رضا مقصدی – قاصدک را به حرف آوردم
گفت: از دور دست ، آمده است.
چون خیالی به نازکیِ نسیم
مثل مهتابِ مست، آمده است.
گفتم از دل، خبر، چه آوردی؟
از خبر های تر، چه آوردی؟
گفت : آواز عاشقان، امروز –
آبیِ عشق را معطر کرد .
هر کجا ارغوانِ تازه شکفت
از برایم به غیر عشق، نگفت.
شبنمِ باغ بیقراریِ ما –
آرزوی سپیده، در بر کرد.
باز باران ، ترانهخوان شده است
با غزلهای شادمانهی سبز-
معنیِ مهربانِ جان شده است.
گفتمش: از درخت حرفی نیست؟
ریشهی سیبِ سرخ، شاداب است؟
گفت: شادا درین خزانِ بلند –
ریشه را روشناییِ آب است.
– قاصدک از منَت، خبر بودهست؟
هیچ دانی دلم چه آشفتهست؟ :
از برنج وُ تُرنج وُ نارنجم-
داستانی، شگفت میخوانم .
همصدا باسرودهی “نیما”
تا سرودِ سپیده، میرانم .
چشم من – این جزیرهی پاییز-
پرده در پرده، آب میگیرد.
با خیالی قشنگ، این دلِ من
رنگِ یک شعرِ ناب میگیرد .
گفت: در جانِ باغِ “لاهیجان”
یک گُلِ بیقرار، روییدهست.
چشم در چشمِ آسمانِ سیاه
عطر بیدارِ عشق را، چیدهست.
آن گُلِ بیقرار، در غم توست.
شاعرا ! عاشقانه، همدم توست.