نقش زبان در اینکه خود را  بهتر بشناسیم؛ حرکت بی‌تأمل، واکنش و حرکت با تأمل، بیداری و آگاهی است

- زبان ایرانیان نه زبان فارسی، که زبانی خلط شده است. از این رو قضاوت‌شان در عرصهﻯ  نفوذ زبان فارسی باطل است زیرا هر کسی در پرتو تاریخ و تجارب خاص خودش می‌تواند دربارهﻯ  خویش قضاوت کند. این داوری باید به زبان فرهنگ بومی، فرهنگی که او در آن رشد کرده و تشخّص یافته، صورت بگیرد. ایرانیان هنگامی که در محیط بیگانه زندگی می‌کنند و گوشه‌ای از فرهنگ آن را ملاحظه و به دلیلی آنرا برمی‌گزینند، تصاحب می‌کنند، تجربه‌ای جمع‌ناپذیر با تجربیات قومی‌ خودشان می‌اندوزند. این تجربه، این جمع‌ناپذیری، آنجا که شناخته نشود  بی‌نظمی‌ عینی در اجتماع تولید می‌نماید و آنجا که شناخته گردد سبب درد و رنج و تأسف خواهد شد. این تأسف ولی چنانچه آگاهانه باشد می‌تواند نیروی نمّو و رشد اجتماعی و بلوغ سیاسی گردد.
- تاریخ شفاهی، خاطره‌نویسی، شعر و طنز و نقدهای این دوره حکایاتی از این ادعا و نشانهﻯ  ساختار خطی اندیشهﻯ ما ایرانیان هستند. ساختاری که گدای علّت و معلول است، ساختاری که با همهﻯ  منطق خود قدرت رفع فریب دستگاه حسّی را ندارد.
- زبان ما بعد از اسلام زبان شکست و زبونی، زبان احساس و عاطفه، زبان دلشکستگی و خواری، زبان گریه و زاری، زبان توسری خوردن و بردگی است. این زبان شادی نمی‌شناسد. این زبان بزرگی را متصوّر نیست.  این زبان زبان علم و فلسفه نیست. این زبان زبان شعر و شاعری، احساس بی‌تأمل و عواطف غیرمتعارف، غم و غصه، حکایت گل‌های پرپر شده است. این زبان زبان فرد است. این زبان زبان اجتماع نیست.

شنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۲ برابر با ۰۲ دسامبر ۲۰۲۳


نصرت واحدی – بیش از هزار سال سلطه‌ی اسلامی، بیش از چهار قرن حکومت شیعه همراه با کشتار و خونریزی تجربهﻯ  تلخی بوده که نه تنها زبان فارسی را متأثر از خود ساخته بلکه موجب جهت‌گیری زندگی فردی و جمعی نیز گردیده که یک جهت‌گیری روانی درمانده و بیگانه به تأمل و تعقّل و زندگی راستین است.

چرا که قرن‌ها خیانت بجای مبارزه، قرن‌ها انکار خود و قبول بیگانه و طرد بینشی انسانی، قرن‌ها دیوانه‌وار غافل از دنیا زیستن و خود را در پناه دینی که دین نیست قرار دادن، قرن‌ها در جهنم مکر و حیلهﻯ  فقیه و دستاربند و شیخ و زاهد و محتسب سوختن، قرن‌ها با قتل عام شهرهای مختلف ایران چون ری، هرات، خطهﻯ  خراسان و دامغان مواجه بودن، قرن‌ها با کور کردن مردم شهرهائی چون کرمان تمدن و فرهنگ را به لجن کشیدن، قرن‌ها برای فراموش کردن این مصائب به صوفیگری و درویشی پناه بردن، قرن‌ها دانسته نیکمردان جامعه را در شعلهﻯ  تهمت و افترا سوزانیدن، قرن‌ها زیر سلطهﻯ  شاهان و حاکمان به اصطلاح مسلمان سرکوب شدن و بازیچهﻯ  دست خان‌ها و ملاّکان و ثروتمندان و دولتمندان و استعمارگران بودن، گوئی کافی نبود که تأمل و تفکر کنیم، زندگی دیگری آرزو نمائیم، رنسانس ایرانی بجوئیم، رفرم مذهبی بخواهیم، تجددطلب شویم، متمدن گردیم، به درجه و مقام انسان معرفت حاصل نمائیم، علم اخلاق را از دریچه‌ای نو ببینیم، جامعهﻯ آزادگان را طراحی کنیم، زیستی صلح‌آمیز و قرین با خرد همکاری و همیاری و مسالمت و تحمّل در میان خود برپا سازیم.

نه! بجای اینها تقلید کردیم، انقلاب اسلامی خواستیم، انقلابی که پیر و جوان را دوباره به خاک و خون کشید. انقلابی که شرافت، کرامت، عزت و آبروی انسان را برد، انقلابی که زن‌ها و دختران ایرانی را در آتش ظلم و شعله‌های دیانتی دروغین کُشت و عفت آنها را لکه‌دار نمود، انقلابی که در آن فرزند والدین خویش را  به چوبهﻯ  دار سپرد، انقلابی که درآن پدر فرزند خود را به نام حق به ناحق لو داد، انقلابی که دوست و خویشاوند را دشمن و جاسوس و بیگانه با یکدیگر ساخت، انقلابی که چشمان پُر محبت مادران و عاشقان را در پشت میله‌های زندان و یا در گورستان در برابر تن‌های سوراخ سوراخ شده و شکنجه‌دیده به خون گریانید، انقلابی که چشم‌انتظاری و دلهره و ترس به میان مردم آورد، انقلابی که جامعه را به فقر و فحشا و دروغ و خیانت و رسوائی کشید، انقلابی که کشور را در صف تروریسم جهانی قرار داد، انقلابی که غرور و شخصیت و احترام را از افراد گرفت و آنها را بدنام کرد و در وجودشان تخم نفرت و انتقام و بی‌اعتمادی و بی‌اعتمادی کاشت، انقلابی که عشق را به کینه مبدّل ساخت، انقلابی که بسیاری از مفاهیم را بی‌معنی نمود، انقلابی که رجّاله‌ها را رجال کشور ساخت، انقلابی که نه معنی داشت و نه صداقت و مردانگی و مروّت و انصاف می‌شناخت، انقلابی که نه برای بزرگی بلکه برای تحقیر نه برای آزادی بلکه برای بندگی و اسارت نه برای دمکراسی بلکه برای استبداد و خودکامگی ظهور کرد. این وجوه انقلاب که خود بر تجربه استوار است، بیان ساختار فکری جامعهﻯ  امروزی ما ایرانیان نیز شده است.

چنین ساختاری ولی فقری معنوی است، فقری که از زبان فارسی بر می‌خیزد، فقری که نه تنها در معانی که در صرف و نحو و بلاغ زبان نیز دیده میشود. امروز بسیاری از کلمات یا بی‌معنی و یا در معنا و ترکیب و کاربرد دگرگونی اساسی پیدا نموده‌اند. مثل سیاست، مثل اخلاق، مثل طبقه، مثل جامعه، مثل انسانیت، مثل عدالت، مثل مروّت، مثل انصاف، مثل همدلی، مثل همیاری، مثل همکاری، مثل دوستی، مثل خویشاوندی، مثل مشارکت، مثل معاونت، مثل شاگردی، مثل استادی، مثل مردم‌سالاری، مثل دیوان‌سالاری، مثل امانت، مثل دیانت، مثل خیانت، مثل حکومت.

در مجلسی صحبت از مردی بود که قبل از انقلاب نه بضاعتی و نه سوادی داشت و امروز برج دارد، قصر دارد، صدها بلیون تومان حساب بانکی دارد و… دوستی شریف، خیلی جدّی اظهار داشت، «خوب مرد زرنگی بوده که به اینجا رسیده است». دیگران نیز سکوت اختیار کردند و چیزی بر زبان نیاوردند. این برداشت از مسائل جامعه، تنها عوضی گرفتن معنی کلاهبرداری و تاراج بیت‌المال و زیرپا گذاردن قوانین و ظلم و نابرابری با معنی زرنگی نیست که باری مثبت دارد، بلکه بیان ساختار تفکری است که به قانون جنگل بیشتر از قانون در جامعهﻯ  مدنی بها  می‌دهد که برابری و برادری و عدالت جوهر آن است. در این تفکر، مذهب را وسیله کردن و مکر و حیله را به خاطر تأمین منافع شخصی به کار بستن، به زرنگی تعبیر می‌شود. تفکری که مربوط به امروز نیست بلکه ساختار آن تاریخی و به هر حال ارثی، تربیتی- فرهنگی است. داستان‌های ملاّ نصرالین چون «دیگی که سر زا رفت» و یا «آهن‌هائی را که موش خورد» همه نمونه‌هائی از این زرنگی‌هاست.

خودشناسی در فرهنگ ما ایرانیان، چه قبل و چه بعد از اسلام، بنیادی اسطوره‌ای داشته است. دانستن و توانستن مرحمت کردگار بوده، کردگاری که همهﻯ  بندگان خود را از یک خشت نمی‌سازد. به بعضی‌ها لطف و مرحمت بیشتری دارد. پادشاه آنست که فرّ ایزدی دارد، فرّی که جمع همهﻯ  دانائی‌ها و توانائی‌هاست، فرّی که جهتی از بالا به پائین دارد و نظام هرمی‌ جامعه را در تناسب با مناصب تولید می‌کند. ملاحظه می‌شود که تنها کلمهﻯ  «دانستن» چه ساختار اجتماعی خاصی را می‌تواند به وجود آورد. «دانستن» اگر رنگ متافیزیکی نداشته باشد، به دانستن انتقادی می‌انجامد و اساس جامعهﻯ  عقلائی– مدنی می‌شود. یعنی تعیین‌کنندهﻯ مدرنیته و  نه عقب‌افتادگی می‌گردد.

بعد از اسلام فرّ ایزدی به سایه خدا، قبلهﻯ  عالم مبدّل شد که با کمک فقها باید در روی زمین کار دنیائی را سر و سامان بخشد، فقهائی که در هنگام خلقت به طلا اندود شده‌اند و از این رو آنها نایب حقّ در دنیای خاکی هستند. پس چه برزگران چه صنعتگران و تجار و کسبه همه زیر چتر حفاظت پادشاه- فقیه قرار گرفتند و فهم و ارادهﻯ  مستقّل خود را باختند. آنگاه مذهب تنها و تنها حامل فرهنگی که مدعی دارا بودن نهاد اخلاق مطلق و بلامنازع است نیز شد. به ویژه دعوا و کشمکش‌های بعدی را که میان فلسفه و مذهب بروز نمود، شیعه  اثنی عشری با وارد کردن نظام آیت‌اللهی خود به پایان رسانید و موقوف کرد. بدین معنی که آنها تئوکراسی یا فقاهت را تنها مرجع فهم و ارادهﻯ  عامه نمودند  و با این روش تمرین فهم و حرکت را که تصمیم باشد از مردم گرفتند یعنی همان عنصری که موجب رشد اساسی اجتماع در غرب گردیده است. پس دگرگونی امروزی معانی را نیز باید از دید امور فقاهتی نگریست، همان اموری که لفظ و زبان ویژهﻯ  خود را دارد و سمانتیک زبان فارسی است.

به ویژه باید توجه داشت که قضاوت چپ‌ها و روشنفکران انقلاب‌زده چه امروز و چه دیروز دربارهﻯ  جامعهﻯ  ایران، قضاوتی با توجه به موازین و عناصر مدرن تفکر غربی است که خود برآمده از تجارب ایشان است. تجاربی که برای مردم ایران بیگانه است.

به عبارت دیگر زبان ایرانیان نه زبان فارسی، که زبانی خلط شده است. از این رو قضاوت‌شان در عرصهﻯ  نفوذ زبان فارسی باطل است زیرا هر کسی در پرتو تاریخ و تجارب خاص خودش می‌تواند دربارهﻯ  خویش قضاوت کند. این داوری باید به زبان فرهنگ بومی، فرهنگی که او در آن رشد کرده و تشخّص یافته، صورت بگیرد. ایرانیان هنگامی که در محیط بیگانه زندگی می‌کنند و گوشه‌ای از فرهنگ آن را ملاحظه و به دلیلی آنرا برمی‌گزینند، تصاحب می‌کنند، تجربه‌ای جمع‌ناپذیر با تجربیات قومی‌ خودشان می‌اندوزند. این تجربه، این جمع‌ناپذیری، آنجا که شناخته نشود  بی‌نظمی‌ عینی در اجتماع تولید می‌نماید و آنجا که شناخته گردد سبب درد و رنج و تأسف خواهد شد. این تأسف ولی چنانچه آگاهانه باشد می‌تواند نیروی نمّو و رشد اجتماعی و بلوغ سیاسی گردد. درست این موضوع اساس ایراد من به مخالفین شاه است، که نخواستند بدانند که زبان وسیلهﻯ  بیان تجارب است و تجارب باید در زبان متبلور گردند تا همیشه در حضور ذهن باشد.

پیش از رضاشاه  در ایران تجربه‌های اجتماعی برآمده از مسجد و مکتب، شاگردی و قرآن‌خوانی، ترکه زدن و مداد لای انگشتان گذاشتن، درویشی و صوفیگری، قداره‌بندی و چاقوکشی، سهم امام‌پردازی و زیارت، دخیل و دعا، داروغه‌بازی و شبگردی، راهزنی و لوطی‌گری، خان‌بازی و قبلهﻯ  عالم‌بینی، فلکه و چهارمیخ، قاضی شرع و حاکم بی‌رحم بود.

درست این تجارب که متناسب با نظریه‌های دینی بود سبب وسعت زبان فارسی نیز شد. زبانی که از هند تا ترکیه  به عنوان زبان شعر و احساس، زبان دربارها، زبان جنگ و صلح و نقّالی آوازه داشت.

امروز وضع دگرگون شده است. تجربه‌ها با فیلم‌های غرب وحشی شروع می‌گردند و به مسلسل و نارنجک به دست‌بگیری، ترور و قتل، کمیته‌بازی و پاسدارمنشی، حزب‌الله و انصارالله‌بودگی، زندان‌ها و انواع شکنجه‌ها، بنیادهای مستضعفین و معلولین جنگ، مفتخوری و ارتشاء، فحشا و خیانت، جمهوری اسلامی و ملاهائی که همزمان داروغه و قاضی و مدعی‌العموم‌اند ختم می‌شود.

با این حال باید توجه داشت که هر کلمه یا مفهومی‌ به تنهائی لخت است؛ خالی است.

جان کلمه یا معنی آن، از یکسو با تجربهﻯ  انسان و از سوی دیگر با مفاهیم دیگر ربط دارد. به عبارت دیگر در هر زبانی خصوصیات فردی و جمعی و قومی‌ متفقأ قرار دارند. آنچه هنگام هر تجربه و شناختی یک پیش‌داوری به وجود می‌آورد، پیش‌داوری‌ای که لزوم هر شناخت و معرفتی است. پس باید گفت: «معنی عناصر تفکر یعنی تصوّر، تابع برداشت‌هائی است که طی سال‌ها تجربه در زبانی زنده جلوهﻯ  اشتراکی یافته است».

برای درک ساختار زبان  روزمره و رابطهﻯ  کلمات با واقعیات اجتماعی می‌توان به روایت ادبیات رجوع کرد. مثلأ روایت  صادق هدایت   از کلمهﻯ «بو» چنین است: «بوی عرق تن، بوی ناخوشی‌های قدیمی، بوی دهان، بوی پا، بوی تند شاش، بوی روغن خراب شده، حصیر پوسیده، خاگینهﻯ  سوخته، بوی پیاز داغ، بوی جوشانده، بوی پنیرک و مامازی بچه، بوی اطاق پسری که تکلیف شده، بوی مرده و یا در حال نزع…»

اینها همه بوهائی در اینجا و حالا هستند. بوهائی خاص، بوهائی که زمانی و مکانی‌اند، بوهائی که خود بو نیستند بلکه مواردی از بو هستند، بوهائی که مصداق وجودی خارجی هستند. بوهائی که قادرند در ذهن نیز وجود پیدا بکنند، آنچه تصوّر خوانده می‌شود، بوهائی که به نام در می‌آیند و به این شکل وجود نوشتاری به خود می‌گیرند. اما امروز موارد دیگری هم از «بو» وجود دارد که از نظر اقتصادی پُراهمیت‌ترند. مانند بوی مصنوعی در فروشگاه‌ها که برای وسوسهﻯ  مشتری به خرید برپا می‌سازند. این کاربرد «بو» مربوط به دوران تسلط سرمایه‌داری آزاد است.

ملاحظه می‌شود که کاربرد هر واژه، مانند «بو» یا «انتخابات»، در زبانی زنده چقدر اهمیت دارد. به قول ویتگنشتاین  مورد استعمال معمول و متداول هر کلمه‌ای در زبانی اشتراکی، شرایط درک معنی آن را فراهم می‌کند. مثلأ تصوّری که از دیدن یک تاس در ذهن به وجود می‌آید، بدون معلوم نبودن مورد استعمال آن هیچ درک و بصیرتی را در ناظر تولید نمی‌کند. این مورد استعمال ولی الزامأ در جملات دیگری بسته‌بندی شده‌اند که درواقع بخشی از ساختار فکری یک جامعه هستند.

پس هر کلامی‌، خواه یک لفظ و خواه یک فراز، به تنهائی بی‌جان است، بی‌معنی است. اما هنگامی‌ که آن را در گفت و شنودی و یا نوشته‌ای به کار می‌بریم، معنی آن در رابطه با کلام‌ها و فرازهای دیگر عریان می‌شود.

از اینجا معلوم می‌گردد که هر کلمه‌ای سه وجه دارد که به ترتیب عبارت از مورد استعمال، طرز به کار گرفتن در جملات، و منظور آن است که نتیجهﻯ  اثر متقابل فرد– فرد و فرد– محیط است.

به این ترتیب باید گفت که بازی زندگی، درواقع بازی زبانی است. در این بازی، ساختار زبان که همانا ساختار تفکر است در جریان رشد و تکامل حیات اهمیت بسزائی دارد.

ساختار زبان فارسی

ساختار زبان فارسی، یا ساختار اندیشیدن ایرانیان، با ساختار زبان کشورهای غربی فرقی اساسی دارد. در زبان فارسی مسئلهﻯ  تصمیم‌گیری در آخر و در زبان غربی در ابتدا عنوان می‌شود که درواقع انعکاس طفره رفتن و عملی را موکول به شرط و شروطی نمودن و تعارف و لفافه‌گوئی روزمره در جامعه است. بدون شک اینگونه اندیشیدن رابطهﻯ  تنگاتنگ با «گمان به سرنوشت» دارد. پس بر حسب اینکه برخورد انسان با طبیعت چه باوری را در درونش متبلور سازد، این باور پیش‌فرض همهﻯ  تجربه‌های بعدی می‌گردد که به صورت کلام به بیرون تنوره می‌کشند تا بطور فراگیر غولی را به نام زبان به وجود آورند. زبانی که بر این بنیاد، خود گویای حالات درون و بیرون آدمی‌ می‌شود. این باور می‌تواند گمان به سرنوشت و یا گمان به اختیار باشد.

گمان به سرنوشت به مطلق‌انگاری می‌انجامد و خیال را تک‌بعدی می‌کند، آنچه امروز بر آن رقم بطلان زده‌اند. چنین خیالی اگر  بر کار جامعه حاکم گردد، آنوقت هیچگاه نمی‌توان تصمیمی‌ مناسب اوضاع و متعادل با ضرورت‌ها و موازین جامعه و بدون توّکلی متافیزیکی، گرفت. در حالی که گمان به اختیار، اندیشه را چند بُعدی می‌سازد و به زبان امکان اشتقاق و توسعهﻯ  چندبُعدی می‌دهد تا نمایشی از دنیای وجود باشد.

در هر زبانی فونکسیون‌ها یا عملکردهای مختلفی به وجود می‌آیند تا از یکسو معّرف کردارها و گفتارها باشند و از سوی دیگر مکالمهﻯ  اجتماعی را ممکن سازند. آنچه به مرور زمان و وابسته به احوال جامعه و در بُعد پیش‌داوری تاریخی تولید شده است. این فونکسیون‌ها عبارتند از جهت‌گیری در مباحثه (تشریح، تأویل، ادعا، پاسخ و پرسش، رد کردن و یا قبول کردن)، حکم صادر نمودن (داوری، تخمین، گناهکار یا بی‌گناه شمردن، ارزش‌دهی)، اقتدارجوئی (امر کردن، نظم دادن، تقاضا نمودن، پیشنهاد، پند و اندرز)، وظیفه‌ای را به عهده گرفتن (عهد کردن، ضمانت نمودن، قرارداد بستن) و تبعیت از رسوم اجتماعی (معذرت‌خواهی، تبریک و تسلیت‌گوئی، انتقاد، تحسین، تشکر) که میزان وسعت و بُرندگی آنها تابع  باور جامعه به جبر یا  اختیار است.

به گواهی تاریخ، جوامع سنتی– مذهبی همیشه تک‌بعدی یا به زبان ریاضی، خطی می‌اندیشند. نگاه کنیم اینهمه تاریخ و حکایت‌نویسی، اینهمه خاطرات و روایات، اینهمه شرح و تفسیر وقایع و احوال افراد که در این چند سال اخیر در ایران و خارج نوشته شده مگر چیزی به غیر از نمایشی از یک تفکر یک‌بُعدی است؟

هر تحلیلگری در پی تفسیر و تشریح وقایع و مسائلی است که به خیال خودش چون سلسلهﻯ  زنجیری بهم وصل‌اند. به تجربه ولی معلوم گردیده، که تحلیلگران از یکسو نمی‌توانند و نمی‌خواهند مسائل را در صورت کُّلی‌اش ببینند و از سوی دیگر به عمق دلایل و اصول منطق، به ویژه منطق برازندهﻯ  موضوع مورد بحث خود توجه ندارند. به این جهت پیدا کردن علّت زیر و رو شدن جامعه و بروز این انقلاب خانمانسوز که جای عدالت و آزادی و دمکراسی نشسته است، با تحلیلگری، یعنی تفکری یک‌بُعدی، نه تنها حاصل نمی‌شود که بر عکس، مسانل گذشته را پیچیده‌تر خواهد ساخت. برای چنین کاری ما نیاز به تفکری چندبُعدی داریم، تفکری که در فرهنگ کنونی ایران نمی‌تواند جا باز کند. تاریخ شفاهی، خاطره‌نویسی، شعر و طنز و نقدهای این دوره حکایاتی از این ادعا و نشانهﻯ  ساختار خطی اندیشهﻯ ما ایرانیان هستند. ساختاری که گدای علّت و معلول است، ساختاری که با همهﻯ  منطق خود قدرت رفع فریب دستگاه حسّی را ندارد. خورشید با وجود تئوری جاذبه باز هم بر لب بام بالا می‌آید و یا پائین می‌رود و چشم به علّت ساختار خود همیشه همه چیز را معکوس می‌بیند.

از این مختصر چنین بر می‌آید که بزرگترین مشکل جامعهﻯ  ما، در مشکل زبان، یعنی زبان فارسی نهفته است. زبانی که با آن گفتگو می‌کنیم. زبانی که با آن شکل عالم و رموز کردگاری را بیان می‌داریم. زبانی که می‌تواند تصوّرات، تجربه‌ها، سنت‌ها، هنجارها را شرح دهد. زبانی که می‌تواند زبان صوری نیز بشود. زبانی که می‌تواند نظریه‌ها و قوانین و واقعیات را توصیف کند. زبانی که می‌تواند وضعیت‌ها را به لفظ درآورد. زبانی که زبان استنتاج است. زبانی که زبان تعمیم است. زبانی که زبان تفکیک و وحدت، استقلال و  وابستگی است. زبانی که زبان قضاوت و محک و قیاس و سنجش است. زبانی که زبان تفسیر و تعبیر و انتقاد و استدلال است. زبانی که زبان پذیرش و طرد است. زبانی که زبان تمام‌گرائی و کاهش‌گرائی است.  زبانی که زبان قهر و محبت است. زبانی که زبان احساس و عاطفه و شعر است. زبانی که فرق‌ها و اختلاف‌ها را می‌شمارد. زبانی که مفهوم می‌شود، مفهومی‌ که ابزار تفکر است. زبانی که دلال فهم است. زبانی که با معرفت آدمی‌ گره خورده است. زبانی که همراه شرایط روزگار، وجود اجتماعی‌مان را می‌سازد و روان‌مان را می‌تند. روانی  که زبان را بازسازی می‌نماید. روانی که به صدا ساختار زبانی می‌دهد. روانی که فکر و ذکر را صورت می‌بخشد و اراده را آغازگر عمل می‌کند. روانی که با زبان پرورش می‌یابد و بزرگ می‌شود.

به واقع زبان، یعنی مجموعه‌ای از کلمات و قواعد لغوی و صرفی و بلاغی، نمایشی از ساختار روان یک ملّت و یا قومی است که آن را ساخته و به کار می‌برد. این روان  در چهرهﻯ  زبان (زبان هنر نیز ساختار خود را دارد) قدرت خویش  را می‌نمایاند. قدرتی که قدرت زبان است. توانی که نهفته در امکاناتی است که در معانی و قواعد زبان قرار دارد و آن را می‌بافد و ستبر می‌کند. این بافت نمی‌تواند خارج از بافت روان انسان اجتماعی شده باشد. از این رو این توان، توانی اشتراکی است. زیرا این روان، این من، که به هر چیزی هویت می‌دهد، با دیگران و با خودش به وسیلهﻯ  زبان به گفتگو می‌نشیند.

به عبارت دیگر زبان واسطهﻯ  انتقال هویت چیزهائی است که در افراد مختلف به وجود آمده‌اند. گرچه این چیزهائی که بر ذهن‌های مختلف اثر گذارده و هویت یافته‌اند، هم‌منشأ و هم‌نهادند، ولی اینها تنها یک کُپی، یک نسخه، آنهم نسخه‌ای بیوفیزیکی بیش نیستند. نسخه‌هائی فردی، نسخه‌هائی نابرابر، نسخه‌هائی که با هم نمی‌توانند مقایسه شوند تا هم‌شکلی‌شان برملا گردد. این وفاق، این همسانی را زبان یا به گفتهﻯ «فرگه»،  معنی می‌آفریند که گونهﻯ  تظاهر آن چیز است. آنچه عینیت دارد، آنچه هویت آن چیز است و در همهﻯ  ذهن‌های به‌خصوص بطور تاریخی و در عمل با تکرار مداوم شکل گرفته و قوّهﻯ  مشترک این ذهن‌ها شده است. از اینجا معلوم می‌شود که زبان، رابط میان نظریه و عمل است و همزمان با کمک قواعد خود، شکل فزونی گرفتن واقعیات اجتماع نیز هست. به این دلیل ساختار زبان از یکسو مشابه ساختار روان فردی و از سوی دیگر بیان گونهﻯ  اندیشیدن و چگونگی اراده و جهت‌گیری اجتماعی یک ملّت و یا قوم است.

به‌واقع این زبان است که دنیا را معنی می‌کند و به تملک ذهن در می‌آورد. از این رو دنیائی که زبان از آن صحبت می‌کند دنیای کردگاری نیست. این دنیا دنیای ساخته و پرداختهﻯ زبان است. درست از اینجا، از این اشتباه، از این دید غیرحقیقی که یک کابوس، یک خیال، یک کژبینی است، بیماری روانی جامعهﻯ  ما شروع می‌شود.

زبان ما بعد از اسلام زبان شکست و زبونی، زبان احساس و عاطفه، زبان دلشکستگی و خواری، زبان گریه و زاری، زبان توسری خوردن و بردگی است.
این زبان شادی نمی‌شناسد.
این زبان بزرگی را متصوّر نیست.
این زبان زبان علم و فلسفه نیست.
این زبان زبان شعر و شاعری، احساس بی‌تأمل و عواطف غیرمتعارف، غم و غصه، حکایت گل‌های پرپر شده است.
این زبان زبان فرد است. این زبان زبان اجتماع نیست.
این زبان زبان قدسیت و مطلقیت است.
این زبان زبان شهادت و سینه‌زنی و غربت است. ما همه نسبت بهم غریبیم و با وجود همزبانی یکدیگر را نمی‌شناسیم. وگرنه این همه آزار و اذیت بهم روا نمی‌داشتیم.
آری، این زبان زبان جبر و نه اختیار است.
این زبان زبان باید‌ها و نه شایسته‌هاست. این زبان زبان امر و نهی و نه قانون است.
این زبان نه زبان مساوات و برابری که زبان نظم از بالا به پائین، نظمی‌ هرمی‌ است.
این زبان نه زبان آزادی که زبان نوکری است.
این زبان نه زبان اجتماع که زبان جماعت است.
این زبان نه زبان زنده‌ها که زبان مرده‌هاست.
این زبان نه زبان نسبیت که زبان تکبیر است.
این زبان نه زبان راستی که زبان کتمان حقیقت، پرده‌پوشی و غلو و چاپلوسی و تملّق است.
این زبان نه زبان حریت و انسانیت که زبان بی‌حقّی و بندگی و اسارت و بی‌عدالتی است.
این زبان نه زبان مهر و محبت که زبان شکنجه و سرکوبگری، زبان تنفر و انزجار، زبان بیهوده‌گوئی و یاوه‌سرائی است.
این زبان نه زبان واقع‌‌بینی و عقل و خودآگاهی که زبان دعانویسی و رمالی و رجالی است.
این زبان نه زبان ابتکار که زبان تقلید است.
این زبان نه زبان تشویق که زبان سرزنش و تنبیه است.
این زبان نه زبان ادب و احترام و مروّت و انصاف و هم‌رأیی که زبان خشونت، بی‌ادبی، بی‌آبروئی و زور و ستم و خودرأیی است.
این زبان نه زبان «بفرمائید»، «اجازه دارم»،  «ممکن است»، «گفته‌های منطبق بر نقطه نظرها» که زبان «بتمرگ»، «خفه شو»، «دورویی» و «گفته‌های کنایه‌آمیز» است، گفته‌های هفت شهر عشق، گفته‌های جادو و جنبل و طلسم و دعا،  گفته‌های فال و استخاره و خط و خال، گفته‌هایی که حاکی دیدن جمال یار در ماه و در تنور خانهﻯ  قمرخانم‌اند.
این زبان زبان فردوسی و سعدی و حافظ و مولانا هم نیست که چون ستاره‌ای در آسمان شعر و ادب جهانی بدرخشیدند و آثاری را برجای گذاشتند که چون تجربه نبودند هیچگاه باعث رشد اجتماعی و رفع صغیر بودن مردم، یعنی روشنگری در ایران نشدند و نتوانستند جلوی ترور و قهر و نفوذ و هجوم زبان شیعه‌گری را بگیرند.
این زبان نه زبان تحرّک که زبان سکون است، نه زبان نسبی که زبان مطلق‌نگری است.

می‌بینیم که ساختار فکری جامعهﻯ  ما مربوط به امروز و دیروز نیست. این ساختار یک ساختار تاریخی است که دین بطور کلّی در ایجاد و دخل و تصرف در آن نقش اساسی داشته و  فردا را بر پایه دیروز شکل داده است.

به این ترتیب این زبان است که به ما از گهواره تا گور شکل می‌دهد، روان‌مان را می‌تند، ساختار جامعه را تعیین می‌کند و طراح دین و سیاست و حکومت می‌گردد و آنها را معنی می‌کند. اما هر بافت و ساختاری، چون ساختار فقاهتی زبان ما که همانا سمانتیک آن است، آزادی ترکیب عناصر متشکلهﻯ  خود را محدود می‌سازد و آنها را در دژخیم مناسبات و ملاحظات و متعینات خویش به بند می‌کشد و قدرت رهائی و اختیار ترکیبی نو را از آنها می‌ستاند.

در این راستا چندی پیش به هنگام خواندن یادداشت‌های علم، جلد سوّم به ویرایش علینقی عالیخانى ، به جملاتی برخورد نمودم که بیان چنین ساختار کلّی فکر و اندیشهﻯ  تاریخی ما هستند.

این یادداشت‌ها سندی تاریخی نیست. این نوشته شرح وقایع هم نمی‌تواند باشد. زیرا باید درستی آنها ابتدا معلوم گردد. اصالت این خاطره‌ها نیز هنگامی‌ می‌تواند مورد پذیرش قرار بگیرد که اصل آن را در کنار خود داشته باشد. این یادداشت‌ها  تعبیرات و برداشت‌های شخصی را نشان می‌دهد که استقلال فردی ندارد و نسبت به جریانات مملکتی بی‌تفاوت نیست. از این رو تأویل تاریخی یعنی هرمنوتیک  نیز نمی‌تواند باشد، بلکه مادّهﻯ  خامی‌ برای یک بررسی سیستماتیک است. گرچه در این یادداشت‌ها نکات نادرستی نیز ملاحطه می‌شود  اما در اینجا ساختار زبانی آن مورد توجه است. ساختاری که در چارچوب تفکری «ولی‌نعمتی» از یکسو و «حقانیت پادشاهی» از سوی دیگر قرار دارد و حاکی از گونهﻯ  فکر و شعور تاریخی- اجتماعی ماست.

توجه کنیم: در چارچوب تفکر سیاسی غرب، هیچکس نمی‌تواند دخالت‌های شاه را در کار مملکت درست بداند و آن را تأئید کند. اما این ایراد اساسی تنها متوجه شاه نیست بلکه ایرادی به ساختمان جامعه و اندیشهﻯ  اجتماعی متبلور شده در زبان آن است. زبانی که به‌واقع پارادیگما، یعنی چارچوب اساسی تفکر و زندگی اجتماعی و خودساماندهی آن است. چارچوبی که جهان‌بینی و نظام ارزشی و سنتی و تجربه‌های یک قوم در آن متبلور می‌شوند. پس باید پروژهﻯ  دگرگونی بنیادی کشور، نه تغییر رژیم و براندزی شاه که تجدید نظر در این پارادیگما می‌بود. اما مادامی که ما میان خود و آن دیگران، آنها که ساماندهی جامعه‌شان بر بنیاد پارادیگمای دیگری استوار است، تمیز و تشخیص ندهیم، تشخیصی که به زبان درآید، تشخیصی مفهومی‌ برای خودشناسی گردد، متضرر و هویت‌باخته می‌شویم.

درست همین هویت‌باختگی که نتیجهﻯ  قبول پارادیگمای قوم بیگانه بود، دیروز ما را «مدوسا»  ساخت تا نگاه‌مان هر چیزی را که نمی‌پسندیم بکُشد. اما چهرهﻯ  روزگار بعدی، خیلی زود آئینهﻯ  پارادیگمای پیشین‌مان شد که چون بر آن نظر افکندیم خاکستر شدیم و تراژدی تاریخی برجای گذاشتیم. این تراژدی ولی در ایران معنی وارونه یافت. چون در غرب تراژدی، قدمی‌ از پرستش (کولت) به سوی سیاست است، در حالی که در فرهنگ ایران تراژدی قدمی‌ از سیاست به سوی پرستش است.

ولی این هویت‌باختگی و کژخیالی  زبان را از تکلّم باز می‌دارد. این بازماندگی نه به خاطر عظمت مطلب که به خاطر این است که انسان می‌خواهد در اینباره چیزی بگوید ولی نمی‌داند چگونه و از کجا شروع بکند. مشکلی که نشانهﻯ  قابلیت و قدرت ذهن است، ذهنی که سعی دارد برای هر چیزی لفظی و معنی بسازد. ولی مفهوم‌سازی هیچگاه در ایران آسان نبوده است زیرا دین و استبداد منگنه‌وار بر آن اثر گذارده‌اند.

به هر حال زبان بازمانده از سخن، نیز خود بیانی و علامتی است که بازتابش به بیرون با تأخیر صورت می‌گیرد. کسی که به گریه می‌افتد، حالت درون خویش را به زبان گریه اظهار می‌دارد. غالبأ در چنین مواردی بین آنچه درک می‌شود و حرکت (گرییدن) جدائی یا فاصله افتاده است. به اینگونه فرآیند «درک– حرکت» بیداری یا آگاهی گویند، چیزی که بطور مداوم بی‌توجه به معنی آن در اذهان جاری است.

جوانان کشور چون می‌دانند حکومت به آنها ظلم و ستم روا می‌دارد شورش می‌کنند. این حرکت، این عمل نشانهﻯ  بیداری و آگاهی آنها به این مهم است. مهمی‌ که علّت و سبب همهﻯ  ناخوشی‌ها و بیماری‌های اجتماعی ماست. اما در اصل حامل چنین فراگردی زبان است، سخن است. سخنی که علامت حالت درون و گرایش‌های رفتاری آدمی‌ است. سخنی که گویای جهت‌گیری‌ها و عکس‌العمل‌هاست. انسان آنچه را که درک می‌کند به صور مختلف به زبان می‌آورد. در شعر، در مقالهﻯ  روزنامه، در اعتراض، در شبنامه، در مصاحبه، در یک نطق، در یک گردهمائی و یا در سکوتی که علامت رضامندی و یا مخالفت است.

پس زبان مظهر کردار آدمی‌ است، کرداری که با کردار فیزیکی فرق دارد. یعنی وقتی در اعلامیه‌ای نوشته شده که «رفقا جمع شوید» این جمع شدن تنها تقاضائی برای گرد هم آمدن و نه خود آن است. درست به این دلیل میان گرفتن اعلامیه، یعنی تقاضا، و حرکت یعنی جمع شدن فیزیکی، همیشه فرصت تأمل وجود دارد. حرکت بی‌تأمل، واکنش و حرکت با تأمل، بیداری و آگاهی است.

گرچه مسئلهﻯ  فساد و چپاول بیت‌المال در هر نظامی‌ و در هر دورانی وجود داشته و دارد اما چگونگی این امر و الفبای آن که به هر حال برآمده از تجربیات مردم است، تابع میزان اعتبار اصول اساسی انصاف و رواداری است. مفاهیمی‌ که سمانتیک زبان آنها را تفته کرده است. اصطلاحات باج سبیل، دزد سرگردنه، سبیل چرب کردن، لخت کردن، کلاه سر کسی گذاشتن، از کیسهﻯ  خلیفه بخشیدن، لوطی‌خوری، سهم امام و غیره خارج از زبان عرفی ما نیست که سمانتیک آن جوهر دینی دارد. به این دلیل نیز هیچ حکومـتی نمی‌تواند آن را مهار کند مگر اینکه پارادیگمای جامعه دگرگون شود.

در دمکراسی مسئله «واقعیات» یا «حقایق زندگی» و فشار بر آن از سوی «اعتبار» که نتیجه انتخابات است اگر  «زبان» بطور کلّی «پیکر» عقل باشد «معنی دیگری به خود می‌گیرد.  یعنی هنگام هماهنگ کردن کردارها (تعامل) فصاحت زبان این فشار را ملزم  به حفظ نظم اجتماعی، رعایت احوال دنیای زندگی، مدد دادن به رشد طبیعی مؤسسات و احترام به حقوق مردم می‌کند تا شالوده دولت استوار بر خود بماند.

این چارچوب، شرط هرگونه دگرگونی در نظام آینده کشور ایران است.

*پروفسور دکتر نصرت واحدی فریدی فیزیکدن و استاد سابق ریاضی و فیزیک در دانشگاه صنعتی آریامهر («شریف»)، دانشگاه تهران و دانشگاه مونیخ دارای کتاب و مقالات فراوان در زمینه‌ی فلسفه و سیاست بر اساس پژوهش‌های ریاضی و فیزیک است.

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۳ / معدل امتیاز: ۴٫۷

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=336460