پرویز دستمالچی – داود صلاحالدین، معروف به حسن عبدالرحمان یا حسن تنتائی (Tantai) یک شهروند مسلمان آفریقایی- آمریکایی است که در۲۲ ژوئیه سال ۱۹۸۰ در لباس یک پستچی، علی اکبر طباطبائی وابسته مطبوعاتی پیشین رژیم پهلوی در واشنگتن را در برابر خانهاش با شلیک سه گلوله به قتل میرساند و سپس به ایران فرار میکند.
نام اصلی صلاحالدین، دیوید تئودور بلفیلد (David Theodor Belfield) و متولد نیویورک است که در سال ۲۰۰۱ در نقش فردی نیکوکار، در فیلم «قندهار» ساختهی محسن مخملباف، فیلمساز اصلاحطلب نیز ظاهر میشود.
داود صلاحالدین در ۳۱ ژوئیه ۱۹۸۰ وارد ایران میشود،. وی دارای همسر ایرانی است و به فارسی نیز حرف میزند. در مدت اقامت بیش از سی سالهاش در ایران، معلم زبان انگلیسی و رئیس هیئت تحریریه «آنلاین پرستیوی» (تلویزیون خبری انگلیسی زبان ج.ا.ا. با مرکزیت تهران)، میشود و به «جناح اصلاحطلب» بسیار نزدیک است. او میگوید، به غیر پنج هزار دلار که برای ترور طباطبائی از مقامات جمهوری اسلامی دریافت کرده، دیگر هرگز از آنها پولی نگرفته است.
دیوید بلفیلد دریک مصاحبه تلویزیونی با فرستنده ایبیسی در سال ۱۹۹۷ و نیز با واشنگتن پُست (۱۹۹۶) ماجراهایش را تعریف میکند و توضیح میدهد که پس از ترور طباطبائی چگونه به ج.ا.ا. فرار میکند و در آنجا به خدمت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و سایر نهادها در میآید. شاید بهتر باشد جزئیات این ترور و پس از آن را از زبان مجله واشنگتن پست* به نقل از دیوید بلفیلد، مورخ ۲۵ اوت ۱۹۹۶، با سرمقاله «قاتل تنها»، نوشته دیوید اوتاوی (David Ottaway) به صورت خلاصه بیاوریم:
«… داود صلاحالدین روز ۲۲ ژوئیه سال ۸۰، در لباس مبدّل پستچی، زنگ در خانه علی اکبر طباطبائی را به صدا در میآورد. صلاحالدین در آن لحظه نمیدانست چه چیزی در انتظارش خواهد بود. آیا طباطبائی خودش در را خواهد گشود، آیا او محافظ دارد، آیا محافظان در را به روی او باز خواهند کرد؟ او زنگ میزند و مرد جوانی در را میکند. صلاحالدین میگوید برای طباطبائی بستهای دارد و او باید برگ تحویل را امضاء کند. مرد جوان میگوید خدمتکار طباطبایی است و بجای او امضاء خواهد کرد، صلاحالدین نمیپذیرد. طباطبائی که در طبقه بالا، روبروی در ورودی، در اتاقش مشغول کار بود، گفتگو را میشنود و به سوی در میآید. چند گامی مانده به در، صلاحالدین اسلحهاش را از درون بسته دوم بیرون میکشد و سه بار به سوی طباطبائی شلیک میکند، او بر زمین میافتد، خدمتکار جوان با وحشت فرار میکند و صلاحالدین محل ترور را ترک میکند.
صلاحالدین نزد یکی از دوستانش میرود و او صلاحالدین را با ماشین به تورنتو (کانادا) میبرد. صلاحالدین از آنجا به ژنو و از ژنو به تهران میرود و در آنجا زندگی کاملاً جدیدی را شروع میکند، زندگی که او امروز از آن بیزار است. او امروز (۱۹۹۶) در مرکز تهران زندگی میکند، در یک آپارتمان بزرگ، بدون تجمّلات. بر دیوارهای اتاق تصاویر و تابلوهایی از چین (بریده شده از تقویم)، چند نقاشی پیکاسو و یک تصویر آیتالله خمینی دیده میشود. او نه تلویزیون دارد، نه رادیو. میگوید برنامههای محلی و برنامههای تلویزیون (ج.ا.)همگی برای او کسل کننده هستند و موسیقی مورد علاقه او، به ویژه موسیقی جاز آمریکایی سالهای شصت، به عنوان موسیقی غربی، ممنوع است. او در مدت شانزده سال اقامتش در ج.ا. به چین، کره شمالی، لیبی و به لبنان سفر کرده و شانه به شانه مجاهدان افغانستان علیه شوروی جنگیده است. میگوید دو بار دیگر به او مأموریت دادند که افرادی را به قتل برساند و او به بهانه امور لجستیک از انجام آنها سر باز زده است.
صلاحالدین میگوید، من یک هفته پس از ترور طباطبائی وارد فرودگاه مهرآباد تهران شدم و از آن زمان تا به امروز، امور هرگز چنانکه مورد علاقه و دلخواه من باشند، انجام نگرفتهاند… او امروز نگاه دیگری به انقلاب اسلامی دارد و میگوید انقلاب ایران که من زندگیام را وقف آن کردم تبدیل به جریانی فاسد شده است (۱۹۹۶).
صلاحالدین درباره ترور علی اکبر طباطبائی به راحتی و روشنی سخن میگوید: او در یکسری مصاحبه و گفتگو با شبکه اِی.بی.سی (ABC)، با سرویس اطلاعات امنیت ملی آمریکا (National Security News Service) و نیز در گفتگو با مجله واشنگتن پست اعتراف میکند که قاتل طباطبائی است. او دریک مصاحبه بیست ساعته با واشنگتن پست میگوید: «کشتن افراد چیزی نیست که آدم واقعاً نسبت به آن احساس غرور نماید. اما، همزمان باید بگویم، اگر آدم مجبور به انجام آن باشد، نباید شرم کند، باید آن را انجام دهد. من از کاری که کردم خجل و شرمنده نیستم…» صلاحالدین تنها آمریکایی است که میداند به عنوان یک قاتل در خدمت ج.ا.ا. بوده است. او میگوید، با توجه به آنچه امروز به عنوان انقلاب در ایران روی میدهد، کشتن طباطبائی تنها هدر دادن وقت و انرژی بوده است»… او درایران در انزوای فرهنگی کامل زندگی میکند… و مشتاق دیدار خانوادهای است که در آمریکا به جا گذاشت. سرخوردگی او از انقلاب اسلامی و زندگی در ایران چنان شدید است که به منظور بازگشت به ایالات متحده آمریکا با مقامات آمریکایی وارد گفتگو و مذاکره شده است و آنها به او گفتهاند که پرونده قضایی جنایت او همچنان باز است و او برای فرار ازعدالت در آمریکا، زندانی انقلاب اسلامی شده است!
صلاحالدین… میگوید متولد دهم نوامبر ۱۹۵۰، نیویورک، و نام اصلیاش دیوید بلفیلد است… پدرش چارلز و مادرش Argendu، هر دو، یکی در رختشویخانه و دیگری در بخش نگهبانی یک بیمارستان کار میکردند… در دوران دانشجویی با اسلام آشنا، از مسیحیت خارج، و در سال ۱۹۹۶، شش ماه پس از ورود به واشنگتن، مسلمان میشود و نام داوود صلاحالدین را برای خود انتخاب میکند… و در مسجد واشنگتن پیشنماز و رئیس روابط عمومی آن میشود. در این دوران است که او با آثار آیتالله خمینی (که هنوز در بغداد و در تبعید بود) آشنا میشود. باز در همین مسجد است که او با یک ایرانی به نام «علی آگاه»، اقتصاددانی که برای بانک جهانی کار میکرد، طرح دوستی میریزد. او، در همین دوران، با یک استاد ایرانی دانشگاه، ابراهیم یزدی، و نیز یک تاجر فرش در واشنگتن، ابراهیم ناهیدیان، آشنا میشود. چهار نفری که هر کدام بعدا در انقلاب (اسلامی) ایران نقشی بازی کردند… او به مطالعه آثار خمینی میپردازد… صلاحالدین میگوید: «… من مسلمان شدم و هرگز نه سُنی بودم و نه شیعه، من خود را مسلمان میدانستم…» او بعدها به مذهب حنفی، اهل سنت، نزدیک میشود.
صلاحالدین… در سال ۱۹۷۹ به دوستان ایرانی قدیمیاش، از جمله به بهرام ناهیدیان تاجر فرش در واشنگتن رجوع میکند. ناهیدیان به او کار میدهد و یک دفتر در اختیارش میگذارد و این تقریباً همزمان است با سقوط شاه در ایران… هنگامی که شاه، در نوامبر ۱۹۷۹ برای درمان بیماری سرطان در یکی از بیمارستانهای نیویورک بستری بود، ناهیدیان از صلاحالدین دعوت میکند به همراه او به نیویورک بروند. آنها در میان راه، در جرسی سیتی (Jersy City) توقف و با چند تن از آشنایان ناهیدیان ملاقات میکنند. ناهیدیان به صلاحالدین میگوید که آنها قصد دارند در نیویورک، تظاهرات بزرگی علیه شاه برپا کنند. در روز بعد، چهارم نوامبر، صلاحالدین به همراه پنج ایرانی دیگر، خود را در اعتراض به شاه و سیاستهای آمریکا به مجسمه آزادی زنجیر میکنند. در همین روز، چهارم نوامبر ۷۹، سفارت آمریکا در تهران به اشغال بنیادگرایان اسلامی در میآید و بیش از پنجاه آمریکایی به گروگان گرفته میشوند که منجر به بحرانی طولانی میان ایران و ایالات متحده آمریکا میشود که ۴۴۴ روز ادامه مییابد…
یک ماه پس از این ماجرا، علی آگاه، دوست دیرینه صلاحالدین، به او پیشنهاد شغل دیگری میکند. آگاه اکنون در سفارت ایران در واشنگتن کار میکند و نیازمند یک محافظ است. صلاحالدین میپذیرد و برای حداقل هزار دلار در ماه به استخدام آگاه (سفارت ایران در واشنگتن) در میآید. صلاحالدین مأمور تمام امور حفاظتی میشود، ابتدا در سفارت ایران و سپس، پس از آنکه ایران و آمریکا در آوریل ۱۹۸۰ روابط دیپلماتیک خود را قطع کردند، در سفارت الجزایر، که منافع ج.ا.ا. را نمایندگی میکرد… در اواسط ژوئن ۱۹۸۰، یک «دانشجو» که در بخش «دفتر حفاظت از منافع ایران»، در سفارت الجزایر، کار میکرد و صلاحالدین از بیان نام و مشخصات او پرهیز میکند، به او پیشنهاد دیگری میکند. این «دانشجو» از صلاحالدین میپرسد که آیا او حاضر است دفتر ایران تایمز را به آتش بکشد. ایران تایمز نشریه انگلیسیزبان در واشنگتن و مخالف حکومت اسلامی بود… بدین ترتیب صلاحالدین، و یک آمریکایی دیگر، که او حاضر به بیان نامش نیست، مخفیانه وارد دفتر ایران تایمز در بلوار ویسکانسن (Wisconsin)، شماره ۲۷۲۷، شمال غربی، میشوند و پس از ریختن ده گالن بنزین در اتاقها و راهرو، خانه را به آتش میکشند. صلاحالدین و همدست آمریکاییاش بدون آنکه رد پایی بر جای بگذارند، فرار میکنند. خسارت وارده به ساختمان و دفتر ایران تایمز ۵۰۰۰۰ دلار برآورد میشود.
در این میان ایران دستخوش آشوب است و بسیاری از رهبران مذهبی حکومت جدید و پیروان آیتالله خمینی ترور میشوند و… در آن زمان صلاحالدین معتقد بود که بنا بر «وظیفه» اسلامیاش باید تلاش بیشتری برای انقلاب اسلامی ایران انجام دهد… و این امر را با دوستان ایرانیاش در میان میگذارد. شخصی که رابطه او با «دفتر ویژه حفاظت از منافع ایران» در سفارت الجزایربود، لیستی با پنج نام در اختیار صلاحالدین میگذارد، پنج نفری که همه از مخالفان سرشناس خمینی بودند و همگی در نیویورک یا واشنگتن زندگی میکردند. رابط، پیش از آنکه لیست را به صلاحالدین بدهد، از او میپرسد که «آیا او (صلاحالدین) حاضر است برای انقلاب ایران دست به قتل بزند؟»، و صلاحالدین پاسخ میدهد: «هیچ مشکل یا نگرانی در این زمینه ندارم»… صلاحالدین میگوید: اگر شما موافق باشید، من اولین نفر لیست، علی اکبر طباطبائی را ترور خواهم کرد، و توافق شد.
توافق آنها چنین بود: «… اگر من (صلاحالدین) بعداً به خاطر شرایطم مجبور به فرار شدم، باید با مخارج دولت ایران، برای تحصیل در رشته پزشکی سنتی چینی، به مدت ده سال به چین فرستاده شوم و در تمام این مدت مخارج من با دولت ایران خواهد بود… با رابط توافق کردیم»… به صلاحالدین گفته شده بود که فرمان قتل طباطبائی شخصاً از سوی آیتالله خمینی صادر شده است. صلاحالدین با خودش فکر میکرد: «… این یک ترور برای انقلاب اسلامی و علیه کسی است که میخواهد تو را از بین ببرد و حالا تو او را از میان میبری…» این امر برای او انجام یک فریضه دینی بود، فریضهای که(از نگاه او) در چند جای قرآن تکرار میشود، از جمله در سوره توبه، آیه ۱۲۳: «شما که ایمان دارید با آنکسان از کافران که مجاور شمایند، کارزار کنید، باید در شما خشونتی ببینند و بدانید که خدا یار پرهیزکاران است»… رابط صلاحالدین، در اوایل ژوئیه ۱۹۸۰، چهار یا پنج هزار دلار برای تأمین مخارج، نقد به او پرداخت میکند، به اضافه یک بلیت هواپیما برای خروج از کشور.
روزی که طباطبائی به قتل رسید، دوست پستچی صلاحالدین، تایرون فریزیر (Tyrone Frazier) به پلیس اطلاع میدهد که ماشین جیپ او را دزدیدهاند. اما، در مدت چند ساعت، او از میان عکسهایی که پلیس به او نشان میدهد، صلاحالدین را به عنوان «دزد» ماشینش شناسایی میکند. پلیس مطمئن بود که فریزیر میداند چه کسی طباطبائی را به قتل رسانده است. صلاحالدین شماره تلفن «دفتر حفاظت از منافع ایران» درسفارت الجزایر را به فریزیر داده بود تا اگر نتوانست ماشین را دوباره به او برگرداند، فریزیر با آن شماره تماس بگیرد… هنگامی که صلاحالدین (پس از ترور طباطبائی) در صندلی کنار راننده، در کنار فلچر(Al Hunter Fletcher)، دوست بسیار قدیمیاش نشسته بود و آنها به سوی کانادا فرار میکردند، صلاحالدین با خود فکر میکند فلچر تنها کسی است که از ماجرای ترور اطلاع دارد (خود صلاحالدین برا ش تعریف کرده بود) و احتمالاً او صلاحالدین را لو خواهد داد، و کوتاه به این فکر میافتد فلچر را نیز به قتل برساند، اما منصرف میشود. در هر صورت فرقی نمیکرد زیرا صلاحالدین ۴۸ساعت پس از ترور طباطبائی به سفارت ج.ا.ا. در ژنو میرود. دیپلماتهای سفارت ابتدا نسبت به اظهارات او شک میکنند و او مجبور میشود برای اثبات هویت خود، گزارش روزنامه هرالد تریبون بینالمللی درباره ترور و مشخصات قاتل را به آنها نشان دهد. اما آنها از صدور ویزای ورود به ایران برای او امتناع میکنند. صلاحالدین از ژنو تلفنی با سعید رمضان (از رهبران مسلمان واشنگتن) تماس میگیرد، و رمضان به پسر آیتالله خمینی، سیداحمد خمینی، تلفن میزند، و دو روز بعد ویزای او برای ورود به ایران صادر میشود…
نه روز پس از ترور طباطبائی، صلاحالدین وارد فرودگاه مهرآباد تهران میشود. تنها یک کیف کوچک به همراه دارد. یک گروه از افراد سپاه پاسداران به او خوشآمد میگویند و او را از راه سالن ویژه دیپلماتها بیرون میبرند و سوار یک اتومبیل کادیلاک میکنند و یکراست به دیدار وزیر امور خارجه وقت، صادق قطب زاده، میبرند… ساعت دیدار آنها ۳ صبح بود و آن دو بدون آنکه سخنی درباره ترور طباطبائی بگویند، مدتی با هم گفتگو میکنند. صلاحالدین میگوید: «من حتا نپرسیدم که ایرانیها چه زمانی مرا برای تحصیل پزشکی به چین خواهند فرستاد. فکر میکردم چنین پرسشی در آنجا بیادبی تلقی شود».
پس از این دیدار، افراد سپاه او را به یک خانه امن (که قبلاً در اختیار ساواک بود) میبرند، یک اسلحه در اختیارش میگذارند و نُه ماه تحت حفاظت دائمی خود قرار میدهند. از همان ابتدای اقامتش در ایران همه، و از جمله رابط او در «دفتر حفاظت از منافع ایران» در واشنگتن، از «کار بسیار خوب او» سخن میگویند. اما هیچکس، نه رابط و نه سایر مقامات ایرانی، از فرستادن او به چین حرفی نمیزنند. صلاحالدین در هر فرصت به آنها گوشزد میکند به او چه قولی داده شده است، اما چنین به نظر میآید که آنها همگی دچار «فراموشی دستجمعی» شدهاند. هیچکس درباره این «وعده» سخنی بر زبان نمیآورد… پس از حمله عراق به ایران، در سپتامبر ۱۹۸۰، او داوطلب میشود به جبهه برود و در جنگ علیه عراق شرکت جوید، اما به او اجازه داده نمیشود. او اواخر سال ۱۹۸۰ به دیدار آیتالله خمینی، در خانهاش در قم، میرود. صلاحالدین تنها بخش اندکی از گفتگوهایش در این ملاقات ۳۵دقیقهای با خمینی را به خاطر میآورد. به ویژه آنجا که آیتالله خمینی «موضوع آن جنتلمن در بتسدا»(Bethesda محل سکونت طباطبائی) را مورد تأیید قرار میدهد و در برابر پرسش او مبنی بر ملاقات با رهبر مذهبیاش در واشنگتن، سعید رمضان، موافقت میکند…
در بهار ۱۹۸۱ به صلاحالدین پیشنهاد میشود به عنوان عضو هیئت تحریریه خبرگزاری دولتی ایران کار کند. یک سال بعد، او مدیر هیئت تحریریه روزنامه انگلیسیزبان «کیهان بینالمللی» میشود و در آنجا با اولین زن از سه زنی که آنها را درمدت شانزده سال صیغه کرده است، آشنا میشود. اما با وجود روابط جدید، و با وجود کار جدید، صلاحالدین همچنان منزوی و ناآرام است و همزمان توهماتش درباره انقلاب اسلامی از میان میرود و معتقد میشود که روحانیان ایران ارزشهای اسلام را قربانی علایق و منافع حکومت خود کردهاند. اولین شوک و تکان در اوایل سال ۱۹۸۲ به او وارد میشود، یعنی زمانی که حکومت اسلامی ایران ازکشتار وحشیانه حافظ اسد و بمباران اخوانالمسلمین در شهر Hama، پشتیبانی و دفاع میکند. یعنی در جایی که بیش از ۲۰۰۰۰ نفر به قتل رسیدند و رهبر مذهبی او در واشنگتن (سعید رمضان) یکی از پایهگذاران اخوانالمسلمین در سوریه بود. بعلاوه، فساد گسترده و منافع شخصی اکثر رهبران انقلاب اسلامی در ایران، همچون غده سرطانی همه جا و همه چیز را در بر گرفته بود و منافع ملی یک حکومت قربانی منافع افراد و گروهها میشد… آخرین ضربه به توهمات صلاحالدین هنگامی وارد میشود که او از افتضاح ایران- کنترا مطلع گشت. او از اینکه ایران از اسرائیل و آمریکا، چنانکه آیتالله خمینی میگفت، از دو «شیطان بزرگ و کوچک»، مخفیانه اسلحه میخرید، واقعاً شوکه شده بود. به نظر او، انقلاب اسلامی به ارزشهایش خیانت کرده بود. صلاحالدین همچنان نظارهگر راه رفته خویش بود…
سازمان اطلاعات و امنیت ج.ا.ا. در سال ۱۹۸۵ به او پیشنهاد میکند در یک عملیات ترور در خارج از کشور شرکت جوید و او فوراً پیشنهاد را رد میکند… اولین پیشنهادی که او آن را سریع رد کرد، زمانی بود که ایرانیان از او خواستند در پوشش خبرنگار به بغداد برود و در یک کنفرانس مطبوعاتی صدام حسین را به قتل برساند. صلاحالدین میگوید: «… شانس من برای این عملیات تقریباً صفر بود». و دومین پیشنهاد به او، کشتن یکی از قاچاقچیان اصلی مواد مخدر در غرب افغانستان بود. این پیشنهاد به نظرش عاقلانه میآمد زیرا او در اواخر سالهای شصت شاهد بود که چگونه بسیاری از دوستانش قربانی مواد مخدر شده بودند و میدانست که این مواد برای جامعه آفریقایی- آمریکایی چه بلایی است. او مخالفتی با ترور یک «عامل اصلی» قاچاق مواد مخدر نداشت. صلاحالدین برای این کار به لیبی میرود تا در آنجا به همراه یک آفریقایی- آمریکایی دیگر طرح ترور را بررسی کنند. اما طرح به اجرا در نمیآید، زیرا ایرانیان به درخواست آنها برای داشتن یک هلیکوپتر پاسخ رد میدهند… صلاحالدین… اواخر سال ۱۹۸۶ به افغانستان میرود تا در کنار مجاهدان افغانستان علیه شوروی بجنگد… او این موضوع را با رهبر مذهبیاش، سعید رمضان، که اکنون در ژنو اقامت داشت، در میان میگذارد و او از آن استقبال میکند… از آنجا که شوروی برای سر هر «غربی» ۳۵ هزار دلار جایزه تعیین کرده بود، او خود را مسلمانی از آفریقای جنوبی معرفی میکند… صلاحالدین، در ژوئن ۱۹۹۸، پس از عقبنشینی و خروج اتحاد جماهیر شوروی از افغانستان، دوباره به ایران باز میگردد…
صلاحالدین در مه ۱۹۹۳ به فکر میافتد که با یکی از دوستان قدیمیاش، کارل شفلر (Carl Shaffler)، ساکن لنداورهیلز (Landover Hills)، ایالت مریلند (Maryland)، واشنگتن، تلفنی تماس بگیرد. شافلر افسر پلیس بود که در سالهای دور، به هنگام تظاهرات در برابر مرکز اسلامی در واشنگتن، صلاحالدین را زیر نظر و کنترل داشت. شافلر که هنوز دارای ارتباطاتی با جامعه مسلمانان آفریقایی- آمریکایی واشنگتن بود، پس از بمبگذاریهای ناموفق سال۱۹۹۳ در مرکز تجارت جهانی [برجهای دوقلو نیویورک]، از سوی اف.بی.آی مأمور میشود در این زمینه پژوهش و تحقیقات کند. شفلر به فکر صلاحالدین میافتد و کارت و شماره تلفن خود را به برخی از دوستان صلاحالدین میدهد و آنها آن را در اختیار او میگذارند و صلاحالدین به شافلر تلفن میزند… او در پنجم مارس ۱۹۹۴ نامه بلندی به دادستانی کل آمریکا، ژانت رنو (Janet Reno) مینویسد و در آن شرایط خود را برای بازگشت به آمریکا و محاکمه به جرم قتل طباطبائی توضیح میدهد. صلاحالدین میگوید اگر آمریکا (دادستانی) حاضر باشد پرونده او را ببندد و از محاکمه او چشمپوشی کند، حاضر خواهد شد درباره کارها و خاطراتش در ایران، یا سایر جاها در دنیای اسلام، در چهارده سال گذشته، وسیع و مفصل سخن بگوید… از نگاه اف.بی.آی و نیز وزارت دادگستری پیشنهادات و پیششرطهای صلاحالدین کاملاً پوچ و بیمعنا بودند…
شفلر به کار خود ادامه میدهد. یک سال بعد، او با دادستانی مریلند که مسئول تحقیق درباره پرونده ترور طباطبائی بود، وارد مذاکره شد. بنا بر توافق، قرار بر این میشود اگر صلاحالدین هرآنچه را درباره فعالیتهای ج.ا.ا. میدانست در اختیار مقامات پلیس فدرال بگذارد، در آن صورت به هشت سال زندان محکوم شود، اما پس از گذشت پنج سال به دلیل رفتار خوب آزاد خواهد شد. شفلر در سال ۹۵، به یکی از خبرنگارانی که سالها میشناخت و مصاحبههای مستند و تحقیقی انجام میداد، تلفن میکند و میپرسد که آیا او حاضر است برای مصاحبه با صلاحالدین همراه شفلر به خارج برود. خبرنگار، جو ترنتو (Joe Trento) که برای خبرگزاری NSNA در واشنگتن گزارش تهیه میکرد، در اساس موافق بود ولی ابراز تردید میکند و نگران است و فکر میکند که شفلر و اف.بی.آی یک دام درست کردهاند تا صلاحالدین را از ایران بیرون آورند و دستگیرش کنند. با این وجود، ترنتو پیشنهاد را میپذیرد… اولین قرار ملاقات در اوایل سال ۱۹۹۵ در مسکو است که با شکست روبرو میشود. زیرا هنگامی که صلاحالدین وارد فرودگاه فرانکفورت میشود تا از آنجا به سوی مسکو پرواز کند، ایرانیان به او میگویند این «قرار ملاقات» یک دام است که اف.بی.آی برای او گسترده است تا او را دستگیر کنند و به آمریکا ببرند…
پس از چندین بار تلاش، سرانجام در دسامبر همان سال ترنتو موفق میشود با صلاحالدین، تحت اقدامات شدید امنیتی، در هتل هایت (Hyatt) استانبول، دیدار کند و مصاحبهای داشته باشد. بعداً، توم جریل (Tom Jarriel) از تلویزیون ABC، برنامه «۲۰/۲۰» که خواهان یک مصاحبه با صلاحالدین بود، به آنها میپیوندد… ترنتو ابتدا مصاحبهاش را به پایان میرساند. او سپس، از صلاحالدین درباره ترور طباطبائی واینکه آیا او واقعاً قاتل طباطبائی است، پرسش میکند. آنها ساعتها با هم گفتگو میکنند و ترنتو در حیرت است که چگونه صلاحالدین یکی پس از دیگری تمام جزئیات ترور را شرح میدهد که چرا و چگونه این کار را انجام داده است. صلاحالدین میگوید: «… من دلیلی برای پردهپوشی ندارم، حقیقت را میگویم، ببینیم بعداً چه اتفاقی خواهد افتاد…» صلاحالدین تصمیم خود را گرفته است: او نه قصد دارد به میزبانان ایرانیاش خیانت کند و آنها را لو دهد و نه میخواهد مقامات آمریکایی با او همچون «یک سیاه خُل و چل و پیرو آیتاللهها» رفتار کنند…
برای صلاحالدین زندگی در ج.ا.ا. یک زندان و اسارتی تلخ و سخت است. از زمان بدنامی (ترور طباطبایی) خیابان Friars Road (خیابان محل سکونت طباطبائی)، ایرانیانی که او را به راه انقلاب اسلامی کشانده بودند، همگی خود را کنار کشیدهاند: ابراهیم یزدی برای مدتی وزیر امور خارجه ج.ا.ا. شد و امروز در ایران زندگی میکند، اما به عنوان مخالف. علی آگاه به ایران رفت، اما پس ازمدتی کوتاه از سیاست کنار کشید و ایران را ترک کرد و در شمال ایالت ویرجینیا معلم مدرسه شد. بهرام ناهیدیان نیز در همان شمال ویرجینیا زندگی میکند و هنوز مشغول تجارت فرش است…»
و این است داستان زندگی یک سیاهپوست آمریکایی که «مسلمان» میشود و تحت تأثیر حامیان حکومت اسلامی به یاری ملایانی میرود که در پی خلافت اسلامی، اما در اساس در پی قدرت و کسب ثروت هستند. او به نام اسلام، اما برای تحصیل پزشکی در چین، دست به قتل میزند و در آرزوی دیدار خانواده دور از یار و دیار در غربت و تنهایی روزگار میگذراند. او یکی از معدود قاتلانی است که رسما اعتراف کرده است که بنا بر خواست ج.ا. و با تائید آیتالله خمینی و سایر مقامات مسئول آن، دست به قتل و جنایت زده است.
دیوید بلفیلد یا داود صلاحالدین، یک قاتل با انگیزه عقیدتی و تحصیلات پزشکی، صرف نظر از اینکه مقتول چه کسی است، از سوی کارگردان «سرخورده» از جناح اصولگرایان و پشتیبان «اصلاح»طلبان حکومت، محسن مخملباف، دعوت میشود تا در فیلم «سفر قندهار» در نقش فردی نیکوکار ظاهر شود. صلاحالدین در نقش یک پزشک سیاهپوست آمریکایی که راهنمایی «خوب» و کمک رساننده به قهرمان فیلم، دختری به نام «نفس» است!
اگر ج.ا. به وعده خود عمل نکرد و دیوید بلفیلد را برای تحصیل پزشکی به چین نفرستاد، حداقل محسن مخملباف در سال ۲۰۰۰ این شانس را به صلاحالدین داد که در نقش پزشک نیکوکار ظاهر شود، هرچند که صلاحالدین در سال ۱۹۹۵ رسما و علنا به ترور طباطبائی اعتراف کرده بود. مگر ما چندهزار آفریقایی- آمریکائیتبار با مشخصات دیوید بلفیلد در ایران داریم که کسی (مانند مخملباف) نتواند متوجه سوابق او بشود! پشتیبانی اخلاقی- معنوی از ترور و پاداش به تروریستها برای چه؟ اعتقاد یا…؟
همه روزی تنها یک «خاطره» خواهیم بود، چرا خاطرهای خوب نباشیم؟
*واشنگتن پست، دیوید اوتاوی، ۲۵/۸/۱۹۹۶، «قاتل تنها»، نگاه شود به «نمونههایی از ترور دگراندیشان در برون مرز»، از کتاب «ترور به نام خدا» نوشتهی پرویز دستمالچی، شرکت کتاب، ۱۹۹۲، لسآنجلس