خاطرات عبدالرضا انصاری، دولتمرد پیشین، که چندی پیش از سوی انتشارات Ibex در آمریکا انتشار یافت،عنوان «دهمین مجلّد از مجموعه توسعه و عمران ایران» را بر خود دارد.
جمشید آموزگار، در پیشگفتار این کتاب مینویسد «در میان خاطرات گونه گونهای که تا کنون پراکنده شده، خاطره عبدالرضا انصاری از امتیازی ویژه برخوردار است چرا که با اصالتی کم همتا، دقتی در خور تحسین و بینظری سزاوار تمجید همراه است».
به جهت علاقمندی نسل جوان به ریشهها و عوامل سازندگی ایران در دوران پهلوی کیهان لندن طی چند هفته به بازنشر خاطرات عبدالرضا انصاری در گفتگو با غلامرضا افخمی میپردازد.
*****
-در سال ۱۹۴۸ بهاتفاق یکی از دوستان و همکلاسهایم آقای هوشنگ عامری عازم آمریکا شدیم و قرار بود به دانشگاه کالیفرنیا در برکلی برویم. ولی پس از ورود به نیویورک عموی آقای عامری که تقریباً جنبه سرپرستی ما را داشت و مدت سی سال در آمریکا بسر برده بود، ما را از رفتن به کالیفرنیا منصرف کرد و گفت بهتر است به دانشگاه یوتا بروید که پرزیدنت آن قبلاً چند سال در ایران در سمت مشاور خدمت کرده و نسبت به ایرانیها توجه مخصوص دارد و نامهای هم بهدست ما داد و ما را روانه یوتا نمود.
البته ما نیز چون اطلاع زیادی از وضع دانشگاههای آمریکا نداشتیم بدون چون و چرا عازم یوتا شدیم. در آن دانشگاه من توانستم با استفاده از داشتن دانشنامۀ لیسانس و پنج سال سابقۀ تحصیل در دانشگاه تهران در دورۀ فوق لیسانس اقتصاد نامنویسی کنم و پس از طی دو سال تحصیل فشرده، موفق به دریافت دانشنامۀ فوق لیسانس با درجه عالی بشوم. ایرانیان دیگری نیز در آنجا مشغول تحصیل بودند که بعد از خاتمۀ تحصیل به ایران برگشتند و مسؤولیتهای مهمی را به عهده گرفتند از جمله آقایان اردشیر زاهدی، دکتر احمدعلی احمدی، داراب اسعد و عباس غفاری.
پس از پایان این دوره، برای ادامۀ تحصیل عازم لسآنجلس شدم و در دانشگاه کالیفرنیا به تحصیل ادامه دادم. در این زمان، موضوع ملی شدن نفت در ایران از مهمترین مسائل سیاسی و اقتصادی جهان بود و اخبار مربوط به ملی شدن نفت در صدر خبرهای دنیا قرار داشت و من هم با نظر استاد راهنما، موضوع ملی شدن صنعت نفت در ایران را بهعنوان تز دکترای خودم انتخاب کردم و برای جمعآوری اسناد و مدارک در پایان سال ۱۹۵۱ عازم ایران شدم.
پس از مراجعت به تهران و دید و بازدید از فامیل و دوستان، اطلاع پیدا کردم که تشکیلاتی در ایران به نام «کمیسیون مشترک ایران و آمریکا برای امور روستایی» به سرپرستی آقای دکتر هریس، پرزیدنت سابق دانشگاه یوتا، تشکیل گردیده و عدهای از دوستان دانشگاهی من در آنجا مشغول کار هستند از جمله آقای اردشیر زاهدی به عنوان معاون آقای دکتر هریس و آقای هوشنگ رام سمت معاونت امور اداری و کارگزینی را عهدهدار میباشند.
ضمن این دید و بازدیدها، روزی به دیدن آقای سلطان محمد عامری پدر دوستم آقای هوشنگ عامری رفتم تا ضمن یک دیدار تشریفاتی، ایشان را از وضع زندگی فرزندشان مطلع سازم. البته توجه میفرمایید که در آن زمان وسائل ارتباطی مانند امروز نبود که انسان هر لحظه از تمام وقایع دنیا آگاه باشد و تنها وسیلۀ ارتباط، نامه بود که ارسال آن از تهران به لسآنجلس چندین هفته طول میکشید و بسیار اتفاق میافتاد که نامه هیچوقت به مقصد نرسد. بنابراین آمدن مسافر و توضیح دادن دربارۀ عزیزان افراد، نهایت درجه اهمیت را داشت. به هر حال، با تعیین وقت قبلی، به دیدن آقای سلطان محمد عامری که آن زمان عضویت هیأت نظارت سازمان برنامه را به عهده داشتند، رفتم. ایشان نیز با نهایت محبت مرا پذیرفته و پس از صحبتهای اولیه فرمودند اخیراً تعدادی محدود بورسهای مطالعاتی یکساله به نام «بورس فولبرایت» از طرف دولت آمریکا برقرار شده که تحت شرایطی در اختیار ایرانیان واجد شرایط قرار داده میشود و من علاقمندم برای پسرم هوشنگ که همکلاس شماست، تقاضای یک بورس مطالعاتی بکنم و فرمهای تقاضا را از سفارت آمریکا گرفتهام و چون شما از وضع تحصیلی او در آمریکا اطلاع دارید بنابراین خواهش میکنم کمک کنید و این فرمها را پر کنید که من آن را دنبال کنم. من هم قبول کردم و پس از انجام کار، یکی دو روز بعد، برای پس دادن فرمها به دفترشان مراجعه کردم و حضورشان تقدیم کردم. ایشان ضمن اظهار تشکر گفتند که من برای شما وقت گرفتهام که به دیدن والاحضرت شاهپور عبدالرضا که تحصیلاتشان را در دانشگاههاروارد انجام دادهاند و در حال حاضر سرپرستی سازمان برنامه را دارند بروید و بهتر است امروز به دفتر ایشان مراجعه کنید تا ترتیب ملاقات داده شود.
به ایشان عرض کردم من با والاحضرت عبدالرضا نه آشنایی دارم نه کاری دارم، بنابراین لزومی ندارد که وقت ایشان را بگیرم. آقای عامری گفتند شما مثل پسر من هستید و تازه اول کارتان است و باید توجه کنید که مملکت ما در حال حاضر مراحل اولیۀ توسعۀ اقتصادی را شروع کرده و در سالهای آینده به تمام جوانان تحصیلکرده احتیاج فراوان خواهد بود اگر قصد خدمت به کشورتان را دارید باید از هماکنون با برنامههای توسعه و عمران کشور آشنا شوید و با مقامات مؤثر تماس برقرار کنید و اینک فرصتی است که حالا که در تهران هستید با والاحضرت عبدالرضا که جوانی بسیار فهمیده و تحصیلکرده است و اینک در مرکز برنامهریزیهای کشور قرار دارد، آشنا شوید. عرض کردم بسیار خوب، برای اطاعت امر شما این کار را خواهم کرد و پس از گرفتن آدرس دفتر والاحضرت، از ایشان خداحافظی کردم و رفتم به طرف عمارت سر در سنگی در خیابان کاخ که نزدیک خیابان استخر، محل سازمان برنامه بود. در بین راه برایم تردید پیدا شد که چرا بروم والاحضرت عبدالرضا را ببینم. بههمین جهت برگشتم به طرف سازمان برنامه که از آقای عامری درخواست کنم مرا از این کار معاف دارند ولی نزدیک سازمان برنامه که رسیدم این فکر برایم پیدا شد که این آقای محترم بدون تقاضای من از روی خیرخواهی اقدامی کرده و صحیح نیست که این لطف و کمک او را رد بکنم و ثانیاً ملاقات با برادر شاه مملکت که فرد جوان و تحصیلکردهای است عیب و ضرری ندارد. بنابراین چه مانعی دارد که این کار را انجام دهم و محبت آقای عامری را هم سپاس بدارم. ولی به هر حال برایم تصمیم مشکلی بود و پس از نیم ساعتی که بین سازمان برنامه و دفتر والاحضرت عبدالرضا رفت و برگشت میکردم، بالاخره تصمیم گرفتم که به دفتر والاحضرت عبدالرضا مراجعه کنم.
پس از رسیدن به آنجا، پیشخدمت مرا به اتاق آقای جمشید خبیر رئیس دفتر والاحضرت هدایت کرد. آقای خبیر که مردی بسیار خوشبرخورد و مؤدب و از خانوادههای معروف و سرشناس ایران بود، با کمال محبت مرا پذیرفت و از سوابق خانوادگی من جویا شد و اظهار داشت که با عدهای از بستگان من دوستی نزدیک دارد. در ضمن این صحبتها پیشخدمت وارد شد و اعلام داشت که آن آقای آمریکایی تشریف آوردند. و بلافاصله مردی نسبتاً قدبلند با لباس سرمهای خوشدوخت و با قیافهای متشخص و گیرا وارد شد. آقای خبیر بهاحترام ورود ایشان بلند شد و طبیعتاً من هم که پهلوی ایشان نشسته بودم برخاستم و آقای خبیر پس از گفتن خوشآمد به ایشان، من را نیز معرفی کرد و گفت که آقای انصاری اخیراً پس از تحصیل به ایران برگشتهاند و به من اظهار داشت که آقای ویلیام وارن رئیس جدید مؤسسه اصل چهار هستند. آقای وارن سؤال کرد شما در کجا درس میخواندید؟ جواب دادم در یوتا و کالیفرنیا. ایشان گفتند من هم اهل کالیفرنیا هستم و چند روزی است به ایران آمدهام و خوشحالم با شما آشنا میشوم و اگر فردا کاری نداشته باشید، بعد از ظهر به دفتر من بیایید که با هم یک قهوه بخوریم. من هم قبول کردم و پس از این گفتگوی کوتاه، ایشان توسط آقای خبیر به اتاق والاحضرت عبدالرضا، هدایت شد و آقای خبیر به من گفتند وقت شرفیابی شما را بعداَ به شما اطلاع خواهم داد. که البته این امر هیچوقت اتفاق نیفتاد.
[ادامه دارد]