشت و مادرم همیشه از او خرید میکرد. یک راست رفتیم بازار بزازها و مغازه حاجی میرزاعلی، و پس از سلام و تعارف مادرم گفت:
-حاجی، عروسی دخترم است و آمد لباس عروسی بخرم، خواهش دارم بهترین پارچههایت را بیاوری.
گفت:
-به روی چشم! مبارک باشد!
و دستور داد شاگردانش میز روبروی ما را پر از پارچههای عالی کردند.
مادرم برای من چند دست لباس و برای خودش و خواهرهایش و مستخدمین هم پارچههای زیادی برداشت و گفت:
-حالا برویم ناهار و بعد از ناهار خواهیم رفت خیاطی.
خیاط ما یک آقای ارمنی بود در خیابان علاءالدوله که حالا فردوسی شده است. بعد از ظهر با درشکه رفتیم آنجا و خیاط از شنیدن خبر عروسی من بسیار خوشحال شد و مادرم گفت:
-باید مقداری از این لباسها را شش روزه و بقیه را ده دوازده روزه بدهید.
گفت:
-اطاعت میکنم.
اندازهها را برای لباس عقد و زیرپوش گرفت و برگشتیم منزل. بیچاره مادم دیگر خواب و خوراک نداشت تا ظرف چند روز وسایل اتاق عقد و دیگر احتیاجات را آماده کرد. اما چون سفارش کرده بودند عقدکنان خیلی بی سر و صدا باشد و هر که را میخواهید، بعدا برای عروسی دعوت کنید، فقط از دو نفر خالههایم که یکی بزرگتر از دمادرم و خواهر تنی او بود و دیگری خاله جوانتر که عروس حاج شوکتالدوله بیات بود و زن عمومی من و خانم پدربزرگم و یکی دوتا از عمههایم را دعوت کردند.
در بخش مردانه هم فقط پدربزرگم و عمو و یکی از داییهای بزرگم دعوت شدند.
مادرم طی همین چندروز همه کارها را مرتب کرد و تا روز عید غدیر هم چند بار مرا برای پرو لباس به خیاطخانه برد و سه دست لباس هم حاضر شد. خیاط سر خانه هم داشتیم که پوششهای داخلی را میدوخت. خلاصه همه مشغول کار بودند.
روز عید غدیر، با آنکه مهمانان زیاد نبودند، مادرم تهیه مفصلی دیده بود عصر، مجلس عقدکنان بود. گروهی از خویشاوندان زن آمدند و مردانه هم، پدربزرگم بیش از دو سه نفر را دعوت نکرده بود که آنها در تالار گالری مجدالدوله پذیرایی میشدند.
[ادامه دارد]