دکتر رامین جهانبگلو متفکر و روشنفکر شناختهشدهی ایرانی- کانادایی، در حال حاضر استاد و معاون دانشکدهی حقوق دانشگاه JGU دهلی و همچنین مؤسس و مدیر مرکز صلح و عدم خشونت مهاتما گاندی است. او در دانشگاههای سوربن و هاروارد فلسفه و علوم سیاسی خوانده است و تا کنون بیش از سی عنوان کتاب به سه زبان فارسی، فرانسه و انگلیسی منتشر کرده است.
این گفتگو در چند بخش برای کیهان لندن تنظیم شده که به مرور منتشر میشود. در بخش نخست دربارهی مفهوم «سیاست» گفتگو شد و این نکته که آنچه «سیاست» باید باشد با آن سیاستی که عملا وجود دارد، بسیار متفاوت است.
در بخش دوم بحث بر سر این «موضوع اصلی» است که اساسا سیاست به عنوان «هنر ساماندهیِ جامعه» چگونه باید شکل بگیرد. کدام نگاه به انسان به کدام سیاست منجر میشود و «عقل» در این میان چه نقشی دارد.
[بخش نخست]
بخش دوم
یوسف مصدقی: اینکه سیاست در دنیای امروز تبدیل به کسب وکار یک گروه مشخص شده، شاید ناشی از این است که عموم مردم، به امر سیاست بدبین هستند. اکثر مردم، سیاست را چیزی جز دروغ و ریاکاری نمیدانند بنابراین در آن مشارکت نمیکنند. فکر میکنید این نوع نگرش به سیاست واقعبینانه است؟
رامین جهانبگلو: برای ساماندهی جامعه، ما به یک خوشبینیِ انسانشناختی نیاز داریم زیرا اگر ما مثل بعضی از متفکرین غربی به این اعتقاد داشته باشیم که نوعِ بشر ذاتا بد، خودخواه، بدطینت و بدسرشت است، طبیعتا باید راه حل افلاطونی را پیش بگیریم. بگوییم که انسانها صغیرند و احتیاج به فقیه دارند تا به آنها حقیقت و راه درست را نشان دهد. با غلبهی چنین بدبینیای، درنهایت اداره جامعه در دست عدهای خاص قرار میگیرد که مدعی هستند به نورِ حقیقت دست یافتهاند. من با این نظر مخالفم و معتقدم افرادی مثل گاندی و مارتین لوترکینگ و حتی هگل و کانت نیز با این موضوع موافق نیستند. آنها معتقدند انسانها همه میتوانند در سیاست شرکت کنند و این فرآیندِ آگاهی در تاریخ است. هگل اگر تقسیمبندی تمدنی میکند باز آن را در یک فرآیند دستیابی به آزادی میبیند یعنی اینکه یک قوم چقدر به آزادی خود آگاهی پیدا کرده است. کانت هم معتقد است که اگر شیاطین هم به آن درجه از هوشمندی برسند، میتوانند خودشان یک جمهوری درست کنند و در صلح بین جمهوریها شرکت کنند. گاندی هم اعتقاد داشت که انسانها میتوانند به خودمختاری و آزادی برسند، تنها مسأله نظم و دیسیپلین است و این همان موضوع دوستیِ مدنی است که ارسطو به آن می پردازد.
– ولی بسیاری از حکومتهای مستبد و توتالیتر با استفاده از مشارکت سیاسی مردمی به قدرت رسیدهاند. تودهی مردم خیلی از اوقات خطرناکترین تصمیمات سیاسی را میگیرند. منظورم این است که این خوشبینی نسبت به انسانها میتواند به نتایج شرورانه ختم شود.
– اینجا مسألهی «پارادُکس عقل سیاسی» مطرح میشود که پل ریکور Paul Ricoeur در یکی از مقالاتاش به خوبی به آن پرداخته است. عقل، ساماندهندهی سیاست است زیرا سیاست نمیتواند بر مبنای احساس باشد. عقلِ کانتی ما را به نوعی بلوغ دعوت میکند و اینکه بتوانیم از عقلمان در حوزه عمومی استفاده کنیم و بین خوب و بد، استبداد و آزادی، خیر و شرّ، انتخاب کنیم. بحثی که ریکور مطرح میکند اینست که این تعقل سیاسی باید مراقب باشد که به یک «شرّ رادیکال» تبدیل نشود. سیاست در طول تاریخ باعث و موجد شرّ بوده و این شرّ خشونت و نابودی با خود آورده است و سیاست را از ساماندهندهی جامعه به چیزی تبدیل کرده که میتوان آن را «ترمودینامیک قدرت» نامید. تمام انواع حکومتهای توتالیتر و سرکوبگر از همین ترمودینامیک قدرت نیرو میگیرند. جهل تودهها در ایجاد این شرّ نقش مهمی دارد. در بسیاری از انقلابها برای به قدرت رساندن یک ایدئولوژی خاص از جهل تودهها استفاده شده است. بنابراین، هنر ساماندهی جامعه به عکس خودش تبدیل گشته و به قول کانت: «عقل تبدیل به توهم میشود». این توهم چون نمیتواند خود را اثبات کند دست به خشونت میزند و به زور میخواهد که رابطهاش با مردم را به عنوان قرارداد اجتماعی جا بزند. در این حالت عقلانیتِ ایدئولوژیک، قوانین را به صورت جبر تاریخی، جبرطبیعی یا جبر دینی از بیرون به جامعه اعمال میکند. عقلانیتِ ایدئولوژیک تاکید میکند که این قوانین به شما داده شده و باید آنها را قبول کنید. در این حالت است که مفاهیم ذهنی مثل «دیکتاتوری پرولتاریا» یا «نژاد برتر» به عنوان دادههایی تاریخی فرض میشوند و آن همه فاجعه تولید میکنند.
– به هر حال همیشه این خطر وجود دارد که در یک خیزش مردمی یا حتی در یک دموکراسیِ نوپا، سیاست تبدیل به «ترمودینامیک قدرت» شود. در چنین وضعیتی وظیفهی روشنفکران و اهلِ فلسفه چیست؟
– مسأله این است که ما تا چه میزان قادریم دموکراسی را دموکراتیزه کنیم و اینکه آیا دموکراسیهای امروز، استعداد دموکراتیکتر شدن را دارند یا نه؟ همین حالا احزاب راست افراطی در اروپا در حال قدرت گرفتن هستند و این احزاب، شفقت و همدلی را زیر سؤال میبرند. اینها، تازهواردها را مایه افزایش رنج و بدبختی جامعه میدانند. جوامعی که این گروهها در آن قدرت بگیرند، سیالبودن خودشان را از دست می دهند و به جوامعی محافظهکار و مطیع تبدیل می شوند که پتانسیل دیکتاتوری در آنها تقویت شده است.
فلسفه باید در جهت عکس حرکت کند. من برای فلسفه یک وظیفه مدنی قائل هستم. اگر این وظیفه مدنی از آن سلب شود دیگر فقط میتواند در امر خصوصی تفکر کند و این از نظر من دیگر فلسفه نیست بلکه می شود تفکر خواص در جمعهای کوچکی شبیه خانقاه. کار فلسفه مدح و نیایش نیست. کار فلسفه پرسشگری است و مهمترین پرسش بر میگردد به شیوهای که امروزه جهان اداره میشود. آنچه فلاسفه باید مطرح کنند این است که جهان امروز، بد اداره می شود و نتیجه این طرز اداره از بین رفتن طبیعت و انسان است.
– این دموکراتیزه کردنِ دموکراسی از چه طریقی ممکن است؟
– قطعا از راهِ آموزشِ سیاسی. بسیاری از مردم فکر می کنند که آموزش سیاسی یعنی آموزش ایدئولوژیک یا حزبی. اینکه مثلا از افراد بخواهیم طرفدار لیبرالیسم یا مارکسیسم بشوند. من دراین باره بر میگردم به کانت و اینکه چه شرایطی باید فراهم شود که افراد بتوانند جامعه را خودشان اداره کنند نه اینکه یک آقا بالاسر داشته باشند که او ارشادشان کند. جامعه باید به این درجه از مسئولیت و آگاهی برسد که خود را مرتب مورد سؤال قرار بدهد و مدام در آن واکنشهای دموکراتیک صورت بگیرد. مسأله این نیست که کسی را به قدرت برسانید و بعد از مدتی سرنگوناش کنید. حرف اصلی این است که باید سیاست را از پایه ایجاد کرد و این تنها با آموزش جامعه ممکن میشود. به قول هگل، ما در اینجا با یک خودآموزی جمعی و تاریخی مواجه هستیم. ما مدرنها، متأسفانه باور داریم که به گفته لایبنیتس در «بهترینِ جهانهای ممکن» زندگی میکنیم زیرا در تکنولوژی و صنعت مرزهای سابق را رد کردهایم و وضعیتِ امروز ما، غایتِ سعادت بشر است. این موضوع تبدیل به یک بینش جهانی شده که من شدیدا با آن مخالفم زیرا چنین بینشی اجازه نمیدهد که ما نگاه اجتماعی و سیاسیمان را اصلاح کنیم. در وضعیت فعلی، به قول اسپینوزا ما نیاز به «اصلاح شعورمان» داریم. نگرشی که انسان مدرن به جهان دارد نگرش دکارتی است یعنی اینکه انسان خود را مالک و سرور جهان می داند و همه چیز اطرافاش را برای لذتجویی شخصی مصرف میکند. دغدغههای چنین انسانی، میشود رسیدن به پول بیشتر و داشتن اُرگاسم طولانیتر و کسب قدرت نامحدود. از میان این وضعیت است که دونالد ترامپ بیرون میآید و می شود الگو برای بسیاری آدمها. اما در نهایت هنوز هم مسأله اصلی، داشتنِ شفقت و همدلی است. وقتی ما در حوزهی عمومی شفقت و همدلی نداشته باشیم، به یک فلاکت عمومی و روزمرگی احمقانه دچار میشویم که گرفتاری اصلی دوران مدرن است. اسیر روزمرگی شدن به معنای پایان پرسشگری و اندیشیدن است.
ادامه دارد
[بخش نخست]
این چه روزی است می گویم اگر اینها در موقعیت مثل خامنه ای و سپاه جنایتکارش باشند، بلایی مشابه چیزی که آخوندها در ایران بوجود آوردند در عراق هم انجام خواهند داد.
هرگز به آخوند و هر موجودی مثل آخوند شیعی اعتماد نکنید افکار و عقاید ضد بشری مثل مهدویت و عدم تساوی حقوق زنان، یا شلاق زدن بخاطر مشروب یا روابط خصوصی جنسی یا اعدام همجنس گرا را مجاز و اعلام میکند!
هر وقت آخوند شیعه حاضر شد دست از این عقاید بردارد، آن وقت می شود از طرفداری دمکراسی و حقوق بشر ادعای او باور کرد، وگرنه او یک دروغگو است.
تشیع امامیه قائل به این است مذهب دینی برتر و تنها عقیده بر حق جهان است.
این انعطاف مصلحتی هم این است تا بیش از یکسوم جمعیت عراق که هنوز اسیر عقاید خرافی و ضد بشری شان شده وادارند در عارق تحت کنترلشان نگه دارند، چرا که دو سوم وسعت عراق را غیر شیعیان امامیه ساکند و بخش مهم جغرافیای ژئوپلتیک و اقتصادی عراق در محل غیر شیعیان است، آنها با ریاکاری و دغل بازی و سوءاستفاده از اشتباهات اقلیم کردستان بقیه سنی ها توانستند بخش اعظم عراق تصاحب شوند و آنجا را مامن و جولانگاه جاعش ایران کنند.