[رضا مقصدی]
کدامین ابر، از چشم تو می بارد؟
کدامین خاک، فریاد ترا در خویش می کارد؟
به فرهاد ِ تو از شیرین، کدامین کوه میگوید؟
دلت ابریشم ِ آ بست
خیالت خانهی مهتاب
عروسکهای تو از جنس ِ خورشیدند
که در رویا برایت دامنی از نور می بافند.
به چشمت مهربانیهای کرمانشاهست
ولی در سینهی غمگین ِ غمگینت
دمادم ، آهست.
تو ای شیرینتر از «شیرینِ» افسانه!
نمیدانم که فرداها به فرهادت چه خواهی گفت؟
چه خواهی گفت از خروارها آوار؟
چه خواهی گفت با او در نخستین لحظهی دیدار؟
دلت ابریشم ِ آبست، میدانم.
خیالت خانهی خوشرنگ ِ مهتابست، میدانم.
ترا برمهربانیهای کرمانشاهیات سوگند!
به باغ ِ آرزومندان ِ بارانخواه ِ آن سامان
همان شیرین، همان باران، همان شوق ِ شقایق باش!
بیا آن شعر ِ شورانگیز ِ کُردستان ِ عاشق باش!
کلن/ ۴آذر ۹۶