[رضا مقصدی]
باز آمدی
از دوردست ِ خاطرهی من
بی آنکه شادمانی ِ یک لبخند
بر چهره، ارمغان تو باشد.
در جامهدان ِ تو
پیراهنیست
با رنگ وُ بوی راز .
آواز در گلوی تو خاموش است
ای آنکه همنشین ِ قدیمی ِ سوسنی!
وقتی که آفتاب ِ نگاهت
بر شاخهی شکسته
میتابد
شوق ِ کدام آینه میداند
از دودمانِ رنج ِ شقایق
از آه
از تیرهی منی؟
گفتم :
وقتی که آمدی
رنگین کمانی از گلِ کوکب
بر آسمان ِ خاطره خواهم بست .
اندوه را
از چهرهی نجیب تو میشویم
با دشت ِ مهربان وُ آهو
از شعر ِ چشمهای تو
میگویم .
گفتم :
خواهم نوشت
شعری
از سایبان ِ سادهی گیسویت.
از چشمهسار
از کوه
از صبح ِ روستا
از صحبت ِ زلال ِ تو خواهم گفت.
گفتم تمام اینهمه را،
گفتم .
اما
وقتی که باز آمدی از دوردستها
آشفتم.
از کتابِ «با آینه، دوباره مُدارا کن»
سال ۶۸ خورشیدی