خاطرات عبدالرضا انصاری، دولتمرد پیشین، که چندی پیش از سوی انتشارات Ibex در آمریکا انتشار یافت،عنوان «دهمین مجلّد از مجموعه توسعه و عمران ایران» را بر خود دارد.
جمشید آموزگار، در پیشگفتار این کتاب مینویسد «در میان خاطرات گونه گونهای که تا کنون پراکنده شده، خاطره عبدالرضا انصاری از امتیازی ویژه برخوردار است چرا که با اصالتی کم همتا، دقتی در خور تحسین و بینظری سزاوار تمجید همراه است».
به جهت علاقمندی نسل جوان به ریشهها و عوامل سازندگی ایران در دوران پهلوی کیهان لندن طی چند هفته به بازنشر خاطرات عبدالرضا انصاری در گفتگو با غلامرضا افخمی میپردازد.
*****
– جناب انصاری، شروع کنیم با سؤالی که مرسوم است بهعنوان فتح باب. اندکی از سوابق زندگی، خانواده، تحصیلات، جوانی خودتان بگویید و بعد بپردازیم به چگونگی ورودتان به کارهای دولتی.
ـ پدرم سرهنگ محمدحسین انصاری بود که در بیست و ششسالگی در بجنورد کشته شد، در سال ۱۳۰۴ یعنی همان سالی که من به دنیا آمدم. مادرم نیز دختر سرتیپ احمدخان شیرلو بود که در آن زمان فرمانده ارتش در کرمانشاه بود.
پدرم به نوبه خود در کودکی پدرش را از دست میدهد و تحت سرپرستی داییاش سرلشکر محمود انصاری (امیراقتدار) قرار میگیرد، با بچههای او به مدرسه میرود، وارد ارتش میشود، به درجه سرهنگ دومی میرسد و مأموریت پیدا میکند به خراسان. مقدمات ازدواج او در تهران فراهم میشود و در حالی که داماد در مشهد بوده و پدر عروس در کرمانشاه، عروس را سوار کالسکه میکنند و همراه تعدادی تفنگچی میفرستند به مشهد. آنها هفت ماه در کنار هم زندگی میکنند و پدرم برای مأموریتی به بجنورد میرود و در جریان درگیری با ترکمنها به شهادت میرسد. بنابراین مادرم برمیگردد به تهران و در خانه پدرش به سرپرستی من ادامه میدهد.
نکته قابل ذکر اینکه مردان خانواده ما همه ارتشی بودند. پدرم، پدر بزرگم، اقوام پدری و مادری و تقریباً همه کسانی که میشناختم. علتش هم این بود که اجداد من از مهاجران قفقاز بودند. از ایرانیانی که قبل از جنگهای ایران و روس سرکردگان طوایف و ایلات مناطق قرهباغ و ایروان و نخجوان بودند و پس از آنکه هفده شهر قفقاز به تصرف روسها درآمد، حاضر نشدند زیر بیرق روس زندگی کنند، به اینسوی ارس، مهاجرت کردند و چون مردان جنگدیدهای بودند و تا اندازهای هم به زبان روسی آشنایی داشتند، وارد سازمان ارتشی ایران شدند که در آن زمان قزاقخانه نامیده میشد و اکثراً به درجات بالای نظامیرسیدند. بعد از تشکیل ارتش نوین، اعلیحضرت رضاشاه که از همان دوران آنها را میشناخت مناصب و مقامات لشکری و کشوری برایشان در نظر گرفت. مثلا در سال ۱۳۰۰ یعنی چند ماهی پس از کودتای سوم حوت، وقتی سردار سپه کلنل کاظم خان سیاح را از فرمانداری نظامی تهران برکنار کرد، جای او را به سرتیپ محمودخان انصاری (امیراقتدار) سپرد و بعد هم سرلشکر انصاری درکابینه سردار سپه وزیر پست و تلگراف و متعاقباً وزیر کشور شد.
محل زندگی ما در دوران کودکی و نوجوانی منطقه امیریه و خیابان شاهپور و بازارچه آقا شیخهادی و اطراف چهارراه حسنآباد بود. تقریباً تمام فامیل ما در آن محدوده میزیستند و چون خانههایمان نزدیک بهم بود با هم رفت و آمد زیاد و معاشرت دائمی داشتیم. در محیطی که از آن یاد میکنم دو خصوصیت چشمگیر وجود داشت. یکی احساس شدید وطنپرستی بود و یکی هم قناعت و سادگی زندگی سربازی. مردمانی بودند بسیار متعصب نسبت به مسائل میهنی و شعائر ملی و کماعتنا به تجملات و تشریفات. میتوانم بگویم این محیط در روحیه من تأثیر عمیقی باقی گذاشت و از این بابت شکرگزارم. به هر حال کودکی من در منزل پدر بزرگم گذشت و تحصیلات ابتدایی را در دبستان شرف آغاز کردم که از همکلاسانم در آنجا منوچهر نیکپور بود و ما دو تن که کوچکترین شاگردان کلاس بودیم کنار هم، در صف جلو مینشستیم.
دوران دبیرستان را در مدارس شرف، فیروز بهرام و البرز گذراندم و از دبیرستان البرز در رشته علمی دیپلم گرفتم. منوچهر کلالی که بعدها در کارهای سیاسی کشور نقش مهمی پیدا کرد و وزیر مشاور و دبیرکل حزب ایران نوین شد، در دبیرستان البرز با من همکلاس بود. هر دو در سال آخر دبیرستان معدل ۱۷/۱۵ گرفتیم و متفقاً نفر دوم امتحانات نهایی در تهران شدیم. شاگرد اول تهران هم از همکلاسان ما بود.
– یادتان میآید کی بود؟
ـ پسر جوانی بود بهنام تقوی، اهل شیراز بود و خیلی خوب درس میخواند. برادرش هم در ششم طبیعی شاگرد اول شد. آنها خودشان در تهران بودند و پدر و مادرشان در شیراز. هیچ کاری نداشتند جز درس خواندن. ما مثل بقیه ورزش میکردیم، بازی میکردیم ولی آنها فقط درس میخواندند و شاگرد اول شدند.
-آن زمان رئیس مدرسه البرز دکتر مجتهدی بود یا هنوز مجتهدی نیامده بود؟
ـ دکتر مجتهدی معلم جبر ما بود. رئیس مدرسه دکتر لطفعلی صورتگر بود. دکتر مجتهدی بعداً رئیس دبیرستان البرز شد. بعد از دوره دبیرستان ابتدا تصمیم داشتم بروم به دانشکده فنی اما به دلایلی منصرف شدم. رشتههای تحصیلی در آن زمان محدود بود و مثل امروز دانشگاهها و دانشکدههای متعدد وجود نداشت. بعد خواستم طب بخوانم که مادرم مخالف بود و چون آب و ملکی داشتیم تشویق شدم بروم به دانشکده کشاورزی.
– بستگان شما، همانطور که اشاره کردید، عموماً نظامی بودند. شما احساس علاقه به ورود در ارتش نمیکردید؟
ـ به هیچوجه. کارهای نظامی برایم جاذبهای نداشت. از همان دوران کودکی به کتاب علاقه داشتم و ترجیح میدادم بیشتر وقتم را صرف کتاب خواندن کنم. بچههای فامیل که با من همدوره بودند اغلبشان به مدرسه نظام رفتند ولی من بالاخره وارد دانشکده کشاورزی شدم.
-یعنی دانشکده کشاورزی دانشگاه تهران را گذراندید و از آنجا لیسانس گرفتید؟
ـ بله، در آن زمان به لیسانسیههای دانشکده کشاورزی عنوان مهندسی میدادند و به همین دلیل است که هنوز هم بعضیها به من میگویند مهندس انصاری. دانشکده کشاورزی را که تمام کردم دیدم آن چیزی نیست که بخواهم آیندهام را بر پایه آن بنا کنم. رفتم به دانشکده حقوق و همان وقت هم وارد خدمت دولت شدم. فارغالتحصیلان دانشکده کشاورزی اکثرشان در صورتی که میخواستند وارد بخش دولتی شوند میرفتند به وزارت کشاورزی. دوست همدوره من، امیرحسین امیرپرویز، که بعدها مدیر کل و معاون وزارت کشاورزی و در کابینه مهندس شریف امامی وزیر شد، از این جمله بود، ولی من رفتم به وزارت کار. وزارت کار تازه تأسیس شده بود و به آن میگفتند وزارت کار و تبلیغات، چون امور تبلیغات هم زیر نظر وزیر کار قرار داشت. من در اداره تبلیغات کار گرفتم. اولین کاری که به من رجوع شد کار جالبی نبود. ادارهای بود بهاسم اداره اخبار. اداره اخبار عبارت بود از اتاقی چسبیده به توالت که رئیساش تا کلاس ۹ درس خوانده بود، بنده هم تنها کارمند آن اداره بودم. این رئیس اوراقی را لای پوشه میگذاشت و رویش مینوشت محرمانه. من کنجکاو بودم بدانم این اوراق محرمانه چیست که آن را با چنان وسواسی از دیگران پنهان میکرد تا روزی که اتفاقاً پوشهها ریخت روی زمین و من وقت جمع کردنش متوجه شدم که اوراق محرمانه چیزی جز بریده جراید نیست!
این، حدود سالهای ۲۴ و ۲۵ است. زمانی که قوامالسلطنه نخست وزیر بود. چند ماهی که گذشت کار من تغییر کرد و شدم خبرنگار رادیو تهران. اداره تبلیغات که رادیو تهران هم جزو آن بود در میدان ارگ قرار داشت. کمی بالاتر از آن، نخست وزیری (کاخ ابیض) بود و وزارت دادگستری. من میبایستی هر روز به این مراکز مراجعه کنم برای گرفتن خبر. نخست وزیر، دفتر کار خود را در وزارت امور خارجه قرار داده بود و من به آنجا هم سر میزدم. دوران بسیار جالب و پر حادثهای بود. دورانی بود که وقایع آذربایجان جریان داشت. حزب توده قدرت داشت. حزب دموکرات ایران تشکیل شده بود. دولت هر روز اعلامیه میداد و اینها همه برای جوانی که تازه از مدرسه بیرون آمده و با مقامات بالای اداری و اجرایی سر و کار پیدا کرده بود هیجانانگیز و آموزنده بود.
[ادامه دارد]
مطالب وخاطرات بسیار جاب وتاریخی میباشد .
شاهزاده گرامی مردم کاره ای نیستند. اب در این مملکت ۸۰ سال است سر بالا میرود به سمت روسیه
وقتی بی بی سی فارسی با پول انگلستان دموکراسی کهن جهان ، تبلیغ کمونیسم و مارکسیسم ۱۹۱۷ و کاسترو میکند
وقتی رادیو فردا امریکایی با پول دموکراسی دینامیک پر قدرت امریکایی تبلیغ پوتین ، ملاها ، مادورو روسی میکند
وقتی فدائیان خلق سیاه کلیست ژاندارم کش جانشین سلطنت طلبان متحد امریکا و شاه مدرن اریامهر شده و خود سلطنت طلبان را هم لابد به دلیل سلطنت طلب نبودن از دایره خودی بیرون می اندازند
وقتی حزب کمونیست کارگری با شعار دیکتاتوری پرولتاریا و رهبری طبقه کارگر ، در همین رسانه های با برچسب سلطنت طلبی ، صحنه گردان این شوی سیاسی شتر گاوپلنگ روسی است
ایا قور باغه خامنه ای و سپاه نباید ابوعطای امریکا ستیزی و دشمنی بی دلیل با اسرائیل و دموکراسی و ازادی های اجتماعی و توسعه پایدار بخواند ؟
این ابی که ۸۰ سال است سر بالا میرود به سمت روسیه بایستی به سمت جنوب برگردد . بایستی زمینهای این سرزمین و منافع این میهن کهن را ابیاری کند .
ریشه مشکلات این مملکت روسی گری است . هر کس و هر گروهی که سر جای خودش نیست ماموریتی دارد که برای ایران و ایرانی نیست .
شاهزاده گرامی مردم کاره ای نیستند چون : اب در این مملکت ۸۰ سال است سر بالا میرود به سمت روسیه