…
آفتِ حافظه، باکتریِ دقیق؛
مثل آبِ دهانِ مرده رقیق.
حافظه، حافظه غمیست عمیق!
خاطره خود کلانترِ جان است؛
بر سرت بشکند هوار شود؛
مثلِ زندانِ ژانوالژان است…(۱)
یوسف مصدقی (+عکس) در این قریب به صد سالی که از اولین کنسرتِ قمرالملوک وزیری در گراندهتل میگذرد، چندین نسل از آوازخوانهای زن به عرصه عمومی وارد شدهاند. برخی از آنها یک چندی هم درخشیدهاند، اما عاقبتِ بیشترِ آنها چندان خوش نبوده است. به جز چند نفری که هشیارانه مال و منالِ حاصل از ایامِ شهرت را در کار و کاسبیِ دیگری به کار انداختند، بسیاری از این جماعتِ دلشده در فقر و فاقه- وگاهی اعتیاد- در گوشهای از وطن یا در «بلادِ کفر»، دارِ فانی را وداع گفتند. به علاوه، میشود گفت که در میان خوانندگانِ زنِ این صد سال، فقط دو سه نفر تا پس از شصتسالگی روی صحنه دوام آوردهاند و تنها یک نفر از این خیلِ شیدا، توانسته بر هر مانعی- اعم از طبیعی و اجتماعی- غلبه کند و در سنی که بیشترِ آدمها خود را برای بازنشستگی آماده میکنند، همچنان در اوج، کار کند.
درآمد:
نوروزِ چند سال پیش، برنامهای از تلویزیون فارسی بیبیسی پخش شد که در آن عدهای از صاحبنظران در تاریخ و سیاستِ ایرانزمین، وظیفهی انتخابِ شش نفر از مؤثرترین اشخاصِ تاریخِ ایران را از میان لیستی شاملِ پنجاه چهرهی شناختهشدهی تاریخ ایران- که طی چند مرحله نظرسنجی جمعآوری شده بود- به عهده گرفته بودند. فارغ از اینکه نتیجهی این چنین برنامههایی چه میزان ارزشِ تاریخی دارد، آنچه برای صاحب این صفحهکلید جالب بود این بود که در میان گروهی که به مرحله نهایی این رقابت راه یافته بودند، نامِ گوگوش هم به چشم میخورد. کار البته به اینجا ختم نشد زیرا یکی(۲) از این جماعتِ صاحبنظر، گوگوش را آنچنان مهم میدانست که او را نامزد حضور در میان شش ایرانیِ مؤثرِ تاریخ نمود. هر چند درنهایت، گوگوش در لیست شش نفرِ نهایی قرار نگرفت، اما نفسِ حضورش در کنار چهرههای ایرانزمین، نشان از اهمیت او در اذهانِ ایرانیان دارد.
یکی از ویژگیهایی که برای موسیقی پاپ برمیشمارند این است که، برای مصرفِ روزمرّه تولید میشود. بنابراین، قرار نیست که ماندگاری را از خصائص این نوعْ هنر بدانیم. به همین سیاق، هنرمندِ پاپ هم ماندگاریِ یک شاعرِ ملی یا اهمیت یک فرهنگسازِ تراز اول یا سیاستمدارِ تاریخساز را ندارد. با چنین معیاری، گوگوش باید در همان ایامی که برای بیش از بیست سال در محاقِ ممنوعیت بود، از یاد مردم میرفت. کما اینکه تقریبا تمام زنانِ خوانندهی همنسلِ او، که پس از انقلاب کار نکردند، از خاطرهی جمعی مردم ایران پاک شدند. آنهایی هم که پس از انقلاب ۵۷ از ایران کوچ کردند و در خارج از ایران فعال بودند، تنها دورانِ اُفولِشان قدری عقب افتاد. چندتایی هم که خوششانستر بودند، در شروعِ میانسالی درگذشتند تا طعمِ تلخِ سقوط را حس نکنند.
اینکه چرا گوگوش مقهورِ این فراموشیِ محتوم نشد، پرسشی است که پاسخاش شاید بیشتر از اینکه به مفهوم ستارهی پاپ بودن برگردد، به درکِ آنچه گوگوش برای بیشترِ ایرانیان نمایندگی میکند، باز میگردد. برای فهمِ اینهمه، باید زندگیِ پرحادثهی گوگوش را کاوید.
الف) رادیویِ بی برق و باتری
گوگوش اسمِ پسرانهی ارمنی است. برای همین، زمانی که صابر آتشین رفت تا برای دخترش سِجِل بگیرد، کارمندِ ثبت احوال نپذیرفت که این نامِ عجیب را در شناسنامهی نوزاد وارد کند. صابر هم که احتمالا انتخابِ هر نامی به جز گوگوش برایش علیالسَّویّه بود، از رویِ لیست اسامی و به توصیهی مأمور ثبت، برای کودک، نامِ «فائقه» را انتخاب کرد. هر چند هیچوقت او را به این نام صدا نزدند، اما انگار، فائقه بودن بخشِ مهمی از هویتِ گوگوش را ساخته است بدون اینکه حتی خودِ او، به طنزِ سیاهی که این نام با خود دارد و شباهتِ معنی آن به سرنوشت صاحباش، اشارهای بکند.(۳)
اینکه کسی حرفهاش را پیش از شکلگیریِ حافظهاش شروع کند، نادر و بلکه محال به نظر میرسد، اما گوگوش از این حکم مستثناست.(۴) پدرش، صابر آتشین، گوگوش را از دو سالگی به عنوان بخشی از وسایلِ صحنه به محلِ نمایش میبُرد و در قسمتی از نمایش، دخترک را روی صندلیِ دو طبقهای که روی چانه می گذاشت، مینشانْد و روی طناب راه میرفت.
گوگوش چیزی از آن نمایشها یادش نمیآید، اما به مددِ عکسهای باقی مانده از آن دوران و خاطراتِ تماشاگران، انگار اجراهای موفقی از این عملیاتِ محیرالعقول صورت میگرفته است. تا اینکه یک بار در میانهی اجرا، صندلی از روی چانهی صابر لیز میخورد و همه چیز سرنگون میشود. گوگوش از این حادثه جانِ سالم در میبَرَد چون پدرش گیسِ بافتهی او را در میانهی سقوط، چنگ میزند و نجاتش میدهد. بعد از این واقعه تا همین امروز، گوگوش بارها از بلندی افتاده اما همیشه سالم به زمین رسیده است.
قدری بعدتر، گوگوش، که از نشستن روی صندلیِ کذایی چشمش ترسیده، در برنامههای پدرش ارتقاء مقام پیدا میکند و به جای اینکه بخشی از وسایلِ صحنه باشد، نقشِ مکملِ نمایشهای پدرش را به عهده میگیرد. در اُپِرِت «آرشین مالالان» با پدرش بازی میکند و در چهارپنج سالگی میشود ستارهی نمایش. چیزی که بیش از همهی استعدادهای گوگوش به چشم میآمد، قدرت او در تقلیدِ اطوار و حرکاتِ آدمهای مشهور بود. معروف شده بود به رادیویِ بیبرق و باتری. ادای خوانندههای معروف را، با یک بار مشاهده، آنچنان خوب درمیآورد که شگفتیِ اطرافیانش را برمیانگیخت.
پس از دو سه سال، گوگوش ستارهی نوباوهای بود که به تنهایی، برنامه اجرا میکرد و شده بود نانآورِ خانه. تا مدتی پس از هفت سالگیاش، کسی حواسش نبود که از وقت مدرسه رفتنش گذشته است. آدم بزرگهای خانواده نانخورِ کارِ او بودند، بیآنکه به آیندهاش فکر کنند. انگار چاهِ نفتی بود که اتفاقی و بیزحمتِ زیاد به بهرهبرداری رسیده بود و لایزال به نظر میرسید. شاید هم واقعا چنین بود!
ب) از زنِ تناردیه تا آلکاپونِ تهران
گوگوش همیشه سعی کرده تا نامادریاش را، موجودی شبیه زنِ تناردیه توصیف کند که کودکیِ «کوزِت»واری را برای او رقم زده است. او در گفتگویی با هما احسان در سال ۲۰۰۵ میلادی میگوید که پس از جدایی پدر و مادرش، صابر سه بار ازدواج کرد. دو تای اول، دیری نپایید. ازدواج سوم، اما زنی را به خانهی آنها آورد که هنوز پس از سالها، یادِ او گوگوش را میآزارد. بنا به ادعای گوگوش در این مصاحبه، نامادریاش او را کتک میزده و مجبورش میکرده تا همهی کارهای خانه، به علاوهی نگهداری و بزرگکردنِ نابرادریاش، را انجام دهد. باید توجه کرد که در همین دوره، او نانآورِ خانواده هم بوده است. شبها روی صحنه برنامه اجرا میکرده و طی روز هم به مدرسه میرفته است! هر جور حساب کنید، این همه کار را نمیشود در بیست و چهار ساعتِ شبانهروز انجام داد. به نظر میرسد مثلِ بیشترِ ما، بانو گوگوش هم به شهیدنمایی و نمایشِ مظلومیت، تعلق خاطر دارد و بدش نمیآید که روایتِ شخصیاش از تاریخ را به «مردمِ فهیمِ ایران» قالب کند.
این روایتِ مظلومانه از زندگی، روایتِ غالبِ سراسرِ زندگی گوگوش است. به ادعای او، همیشه افرادی سیاهکار و تندخو او را به دام انداخته و از او بهرهکشی کردهاند. تقریبا همیشه، شبیه همین روایت را از تاریخ هزار و چهارصد سالِ اخیرِ کشوری که آن را ایران میخوانیم، از قولِ بیشترِ هموطنانِ وطندوستمان می شنویم.
به هر حال، چند سالی بر این روال میگذرد. اول همراهِ پدرش، در مناسبتهای مختلف در جاهای متفاوت، برنامه اجرا میکند. سپس، در کابارهی شکوفهنو برنامهی ثابت میگیرد. چندی بعد، کمکم برنامهی مرتبِ او در کابارهی مولَنروژ طرفدار پیدا میکند و خیلیها از جنوب و مرکز تهران به این کابارهی درجه دو میآیند تا هنرنماییِ او را ببینند. تا اینجا، گوگوش خوانندهی نوجوان و مقلّدی است که در اوجِ کارش، شبی ۱۵۰ تا ۳۰۰ تومان دستمزد میگیرد، که البته برای آن دوره، دستمزدِ خیلی خوبی است.
بیشترِ این پول، نصیبِ پدرش میشود تا صَرفِ عائله و اموراتش کند. صابر از کار دخترش راضی است اما بدش نمیآید پول بیشتری دربیاورد. بنابراین سعی میکند که پای گوگوش به کابارههای لوکس و درجه یکِ بالای شهر، باز شود. از اینجاست که سر وکلهی محمود قربانی در زندگیِ گوگوش پیدا میشود.
محمود قربانی، همراهِ برادرش احمد، سرقفلیدارِ هتل میامی در تجریش بودند. این هتل، کاباره و یک کلابِ معروف به ۰۰۷ داشت که پاتوقِ اعیان و نوکیسههای تهرانِ نیمهی دههی چهل خورشیدی بود. قربانی بچهی جنوبشهر بود. پدرش با کلّیفروشیِ زغال، کمابیش پولدار شده بود و او را که بچهی شرّی بود و به بوکس خیلی علاقه داشت، به آمریکا فرستاد تا شاید عاقل شود و تحصیل کند. محمود در آمریکا، ضمنِ عیاشی و شرکت در مسابقات بوکس، دورهی هتلداری دید و وقتی به ایران برگشت هتل میامی را راه انداخت.
از آنجایی که در تمامِ طولِ تاریخ، به قولِ «مظفرالدین شاهِ» علی حاتمی «همه چیزمان به همه چیزمان میآمده»، تهران آن سالها هم، مثلِ همه چیزش یک مافیای مفلوک هم داشت. این مافیا در واقع بازوی غیررسمیِ حکومت برای انجام کارهایی بود که از مجاریِ رسمی، انجامپذیر نبودند. به عکسِ مافیای ایتالیا و آمریکا، سرانِ مافیای آن دورهی تهران، درآمد اصلیشان از کار و کاسبیِ ظاهریشان بود و اگر دار و دستهی اوباش و بزنبهادر داشتند، بیشتر برای حفظ امنیت و از میدان بهدرکردن رقبا بود. آدمهایی از جنس هُژَبر یزدانی و رحیمعلی خرّم که بیشترِ سرمایهشان از کارخانهداری، دامداری یا ساخت و ساز به دست آمده بود، قسمتی از این به اصطلاح مافیا را تشکیل میدادند. اما قسمتِ ناجورتر، متعلق به بخش خدمات و سرگرمی بود که آدمهای اصلی آن را کابارهدارها و شرکای دفترهای فیلمسازیِ خیابانِ جمشید و کوچهی سرخپوستها تشکیل میدادند.
این گروه، یک سرشان هم به «شهر ِنو» وصل بود. آدمِ شاخصِ این دسته، محمدکریم ارباب بود که علاوه بر تهیهی فیلم و سرمایهگذاری در سینماها، کافهها و کابارههای مختلف، مالک کاباره مولنروژ هم بود. ارباب، دار و دستهی خودش را داشت و در خیالاتش، خود را یک پا آلکاپونِ تهران میدانست. کریم ارباب، جمیله، رقاصهی جوان و خوشگل را عقد کرده بود تا او را به دستگاهِ خودش پایبند کند و از این طریق جمعیت زیادی را به جاهایی که خودش در آنها منفعت داشت بکشاند. او برای از میدان به در کردن رقبا از هیچ کاری روگردان نبود. گروهِ چاقوکشها و پخشکنندههای افیون، زیر نظر او، هر وقت لازم بود، برای رقبا شرّ درست میکردند تا پایههای قدرتِ اربابشان همیشه محکم بماند. حتی اگر پایش می افتاد از سربهنیست کردنِ آدمهای مزاحم ابایی نداشتند. رقبای اصلیِ محمدکریم ارباب در میانهی دهه چهل خورشیدی، پرویز حجازی و برادران قربانی بودند. حجازی به صورت موروثی در کار کابارهداری بود و کابارهی شکوفهنو گلِ سرسبدِ کاسبیاش بود.
گوگوش و صابر، تجربهی کار در شکوفهنو و مولنروژ را داشتند، اما کار در جای باکلاسی مثل کاباره میامی میتوانست زندگی آنها را عوض کند. بنابراین یک شب، با برنامهریزی و نقشه، به کلاب ۰۰۷ می روند. آن شب، گوگوشِ هفدهساله جوری از محمود قربانی دلبری میکند که قربانی شب بعدش، به هوای دیدنِ برنامهی گوگوش به مولنروژ سر میزند. از همان شب، قربانی که جنسشناسِ قابلی بود، میفهمد که با یک پدیده روبروست. یک چاهِ نفت که مالکانش دارند با سطل از آن نفت میکِشند. با درک شرایط، قربانی ترجیح میدهد عاشقِ گوگوش شود و صابر هم به معامله تن میدهد. باید خاطرنشان کرد که قربانی دختری از خانوادهی معروفِ شهیدی را در عقد داشت که به خاطر گوگوش ازدواجاش با او را به هم زد.
قربانی آغازندهی اسطورهی گوگوش بود؛ اسطورهای که آدمی مثلِ محمود قربانی نهتنها توان و هوشِ اداره کردنش را نداشت، بلکه تواناییِ فهمِ خطرش را هم نداشت. این زوج، با هم به مسافرتهای طولانیِ اروپا و آمریکا میرفتند و قربانی با خبرسازی و ترکاندن بمبِ خبری، از گوگوش تصویرِ یک سوپراستارِ بینالمللی میساخت. تصویری که با اینکه از بُن دروغ بود، اما ملتِ ایران باورش میکرد.
ظرفِ یک سال، دستمزدِ گوگوش از شبی ۳۰۰ تومان به شبی ده هزار تومان رسید. در حالی که بیشترِ سال، گوگوش در ایران نبود، نشریاتِ زرد مدام از او و موفقیتهایش در اروپا و آمریکا مینوشتند و عکسهای رنگی او را روی جلد یا به عنوان پوستر، وسط مجله کار میکردند. این کارها برای قربانی خرج داشت، اما او باکی از این هزینهها نداشت چون میدانست که این چاهِ نفت، برگشتِ سرمایهی او را تضمین میکند.
سال ۱۳۴۷، گوگوش هجده ساله بود و آبستنِ تنها فرزندش. آخرین دههی حکومتِ پهلوی شروع شده بود. زمانِ لافزنیهای عجیب و غریب بود. دَمِ دروازهی تمدن بزرگ، توهّمِ بزرگ آغاز شده بود.
ج) میدونی چرا دِلَموُ ربود؟(۵)
قربانی با برنامهریزی و بریز و بپاش، گوگوش را تبدیل به اَبَرستارهی موسیقیِ پاپ ایران کرد. او بهترین آهنگسازها و ترانهسراها را برای کار با گوگوش استخدام میکرد و با بهترین نوازندگان برای ارکسترِ گوگوش قرارداد میبست. با چنین تدبیری، گوگوش استاندارد کارش را بالا برد و هر چه از او منتشر میشد، یک سر و گردن بالاتر از باقیِ زنانِ خوانندهی پاپِ آن روزگار بود. نسلِ جوان آن روزها هم که به دنبال یک الگویِ روزآمد با استاندارد جهانی میگشت، این الگو را در سیما و حرکاتِ گوگوش پیدا کرد. کار به جایی رسید که هر چه از گوگوش سر میزد، میان دخترهای دبیرستانی و حتی مسنترها، مد میشد.(۶)
داشتنِ گوگوش، قدرتی به محمود قربانی داد که رقبایش را به حسادت و طمع انداخت. بعد از قدری درگیری، کریم ارباب به این نتیجه رسید که بهتر است با قربانی مصالحه کند. بنابراین شروع کرد به قرض دادن به او برای تأمین هزینههای کمرشکنِ سفرهایِ پرخرجِ گوگوش، به دوردنیا. چک وسفتههای برادران قربانی را، کریم ارباب جایی برای روزِ مبادا نگه داشت تا سر فرصت حسابِ این بچهپرروها را برسد. بدهیها فقط مختص به کریم ارباب نبود. قربانی از بیشترِ کابارهدارهای مهم و آدمهای اصلیِ صنوفِ مرتبط، پول قرض میگرفت و در قبالش چک میکشید یا قرارداد میبست که گوگوش در کابارههای آنها هم برنامه اجرا کند.
در ایام و احوالی که این زوج در مسافرت و گشت و گذارِ اروپا بودند و گوگوش بدون شوهرش در رم بسر میبرد، سر و کله بهروز وثوقی در هتل آمبسادورِ(۷) رم پیدا شد. بنا به روایت محمود قربانی، ملاقات گوگوش و بهروز در هتل، وسوسهی خیانت را در دل گوگوش بیدار کرد و این وسوسه آشیانهی عشق او و همسرش را به آتش کشید.
اینکه تصور کنیم رابطهی قربانی و گوگوش سراسر عشق و عاطفه بوده، بیشتر به شوخی شبیه است. برای محمود قربانی، ازدواج با گوگوش بزرگترین سرمایهگذاری عمرش بود. قرار و مدار او با صابر آتشین جوری بود که جایی برای رضایت و مشورت با گوگوش در آن لحاظ نشده بود. هیچکس نمیداند که درآمدِ واقعیِ محمود قربانی از گوگوش در طی آن پنج سال زندگی مشترک چقدر بوده، اما تقریبا قطعی است که چیزی از آن به گوگوش نرسید. البته، محمود قربانی همیشه مدعی است که تمام آنچه درآمد داشته بعلاوهی مقدارِ زیادی که از امثال کریم ارباب و حاجی دُرفِشانـ صاحبِ اصلی مِلک کاباره میامی ـ و دیگران، قرض گرفته را صرف تبلیغ و هزینهی کارهای گوگوش کرده است. به هر حال، پس از مدتی به خاطر بدقولی و بدحسابی، دیگر کسی چک و سفته از محمود قربانی قبول نمیکرد. از اینجا بود که امضای گوگوش رفت پای چک و سفتههایی که مدتی بعد بلای جانش شد.
ماجرای طلاقِ گوگوش از محمود قربانی، به چند روایت نقل شده، که اگر در همین فضای مجازی بگردید همه را کم و بیش پیدا میکنید. مختصرش میشود اینکه گوگوشـ احتمالا از طریق بهروز وثوقیـ دست به دامان اشرف پهلوی شد تا کمکش کند از محمود قربانی طلاق بگیرد. پس از کلی آژانکشی و حبس و دعوا، قربانی با طلاق موافقت میکند اما به دو شرط، یکی گرفتن سرپرستیِ پسرشان کامبیز و دوم تعهد گوگوش به اجرای انحصاریِ برنامه در کاباره میامی برای مدت یک سال. در مقابل، محمود قربانی هم متعهد شد که چک و سفتههایی که گوگوش دست طلبکاران داشت، را رفع و رجوع کند.
چند ماه بعد و پس از ماجرای طلاق، محمدکریم ارباب پای بساط تریاک سکته کرد و به دیار باقی شتافت. قربانی که از شرِّ رقیبِ قدرتمندی خلاص شده بود، فرصت را غنیمت شمرد که بشود سردستهی مافیای کابارهدارها. از طرف دیگر پرویز حجازی، صاحب کاباره شکوفهنو، گوگوش را قانع کرد که خلافِ عهدش با برادران قربانی، در شکوفهنو برنامه اجرا کند. گوگوش که قبل از مرگِ ارباب، با او و حاجی دُرفشان تسویه حساب کرده بود و فکر میکرد تمام چک و سفته هایش را پس گرفته، با پیشنهادِ حجازی موافقت کرد. غافل از اینکه برادران قربانی و حاجی دُرفشان شش برگ چک سفید امضاشده از گوگوش دارند که به او پس ندادهاند. زمانی که تبلیغ برنامهی گوگوش در شکوفهنو منتشر شد، دُرفشان یکی از چکها را به مبلغ یک میلیون تومان پر کرد و برگشت زد و با حُکمِ جلب افتاد دنبال گوگوش. به این ترتیب، برادران قربانی با همدستی دُرفشان، جلویِ همکاریِ گوگوش و حجازی را گرفتند. ماجرا اما به اینجا ختم نشد. کار آنقدر بالا گرفت که برای جلوگیری از به زندان افتادن گوگوش، مجلسِ مملکت با یک طرح دو فوریتی قانون صدورِ چک را تغییر داد.(۸)
د) همسفرِ ماهعسل
گوگوش از همان کودکی بازیگریِ سینما را هم تجربه کرده بود. بیشتر در فیلمفارسیهایی که پدرش هم در آنها نقشِ تردست و آکروباتباز را داشت، همراه او بازی میکرد و البته، میخواند. تا قبل از ازدواج با قربانی، در بیش از ده فیلمفارسی بازی کرد و کمکم در آنها نقشهای اصلیتر گرفت. پس از ازدواجِ اولش، دیگر به کمتر از نقشِ اول رضایت نمیداد. کیفیت فیلمهایی هم که بازی میکرد به تدریج بهتر میشد هر چند که اکثر آنها هنوز فیلمفارسیهای بیارزشی بودند که قرار بود با چاشنیِ رقص و آواز و کمی برهنگی، تماشاگر را به سالن سینما بکشانند. تنها فیلمِ گوگوش که در این دسته جا نمیگیرد،«بیتا» به کارگردانی هژیر داریوش است. بازیِ گوگوش در این فیلم، هرچند شاهکار نیست، اما چشمگیر است و نشان از این دارد که اگر کارگردانِ کاربلدی او را هدایت میکرد، نتیجهی کارش بالاتر از استاندارد روزِ سینمایِ فارسی میبود.
گوگوش هنوز هم خودش را بیشتر بازیگر میداند تا خواننده. به بیانِ بهتر، خودش را بازیگرِ آوازخوان مینامد.(۹) کارنامهی سینمایی گوگوش، به عکسِ سابقهی خوانندگیاش، به هیچ وجه درخشان نیست. اینکه او سعی دارد بازیگر بودنِ خودش را پررنگتر از آنچه بوده جلوه دهد، احتمالا به این برمیگردد که هنرپیشگی، مرزِ میان واقعیت و خیال را برای او کمرنگ میکند. گوگوش به عنوان بازیگر، میتوانست در عالَمِ رؤیا زندگی کندـ جایی که همیشه مطلوب او بودهـ جایی باشکوه، که زمان در آن نقشی ندارد.
شاید این عشق به بازیگری، بیشترین نقش را در نزدیک شدنِ او به بهروز وثوقی داشت. وثوقی در آن دوره، از لحاظ تواناییِ بازیگری و اجرایِ نقشهای پیچیده، مهمترین هنرپیشهی سینمای ایران بود. بازیِ وثوقی، هم عوام را مجذوب میکرد و هم تحسینِ خواص را برمیانگیخت. خلاصه، هر چه همهی خوبان داشتند، او به تنهایی داشت. وسوسهی ایجاد یک زوج سوپراستار در سینمای ایران، نهتنها برای گوگوش هر روز پررنگتر میشد بلکه تهیهکنندههای دندانگردِ سینمایِ فارسی را هم به طمع میانداخت. گوگوش و بهروز تا سال ۱۳۵۴ ازدواج نکردند ولی همه جا، از آنها به عنوان یک زوج موفق، نام برده میشد. ازدواجِ آنها قدری بیش از یک سال دوام آورد. ثمرهی این رابطهی عاشقانه، سه فیلمِ گیشهایِ معمولی(۱۰) و مقداری قرض برای گوگوش بود. البته همراه با بدنامیِ موقت برای هر دو.
رابطهی گوگوش و بهروز، در سالهای نخستِ دههی پنجاه خورشیدی، شبیه اقتصادِ سرمست از دلارهای نفتیِ ایران بود. زود و جنونآمیز اوج گرفت و تباش به سرعت به عرق نشست.
ه) سیمای زنی در دوردست
بعد از جدایی از بهروز وثوقی، گوگوش در آخرین تجربهی سینماییاش تا امروز، مقابلِ دوربینِ پرویز صیاد قرار گرفت. فیلمِ «در امتداد شب» حرفهایترین کار او و یکی از پربینندهترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران است. فارغ از قصهی آبکیِ فیلم، کارگردان تصویرِ عامهفهمی از رنجهای یک سوپراستار به بیننده نشان میدهد. تصویری که مطلوبِ گوگوش هم بود. انگار داشت جایش را در سینمای رو به زوالِ فارسی، پیدا میکرد.
اما ناگهان، انقلاب سر رسید. گوگوش در دورهی ناآرامیها خارج از مملکت بود. همراه با شوهر سوماشـ همایون مصداقی دیسکودارِ سابق و دلالِ بیمهـ برای دیدنِ پسرش به اروپا رفت. از آنجا، به دعوتِ پوران برای اجرای یک برنامه، در افتتاحِ یک کاباره، به آمریکا رفت و شش ماهی آنجا ماند. در این دورهی اقامت در ینگه دنیا، آنچنان به او بد گذشت که عزم جزم کرد به ایرانِ انقلابی بازگردد. مثل بیشترِ زندگیاش، بدون عاقبتاندیشی، تصمیم گرفت. سوارِ هواپیما شد و در اوایل سال ۱۳۵۸ به ایران برگشت. این تصمیم، برایش به بهای بیست و یک سال بیکاری و ممنوعیتِ همهجانبه تمام شد، که البته موجبِ ایجاد یک سرمایهی نمادین عظیم برای او نیز شد.
مسعود فَردمنشِ ترانهسراـ که در روزهای اولِ انقلاب در فرودگاهِ مهرآبادِ تهران مسؤولیت مهمی داشتـ به خاطر میآوَرَد(۱۱) روزی که گوگوش وارد مهرآباد شد، از چندین کمیته و از نقاطِ مختلف تهران برای دستگیریِ او به فرودگاه هجوم آوردند. طنزِ روزگار در این است که تا آن روز، برای بازداشتِ هیچ یک از رجالِ دستگاهِ پهلوی چنین لشکرکشیِ همه جانبهای صورت نگرفته بود. کار تقریبا داشت به زد و خورد میان اعضای جان بر کفِ کمیتههای پایتخت میکشید که فردمنش، خودش گوگوش را از مهلکه به در میبَرَد و به خانه میرساند تا از تعرضِ جُندِ اسلام مصون بماند. ماجرا البته به هیچ وجه ختمِ به خیر نشد. چند روز بعد، دادستانیِ انقلاب طی اعلامیهای ، فائقه آتشین را همراه خیلِ عظیمی از هنرمندانِ دیگر، برای ادایِ پارهای توضیحات، به اوین فراخواند. پس از چند بار بازجویی و پاسخ به سؤالاتی از جنس پرسشهای مجلههای زرد، او را رها کردند. پاییزِ سال ۱۳۵۹ دوباره احضار شد و یک ماه را در زندانِ منکراتِ تهران، واقع در خیابانِ وُزَراـ که خانهی مصادره شدهی زندهیاد دکتر مصباحزاده مالک مؤسسهی کیهان بودـ محبوس شد.
پس از آن، بیست سال را در سکوتِ مطلق سپری کرد. در این مدت کتاب خواند. خانهداری کرد. پسرش کامبیز همراه محمود قربانی از ایران گریخت. پدرش در ترکیه روی صحنه جان داد. از همایون مصداقی طلاق گرفت. چند سال بعد با مسعود کیمیایی ازدواج کرد و احتمالا پس از ازدواج با کیمیایی، پای سعید امامی به زندگیاش باز شد.(۱۲)
در این بیست و یک سالی که فقط فائقه آتشین بود، چند عکس از او منتشر شد که تصویرِ زنی در آستانهی میانسالی با زیباییِ جاافتاده را نشان میداد. این تصاویر، به وضوح اُفول گوگوش را مینمایاندند. انگار که از جاودانگیِ عالَمِ خیال بیرون آمده و حکومتِ زمان را بر جسم و روحاش پذیرفته بود. در همین بیست و یک سال، ایرانِ هم سراسر دگرگون شد. طبقهای جدید ظهور کرده بود. نام خیابانهای شهر هر روز عوض میشد. کابارهها و سینماهای مصادره شده، به مالکیت سازمان تبلیغات اسلامی درمیآمد. تلویزیون همـ که دیگر سیما شده بودـ به جای شوی رنگارنگ و میخکِ نقرهای، پنجشنبه شبها، درسهایی از قرآن و روایتِ فتح پخش میکرد. شیخ محسن قرائتی و سیدمرتضی آوینی، جای پرویز قریبافشار و فریدون فرخزاد را گرفته بودند.(۱۳)
فرسوده از جنگِ ویرانگرِ هشت ساله، زخمی از درگیریهای پرخشونتِ سیاسی و تسویهحسابهای خونبارِ دههی اولِ انقلاب، ایران به سکوتی تلخ فرو رفته بود. انگار، دورانِ توهّمِ بزرگ گذشته بود.
و) بازگشتِ جاودانهی همان(۱۴)
وقتی در تابستان سال ۱۳۷۹، هواپیمایی که فائقه آتشین و مسعود کیمیایی مسافرش بودند در فرودگاه پیرسونِ(۱۵) تورنتو به زمین نشست، گوگوش هنوز از خواب بیست و یک سالهاش بیدار نشده بود. چند هفته بعد که به اولین کنفرانسِ خبریاش آمد، هرچند قدری دستپاچه بود ولی رفتارِ عاقله زنی سرد و گرم چشیده را داشت که سنجیده سخن میگفت و مصلحتِ خود و همسرش را رعایت میکرد.(۱۶) بابک امینیِ جوان را با خود به کنفرانس برده بود تا نشان دهد که برای آینده برنامه دارد و برخلاف همکارانِ قدیمِ ساکن لسآنجلس، ارتباطاش با نسل جوان ایران برقرار است. در عین حال قدری هم از متافیزیک و عرفان و شعر، دادِ سخن داد تا نشان دهد دراین مدت رشدِ قابل توجهی کرده و به قول اهلِ بخیه، هِگِلش بالا رفته است.
اما همهی این ژستها و اطوارِ پختگی، تا برگزاریِ کنسرتِ اول، طول کشید. استقبال از اولین کنسرت چنان بود که تاریخِ کنسرتگذاریِ ایرانیان در آمریکای شمالی را ورق زد. زمان دوباره ایستاد و گوگوش روی سِن، از خوابِ بیستساله بیدار شد. پس از این بازگشتِ ظَفَرنِمون، سودای بهرهبرداری از این چاهِ نفتِ تمامنشدنی، خیلیها را به طمع انداخت. برخی از این جماعت، هر کدام یک چندی، دوروب َرِ گوگوش چرخیدند و لفت و لیس کردند. صد البته ضرباتی هم از «شاهماهی»ِ موسیقیِ ایران خوردند و صحنه را ترک کردند.(۱۷)
گوگوش دیگر به ایران بازنگشت. تلافیِ آن بیست و یک سال سکوت را طی این سالها درآورد. پول فراوانی ساخته شد. پولِ زیادی هم به باد رفت. انگار که تاریخ تکرار شد. نه تراژدی و نه کمدی!
نتیجهگیری:
اینکه در طی این سالها گوگوش جوانتر از زمانی که از ایران خارج شد به نظر میآید، تنها به خاطرِ عملِ زیبایی و کمکِ آرایشگران و محصولاتِ آرایشیِ درجهیک نیست. بسیاری کم سن و سالتر از او هستند که با این روشها به چنین نتیجهای نرسیدهاند.
محمود قربانی بارها گفته که «گوگوش روی اِستِیج(۱۸) خدای احساس است اما بیرون از آن، صفر». باید از او پرسید مگر بیرون از استیج هم گوگوشی وجود دارد؟ آنکه بیرونِ استیج میایستد، فائقه آتشین است. کسی که به وقتاش، واردِ زمان میشود و از گوگوش، به سبک و سیاقِ خودش، مراقبت میکند. فائقه، حافظ و حافظهی گوگوش است. کسی است که سنگینیِ زمان و بارِ پیری را به دوش میکشد تا گوگوش سرزنده و سرحال بماند. صدالبته که این سرزندگی و جوانی، هزینه دارد. آنچنانکه در داستان «تصویرِ دوریان گِرِی»(۱۹) نوشتهی اسکار وایلد(۲۰) آمده است، بهای چنین جاودانگیای، قربانی کردنِ دروننگریِ انسان است. گوگوش هم این هزینه را پرداخته است.
دلیل اینکه او هیچگاه بازیگرِ بزرگی نشد، درست در همین فقدانِ دروننگری است. برای بازیگرِ بزرگ شدن، دروننگری و حافظه لازم است. هیچ بازیگرِ بزرگی در رؤیا زندگی نکرده، مگر اینکه دیوانه شده باشد. گوگوش نه هوش و پشتکارِ کاترین هپبورن(۲۱) را داشت تا نقشهای معمولی را تبدیل به بازیهای ماندگار کند و نه حاضر بود با شوریدگیای از جنسِ بازیِ ویوین لی(۲۲)، با نقشهای پیچیده زندگی کند و در نهایت، دیوانه شود.
در سکانسی از فیلم «همشهری کین»(۲۳) شاهکار اورسن ولز، تامسونِ(۲۴) خبرنگار از لیلاند(۲۵)ـ دوستِ قدیمِ چارلی کینـ دربارهی سوزان(۲۶) همسرِ دوم کین میپرسد؛ لیلاندـ از قول کینـ سوزان را «بُرِشی از آمریکایی بودن» توصیف میکند.(۲۷) این توصیف را به گونهای دیگر میتوان دربارهی گوگوش به کار برد. او بُرِشِ نمایانی از ایرانی بودن است. هوشمند، احساساتی، جاهطلب، رؤیاپرداز، بدونِ دوراندیشی، فاقدِ دروننگری و بیحافظه.
گوگوش را دوست داریم چون او بُرِشی از خودِ ماست. قسمتی از ما، که از پسِ سالها، همچنان بیزمان مانده است. در عینِ اینکه بعضی خصائلاش باعثِ آزارِ ماست، اما تواناترین بخشِ ما برای بقا، از پسِ هزاران سال تحملِ یورش و غارت است. او چنانکه خودش چند سال پیش خواند، «همان ایران» است،(۲۸) بزرگتر از آنچه که بدخواهانش میگویند، کمتوانتر از آنچه که خودش مدعی است.
محکومیم که او را رعایت کنیم، خود اگر شاهکارِ خدا باشد یا نباشد!(۲۹)
تورنتو
زیرنویس:
۱. قسمتی از تصنیفی معروف به «عشق همیشه در مراجعه است» اثر محسن نامجو.
۲. دکتر تورج اتابکی
۳. فائقه اسم فاعل مؤنث است و به معنیِ فارسی، می شود: پیروزشده، عالی، برتر، چیره، آنکه در خوبی و زیبایی سر است، زنی که از حیث جمال بر همگان رجحان داشته باشد. زنی که در زیبایی صورت یادآور شروع آتش باشد. به ترجمه از المنجد و نقل از معین و دهخدا.
۴. البته ما ملت آریایی- اسلامی پیشترها پادشاهی داشتیم به نام شاپور دوم معروف به ذوالاکتاف که پیش از به دنیا آمدن، به سلطنت رسید و قبل از اینکه پا به این کره خاکی بگذارد، حرفهاش را شروع کرد! روایت است که پیش از تولد شاپور موبدان تاج را به شکم مادرش بستند. جسارتا بهانه نگیرید که موبدان از کجا جنسیت بچه را حدس زده بودند؟! این امور لاهوتی را فقط بندگان مقرب اهورامزدا میدانند. شوربختانه نگارنده در شمار این بندگان جایی ندارد.
۵. این جمله استفهامی، قسمتی از ترجیعبندِ یک ترانه بندتنبانی با اجرای آرتوش است. ترجیع بند چنین است: «میدونی چرا دلمو ربود؟ موهاشو گوگوشی کرده بود!»
۶. معروفترین مثال از تأثیر گوگوش، مدل مویی بود که به مدل گوگوشی معروف شد. در واقع گوگوش از شدت فشار عصبی و افسردگی موهایش را از ته تراشیده بود ولی همین موی کوتاهِ بیمدل، تبدیل به مدل موی محبوب جوانان شد.
- Ambassador Hotel
۸. پیش اهل فن و وکلای قدیم دادگستری، این بخش از قانون چک تا مدتها به مادّه گوگوش معروف بود. هرچند که پس از انقلاب، با اصلاح قانون چک و تغییرات بعدی، تأثیر گوگوش بر حقوق تجارت ایران از یادها رفت!
۹. مصاحبه برای تبلیغ آلبومِ آخرین خبرCaltex Records سال ۲۰۰۴ میلادی
۱۰. فیلمهای «ممل آمریکایی»، «همسفر» و «ماه عسل». در همین دوره، گوگوش همبازی چنگیز وثوقی برادر بهروز هم شد در فیلم «نازنین» به کارگردانی علیرضا داوودنژاد.
۱۱. گفتگوی مسعود فردمنش با علیرضا امیرقاسمی در برنامه Un-Cut تلویزیون تپش.
۱۲. با وجود شایعات مختلف، هنوزهیچ مدرک مستندی از نقش سعید امامی در این دوره از زندگی مسعود کیمیایی و فائقه آتشین در دست نیست. هرچند هر دو به آشنایی با سعید امامی معترفاند، اما تا کنون چیزی از کم و کیف این آشنایی بروز ندادهاند. صاحب این صفحهکلید حدس میزند که اصولا در باب نقش سعید امامی در زندگی کیمیایی و گوگوش اغراق شده است. کلاه خودمان را اگر قاضی کنیم دستمان میآید که معاون امنیت داخلی وزارت اطلاعات کارهای خیلی واجبتری از پِلاس شدن در خانه گوگوش و کیمیایی و نقشه کشیدن برای آنها داشته است. احتمالا اگر تقاضایی هم بوده، بیشتر از ناحیه کیمیایی، برای کمک گرفتن از امامی، جهتِ رفع بعضی مشکلات بوده است. البته انشاالله بدون هیچ تعهدی برای مزدوری.
۱۳. تعریف هنر را هم، آوینی- سیدِ شهیدانِ اهل قلم!- با آن صدای لاهوتی، چنین تلاوت میفرمود که: «…هنر آن است که بمیری قبل از آنکه بمیرانَندَت.»
۱۴. ترجمه عبارت Eternal Recurrence است. اشاره به باورِ فلسفیِ رایج در هند و مصر باستان در باب بینهایت بودن زمان و محدودیت ماده و اینکه پس از اتفاق افتادن همه ممکنات، لامحاله همه چیز عینا تکرار خواهد شد. بر مبنای این باور، آنچه در زمانِ حال پیش میآید، به وسعت بینهایت، در گذشته رخ نموده و در آینده نیز رخ خواهد داد. پس از مدرنیته، در غرب، آرتور شوپنهاور و به ویژه فردریش نیچه به این مفهوم باستانی با نگاهی نو پرداختهاند.
- Pearson Airport
۱۶. این کنفرانس در چند بخش با عنوان Googoosh, press’ conference in Toronto, 2000. در YouTube در دسترس است.
۱۷. داستانِ درگیریهای پرطول وتفصیل این دوره گوگوش با کنسرتگذارها و کمپانیهای تولید موسیقی، در فضای مجازی به تفصیل ثبت و ضبط شده و در دسترس است. بارزترین چهره دراین ماجراها، مهرداد آسمانی بود که شش هفت سال مدیریت و آهنگسازی کارهای گوگوش را به عهده داشت. مهرداد نسخه بهروزشده محمود قربانی بود، بدونِ لاتبازی و بدون داشتنِ رابطه عاشقانه با گوگوش. سرنوشتِ این همکاری هم چیزی شد در همان مایه عاقبتِ رابطه گوگوش با محمود قربانی. ماجرای برنامه «آکادمی موسیقی گوگوش» در شبکه تلویزیونی «من وتو» و حواشی مربوط به آن، از موضوع این مقاله خارج است.
- Stage
- The Picture of Dorian Gray
- Oscar Wilde
- Katharine Hepburn
- Vivien Leigh
- Citizen Kane
- Thompson
- Leland
- Susan
- He said she was “a cross-section of the American public”
۲۸. اشاره به ترانه «من همون ایرانم» به آهنگسازی فرید زلاند و کلامِ رها اعتمادی.
۲۹. اشاره به چند سطر پایانی شعرِ «چلچلی – سرودِ دوم- از سه سرود برای آفتاب» از مجموعه «ققنوس در باران» سروده احمد شاملو
حضرت والا مگر گوگوش در هالیوود بازیگری میکرد که چنین توقعات نابخردانه ای از وی داشتید و اورا با کاترین هپبورن مقایسه میکنید!!!! با کدامین فیلمنامه ها و یا کدامین کارگردانها و در چه عصری از تاریخ از وی چنین انتظاراتی میطلبید!!! بنظرم مطلب حضرتعالی کاملا مغرضانه و به دور از انصاف بود
همیشه در دنیا نردبان هست و کسی که از آن بالا میرود خود نردبان هم پله اول دارد و پله آخر چه بسیار افراد که از آن بالا رفته و به اوج رسیده اند چه بسیار بالا رفته و سقوط کرده و چه بسیار در نیمه راه توقف و بسیاری نگاهی به آن کرده ولی سعی به بالا رفتن نکرده اند. اما گوگوش خو د نردبان است که هم در اوج است و هم پله نخست وبسیاری با همان عواقب گفته شده در بالا از او استقاده کرده اند