[به عزیزِ شورانگیزم زندهنام: محمد عاصمی]
رضا مقصدی – از نخستین نامهای که برایت خط کردم تا این نامه، سالهای زیادی میگذرد. سالهایی که از زخم وُ زنجیر. از فراز وُ فرودِ عاطفههای سربلند. از پیروزیهای نه چندان دلخواه، از شکستهای استخوانسوزِ جانکاه. از غمِ غریبِ غربت گذر کردهاند.
امروز که به حیرت، به سالهای رفته، درمینگرم از آن نامهی نخست تا این نامه، و از نخستین شعری که از من در «مجله کاوه» چاپ کردهای چهل سال میگذرد. یادت میآید؟ گمان نمیکنم.
خوب یادم نیست نخستین بار کِی و در کجا با نامت آشنا شدهام. اما این را میدانم که آشنایی با نامت، همزمان با زبانه گرفتنِ آتشِ عاطفههای انسانی در من بوده است. آتشی که از دیروز- دیروزِ دوردست- تا هنوز در من، دامنگستر است.
یادم هست در آن سالها به جستجوی نام وُ نشانهات و نامهایی از این دست، نشریاتِ پیش از مرداد ۳۲ را با شوقی سرشار ورق میزدم تا مگر ردِ پایی از تو و کسانی چون تو را در آنها بیابم .شاید نسیمِ طراوتی تازه، به جوانههای جانم بنشیند و پاییز وُ بیبرگی، از میان برخیزد.
این بود وُ بود تا «سیماجان» تو را یافتم. کتابی کوچک با عاطفههای بزرگ. که همواره همراهم بود و وقت وُ بیوقت. در خانه وُ مدرسه. در کوچه وُ بازار، در محفلهای دوستانه گشوده میشد. و با هم، دستادست وُ مست از کوچهباغهای عاطفههای پُرشور، از نور، از غرور، عبور میکردیم و من از زبان آن- تازه- تازه- سوزِ شعلههای پنهانِ جان را میشناختم وُ آرام- آرام پا به گُسترهی این دنیای شگفت میگذاشتم.
هرچند دوران جوانی، زمانِ شادی وُ سرمستیست اما من این دوره را به شادمانی وُ سرمستی، سپری نکردهام. شاید بیآنکه خود بدانم ،وارثِ آرزوهای به بار ننشسته، غرورهای شکسته و عاطفههای آتشگرفته بودهام. وگرنه دلیلی نداشت در جوانسالی که هرچه رنگی از شوخی وُ شنگی دارد «سیماجان»ات آنگونه مرا به دلخستگی وُ شیدایی، به دنبال داشته باشد و آنجا که از انسانهای دلخواه، از آه، از تب وُ تابهای شورانگیز سخن میگفت آتش به جانِ جوانِ من در افکنَدَ.
خوب یادم نیست «سیماجان»ات تا کِی با من بود و در چه هنگام، سیمای صمیمانهاش در گرد وُ غبارِ سالهای حادثه، پنهان گشت.
اما به یاد میآورم وقتی که خشمِ خروشانِ جوانانه در زبان وُ زندگیِ ما راه یافت و فریادهای سیلوارهی ما «دیوار یا سیمِ خاردار» نمیدانست و هرچه را از زشت وُ زیبا- هرچند صادقانه اما گیج وُ گنُگ- میسوخت وُ خاکستر میکرد یکچند، چهرهی «انعطاف»پذیرِ آن نیز از چشمهای ما پنهان ماند.
اما من- و به یقین کسانی دیگر- هرگاه در فاصلهی دو خشم فریادِ حادثهبار، کمر راست میکردیم، چهرهی پُر عاطفهی «سیما»یت از میانِ آنهمه هیاهوی تاریک، به روشنی بر ما میتابید و از دوردست، دستی به دوستی، به جانبِ ما تکان میداد.
اگر بگویم: «سیماجان» برای من، برای نسل من– که دل به آرزوهای آبی بسته بود- به لحاظِ حضورِ پرشورِ عاطفههای ناب در آن، آن زمان نقطهی عطفی بود، باور کن!
«سیماجان! آرزوهای بشری نباید محدود باشند وگرنه خواهند پوسید وُ خاکستر خواهند شد. جلوی سیل را نمیتوان گرفت. صدای توفان را نمیتوان پوشاند و بر عشقهای بزرگ وُ پاک نمیتوان سدی بست ولو اینکه این سد از خون وُ آتش باشد .آرزوها از خاکستر شان نیزبه وجود خواهند آمد».
آرزوهای تو به ققنوسِ افسانهای شباهت میبردند که از درونِ خاکسترشان دوباره و هزارباره سر بر میآوردند وُ بال میگشودند. برای دلی که حضورِ خورشیدی درخشان را به انتظار نشسته بود انگار هیچ چیزی مطمئنتر از آرزوهای پاک وُ تابناک نبود. میدانستم آرزوهایی از این دست، تکیهگاهی استوار وُ زیباست و هرچیز زیبا شایستهی دلباختن است.
به گفتهی همولایتیِ ارجمندت «نیما»:
«آنکه نشناخته زیبایی را
نیست زیبایی، در هیچ کجاش»
با چنین معیاری از زیستن بود که آرزومندانه، پای در راهی گذاشتم که زندگی را نه تنها برای خویش بلکه برای جامعهی بشری زیبا میخواستم وُ میخواهم و با همهی آواری که بر جان وُ جهانم ریخته شد هنوز نیز بر این باورم: داشتنِ آرزوهایی از این دست، به زندگی، معنا میبخشد و هستی را از مفاهیم انسانی، سرشار خواهد کرد وگرنه به گفتهی سعدی:
«چه میانِ نقشِ دیوار وُ میانِ آدمیت»
در آن سالها در هوای خاکستریِ لاهیجان وُ لنگرود هر صفحهای از «سیماجان»- روشن و تابناک- با جانم ورق میخورد چندانکه زمزمههای زلال آن، جانِ جوانم را با عطرِ عاطفههای انسانی، پیوندی پایدار میزد و چونان جوشنی اطمینانآفرین، مرا از میدانِ کارزارهای غمگینِ زمانه، گذر میداد وتب وُ تابهای درونت را به تب وُ تابهای درونم میپیوست.
«تب کردهام. گرمای سوزندهای از درونم شعله میکشد. غیر از تب، آتشِ دیگری نیز در جویبارِ کبودِ شریانهایم میلغزد. این آتشی است که اسم آن را غم گذاشتهام. این غم، سالهاست که درونم را میکاود وُ به هستیِ پُر ماجرایم چنگ میاندازد و پیکرم را در دست استخوانیاش میفشارد. این تبِ سالهاست که مرا میگدازد.
تب عشق، به هرچه زیباست، به هرچه خوب وُ به هرچه پاک است. تو خوب میدانی «سیماجان» که یک دریا اشک وُ رنجم. دریایی که طغیان خواهد کرد».
و من که تنها چند صدا با بندر «چمخاله» و موجهای سربلندش فاصله داشتم معنایِ مُستعارِ طغیانِ آن دریای درون را در مییافتم و خود را- در خیال- به دریای طغیانیات میانداختم و به زمزمه با خود میخواندم:
ما زنده از آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست
تو را به تنهایی، نمادِ ابرِ دنبالهدارِ یک نسل میشناختم با همهی سرشت وُ سرنوشتِ بارانیاش. هر چند همچون مظاهرِ زندهی زندگی، زمینی بودی اما انگار آسمان، بارِ امانتی را بر دوشِ استوارت گذاشته بود تا جایی که در این میان، تو را از برداشتن بار دیگران نیز اِبایی نبود. به یقین، معنای مهربانِ شعر «نیما» بر تو میتا بید:
«ماهمه، بار به دوشانِ همیم»
«سیماجان! نه آتشم، ونه اشکم. سیاهیِ اندوهم که بسانِ ابری تیره میبارم و آنسان که دیدهای زیرِ رگبارهایم سرخیِ گلهای عشق را میپرورانم… تو خوب میدانی که من هرگز جز با خندههای اشکِ، نخندیدهام ولی همیشه لبخندی بودهام که با فروتنی بسیار لبها را بوسیدهام. دلم میخواست یک نتِ موسیقی باشم و در هر قلبی آشیان کنم و بدانم که چگونه باید بلرزانم.»
«همهی لرزش دست وُ دلم» در آن سالها از آمیختنِ آئینهوارم با معنای مهربانِ مفاهیمی از این دست بود و بیشک آن نتِ موسیقیِ دلخواهت بر جانهای شیفتهی آن روزگار هنوز نیز به یادگار مانده است.
اندوهِ سیاهِ تنهاییهای تو دست از سرم بر نمیداشت و مرا همسایهی دیوار به دیوارِ تنهاییهای دامنهدار تو میکرد و بر سئوالهای سردم پاسخهای سردتر میگذاشت و نمیدانستم دردِ تنهاییهای تو از چیست؟ یا از کیست؟ اما زمانی که خود به چنین اندوهِ سیاهی دچار آمدم دانستم در تنهاییهای تو، رازی ناگفته، خفته بود که رندانه نخواستی پرده از سیمایش برافکنی و شاید در خلوتِ خاموشِ خویش بارها گفته باشی:
«که من آن راز، توان دیدن وُ گفتن نتوان»
«سیماجان! حق با توست من همیشه تنهایم. اما تنهاییهای من تنها نیستند. در دنیای تنهایی خود شور وُ غوغایی دارم. این سکوت وُ خاموشی، توفان میزاید. در ابرهای سیاه، رعد میغرٌد وُ برق میخندد. من هم مدتها ابرآلودم. آسمان اندیشهام گرفته وُ در هم است. اما تو خوب میدانی که این آسمان خواهد بارید و پس از باریدن، گلهای سرخ عشق وُ امید را خواهد رویاند. آسمان اندیشهام خلق میکند وُ میآفریند. ابر است و میبارد.
سیماجان! بخند! بخندیم!
زیرا شبِ تاریک را باید درخشان ساخت و تنهایی را به غوغایی شورانگیز بدل کرد».
آیا یکی از جلوههای آن غوغای شورانگیز، اجرای «دِکلمه»ی شعر پُر ماجرایت: «اشک هنرپیشه» با صدای هوشرُبایِ شاهین سرکیسیان نبود که نسل ما را به نوعی مُبتلای خویش کرده بود؟ شعری که شهر به شهر دست به دست وُ سینه به سینه ورق میخورد و ساعاتِ انشاء مدرسهها را از عطرِ عاطفههای سربلند خویش، میآکند؟
تا جایی که هنوز وقتی گوش به دیوارِ زمان میخوابانم صدای فریبای «فریده» از لاهیجان و صدای صمیمی «سیما» از لنگرود به گوش میرسد:
«گریم تمام شده بود
هنرپیشه، آمادهی رفتن به صحنه بود
خبر مرگِ کودکش را شنید»
آری، این نامهها که «مظهرِ دردهای عمیق وُ سوزانِ» یک نسل است به نسلی دیگر انتقال یافته بود. نسلی که دستافشان وُ پایکوبان میرفت تا کامیابیها وُ ناکامیها، یأسها وُ امیدهای تازهای را خود به تجربه بنشیند. نسلی که باران وُ عشق را دوست میداشت و از بیباری وُ بیبرگی، بیزار بود و در یگانگیهای شورانگیز «به یکی آری» میمُرد «نه به زخمِ صد خنجر» و «طلسمِ دروازهاش کلامِ کوچک دوستی بود».
سطرهای درخشانِ «سیماجان» را معمولاً به خاطر داشتم و گهگاه اینجا وُ آنجا از سرِ نیاز- به رمز وُ راز- بر زبانم جاری میشد. اما نمیدانم چرا این سطر که آغازگرِ یکی از نامههایت بود بیش از همه، ترجیعبندِ گفتاریم شده بود:
«آنها که گریختند، ناچار روزی باز خواهند گشت»
باید اقرار کنم در آن زمان به مفهومِ دردناکِ «گریختن» توجهی عمیق نداشتم. یعنی نمیدانستم در این کلام، تا چه مایه، معنا منزل کرده است. تنها اندوهِ شاعرانهای که در این سطرِ غمگنانه، خانه کرده بود، خیمه در احساسم میزد.
هرچند بعدها در «گریختن»، رنجِ دلکندنهای ناخواسته از یار وُ دیار را به درستی دریافتم اما بیتوجه به بازیِ چرخ وُ شوخیِ تلخِ سرنوشت، هرگز گمان نمیکردم یک روز نسل من- این وارثانِ سالهای سوخته– با حنجرهای تلختر از نسل پیش، با خود به زمزمه بنشیند:
«آنها که گریختند، ناچار روزی باز خواهند گشت»
آلمان- کلن
۲فوریه ۲۰۰۹
*«سیماجان» نام مجموعهی نامههای محمد عاصمی است که بیش از پنجاه سال پیش نخست در مجلهی «امید ایران» نشر یافت و پس از آن به کوشش زندهیاد محمود تفضلی به صورت کتاب جیبی منتشر شد. محمد عاصمی روز ۲۱ آذر سال ۱۳۸۸ در سن ۸۴ سالگی در بیمارستانی نزدیک مونیخ درگذشت.
*مجله کاوه را سیدحسن تقیزاده در سال ۱۹۱۶ میلادی در برلین بنیاد گذاشت وسپس این مجله نزدیک به ۵۰ سال به کوشش زندهیاد محمد عاصمی در مونیخ انتشار مییافت.