|رضا مقصدی|
باز، تو باز آمدی
ظلمتِ آن خاک وُ خِشت!
باز، نمیخواهمت
بهمنِ خونینسرشت!
با نفَسِ سردِ تو
شاخهی شادم شکست.
غم، به سراپردهام
خیمه زد وُ ریشه بست.
با من وُ نیلوفرم
حرفِ تو از برف بود.
با دلِ گُلرنگِ من
گفتگو از برف بود.
کینهی دیرینهای
سنگِ هر آیینهای
زندگی، از دستِ تو
اینهمه، فریادگر.
باز، نمیخواهمت
بهمنِ بیدادگر!