سخنان تکاندهنده و پر از امید دختری که فقط به خاطر شعارنویسی دستگیر و شکنجه شد: دهه هشتادی‌ها شرایط را تغییر خواهند داد!

- کیهان لندن با دختر بیست ساله­‌ای که نام او به دلایل امنیتی محفوظ می‌ماند و در نخستین روزهای اعتراضات سراسری که از ۲۶ شهریورماه یک روز پس از جان باختن مهسا امینی آغاز شد هنگام شعارنویسی در یکی از محلات تهران دستگیر شد، گفتگو کرده است.
- هنوز «ر» را در شعار «مرگ بر دیکتاتور» تمام نکرده بودم که دستی گردنم را از پشت گرفت. نمی‌‌دانم یک نفر چقدر می­ تواند دست بزرگی داشته باشد که کل گردن من در دست او جا شود. ولی انگشتانش داشتند بهم می‌­رسیدند و احساس خفگی می­ کردم که با همان یک دستش بر روی گردنم مرا عقب کشید و به زمین کوبید.
- آنشب قبل از هر اتفاقی هم‌قسم شدیم که هر کس توانست نجات پیدا کند انتقام باقی افراد را بگیرد. این به ما یک قدرت عجیب داد. تمام لحظاتی که زیر شکنجه بودم امید و هدفی برای زنده ماندن داشتم.
- ما را داخل گونی انداختند شبیه گونی سیب زمینی؛ گونی کنفی. درش را بستند و معلوم بود هر چند تا را مثل کیسه­‌ی زباله داخل آسانسور و رویهم می­‌اندازند و به طبقات دیگر می­‌برند. فکر کنم ما را چرخاندند. یعنی بالا و پایین می­‌بردند و در نهایت به طبقات زیر بردند. آن شب که دیگر باید یک یا دو نصف شب شده باشد، انگار گونی را در استخر یخ می­‌انداختند و نمی­‌دانم چه مدت نگه می‌­داشتند. طوری که تمام بدنمان سِر و بی‌حس می‌­شد. دوباره بیرون می‌کشیدند و با چوب و چماق می­‌زدند و باز همین را تکرار می‌کردند. آنشب یکی از ما که گویا مشکل قلبی داشت جان‌اش را از دست داد.
- جامعه‌ای که جمهوری اسلامی می‌خواهد با تربیتی که ما شدیم بسیار تفاوت دارد و من تمایلی ندارم خودم را تغییر دهم اما جامعه را تغییر خواهم داد و به عنوان یک دهه­ هشتادی این توان را دارم! نه ساله بودم که کفش‌های اسکیت‌ام را که برای پایم کوچک شده بود فروختم و به همراه پولی که آن تابستان جمع کرده بودم تا کفش­‌های اسکیت نو بخرم به مادرم دادم تا دستگاه فتوکپی رنگی بخرد و با آن بیانیه­‌های شاهزاده و شب­‌نامه­‌هایش را چاپ کند...

چهارشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۱ برابر با ۱۹ اکتبر ۲۰۲۲


فیروزه نوردستروم- عکس‌هایی که در شبکه‌های اجتماعی منتشر شده نشان می‌دهد که شعارنویسی، شابلون‌نویسی و ضربدر «باطل شد» بر تصاویر مقامات جمهوری اسلامی، سر دادن شعار از پشت پنجره‌ها و بر بام‌ها نیز به شیوه‌های اعتراضات مردم اضافه شده است.

دیوارنویسی

علاوه بر «زن زندگی آزادی / مرد میهن آبادی»، شعارهایی مانند «رضاشاه روحت شاد»، «امسال سال خونه، سیدعلی سرنگونه»، «مرگ بر خامنه‌ای»، «توپ تانک فشفشه آخوند باید گم بشه» و «مرگ بر دیکتاتور» و همچنین فراخوان حمایت و پیوستن به مردم از مواردی هستند که در دور جدید اعتراضات شهرهای مختلف نیز تکرار می‌شوند.

کیهان لندن با دختر بیست ساله­‌ای که نام او به دلایل امنیتی محفوظ می‌ماند و در نخستین روزهای اعتراضات سراسری که از ۲۶ شهریورماه یک روز پس از جان باختن مهسا امینی آغاز شد هنگام شعارنویسی در یکی از محلات تهران دستگیر شد، گفتگو کرده است. وی به دلیل حفاظت از امنیت کسانی که او را نجات داده­‌‌اند، مایل به نحوه­‌ی آزادی و بیان برخی از جزئیات نبود.

-چگونه دستگیر شدید و پس از دستگیری چه برخوردی با شما شد؟

-ماشینم را در محل دیگری پارک کرده بودم. مسیر زیادی را پیاده رفتم و فقط اسپری رنگ همراه داشتم. تمام شب‌‌های قبل را وسط تظاهرات بودم و اصلا فکر نمی‌‌کردم ممکن است برای نوشتن شعار در کوچه­‌ای خلوت دستگیر شوم. هنوز «ر» را در شعار «مرگ بر دیکتاتور» تمام نکرده بودم که دستی گردنم را از پشت گرفت. نمی‌‌دانم یک نفر چقدر می­ تواند دست بزرگی داشته باشد که کل گردن من در دست او جا شود. ولی انگشتانش داشتند بهم می‌­رسیدند و احساس خفگی می­ کردم که با همان یک دستش بر روی گردنم مرا عقب کشید و به زمین کوبید. آنقدر سرم درد گرفت که فکر می‌­کردم خیس شده و خون آمده. هوا تاریک بود. کف پایش را وسط سینه­‌هایم گذاشته و فشار می‌­داد و می­‌چرخاند. چشم­‌هایم تار می‌­دید. سعی کردم او را ببینم. صورتش را به یاد دارم. لباس شخصی تنش بود. در دست دیگرش بی‌سیم بود. فریاد می‌­زد. فحش­‌های رکیک به من می‌­داد و وسط فحش­‌هایش نام «محمد» را صدا می‌­زد. خیلی ترسیده بودم و قلبم زیر پاهای سنگین او تند تند می­ زد جوری که صدای ضربانش را در گوشم می‌پیچید.‌ محمد که رسید گفت این هرزه را تا ماشین ببر. مرا روی زمین کشید و روی پاهای او پرت کرد. محمد لباس نظامی تنش بود. زیر بغلم را گرفت و به جلو کشاند. خیلی به او اصرار کردم ولم کند. او فقط می‌­گفت «خفه شو» ولی برخورد بدی با من نکرد. به یک ون سفید که رسیدیم کسی مرا از او تحویل گرفت. محمد سوار نشد. ماشین راه افتاد. بعدها فکر کردم آن­ها پیاده می­‌چرخند و بی‌سیم می‌­زنند. هر ماشینی که نزدیک باشد «مجرم» را تحویل می‌­گیرد. داخل ون مانند ون­‌های دیگر نبود. دو طرف آن نیمکت داشت. بعضی­‌ها روی نیمکت و بعضی­ کف ماشین نشسته بودند. فضای توهین‌آمیزی بود که از به یادآوردنش اذیت می­‌شوم. هر کس داخل ون می­ شد اول موبایلش را می‌­گرفتند. وقتی گفتم موبایل ندارم مرا به باد کتک گرفتند و دستشان را داخل حتا لباس زیرم کردند و گشتند. خیالشان که راحت شد موبایل ندارم پرتم کردند کف ماشین. می‌گفتند این لیدر و دوره دیده است که موبایل همراه ندارد و همین باعث شد با من رفتار بدتری داشته باشند. وقتی پرتم کردند، افتادم روی یک پسر که فکر کنم دوازده سالش هم نبود. گریه می­‌کردم و او اشک­های مرا پاک می‌­کرد. ولی یکی از لباس شخصی­‌ها با اسلحه­‌ای که در دست داشت محکم روی دست او کوبید طوری که فکر کردم گونه‌‌ام شکست. چه برسد به دست آن پسر.

-چرا موبایل همراه شما نبود؟

-مادرم سال‌­هاست به شکل­‌های متفاوتی با جمهوری اسلامی مبارزه می‌­کند. من از بچگی شاهد فعالیت­‌های او و اقداماتی که برای حفاظت از خودش ­می­‌کند هستم. مثلا می­‌دانستم در هیچ تظاهراتی کارت بانکی همراه خودش نمی­‌برد. برای همین تمام وسایل و حتی کیفم را داخل ماشین گذاشتم. ولی در آن شرایط بد فقط به مادرم فکر می‌کردم. اینکه اگر برای من اتفاقی بیفتد او چه خواهد کرد.

-شما را به کجا بردند؟ آیا بازداشتگاه بود؟

-به نزدیک محلی رسیدیم که اینجا نمی­ توانم به آن اشاره­ کنم. دو نفری که میان ما ایستاده بودند فریاد می‌زدند «چشم بسته! سر پایین!» و این را مدام تکرار می کردند تا حواس ما پرت شود و متوجه نشویم به کجا می‌رویم. هر کس ذره‌ای سرش را تکان می­‌داد به سرش لگد می­ زدند. من جهت‌یابی را آموخته بودم. حدود سرعت ماشین چهل تا پنجاه کیلومتر بود. از لحظه‌ای که سرم را پایین انداختم شروع به شمارش کردم. سر هر پیچ از ابتدا می‌شمردم تا به پیچ بعدی و سمت راست یا چپ بعدی برسیم. می­‌دانستم آن­ها ممکن است راه و بیراه بروند تا ما را گمراه کنند؛ ولی بعدها که مادرم سراغ آن محل رفت تا پیدایش کند، فهمیدم این کار را نکرده بودند. شاید چون فکر می­‌کردند ما بچه هستیم و بعید است توانایی جهت­‌یابی داشته باشیم.

-یعنی شما آن محل را پیدا کردید؟

-بله. البته حدس می‌­زنیم که آن محل باشد. خانه‌ای که از بیرون شبیه یک آپارتمان ساده است با پرده و شب‌ها لامپ­‌هایش روشن می­ شود. وقتی عکس این خانه را دیدم گفتم نه اینجا نبود. امکان ندارد چون تمام پنجره­‌هایی که آن­جا دیدم با آجر و یا سیمان مسدود شده بود. ولی مادرم می­ گوید نوری که شب­‌ها از پنجره­‌های این آپارتمان بیرون می‌­آید حالت طبیعی ندارد و انگار از پایین و بالا لامپ­‌هایی نامحسوس روشن می­‌شود. یعنی نمی‌­توان احساس کرد نور از وسط اتاق است. پرده‌ها متفاوت هستند تا طبیعی به نظر برسد. تمام همسایه­‌ها در اطرافش عجیب هستند و تردد‌هایی می‌شود که این خانه را چیزی جز یک آپارتمان معمولی نشان می‌دهد. در هر صورت خانه‌ای که در آن بازداشت بودم، اتاق‌هایی داشت که پنجره‌هایش مسدود بود و بعضی از اتاق‌هایش بدون پنجره بود و دیوارهای آکوستیک و ضدصدا داشت.

-در آن خانه چه بر تو و افراد دیگر گذشت؟ بازجویی به چه شکل بود؟

-قبل از پیاده شدن از ون همانطور که سرمان پایین بود خواستند چشم‌بندهایی را که می‌­دهند بزنیم. وقتی هم وارد یک راهرو شدیم و اجازه داشتیم چشم­‌بندها را برداریم. خیلی‌های دیگر جز ما و قبل از ما آن­جا بودند. بعضی­‌ها را از کلانتری آورده­ بودند. یعنی پلیس آن­ها را دستگیر کرده و موقت به کلانتری بردند و بعد تحویل پلیس امنیت داده شدند. ما چند نفری که نزدیک بهم بودیم. آنشب قبل از هر اتفاقی هم‌قسم شدیم که هر کس توانست نجات پیدا کند انتقام باقی افراد را بگیرد. این به ما یک قدرت عجیب داد. تمام لحظاتی که زیر شکنجه بودم امید و هدفی برای زنده ماندن داشتم. مدرک جرمم را که اسپری رنگ بود کاملا انکار کردم و همین زیر بار اعتراف نرفتن با تمام سختی و غیرممکن و دردناک بودنش باعث نجاتم شد.

-چه شکنجه­‌هایی…؟

-هر ثانیه‌ در آن­جا شکنجه­‌ی روانی است. از صدای اذان بلند که با بلندگو پخش می‌­شود تا صدای فریاد و شکنجه‌ای از اتاق دیگر و حتی هوایی که وارد بینی و دهان می­‌شود نوعی شکنجه است. آنشب فقط یکی دو نفر میان ما حدود سی و پنج یا سی سال داشتند و باقی افراد همه دختران و پسران دوازده، شانزده تا اوایل بیست سال بودند. همه در یک راهرو یک­دیگر را دیده بودیم. ما را داخل گونی انداختند شبیه گونی سیب زمینی؛ گونی کنفی. درش را بستند و معلوم بود هر چند تا را مثل کیسه­‌ی زباله داخل آسانسور و رویهم می­‌اندازند و به طبقات دیگر می­‌برند. فکر کنم ما را چرخاندند. یعنی بالا و پایین می­‌بردند و در نهایت به طبقات زیر بردند. آن شب که دیگر باید یک یا دو نصف شب شده باشد، انگار گونی را در استخر یخ می­‌انداختند و نمی­‌دانم چه مدت نگه می‌­داشتند. طوری که تمام بدنمان سِر و بی‌حس می‌­شد. دوباره بیرون می‌کشیدند و با چوب و چماق می­‌زدند و باز همین را تکرار می‌کردند. آنشب یکی از ما که گویا مشکل قلبی داشت جان‌اش را از دست داد. این را از صدای خودشان که می­‌گفتند «مُرد ببرش تحویل بده» فهمیدم. نمی­دانم به خاطر سرما بود که دچار توهم شده بودم یا واقعا در این حوض پر از قالب­‌های یخ بود که به پایم می‌­خورد. ما در این گونی­‌ها به حالت جنینی حداقل تا بیست و چهار ساعت ماندیم. یعنی بعد از چند ساعت با همان گونی به حالت نیمه بیهوش گوشه­‌ای رها شدیم. وقتی هم به صورت تکی با همان گونی به اتاقی پرت شدم، در گونی را که باز کردند چشمم جایی را نمی‌دید و نور چراغ اذیتم می‌کرد. در این اتاق که پنجره‌‌اش آجرچین بود دو نفر از من بازجویی کردند. یک نفر می‌­پرسید و دیگری می­‌زد و اگر بازجو خودش کتک می­‌زد و پرت می­‌شدی، آن نفر دیگر بلندت می­‌کرد که روی صندلی بنشینی! به من خیلی چیزها گفته شد. مثلا می­ گفتند باید بگویم که در گروهی مشغول فعالیت سیاسی هستم. پول گرفته­‌‌ام شعار بنویسم و اسپری رنگ مال من است. شب قبل کمرم در گونی آسیب شدید دید و نمی‌­توانستم صاف بنشینم. کتکم می‌­زدند که صاف بنشینم و تا کج می‌­شدم آن مرد از پشت با زانو وسط کمرم می­‌زد. وقتی از درد بیهوش شدم و خون بالا آوردم مرا به یک اتاق تکی بردند. بعد از چند ساعت کسی که ظاهرا پزشک بود با دو نفر دیگر به دیدنم آمدند. مرا معاینه کرد و گفت این باید برود درمانگاه. ولی هیچ خبری از یک مسکِن ساده هم نشد. در آن مدت هیچ غذایی به من داده نشد و فقط دو یا سه بار آب آوردند و یکبار هم بعد از ملاقات با پزشک به من چیزی داده شد که مزه ترش و تلخی داشت. هر چه گفتم میل ندارم مجبورم کردند بخورم.

-اولین تلاش‌هایت برای مبارزه با جمهوری اسلامی کی بوده؟ آیا برای چنین دستگیری و شکنجه‌ای آماده بودی؟

-نمی‌­توانم دقیق بگویم ولی تا جایی که یادم می­‌آید، روسری سر نکردم و عکس‌­های بی‌حجاب من میان جمعیت زیادی از شاگردان با مقنعه وجود دارد. جامعه‌ای که جمهوری اسلامی می‌خواهد با تربیتی که ما شدیم بسیار تفاوت دارد و من تمایلی ندارم خودم را تغییر دهم اما جامعه را تغییر خواهم داد و به عنوان یک دهه­ هشتادی این توان را دارم! نه ساله بودم که کفش‌های اسکیت‌ام را که برای پایم کوچک شده بود فروختم و به همراه پولی که آن تابستان جمع کرده بودم تا کفش­‌های اسکیت نو بخرم به مادرم دادم تا دستگاه فتوکپی رنگی بخرد و با آن بیانیه­‌های شاهزاده و شب­‌نامه­‌هایش را چاپ کند…

 

 

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۲ / معدل امتیاز: ۳

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=302789