فیروزه رمضان زاده – «همین مهاجر بودنمان ما را از تمام امتیازات زندگی یک فرد عادی محروم کرده؛ نتوانستیم تحصیل کنیم، نتوانستیم پی زندگی که ایدهآل ما بوده برویم، نتوانستیم موقعیت اجتماعی خوبی به دست بیاوریم، ما خواهر و برادرها از ۸-۹ سالگی رفتیم سراغ کار، یعنی زود وارد زندگی شدیم. مشکلات زندگیمان، ما را متفاوتتر از بقیه کرده، مشکلاتمان خاصتر است، دردسرهایمان خاصتر است ناراحتیهایمان خاصتر است، همین خاص بودنها دست و پای زندگی ما را بسته است.»
این توضیحات، بخشی از روایت تلخ و دردناک فاطمه م. دختر یک خانواده مهاجر افغانستانی ساکن ایران است؛ یکی از سه میلیون تبعه افغانستانی مقیم ایران؛ شهروندانی که سالهاست به عنوان غیرشهروند، در سایهی سیاستهای مهاجرستیز حکومت و بیحرمتیها، تبعیضها و تحقیرهای بخشی از جامعه، به حاشیه رانده شدهاند.
به همه میگوییم ترکمن هستیم
فاطمه دختر ۳۰ ساله افغانستانی که همراه با مادر سالخورده و خواهر بیمارش در یکی از روستاهای غرب گیلان، یکی از استانهای ممنوع برای اقامت مهاجران افغانستانی، زندگی میکند سرگذشت زندگی مشقتبار خانواده خود را برای کیهان لندن روایت میکند.
فاطمه در ابتدای گفتگوی خود با کیهان لندن توضیح میدهد: «یک چیزی میگویم بین خودمان بماند چون میدانم نمیتوانم جواب یک سری از سوالات شما را بدهم، یک حقیقتی در زندگی ما هست که هیچکس خبر ندارد شاید اگر کسی هم خبر داشته باشد به روی ما نمیآورد، ما از یک خانواده مهاجر هستیم، پدر و مادرم قبل از انقلاب از افغانستان به ایران آمدند، ما با یک هویت دزدی زندگی میکنیم، به همه میگوییم ترکمن هستیم. همین مهاجر بودن، ما را از تمام امتیازات زندگی یک فرد عادی محروم کرده، نتوانستیم تحصیل کنیم، نتوانستیم پی زندگی که ایدهآل ما بوده برویم، نتوانستیم موقعیت اجتماعی خوبی به دست بیاوریم.»
پدر و مادر فاطمه ۴۵ سال پیش، چند سال قبل از انقلاب اسلامی به ایران و استان گیلان مهاجرت کردند: «ما کلاً هفت تا بچه بودیم، ۵ تا پسر و دو تا دختر؛ پدرم یک آشنا در ثبت احوال رشت پیدا کرد و برای خودش و سه تا از برادرهایم شناسنامه خرید، البته آن آقایی که برای پدرم شناسنامه خرید سر پدرم کلاه گذاشت چون شناسنامهاش مشکل داشت و پدرم با آن شناسنامه به ادارههای دولتی نمیرفت که مبادا گیر بیفتد. برادرهایم با همان مدارک، تحصیل کردند، خدمت رفتند و ازدواج کردند بعد از سه تا پسر که کار شناسنامهشان درست شد نوبت ما دو خواهر که رسید انقلاب شد! چند سال بعد هم پدرم در یک حادثه رانندگی از دنیا رفت. پدر و مادرم جوان و نابلد بودند؛ موضوع مهاجر بودنشان هم آنها را ترسانده بود به همین دلیل همان زمان نرفتند تا از طریق قانونی مشکلشان را حل کنند، اما پدرم میگفت قبل از انقلاب شرایط ما در ایران بهتر بود، افغانها اجازه کار و درس خواندن داشتند ولی وقتی انقلاب شد در دوره خمینی، زنان افغان را با خودشان بردند، مردانشان را رد مرز کردند و نوزادها و بچهها را در خانهها بدون سرپرست رها کردند، چقدر کودک در آن زمان از گرسنگی تلف شد.»
از کودکی کار کردهایم و آزار دیدهایم
از او میپرسم با وجود نداشتن مدارک شناسایی، چطور مخارج زندگی را تامین میکند؟ میگوید: «ما خواهر و برادرها از ۸-۹ سالگی رفتیم سراغ کار، هیچ مدرکی نداریم نه ایرانی و حتی مدرک افغانستانی؛ اگر داشتیم شاید یک ذره از مشکلاتمان کمتر میشد، به خاطر نداشتن همین مدارک، خیلی جاها به دردسر افتادیم، ولی خدا کمک کرد نجات پیدا کردیم، همین الان هر جا میرویم میگویند یا باید زبان بلد باشی یا کامپیوتر، من هم چون سواد کافی ندارم مجبورم پرستاری بچه و زنان سالمند بکنم، خانه مردم را تمیز کنم، در کنار این کارها، در خانه خیاطی یاد گرفتم و برای مردم خیاطی میکنم. تا به حال چند جا پرستاری بچه و سالمندان کردم، نظافت منزل کردم. اینجوری پول جمع میکنم آن هم با یک حقوق بخور و نمیر. آخرین برادرم هم که مدرکی ندارد با یک خانم ایرانی که از خودش ۲۵ سال بزرگتر است صیغه کرده، کارش نگهبانی و سرکشی به ویلای یک دکتر در رشت است.»
این شهروند افغانستانی ساکن ایران ادامه میدهد:« خانوادهای نیستیم که مال و منالی داشته باشیم، مادرم الان ۷۷ سال سن دارد، دو تا از دستانش از مچ شکسته ولی باز هم با همان دستها خانه مردم را تمیز میکند، ناراحتی قلبی دارد، آرتروز مفاصل دارد، تمام انگشتانش کج شده.»
مهاجر بودن باعث شده است که فاطمه مانند بسیاری از مهاجران افغانستانی در ایران به عنوان نیروی کار ارزان با دستمزدهایی چندین برابر زیر دستمزد قانونی و زیر خط فقر در کنار برخوردهای غیرانسانی و نژادپرستانه کارفرمایان مورد استثمار قرار بگیرد: «از توهینها و تحقیرها خسته شدهایم، تازگیها یک جایی سر کار رفتم تمام ایام هفته از ۸ صبح تا ۹ شب نه صبحانه، نه ناهار، هیچی به من نمیدهند فقط به من نمیدهند، به بقیه کارگرهایشان میدهند، چون صاحبکارم میداند افغان هستم، مهاجران افغانستانی را میبرند سر کار، میگویند هیچکس، اندازه افغانیها کار تمیز انجام نمیده، سر چهارراه، اگر افغان و ایرانی باشند افغانها را میبرند چون با وجدان کار میکنند اما با مزد کم و ساعت کاری زیاد، جدیداً هم یاد گرفتهاند کار که تمام شد برای مثال بعد از چند ماه اگر دستمزدشان چند میلیون باشد، صاحب کار، آنها را لو میدهد که بگیرند و رد مرز کنند تا دستمزدشان را ندهد. چند مورد به چشم دیدهام که بچههای افغان چه دختر چه پسر را مورد آزار و اذیت جنسی و بعد بیگاری قرار میدهند.»
کمک کردن به ما «جرم سیاسی» است!
این زن جوان افغانستانی ادامه میدهد: «مهاجران افغان که کارت اقامت ندارند و یا مثل ما به صورت پنهانی در شهرهایی که سکونتشان در آنها ممنوع است زندگی میکنند نه حق رانندگی دارند و نه میتوانند گوشی موبایل و سیمکارت بخرند، حتی نمیتوانند از یک شهر به یک شهر دیگر تردد کنند، کمک کردن به امثال ما هم جرم سیاسی محسوب میشود نمونهاش یک خانم بهایی بود که به یکی از اقوام ما در شمال ایران کمک مالی کرده بود چند وقت پیش از طریق دوستی شنیدم که او را به زندان بردهاند و گفته بودند به خاطر کمک به مهاجر غیرقانونی افغانستانی جرم سیاسی کرده!»
او در ادامه توضیح میدهد: «در روستایی که زندگی میکنیم همسایههای ما چون فکر میکنند ترکمن هستیم کاری به ما ندارند ولی اگر بفهمند افغان هستیم مطمئناً مثل بقیه افغانستانیها اذیت میکنند. خواهرم که برای درمان به تهران پیش یک دکتر آشنای متخصص برده بودیم، تعریف میکند در همان مطب، مریضهای دیگر و همراهانشان با الفاظ بدی مثل افغانی کثیف، افغانی نجس، افغانی سگ صدایش میکردند. خانوادههای افغان در ایران چه آنها که کارت اقامت دارند یا ندارند با مشقت زیاد کار میکنند ولی نه بیمه درمانی، نه حق و حقوق بازنشستگی، نه ازکارافتادگی، نه امکانات تحصیلی مناسب، هیچ چیز ندارند. بیشتر وقتها فکر میکنم ما نژاد بدی هستیم!»
وقتی از فاطمه در مورد سطح سواد و تحصیلاتش پرسیدم با بغض و گریه جواب میدهد: «درس نخواندم ولی خیلی علاقه داشتم؛ تا ۱۰ سالگی فکر میکردم میتوانم درس بخوانم همیشه آرزو داشتم پزشک شوم، میگفتم یک جراح خوب میشوم یا جراح قلب یا جراح مغز، با آن سن کم میگفتم آدمهایی که پول در دست و بالشان نیست را مجانی عمل میکنم، من و خواهرم در خانه درس خواندیم، خودمان خواندیم، اطلاعاتم بد نیست در حد خودم خوب است، یک مقدار انگلیسی هم خیلی کم ولی بلدم، بعد از فوت پدرم و برادرم خیلی کم وقت پیدا کردم که بروم دنبال درس و یادگرفتن زبان، قبلش میرفتم که متاسفانه فوت ناگهانی پدرم همه دنیایم را خراب کرد، بعدش هم برادرم، برادر چهارمم در ۲۰ سالگی به دلیل افسردگی شدید به مواد مخدر رو آورد در همان سن هم اوردوز کرد. خواهرم هم در حد من، سطح سوادش همین است، با همدیگر داشتیم انگلیسی یاد میگرفتیم خیلی خوب پیش رفته بودیم اما مشکلات زندگی نمیگذارد؛ مشکلات زندگی ما بیش از حد زیاد است.»
این شهروند افغانستانی ساکن ایران در ادامه به موضوع تصادف خواهر کوچکترش اشاره میکند:«خواهرم ۳ سال است که تصادف کرده؛ امسال، دوم مرداد که بیاید میشود سه سال؛ سه سال است ما زندگی نمیکنیم؛ قبلش هم زندگی نمیکردیم، مثل یک درختی شدیم که پای ریشهاش سمّ ریختهاند، این درخت روز به روز دارد خشکتر و بیجانتر میشود؛ خواهرم ۲۹ ساله است و یک سال از من کوچکتر، ۱۰ سال پیش رفت یک جا آرایشگری، ۱۰ سال زیر منت یک خانم با تمام سختیها و مشتقاتش آرایشگری یاد گرفت بعد از آن همه سال دیگر خسته شد چون طرف از او بیگاری میگرفت.»
او آهی کشیده و ادامه میدهد: «دیگر از بیگاری کشیدن خسته شده بود یک روز به مادرم گفت میخوام در همین روستا یک مغازه اجاره کنم، خودم کار کنم. آمد یک دهنه مغازه گرفت؛ خیلی هم سختی کشید. تا این که سه سال پیش یک شب تولدم بود آمدند برایم جشن گرفتند، نمیگویم جشن آنچنانی، خودمان بودیم، من و خواهرم و مادرم؛ آن شب حال عجیب و غریبی داشتیم نمیدانم چرا، وقتی خواهرم مرا بغل کرد همان لحظه احساس کردم آخرین باری است که میبینمش، فردا صبح ساعت ۱۰ تصادف کرد! ولی تا محلیها به من و مادرم خبر بدهند و تا از سر کار بیاییم خانه، شده بود بعد از ظهر و فهمیدیم که در بزرگراه یک پراید که رانندهاش حدود ۱۹- ۲۰ سال سن داشته با سرعت ۱۸۰ زده به او. الان که دارم میگویم واقعاً حالم خراب است. سه سال است که درد میکشد؛ برای سرش داروی ضد تشنج استفاده میکند چشم چپاش که بینایی را از دست داده و میگویند امیدی به برگشت بیناییاش نیست؛ چشم راستش را هم دارد از دست میدهد. سه تا از مهرههای گردنش جابجا شده، تاندوم دستش پاره شده، ضربهای که به او خورده عصب سیاتیکاش را دچار اختلال کرده؛ دکترها گفتهاند این اختلال باعث میشود که پایش کج شود.»
فاطمه با اندوهی عمیق ادامه میدهد: «خانم برادرم که مدارک ایرانی دخترش را برای بستری شدن خواهرم به بیمارستان داده بود گفت بیایید بروید پیش یک آقای دکتری که آشنا هست؛ ما هم رفتیم، نمیدانم متخصص چه دردی بود ۶۰۰ هزار تومان از ما پول گرفت گفت با دفترچه کمتر میشود، چون دفترچه نداشتیم از ما ۶۰۰ هزار تومان گرفت. یک دارویی که اصلاً نمیدانستیم چیست تزریق کرد آنهم نه روی گردنش بلکه وسط کمرش چند روز بعد خواهرم به من گفت :«روز به روز دردم داره بیشتر میشه احساس میکنم ریهام آب گرفته» خواهرم به او گفته بود: «دارویت درد مرا بیشتر کرده» آن دکتر هم جلوی همه مریضهایش به او گفته بود: «تو مشکلت روانیه نه جسمی!» رفتم مطب آن دکتر به او گفتم:« تو چرا به خواهرم گفتی روانی؟» آن دکتر چهارتا فحش حوالهام کرد. گفتم شکایت میکنم گفت برو شکایت کن! کجا میخواهی شکایت کنی؟ اگر مدرک داشتم میتوانستم از آن دکتر شکایت کنم ولی نه مدرکی داریم و نه میتوانیم کاری کنیم، او هم چون میدانست مهاجر هستیم گفت کجا میخواهی شکایت کنی؟»
این شهروند افغانستانی در پایان گلایههای خود میگوید: «شما تصور کن چنین خانوادهای سه تا زن، تک و تنها، بیکس، بیپشتوانه در یک مملکتی مثل ایران، دیگر توصیفی نیست، دیگر چیزی نمیماند برای بیان کردنش، خودتان متوجه میشوید چقدر مشکل است. تمام هزینهها را خودمان داریم میدهیم، بدون اینکه از کمیته امداد خرجی بگیریم، بدون اینکه در جایی بیمه باشیم، بدون اینکه دفترچه تامین اجتماعی داشته باشیم، تمام مخارج زندگی ما آزاد است، اینست شرح زندگی ما، تمام زندگی ما درد بوده و زخم، ولی انگار فولاد آبدیده شدهایم.»
افغانهای بسیار نمکین هستند. چهرههای جذاب آنها شهر را زیبا کرده. کاش چشمانم شبیه چشمان آنها بود. و علم ژنتیک هم میگوید که با طائفه های غیر خودی وصلت کنید. بچه ها سالمتر و باهوش تر از آب درمیان. قومی که فقط با خودش اصلا کرد، لاجرم بچه های عقب مونده به دنیا میاره و نابود میشه.
کاش با یک افغان وصلت کنم
خیلی جالبه که این همه غیرت و همیت جوشان ضد مهاجر دربین ایرانی ها هیچ شامل مهاجران عراقی دست کج و نادرست که بالاترین مشاغل و مناصب کشور را اشغال کرده اند نمی شود. آنهایی که فقط افغانهای کوشا، کم توقع و صادق را هدف قرار می دهند ترسوهایی هستند که نمی توانند حتی اشاره ای به آن عراقی ها بکنند. اگر عقلی در سر ایرانی ها بود باید با افتخار به تمام مهاجرین افغان که مثبت بودنشان در سازندگی ایران بر ما ثابت شده تابعیت ایرانی می دادیم.
یک لحظه دلم مى خواهد چشمم را بروى آزادى ببندم وقتى زشتى ها را از بیان ناشناسى مى بینم. حس خطرناکى است که حماقت هاى حداکثرى سرچشمه تصمیم گیریها شوند.
ولى دلم مى خواهد آزادى باشد تا رنج هم ریشه افغانستانى ام را بدانم.
درود فراوان بر تو، کیهان لندن.
ستم و سرکوب چیزی است که محدود به یک گروه یا قوم نخواهد ماند و به دیگران هم سرایت خواهد کرد. کسانی که نسبت به ستم به دیگری بی اعتنا هستند باید بدانند که آن ستم دامنگیر خودشان نیز خواهد شد. عدالت امری گزینشی نیست. اگر یک مهاجر افغان در کشور من دچار مسائلی از قبیل تبعیض و بی حرمتی شود من و همه ما به سهم خویش مسئولیم.
برگ زرین دیگری از افتخارات جمهوری اسلامی : شیوع ۶ برابری هپاتیت س در میان کودکان کار به اعتراف رژیم این کودکان در اثر فقر و بیخانمانی مورد تجاوز هستند :
شیوع ۶ برابری هپاتیت C در میان کودکانکار/ انتقال ویروس هپاتیت از طریق خالکوبی، عمل زیبایی و حجامت در مراکز غیربهداشتی
تو کز محنت دیگران بی غمی، نشاید که نامت نهند آدمی
سهم قابل توجهى از افتخارات سرزمین ایران از نیاکان مردم افغانستان است.
طاهریان از بودائیان بامیان بودندکه کمر همت به استقلال ایران بستند.
این مردمان افغانستانى برادران و خواهران ما هستند. ما از یک ریشه هستیم.
رهى معیرى به همراهى گروهى ازطرف فرهنگ و هنر ایران براى بزرگداشت پیرهرات میرود و مى سراید:
از دیار خواجه شیراز مى آید رهى
تا ثناى خواجه عبدالله انصارى کند
مى رسد با دیده گوهر فشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیر آگین گهر بارى کند
آنان نه موجب ترحم بلکه شایسته احترام هستند.
اولا این که اگه اصیل بودی، هیچ وقت نمیگفتی اصیلی. درخت پربار سرش خمه.
دوم این که گویند که اصیلهای تهران، اکثرا راهزن بودند یا راننده کامیون و تاکسی.
سوم این که اگه نسل سوم اصیل تهرانی هستی حتما یک ایرادی داری که نتونستی بعد از سه نسل گلیمت رو از آب دربیاری. مثلا شاید بهره هوشی کمی داری. (پسرعمه خودم از دهات فلان استان ده ساله آمده تهران و الان هم خونه داره، هم ماشین داره، هم خانواده تشکیل داده، هم پول میفرسته به مادر پیرش در روستا. اصلا هم دزد نیست. ولی اونقدر هوش و ذکاوت داشت که گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون.)
برو عزیز من. تو زورت به خر نمیرسه، چرا با پالونش دعوا میکنی؟
تو زورت نمیرسه حق خودت رو از دولت بگیری، دقّ و دلیاَت رو چرا میخواهی از افغان جماعت بگیری؟
والله، چه عجب بالاخره یکی درباره مشکلات عزیزان افغانی نوشت.
۱. ایران، اگر تمام عزیزان افغانی را هم از ایران بیرون کند، باز مشکلات بیکاری و دزدی سر جای خودشان هست. بنابراین به کامنت بالا باید بگم که عزیز من افغانها دلیل بیکاری تو نیستند. مشکل را در جای دیگر جستجو کن.
۲. ایران و سیاستهایش برای ایرانی هم ناجوانمردانه و غیر انسانی است. به افغانی که میرسه، دو صد چندان ظلم میکنند. گویی افغانی بودن دلیل خوبیه که راحت تر ظلم کنند.
۳. عزیزان افغان، امیدوارم کشورتان آباد بشه، تا زودتر از ایران خارج بشین و تحت ظلم افراد نژاد پرست ایران نباشید. باز خوبه شما یک جایی رو دارین. ما کجا بریم؟
دوست گرامی، این چه برخوردی با یک انسان درد مند است؟ حداقل با یک جمله خوب به تسکین غم و رنج دیگران کمک کنیم که بنی آدم اعضای یک پیکرند…. تو کز محنت دیگران …
برو آقا دلت خوشه!من ایرانی من سه نسل تهرانی دارم تو شهر و کشور خودم هفته ای ۴۸ ساعت بیگاری می کنم و با شندرغاز حقوق به مصیبت زنده می مونم حالا بیام تو این هیر و بیر حرص زندگی افاغنه رو بخورم؟!عزیزان افغان تنها دستاوردی که برای من تهرانی الاصل داشتن کاهش صدپله ای کیفیت زندگیم بوده و بس!صبح سوار اتوبوس که میشی انگار داری از خطوط شرکت واحد قندهار استفاده میکنی نه تهران!