رضا مقصدی – به تماشای خیابانِ بلندی که پُر از خاطرهی تنهاییست/
پشتِ این پنجره ، میمانم./
شهر را با منِ تنها شده، حرفی نیست./
وان درختی که فراسوی افقهای تب آلودِ نگاهم را پُر میکرد/
و طنینِ تپشِ جانِ جوانم را/
به ترنمهای نم نمِ بارانِ بهارانش میآمیخت-/
از تگرگِ ناگاه/
برگ وُ بارش ریخت./
آه… ای روحِ بزرگِ عشق !
ای عزیزی که ترا با من، پیوندِ کهنسالیست !
باز، با زمزمهی باران
پشتِ این پنجره، میمانم
از تو با این دلِ تنها شده میخوانم.
هایدلبرگ. سال ۶۵
ار کتابِ: با آینه، دوباره مدارا کُن