شب ترور؛ سالروز ترور برلین؛ ۱۷ سپتامبر ۱۹۹۲

- آنچه در اینجا می‌نویسم تنها یک لحظه است. اتفاقاتی که همزمان روی دادند. در لحظه‌ای که نگاه من به سوی صورت تازه‌وارد می‌رفت تا ببینم چه کسی آمده است، در برابر چشمان من، از فاصله شاید یک‌وجبی صورتم، مسلسلی بالا آمد و شروع به تیراندازی کرد و من سه پوکه اول را که از مسلسل بیرون پریدند، دیدم.
- دو رگبار مسلسل شلیک شد و سپس لحظه‌ای سکوت. من، بدون آنکه تکان بخورم، در لحظه سکوت میان دو رگبار، تنها برای آنکه بدانم چکار باید بکنم، آیا می‌توانم برخیزم یا نه، از همانجا نگاهم را به سویی انداختم که مسلسل‌چی ایستاده بود تا ببینم آیا او رفته است یا نه. در این حالت دستی را دیدم با کلت و آستینی مشکی که به سوی محلی که شرفکندی نشسته بود تک‌تیر، یعنی تیر خلاص، می‌زد. تیرخلاص‌زن، پس از شرفکندی، به سوی همایون اردلان رفت و من صدای یک تک‌تیر را شنیدم...
- آن دوران، دورانی بود که  «سربازان گمنام امام زمان» (قاتلان مسلمان ارسالی از سوی جمهوری اسلامی) تقریبا هر چند ماه یکبار، یکی از دگراندیشان را ترور می‌کردند و صدایی از کسی بیرون نمی‌آمد؛ و این آغاز پیکاری شد که سال‌ها مرا به خود مشغول کرد و زندگی‌ام را دگرگون ساخت.

چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹ برابر با ۱۶ سپتامبر ۲۰۲۰


پرویز دستمالچی (+ویدئو) – در هفدهم سپتامبر ۱۹۹۲، ساعت حدود ده دقیقه به یازده شب، در رستورانی به نام میکونوس در شهر برلین، فرستادگان جمهوری اسلامی چهار نفر از اعضای اپوزیسیون ایران: سه تن از رهبران حزب دمکرات کردستان ایران صادق شرفکندی (دبیرکل حزب)، فتاح عبدلی (نماینده حزب در اروپا)، همایون اردلان (نماینده حزب در آلمان) و نوری دهکردی از فعالان سیاسی چپ را به قتل رساندند. در ادامه نگاهی کوتاه به شب ترور و فردای آن می‌اندازیم.

ترور در رستوران «میکونوس» برلین؛ ۱۷ سپتامبر ۱۹۹۲

من (پرویز دستمالچی) چهارشنبه عصر، ۱۶ سپتامبر ۹۲، پس از کار، به خانه آمدم. در پیامگیر تلفن پیامی ‌از عزیز غفاری وجود داشت که نشست مشترک با هیئت نمایندگی حزب دمکرات کردستان ایران در روز جمعه، ساعت هفت و نیم شب، در رستوران او خواهد بود. همان شب (چهارشنبه) به رستوران او رفتم و او شخصاً تاریخ نشست را دوباره تکرار کرد و اظهار داشت که پیام از سوی نوری دهکردی است.

پنجشنبه، ۱۷ سپتامبر، حدود ساعت ده دقیقه به هشت شب، در خانه، آخرین مصاحبه‌های دکتر شرفکندی را به روی میز داشتم و می‌خواستم پس از دیدن اخبار ساعت هشت شب شبکه یک تلویزیون آلمان، مصاحبه‌های ایشان را مطالعه کنم تا بدینوسیله برای ملاقات و گفتگو با هیئت نمایندگی حزب دمکرات کردستان ایران در جمعه‌شب آماده‌‌تر باشم. تلفن زنگ زد، نوری دهکردی بود که پس از تعارفات اظهار داشت آنها در رستوران میکونوس هستند و کسی از دعوت‌شدگان در آنجا نیست زیرا او به عزیز گفته است پنجشنبه شب، و عزیز همه را برای جمعه شب دعوت کرده! وی از من خواست فورا به آنجا بروم و او در این فاصله با بقیه نیز تماس خواهد گرفت. به او گفتم من برنامه‌ام را برای فرداشب (جمعه) تنظیم کرده‌ام و سپس به دلیل خستگی از رفتن عذرخواهی کردم. او اصرار کرد حتما بروم، چون «خیلی بد خواهد شد»؛ و من رفتم.

پرویز دستمالچی

هنگامی‌که به آنجا رسیدم به غیر از هیئت نمایندگی حزب دمکرات کردستان ایران (دکتر صادق شرفکندی، فتاح عبدلی ، همایون اردلان) و نوری دهکردی کس دیگری در آنجا نبود. آنها در سالن پُشت رستوران نشسته و مشغول گفتگو بودند، من در کنار فتاح عبدُلی، سمت راست او، نشستم. در سمت چپ او همایون اردلان نشسته بود. شرفکندی و دهکردی، روبروی اردلان و عبدلی، در آنطرف میز، نشسته بودند و عزیز غفاری، صاحب رستوران، در رفت و آمد و مشغول پذیرایی بود. او در آن شب نه آشپز داشت و نه گارسون و میهمان هم در رستوران نبود. پس از من، مسعود میرراشد آمد و در کنار من، سمت راست، نشست. او از دعوت‌شدگان برای جمعه شب بود که آنشب اتفاقی به آنجا آمده بود. پس از او مهدی ابراهیم‌زاده آمد که از دعوت‌شدگان  برای جمعه بود و نوری آن شب با او نیز تلفنی تماس گرفته و از او خواسته بود به رستوران بیاید. ابراهیم‌زاده می‌خواست روبروی ما، کنار شرفکندی، سمت راست او بنشیند که بنا بر خواست شرفکندی، سمت چپ نوری، روبروی من، نشست تا زیاد «پراکنده» ننشسته باشیم. پس از او اسفندیار صادق‌زاده آمد. او اصولا برای نشست جمعه یا پنجشنبه دعوت نبود و بنا بر پرسش عزیز غفاری از نوری و دکتر شرفکندی و موافقت آنها بر سر میز ما آمد، روبروی مسعود میرراشد و من، سمت چپ مهدی ابراهیم‌زاده و در کنار او نشست.

هنگام ورود من به آنجا، ابتدا گفتگو بر سر این بود که زمان نشست را چه کسی اشتباه گفته است. شرفکندی می‌گفت امکان ندارد که ما جمعه شب گفته باشیم زیرا جمعه صبح زود پرواز برگشت داریم. نوری می‌گفت من گفتم پنجشنبه شب، یعنی شب جمعه، و عزیز غفاری معتقد بود که نوری گفته است جمعه‌شب. در هر صورت نتیجه‌ای حاصل نشد و موضوع همچنان ناروشن ماند. سپس سخن از ترورهای رژیم در لندن، وین و پاریس شد. شرفکندی می‌گفت اگر آنها بخواهند کسی را ترور کنند، خواهند کرد، زیرا ما در برابر یک حکومت با تمام امکانات قرار داریم. او می‌گفت روزی در کردستان، بر روی کوه‌ها، با چند تن از پیشمرگان کرد نشسته بودیم و سخن از مرگ و زندگی شد. یکی از پیشمرگان از جای خود برخاست و از روی بوته‌ای کوچک به آنسو پرید و سپس رو به من کرد و گفت کاک سعید (صادق شرفکندی) فاصله مرگ و زندگی همین است. و در آن شب متأسفانه این اتفاق افتاد.

شام حدود ساعت ده و نیم روی میز چیده شد. ساعت حدود ده دقیقه به یازده شب بود و ما مشغول صرف شام. گفتگو بر سر مسائل ایران و کردستان بود. من صورتم به طرف دکتر شرفکندی، به سمت روبرو و چپ بود و مشغول گفتگو با او بودم که میرراشد، سمت راست من، شروع به سخن کرد و گفتگوی میان من و شرفکندی قطع شد. من به سوی میرراشد، که سمت راست من نشسته بود، برگشتم که ببینم چه می‌گوید. در این هنگام از درگاهی میان دو سالن، فردی وارد شد، پشت میرراشد، و تقریبا میان من و او ایستاد. من چون نشسته بودم و نگاهم به صورت میرراشد بود، ابتدا تنها پاهای او را دیدم و فکر کردم شاید یکی از دعوت‌شدگان است که تازه وارد می‌شود، و سپس نگاهم آهسته به بالا رفت تا ببینم چه کسی آمده.

آنچه در اینجا می‌نویسم تنها یک لحظه است. اتفاقاتی که همزمان روی دادند. در لحظه‌ای که نگاه من به سوی صورت تازه‌وارد می‌رفت تا ببینم چه کسی آمده است، در برابر چشمان من، از فاصله شاید یک‌وجبی صورتم، مسلسلی بالا آمد و شروع به تیراندازی کرد و من سه پوکه اول را که از مسلسل بیرون پریدند، دیدم. در آن زمان به نظرم آمد به روی مسلسل یک دستمال انداخته‌اند و از زیر آن شلیک می‌کنند. بعداً (در تحقیقات پلیس) مشخص شد که تیراندازی از درون یک ساک ورزشی انجام گرفته است. در همین لحظه نگاه من به صورت مسلسل چی افتاد که تا زیر چشم پوشیده بود. در آن لحظه فکر کردم صورتش را با یک دستمال پوشانده، اما بعداً (تحقیقات پلیس) معلوم شد یقه پولیور را تا زیر چشم و زیر گوش‌هایش بالا کشیده است. در این لحظه من بطور غریزی از صندلی‌ام خود را به پشت سر پرت کردم و با صورت، و به روی شکم، به زیر میز پشت سر افتادم. به فاصله چند ثانیه پس از افتادن من، فتاح عبدُلی، نماینده حزب دمکرات کردستان ایران در اروپا، که سمت چپ من نشسته بود، در حدود دو وجبی، صورت به صورت من، در زیر همان میزی افتاد که من افتاده بودم. او که تنها چند لحظه دیرتر از من خود را به پشت سر، زیر میز، پرت کرده بود، چند گلوله (بعد مشخص شد چهار گلوله)، و از جمله یک گلوله به قلبش اصابت کرده و دهانش پر از خون بود و دیگر نفس نمی‌کشید. من، صورت در صورت او، به روی شکم در زیر میز افتاده بودم و تکان نمی‌خوردم.

در لحظه‌ای که تروریست مسلسل به دست (عبدالرحمان بنی‌هاشمی، کادر وزارت اطلاعات  و امنیت جمهوری اسلامی) با صورت پوشیده از درگاهی بین دو سالن به قسمت دوم وارد شد و پشت سر مسعود میرراشد، میان او و من، ایستاد، میرراشد هنوز متوجه او نشده بود زیرا نگاه او به سوی شرفکندی بود و تروریست پشت سر او قرار داشت. اما نگاه  دکتر شرفکندی به سوی درگاهی بود و باید او را دیده و متوجه خطر شده و احتمالا دگرگونی‌هایی در چهره‌اش به وجود آمده باشد زیرا درست در لحظه‌ای که نگاه من برای دیدن چهره «تازه‌وارد» از پایین به بالا می‌رفت، و در لحظه‌ای که غریزی به پشت می‌جهیدم، دو صدا در گوش من ماند: یکی صدای میرراشد بود که بلند به سوی نوری می‌گفت «نوری، دکتر چرا اینطوری شد»، و دیگری صدای  مهدی ابراهیم‌زاده که فریاد زد «بچه‌ها! تروره!» این دو، همانجا، به زیر همان میزی که دور آن نشسته بودیم، خزیدند. من در زیر میز پشت سر، به روی شکم، رو در روی فتاح عبدُلی افتاده بودم و تکان نمی‌خوردم.

دو رگبار مسلسل شلیک شد و سپس لحظه‌ای سکوت. من، بدون آنکه تکان بخورم، در لحظه سکوت میان دو رگبار، تنها برای آنکه بدانم چکار باید بکنم، آیا می‌توانم برخیزم یا نه، از همانجا نگاهم را به سویی انداختم که مسلسل‌چی ایستاده بود تا ببینم آیا او رفته است یا نه. در این حالت دستی را دیدم با کلت و آستینی مشکی که به سوی محلی که شرفکندی نشسته بود تک‌تیر، یعنی تیر خلاص، می‌زد. تیرخلاص‌زن، پس از شرفکندی، به سوی همایون اردلان رفت و من صدای یک تک‌تیر را شنیدم (بعد فهمیدم که به سوی اردلان رفته؛ در آن لحظه نمی‌دانستم  به چه کسی تیر خلاص می‌زند).  در این لحظه جرقه‌ای از مغز من گذشت که اینها به تک تک افراد تیر خلاص خواهند زد، او اکنون به سراغ عبدُلی در کنار من خواهد آمد (که با اصابت گلوله به قلبش فوت کرده بود) و پس از شلیک یک تیر خلاص به او، اسلحه را به روی شقیقه خود من خواهد گذاشت؛ که چنین نشد.

بعدا در تحقیقات مشخص شد که به همایون اردلان سه گلوله اصابت کرده و او نقش بر زمین و بیهوش بوده است و در آن لحظه به هوش می‌آید و بی‌اراده سرش را بلند می‌کند. تیرخلاص‌زن (عباس راحیل عضو حزب‌الله، تعلیم‌دیده در جمهوری اسلامی) متوجه او می‌شود، به سوی او می‌رود و یک گلوله دیگر به سرش خالی می‌کند.

لحظه‌ای گذشت و من صدای مهدی (مجتبی) ابراهیم‌زاده را شنیدم که نام برخی از ما را بلند صدا می‌کرد و نام مرا، از جایم برخاستم، به سوی تلفن دویدم تا به پلیس اطلاع دهم که تنها مشتری دائمی ‌و آلمانی رستوران، پیتر، گفت او تلفن زده است. تلفن را برداشتم به مهران براتی (از دعوت‌شدگان برای روز جمعه) زنگ زدم و گفتم «در اینجا، در رستوران، همه را به گلوله بسته‌اند؛ کی زنده و کی مرده است، نمی‌دانم. به همه اطلاع بده» و گوشی را گذاشتم و به اتاق عقبی برگشتم.

فتاح عبُدلی و همایون اردلان، هر دو به قتل رسیده بودند و نقش بر زمین. صادق شرفکندی نیز درجا فوت کرده، اما هنوز روی صندلی‌اش بود. نوری دهکردی که هنوز به روی صندلی‌اش بود، به روی میز خم شده بود و صورتش به یک لیوان آبجو تکیه داشت. او خُرخُر می‌کرد، تمام صورت و سینه‌اش و نیز لیوان آبجو پر خون بود. رفتم به سوی او که کمکش کنم، خواستم صورتش را در دست‌هایم بگیرم، اما فوراً دستم را کنار کشیدم،  نمی‌دانستم چه باید بکنم. نگران بودم که هر حرکتی موجب مرگ او شود. به عزیز غفاری، صاحب رستوران، دو گلوله اصابت کرده بود، یکی به پا و دیگری به شکم. از جایش غیرارادی بلند شد و راه افتاد. من و ابراهیم‌زاده او را گرفتیم و دوباره به روی زمین خواباندیم. پس از چند دقیقه پلیس، آتش‌نشانی و کمک‌های اولیه به محل ترور رسیدند. نوری و عزیز غفاری را فوراً به بیمارستان منتقل کردند؛ اجساد را معاینه و سپس بازجویی اولیه در همانجا از تمام ما شروع شد.

پس از حدود یک تا دو ساعت ما را برای ادامه بازپرسی مستقیم به مرکز پلیس برلین بردند. حدود دو ساعتی از بازجویی من گذشته بود که بازجویم برای تنفس از اتاق بیرون رفت و در بازگشت به من گفت صاحب رستوران، نوری دهکردی، نیز فوت کرده است! به او گفتم نوری دهکردی صاحب رستوران نیست. اندکی فکر کرد، به کسی تلفن کرد و بعد رو به من گفت نوری دهکردی فوت کرده و عزیز غفاری زنده است. نوری پنج دقیقه پس از نیمه شب در بیمارستان فوت کرده بود. بغض گلویم را گرفت، سکوت کردم و پاسخ پرسش‌های بازجو را نمی‌دادم. او برای من یک قرص آرام‌بخش به همراه یک لیوان آب آورد و مرا برای مدتی تنها گذاشت. حدود ساعت شش یا هفت صبح بود که برای دستشویی از اتاق بازپرسی بیرون رفتم و در آنجا شهره بدیعی همسر نوری دهکردی را دیدم. با دیدن من، دست‌هایش را به دور گردنم حلقه زد و گریان تکرار می‌کرد «اگر بلایی سر نوری بیاد من چه کنم». من در آن لحظه نتوانستم به او بگویم نوری نیز کشته شده است. دلداری‌اش دادم که «نه، او سالم است، چیزی نیست، نگران نباش» و به دستشویی رفتم. یکی از دوستان آنجا بود، فکر می‌کنم (اگر اشتباه نکنم) آمانوئل یوسفی، دوست مشترک من و نوری بود. به او ماجرا را گفتم و از او خواهش کردم به گونه‌ای به شهره بگوید که نوری فوت کرده زیرا من توان این کار را ندارم.

ساعت حدود هشت صبح بود که بازجویی تمام شد. فکر می‌کنم (باز هم) آمانوئل یوسفی مرا با تاکسی به خانه رساند. به زیر دوش رفتم، آب داغ، مدتی مات و مبهوت زیر دوش ماندم. هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم. از زیر دوش بیرون آمدم، تلفن را برداشتم به همسر سابقم تلفن زدم و ماجرا را در چند کلمه برای او بیان کردم و از او خواستم سالومه دخترمان را از رادیو و تلویزیون دور نگهدارد. تلفن دوم به برادرم در شهر دیگر آلمان بود، باز چند کلمه‌ای گفتم و از اوخواهش کردم مادرمان را از تلویزیون دور نگهدارد. تلفن سوم به محل کارم بود و برای یک هفته مرخصی گرفتم. تلفن بعدی به دوستم ورنر کلهوف (Werner Kolhoff) عضوه هیئت تحریریه روزنامه برلینر تسایتونگ (Berliner Zeitung) روزنامه متمایل به حزب سوسیال- دمکرات آلمان بود و ماجرا را کوتاه بیان کردم. تشکر کرد و گفت در جلسه است و بعد زنگ خواهد زد. از رفتارش بسیار تعجب کردم زیرا هیچ نگفت! تنها گفت اخبار را شنیده است، تماس خواهد گرفت. تازه گوشی را گذاشته بودم که تلفن زنگ زد؛ ورنر بود؛ پرسید درست متوجه نشدم، گفتی تو دیشب آنجا بودی؟ گفتم آری. عذرخواهی کرد و اظهار تأسف و از من خواست ساعت ده صبح همدیگر را در کافه کرانسلر (Kranzler) در کودام (Ku Damm) برای مصاحبه اختصاصی ببینیم.

سر ساعت به آنجا رفتم. ورنر منتظر بود. هرچند هوا ابری بود، اما من با یک عینک دودی سر قرار رفتم، نه به دلیل پنهانکاری و نه به خاطر نور آفتابی که در پشت ابرها پنهان بود، بلکه به دو دلیل: یکی خراش‌ها و کبودی‌های صورت و دور چشم به خاطر پریدن به زیر میز پشت سر و دوم به دلیل اینکه چشم‌هایم به دلیل بی‌خوابی، هیجانات و اضطراب ، از «حدقه» بیرون زده بودند. مصاحبه انجام گرفت و گفتم به نظر من پشت این ترور تنها می‌تواند جمهوری اسلامی و دستگاه‌های اطلاعاتی و امنیتی آن بوده باشند. مصاحبه روز بعد، در شماره نوزده و بیست سپتامبر (شنبه و یکشنبه) ۱۹۹۲، برگ اول و سوم به چاپ رسید.

پس از مصاحبه به محل رستوران میکونوس که در نزدیکی آنجا بود، رفتم. حدود، دقیق نمی‌دانم، صد یا دویست نفر نمایندگان رسانه‌های گروهی دنیا، از مطبوعات محلی تا رادیو و تلویزیون‌های جهانی، همه در آنجا جمع بودند و هیچکس از افراد اپوزیسیون ایران در آنجا نبود تا به آنها  خبری بدهد. اندکی اندیشیدم، اندکی تأمل و تعلل کردم و سپس به سوی خبرنگار برنامه دوم تلویزیونی آلمان ZDF که در یک ماشین ویژه فرستنده‌های تلویزیونی نشسته بود، رفتم و گفتم من دیشب در رستوران بر سر میز بودم. فوری مرا به کناری کشید و گفت من با شما یک مصاحبه اختصاصی خواهم کرد و به سراسر دنیا مخابره می‌کنم، اما تنها با ما مصاحبه کنید. اندکی فکر کردم و پیشنهادش را نپذیرفتم زیرا رسانه‌های سراسر دنیا در آنجا حاضر بودند. عُذر خواستم و به جلوی رستوران رفتم و به صدای بلند گفتم لحظه‌ای به من توجه کنند و همه آرام شدند. به محض اینکه شروع به صحبت کردم و گفتم دیشب بر سر میز نشسته بودم، همه به سوی من هجوم آوردند و دور من حلقه زدند؛ ده‌ها دوربین فیلمبرداری و عکاسی. سخن کوتاه بود. یک دقیقه بیشتر طول نکشید. یک دقیقه‌ای که برای من پایان نداشت. ماجرا را گفتم و نظرم را که پشت این ترور جمهوری اسلامی و دستگاه اطلاعات و امنیتی آن پنهان است. در حین بیان این مطالب، عده‌ای خبرنگار مو مشکی دور و بر من در رفت و آمد بودند و من هر لحظه منتظر بودم کاردی در گلو یا تنم فرو رود. آن دوران، دورانی بود که  «سربازان گمنام امام زمان» (قاتلان مسلمان ارسالی از سوی جمهوری اسلامی) تقریبا هر چند ماه یکبار، یکی از دگراندیشان را ترور می‌کردند و صدایی از کسی بیرون نمی‌آمد؛ و این آغاز پیکاری شد که سال‌ها مرا به خود مشغول کرد و زندگی‌ام را دگرگون ساخت.

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=208172

4 دیدگاه‌

  1. سیامک

    درود بر جناب دستمالچی که تونست دست اراذل اسلامی رو در ترور رو کنه.واقعا کاری کرد کارستان.

  2. دوران پهلوی، آنتراکت (استراحت) بین دو پرده فیلم در سینما بود "ن .ی"

    حکومت حیله گران، شیادان و قاتلان با مدرک عمومی ۱۴۰۰ ساله و تخصص ۵۰۰ ساله ریاکاری به مرحلۀ ابطال بسیار نزدیک شده اند. همۀ جمع را به رگبار می بندند ولی آقای دستمالچی (با احترام کامل به ایشان که مبارز هستند هرچند من با ایشان هم فکر نیستم) و دیگری را نمی کشند. به نظرم قصد ایجاد شک و شبهه دیگران نسبت به ایشان را داشته اند ولا غیر.

  3. پانچو

    سید علی، تروریست و مجرم اصلی هنوز زنده است و مرتب هم دارد بازم ترور می کند…باید او و سید مجتبی فرزندش را نمد مال کرد!

  4. irani

    از جمادی مردم و نامی شدم. وز نما مردم به حیوان برزدم. مردم از حیوانی و آدم شدم. پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم . ( مولانای بزرگ )

    خیلی خوشحالم که اقای پرویز دستمال چی هنوز در میان ماست ، و ایکاش دیگر هم میهنان و فرزندان
    انسانیت که در این فاجعه ناخواسته به دست فرزندان شیطان مجبور به ترک جسم شدند ، در میان
    خانواده و دوستان و برادران و خواهران جامعه انسانی می بودند و در یک مرحله طبیعی ترک جسم
    میکردند .
    اما انتخاب حلاج وار انان در راه بازی زندگی وروشهای ان ، انتخاب منصور گونه ترسیم شدن بر صفحه نقاشی ازادی خواهی تاریخ بود .
    یاد تمام شهیدان حقیقی ایرانی که با فدا کردن جان عزیز خود برای سربلندی هویت انسانی ایرانی خود
    منصور گونه مشعل راه حقیت در تاریکی تلقینی و تحمیلی شدند ،
    اما شرف خود را به چپ و راست اهریمن صفتان مادی گرا وماتریالیستها و مال اندوزان نفروختند .

    از * حلاج * تا پهلوان * نوید افکاری * .

Comments are closed.