رضا مقصدی – هرگاه میخواستم دربارهی حسین منزوی، شاعرِشکوهمندِغزلِ نوین فارسی چیزی بنویسم، که همهی عاطفهی عاشقانهاش را به تماشا بگذارد، دست وُ دلم به سمتِ نوشتن، نرفت که نرفت.
سالها پیش که اندوهِ ازدست دادنش به جانِ دوستدارانش نشست، دو سه صفحهای- مویهوار- نوشتم اما در میانِ انبوهِ کاغذپارههای پیرامونام گم شد وُ پیدا نشد.
اینجا وُ اکنون که این چند خط ، نوشته میشود با آنکه مصیبتِ سیاهِ مردم ستمدیدهی کردستان، چنگ در جگرم میافکنَد شنیدن صدای آوازِ زنی، عربتبار- آنهم با چشمانی «شورانگیز»- که از عشق وُ مرگ وُ رنگِ زندگی میگوید مرا به یکی از زیباترین غزلهای حسین منزوی پیوند میدهد.
ژان کوکتو نقاش وُ شاعر فرانسوی میگوید: «از زیبایی، گریزی نیست»
درست گفت. اکنون در من، یک بار دیگر، «حماسه» وُ «غزل»، در کنار هم مینشینند.
آوازخوانِ زن، از جنگی میگوید که «مادران سرزمیناش را به اشک نشاند».
از کشورهایی که جنگها وُ رنجها را آزمودهاند وبا خود میگوید:
«کشورهای عشق وُ رویاها و ُسرزمین من!
آیا ترا هیچگاه خواهم دید؟»
و خود، پاسخ میدهد:
«ترا خواهم دید»
«آیا هیچگاه ترا، امن وُ کامیاب وُ پیروز خواهم دید؟»
آری، «ترا اینچنین خواهم دید.»
خیره، به چشمهای «شورانگیزِ» آن ترانهخوانام که از زاری وُ بیزاری وُ دوست داشتنها میگوید که غزلِ صمیمیِ حسین منزوی را به زمزمه ،با خود میخوانم:
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست
در من طلوعِ آبی آن چشم روشن
یادآورِ صبحِ خیالانگیزِ دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده میکوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دُوان، خاموشِ خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی، گفت وُ گوهاست
دیروزمان را با غروری پوچ کُشتیم
امروز هم زانسان، ولی آینده، ماراست
دور از نوازشهای دست ِ مهربانت
دستان من در انزوای خویش، تنهاست
بگذار دستت، رازِ دستم را بداند
بی هیچ پروایی که دستِ عشق، با ماست
واقعا که منزوی، به معنای واقعی منزوی بود، و هیچکس در این سرزمین زنده کش مرده پرست دستش را نگرفت! حیف!!!!