چنگیز امیری – سردبیر خستگیناپذیر روزنامه وزین «کیهان لندن»، خانم بقراط ؛ این براستی الاهه خردمندی و ایستادگی، نه فقط در برابر ارتجاع سیاه حاکم، بلکه به قول عطار این «شیر بیشه تحقیق»(۱) و سدشکن تابوهای سرخ بلشویکی؛ در بیمارستان نوشت که «این آخرین سرمقالهای است که برای کیهان مینویسم» و «من درد در رگانم، حسرت در استخوانم، چیزی نظیر آتش در جان پیچید، سرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد، تا قطرهای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم. از تلخی تمامی دریاها، در اشک ناتوانی خود ساغری زدم(۲).»

هرگز در زندگی مدیحهسرای کسی نبودهام؛ اما اگر به آن یقین برسم که در جایی، کسی در تاریخ این سرزمین برای رستگاری جامعه و به هزینه زخمهای روحی و روانی و جسمی، تابوها را شکسته و راه را برای آیندگان هموار کرده بی هیچ تردید و بیتوجه به هزینهها، به ستایشش مینشینم.
من یکی از هزاران ایرانیانی هستم که از بسیاری تابوها گذشتهاند. اما فرق است بین کسی که به یاری دیگران از تابوها میگذرد با کسانی که شیردلانه و صفشکنانه در خط اول تابوشکنی بوده و راه را هموار کردهاند.
تابوها در زمره ممنوعهها/ حرامها /ناپسندها و در یک کلام قوانین نانوشتهای هستند که صحبت در موردشان ممنوع و در ناخودآگاه روان جمعی جامعه چنان نهادینهاند که حتی فرد در تنهایی خویش نیز جرأت به پرسش گرفتنشان را ندارد. و چنان هراس آورند، که تردید درباره اشان عرق سرد بر تن انسان مینشاند.
تابوها قوانین نانوشتهای هستند که بسی برتر از هر قانون نوشتهای عمل میکنند چرا که پاسدارانش جهل انسان و مجریانش نه گزمهگان دولت و دستگاه قضایی که خودآگاه و ناخودآگاه فردی و جمعی خود ماست.
وقتی هواپیما از باند فرودگاه مهرآباد برخاست و خلبان شاید برای خاطر من یک بار دیگر بر فراز تهران دوری زد، سیل اشک بود که پیاپی از دیدگانم فرو میریخت. من به خوبی میدانستم که این شاید آخرین باری باشد که سرزمین محبوب و دماوند زیبا را میبینم، و این پردههای دمادم اشک وداع با میهن است.
با روحی رنجور و زخم دیده ایران را ترک میکردم. دیر زمانی نبود که از بند رسته بودم. در اثنایی که در زندان بودم سه تن از عزیزانم در جنگی نابرابر با حکومت بخاک افتادند و در ضربهای سراسری که بر پیکر تشکیلات وارد شد، سه عزیز دیگر دستگیر و به جوخههای اعدام سپرده شدند.
در حالی ایران را ترک میکردم که شیرازه خانواده از هم پاشیده بود و کار ما شده بو برگزاری عزایی در پی عزایی دیگر.
وقتی برای بار دوم و در مراسم یادبود یکی از همان عزیزان مجددا و برای بار دوم دستگیر و به انفرادی منتقل شدم، در کنج سلول انفرادی برای اولینبار به صورت جدی به نظاره ویرانههای به جا مانده از سیلاب انقلاب نشستم و افکاری پیاپی از ذهنم می گذشت که این سیلاب، سیلابی که هستی ما را برد از کجا نازل شد؟ چرا خانه ما در مسیر سیلاب بود؟ آیا ما به اشتباه خانه را در مسیل سیلاب ساختیم یا این سیلاب منشاء دیگری داشت ؟
تحول از سوالی که آیا خانه در مسیل سیلاب بود به اینکه آیا سیلاب منشاءای غیر از مسیل داشت، سوالی بنیادین بود و میرفت تا با تابوهایی نگرشی در بیافتد.
اولینبار که جرقه سوال و به پرسش گرفتن تابوی تشکیلاتی و ایدئولوژیکی در ذهنم زده شد، سوال نه برای گذاراز «ایمان ناپرسای » ایدئولوژی لنینی، بلکه سئوال از تاکتیک و عملکرد شاید ناصحیح سازمان بود. در خیال خویش به دنبال راهی بودم تا در دام سئوال بنیادین نیافتم و با مطرح کردن سوال فرعی که عملکرد غلط سازمان و احزاب چپ مسبب آن بود بود پرهیز داشتم تا دام غلط بودن نگرش ایمانی چپ در بنیاد نرسم. نمیدانم این گفته از کیست شاید زیگموند فروید که مضمون آن این است «ناخودآگاه انسان تبهکارانه انسان را بسوی نظراتی میبرد که مورد قبول و تأییدش باشند.»
وقتی دیوار ستبر پذیرش بی قید شرط و «ناپرسایی ایمانی» با اولین سوال به چالش گرفته شد و ترکی مویین در «ایمان» بوجود آمد؛ پرسش بعدی این بود که «آیا عملکرد ما صحیح بود؟» و متعاقب آن سوالهای بعدی و بعدی که پیاپی میآمدند و من خسته و درمانده و اسیر تابوهای ایمانی به راستی عاجز از جواب بودم.
اگر به سوالها، جواب واقعی میدادم؛ ناگزیر میبایست از سد تابوها بگذرم و اگر میگذشتم با گزمههای شمشیر به دست معبد تابوهای «ایمانی» که پشتوانه عاطفی شش عزیز بر خاک افتاده و حمایت بیدریغ خانواده و دوستان را پس پشت داشتند چه میکردم؟ آیا توانی آنچنان در من بود که از این گذرگاههای پر خوف خطر عاطفی بگذرم؟
شاید هرگز نتوانم حق مطلب را آنچنان که بود ادا کنم ؛ فقط این را میگویم که «ایمان» این ناپرسای خوفانگیز که همه جوابها را در آستین دارد اگر به زره و جوشن عاطفههای چند لایه مخصوصا شش خون بر زمین ریخته مسلح شده باشد به موجودی رویین تن مبدل میشود که با زدن تیر به چشم این اسفندیار رویین تن، مرگی غمانگیز نیز برای خویش در چاه زهرآلود شغاد رقم زدهای.
اندک اندک از سوال آیا تاکتیک سازمانی غلط بود به سوال آیا استالینسم همان مارکسیسم است؟، رسیدم و این رودخانه سوالها گویا پایانی نداشت و تردید در مبانی نظری، از تردید در استالینیسم به لنینیسم و در نهایت به خود مارکسیسم رسید و در پله نهایی به خانه آخر و سوال نهایی نزدیک و نزدیکتر میشدم. درست یا نادرست بودن اصل انقلاب.
آگوست سال دو هزار در آلمان تقاضای پناهندگی کردم. فضای سیاسی دیاسپورای ایرانی در کشورهای اروپایی به صورت مطلق در انحصار چپ و مجاهدین بود. همچنانکه در درون مرز کسی را یارای مقابله با ارتجاع سیاه حاکم در کشتار فیزیکی و با هدف پایمالی و یکسره کردن حقوق شهروندی نبود و فضای جامعه یکسره به تسخیر حوزههای جهالت درآمده و «عصر ظلمت» با غدارهبندان سپاهی که به «کشتن نور» آمده بودند؛ درجریان بود، فضای سیاسی برون مرز هم توسط چپها و مجاهدین مصادره و در درون دموکراسیهای غربی این باورمندان ایمانی چپ و مجاهد چنان فضای یخبندان و ظلمانی در همه ابعاد ایجاد کرده بودند که توصیف آن ممکن نیست.
آنها با همان روشهای همیشگی ترور شخصیتی و تهمتزنی و حتی درگیری فیزیکی که در آن استاد هستند و با توجه به قدرت سازماندهی و تشکیلاتی که داشتند همه عرصههای رسانهای/ مطبوعاتی/ نوشتاری /هنری را تسخیر کرده و چنان صدای گوش خراش و بلندی راهانداخته بودند که هیچ صدای دیگر غیر از صدای آنها به گوش نمیرسید.
گویی بین حکومت و این شکستخوردگان و از خانه «مشاع انقلاب» رانده شدگان تقسیم کاری حیرتآور صورت گرفته و متولیگری سرکوب جنبش مدنی و ملی مردم در داخل به عهده حاکمیت و در برون مرز با سرکوب دیاسپورای ملی بر عهده کاهنان معبد سرخ و سیاه و چپ و مجاهد نهاد شده بود.
در چنین فضای رعبآور و سرمای کشندهای بود که «کیهان لندن» به سردبیری آقای مصباح زاده و سپس به سردبیری آقای هوشنگ وزیری و در دور بعد به سردبیری خانم بقراط چراغ جنبش ملی و دفاع از ارزشهای جامعه مدنی ایران را فروزان نگه داشتند. هر چند تیرهای زهرآگین تهمت و ترور شخصیتی از سوی شرکای انقلاب پنجاه وهفت لحظهای قطع نمیشد.
پس از اینکه به «هایم» پناهندگی منتقل شدم، از سوی دوستی آبونه روزنامه کیهان شدم. هنوز برایم بسیار زود بود که مثلا روزنامه پادشاهیخواهان یا به قول رفقا سلطنتطلبان را بخوانم.
تابوهای ضد حکومت پهلوی هر چند با پرسش از اصل انقلاب که در ذهنم جوانه زده بودند؛ در حال فرو ریزی بودند اما فضای تاریک و عصر یخبندانی حاکم بر برون مرز و همچنین «خویشاوندی پنهان» « ایمانی » که با این جماعت داشتم -جماعتی که بسیاری از آنان هم بندان و رفقای دوران اسارات بودند و همینطور بندهای عاطفی خانوادگی که با خون شش عزیز برخاک افتاده محکم میشد- جرأت گذار را از من سلب کرده بودند.
مانند کسی بودم که بندهای اسارات در غار مثلهای افلاطونی از پایش گسسته است اما جرأت بیرون رفتن از غار و دیدن خورشید و روشنایی را ندارد.
کیهان که میرسید؛ با ولع هرچه تمام تر همه مطالب و مقالات آن را نمیخواندم ، بقول ما در زندان تی میکشیدم.
از نوشته سردبیر جناب هوشنگ وزیری که ترجمه کتاب زندگی تروتسکاش را در ایران خوانده بودم تا احمد احرار و صدرالدین الهی که یک صفحه کامل داشت و دیگران را در همان چند ساعت اول تمام میکردم. به مطلب خانم الاهه بقراط که میرسیدم بقول سهراب سپهری مرا «ترسی شفاف فرا میگرفت» و دچار عصبانیتی وصفناپذیر میشدم.
از خواندن مطلب طفره میرفتم و تا آخرین روز که روز رسیدن کیهان شماره جدید بود مثل تابو از خواندن نوشتههای او سرباز میزدم. بارها و بارها کیهان را ورق میزدم مطالب قبلا خوانده را دوباره میخواندم و حتی سعی میکردم تا چشمم به نوشتههای او نیافتد اما مثل ماهی به قلاب افتاده، تقلا و دست و پایی میزدم و نهایتا به سراغ مطلب میرفتم. حال سعدی را پیدا کرده بودم که در جواب کسی که او را نصیحت میکرد که با این همه گله و دردی که از یار داری میگفت: « سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو» و سعدی که در جواب نصیحتکننده میگفت «ای بی بصر من میروم؟ او میکشید قلاب را».
با عصبانیتی وصفناشدنی به سراغ نوشته آخر -نوشته الاهه بقراط- میرفتم. عصبانیتام از آنرو بود که او دست بر درد میگذاشت، بّرا و قاطع بیهیچ تردید و مروتی.
دیگر نویسندگان پیشینهای غیرچپ / ملیگرا و به قولی سلطنتطلبی داشتند و این تنها الاهه بقراط بود که از جایی دیگر با پیشینهای دیگر آمده بود. او از جنس خود من بود ولی دیرزمانی بود که غار مثلهای افلاطونی را ترک کرده و از فضای واقعی؛ خورشید واقعی اسب و جانداران واقعی حکایت میکرد و شهد میوه ممنوعه گذار از تابوها را در قالب کلمات میریخت.
من که بندهها را از پا گسسته و تا آستانه دم غار پیش آمده بودم ولی هنوز سایههای گذرنده بر دیواره غار را حقیقت میپنداشتم و در برزخ سایههای گذرنده مجازی و نور خیرهکنندهای دنیای حقیقی که از بیرون به چشمانم میتابد و مرا خیره میکرد میزیستم و توان گذار از در غار و پا گذاشتن به جهان واقعی را نداشتم به قلاب او افتاده بودم و به شدت قلاب را میکشید.
ارزندگی کار الاهه بقراط از آنرو است که از نوشتن در «کار» ارگان فدائیان اکثریت به نوشتن در«کیهان لندن» رسید. آن هم در زمانهای که سنگ فتنه از منجنیق فلک میبارید و کسی را توان آن نبود با این شکستخوردگان پنجاه و هفتی همیشه حق به جانب، این دانایان همه چیز دانِ لجوج و بی منطق که برای اثبات «آزادیخواهیشان» از هیچ جنایتی روگردان نبوده ونیستند، یک تنه ایستاد و تیر تهمتها و نامردمی را که در روح روانش مینشست تحمل کرد و تابوهای فکریشان را به تیزی خامه قلم از هم درید.
بیگمان اگر توان آن میداشتیم که روح او را برهنه ببینیم، روحی آماج هزاران تیر تهمت و نامردمی میدیدم. در فرصتی که برایم مهیا شده بود و در گفتگویی با اندیشمند معاصر آرامش دوستدار از او پرسیدم که «مصاحبهای با خانم بقراط داشتید، خانم بقراط را چگونه میبینید؟» و دوستدار که هرگز کسی را نمیستاید گفت از «معدود فرهیختگان جامعه ایرانی است».
برای خانم الاهه بقراط آرزوی تندرستی میکنم.
(۱) تذکره الاولیاء — عطار نیشابوری
(۲) احمد شاملو – با چشمها

