Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۴۳ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - 14شماره 143
جمعه 15تا پنجشنبه 21د یماه 1396خورشیدی
اسماعیل آقا سمیتقو ب هسر م یبردند، گذر عمر :خاطراتی از گذشت ههای دور ()2 خوانندگان عزیز ما با نام اشرف
آن شب را چگونه سحر کردند قابل پزشکپور (ا.پ.تگزاس) و رشحات
وصف نیست .ولی ما سه برادر نسل حاضر ارزیابی و قضاوت درستی در مورد خدمات قلمی ایشان ـ بهقول قدما ـ
بیاعتنا و بیخبر از میزان وحشت «رضاشاه» در راه ترقی و تعالی کشور ندارند
و نگرانی پدر و مادر ب هدنبال شیطنت آشنایی دارند.
و بازیهای کودکانۀ خود بودیم که کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس بنشین بر لب جوی و گـذر عمر ببین آقای پزشکپور ،از صاحب
سرانجام صبر و طاقت مادر بهسر منصبان وزارت کشور و از آن
آمد و س ِر ما داد زد مگر نمیدانید اشرف پزشکپور در میان پدر و برادرانش جمله «جوانان سابق» است که
امشب سرهای شما بر سر نیزهها گذر عمر خوشبختانه از ذهن فعال
خواهد رفت .آن شب ما بچهها که با بعضی از سران تیرههای ُکرد آمریکا اگر چند بار به ایران رفتم ،در و حق معرفتش را بهجا نیاوردم. شدن روز و شب را در نخستین روز و طبع وقاد ایشان چیزی نکاسته
خوابیدیم ولی یقین دارم در آن شب داشت ،از طرف ایشان زیر پوشش درجه نخست به عشق تجدید دیدار و شاهد آن ،علاوه بر مطالبی که
تاریک سیهفام خواب به چشم پدر طبیب و رئیس صحیه مأمور ارومیه با برادرم میرفتم .حیف و صد حیف خواهر و برادرانم بهاری بهصورت معما مطرح کرده است: گهگاه در «کیهان» نگاشتهاند،
و مادر و مردم شهر نیامد و شب را شد که در حقیقت رابط بین والی و که بعد از آخرین دیدارم در سال دفتر خاطراتی است که با عنوان
در خوف و وحشت و نگرانی بهصبح آنان باشد و یکی دو سال بعد خانواده 1383دیگر او را ندیدم .متأسفانه یک لازم دیدم در این یادداشتها آهوی آتشین را چون بره در بر افتد
رساندند و اما وقتی خورشید دمید، نیز به ایشان ملحق شد و در نتیجه ما سال بعد از مراجعتم به آمریکا او هم اشارهای به افراد خانواده داشته باشم. «گذر عمر» ب هچاپ رساند هاند.
یکی از دوستان پدر در زد و بشارت چند سال مقیم آن شهر زیبا بودیم. درگذشت و مرا داغدار کرد .و از آن ما فرزندان خانواده جمعاً سه برادر و کافور خشک گردد با مشک تر برابر بخشی از این دفتر ،به خاطراتی
داد که امروز قشون وارد میشود .با شهر ارومیه آن روز را من خوب پس دیگر به ایران نرفتم چون در خود یک خواهر بودیم .خواهرم قدسی از دوران خدمتشان بهعنوان
شایع شدن این خبر و این مژده، بهخاطر دارم ،شهری سرسبز و خرم و توان دیدن جای خالی او را که آخر خانم ،خانمی تحصیلکرده و مجلسآرا (که مراد از آهوی آتشین ،خورشید فرماندار همدان ،شهردار مشهد،
مردم شهر همه برای استقبال از با طراوت بود .پا را از دروازه (آن روزها عمر تنها مونس من بود ،نمیدیدم و خوشمحضر بود و چون تنها خواهر فرماندار تبریز و معاون استاندار
قشون بیرون شهر رفتند .دقایق به شهر ارومیه نظیر غالب شهرهای ایران و حالا هم که نزدیک سه سال از و بزرگتر از همۀ ما بود ،پاس حرمتش و بره ،برج حمل و کافور رنگ سفید و آذربایجان و دیگر مأموریتهای
کندی میگذشت .همه با بیصبری ازجمله تهران چند دروازه داشت، درگذشت او میگذرد ،هر وقت با را همواره داشتیم .متأسفانه در شصت دولتی اختصاص دارد و بخش دیگر
چشم به افقهای دوردست و انتهای که متأسفانه و صد افسوس که همه و پنج سالگی درگذشت و فقدان او روشن کنایه از روز و مشگ تر ،رنگ تیره ـ که آن را ما برای مطالعۀ شما
جاده دوخته بودند .برای من امروز آن دروازهها که در عداد پشتوانه و برگزید هایم ـ به خاطرات جوانی و
هم روایت بیتابی و شور و شوق سرمایههای فرهنگ دیرپای کشور اشرف پزشکپور و پدرش طبیب الملک و سیاه و تاریکی شب است).
مردم و گاهی پرس و جویشان از ما بودند ،در زمان شهرداری کریم از پدرم زیاد نوشتم ولی حق مادر دوران تحصیل.
یکدیگر درباره صحت و سقم شایعۀ آقاخان تخریب و منهدم شدند) حسرت بسیار به یاد آن روزها و اوقات ضایعۀ بسیار بزرگ و تحملش برای را ادا نکردم .با این که درس نخوانده در این قسمت ،نویسندۀ کتاب
آمدن نیرو که حکایت از ناباوری و بیرون میگذاشتیم ،همه جا باغ و شیرین مصاحبت او م یافتم ،ب یاختیار ما بسیار دردناک بود .مسعود خان بود ،اما به تمام معنا خانم بود .متدین شما را با خود در فضای اجتماعی
تردید آنان میکرد ،بسیار جالب بستان و توتستان و باغهای انگور اشک سرازیر م یشود .راست است این برادر وسطی هم چند سال بعد از بود و فرایض مذهبی را بهجا میآورد. و فرهنگی ایران هفتاد سال پیش،
مینماید .سرانجام با نمایان شدن و چشمهسارها و رودخانهها و بطور که گفتهاند هر که برادر ندارد ،پشت درگذشت همسرش بهعلت عارضه برای این که نیازی به شرح و بسط در کوچه و خیابان تبریز و تهران
گرد و خاک در افق که بشارت کلی شهر بسیار خوشمنظری بود. قلبی 1366/7/30غریبانه درگذشت. بیشتر نداشته باشم به ذکر دو خاطره گردش میدهد و از مردم آن
خوش از رسیدن سربازان را میداد، از وسط حیاط خانۀ ما نهر آب رد ندارد! رحمالله معشرالماضین. غریبانه به این جهت میگویم که که نموداری از سعۀ صدر و بزرگواری روزگار ،از مدرس هها ،از معلمان ،از
غریو شادی و هلهلۀ مردم ،نگاهها میشد که برای ما تبریزیها که از یک روز خیلی سعی کردم تلفنی با آن بانوی فرشتهخصال میباشد ،اکتفا دانشکده حقوق و استادانی چون
را متوجه انتهای جاده خاکی نمود نعمت داشتن آب بدان فراوانی محروم دوران مأموریت پدر در او تماس بگیرم ،جواب نداد .نگران میکنم؛ تو خواننده گرامی حدیث دکتر ولیالله خان نصر ،صدیق
و خیلیها که طاقت صبر و انتظار و بودیم مخصوصاً آببازی ما سه برادر ارومیه شدم به فرزندانش خبر دادم ،آمدند. مفصل بخوان از این مجمل .پدرم از حضرت مظاهر ،ابوالحسن فروغی،
درنگ را نداشتند ،پا به دو گذاشتند بسیار سرگرمکننده و لذتبخش بود. با هم رفتیم و د ِر خانه را به هر ترتیبی یک زن دیگر که محرمانه با او ازدواج شیخ محمد سنگلجی و ذکاءالدوله
که زودتر از همه بوسه بر رکاب آن روزها هنوز پای سرباز و قوای در یکی دو سال قبل از کودتا، بود باز کردیم .دیدیم طفلکی برادرم کرده بود ،صاحب پسری بهنام مسعود
تأمینیه به آنجاها نرسیده بود و مردم مقارن با مأموریت شادروان حاج در حالی که دست در پیشانی به شد بعد از آن که کار به طلاق کشید غفاری یاد م یکند.
سربازان بزنند. آن منطقه بارها در معرض حملات مخبرالسلطنه هدایت در مقام والی دستۀ صندلی تکیه کرده ،زندگی را و مادرم از داستان آگاه شد ،بی آن خاطرات ،از آن رو که با بیان
با نزدیکتر شدن طلایه سربازان اکراد و آسوریها و قتل و غارتها آذربایجان ،موقعی که تبریز درگیر بدرود گفته و من هرگز آن صحنۀ که از طرف پدر با او حتی استمزاجی شیرین و نثر روان و نکتهها و
پیاده در جاده خاکی ،اشکهای و شقاوتها واقع شده بودند و هنوز قیام شیخ محمد خیابانی بود وسایر دلخراش و مرگ غریبانۀ برادرم را شده باشد دستور داد مسعود را که آن تلمیحات همراه است ،خواننده
شوق از دیدهها سرازیر شد .هجوم خاطرات ناگوار گذشتههای نهچندان شهرها هم دستخوش تنش بودند. از یاد نبردهام .حالا دیگر در خیمهها روزها شش هفت سال بیشتر نداشت، را به دنبال میکشاند .با هم
جمعیت و استقبال پرشور مردم، دور و تاخت و تاز اکراد و آسوریها ارومیه و بطور کلی آن منطقه نیز ب هقول روض هخوا نها غیر از من و برادر به خانه آوردند و از او همانند فرزندان
شادروان سرلشکر محمود امین را را از یاد نبرده بودند .یادم هست عرصۀ تاخت و تاز اکراد و آسوریها کوچکترم سرهنگ داودخان باقی خود نگهداری و مراقبت میکرد و م یخوانیم...
که آن روز با درجه نایب سرهنگی شبها که در کنار کرسی با برادرها بود .پدرم که پزشک و مورد لطف و نمانده بودیم .او تنها مایه دلخوشی و هرگز به یاد ندارم فرقی بین ما و او
فرماندهی ستون را عهدهدار بود و و خواهرم میخوابیدیم ،کلفت پیری عنایت مرحوم مخبرالسلطنه هدایت شادمانی من بود .در سالهای اقامت در عموی من
سوار بر اسب پیشاپیش عده به جلو از اهالی ارومیه داشتیم که برای ما والی بود ،بهمناسبت ارتباط و دوستی قائل شده باشد.
میراند ،در جا متوقف ساخت .مردم معمولا قصه میگفت و ما تا قصه آن عجیبتر آن که در سالهای آخر در یادداشتهای عمو اشارهای شده
ارومیه آن روز کاری کردند که شرح شب را نمیشنیدیم ،خوابمان نمیبرد زندگی روزی که پدرم به محضر رفت است به شرح حال برادر بزرگشان
آن از عهدۀ من خارج است .همین و این هم یکی از وظایف آن زن بود تا تکلیف ماتَ َرک خودش را بعد از فوت مرحوم معینالحکما که از قرار ،او
قدر کافی است بگویم که آن افسر که برای هر شب برنامهای از قصه و بین ورثه به صورت وصیتنامه تعیین هم طبیب بوده و از ابتدا ملبس به
دلیر و میهنپرست در برابر این داستان برای اسکات و یا خواباندن ما کند و در برگشتن به خانه مادر را در لباس علما بود .او عمامۀ سفید بر سر
احساسات مردم تاب مقاومت نیاورد جور کند .بعضی شبها از سرگذشت جریان گذاشت ،مادرم با شگفتی از میگذاشت و ضمناً بر این نکته تأکید
و اشکش سرازیر شد و من در آن خود و بلاهایی که اکراد و آسوری ها او پرسید چرا سهم مسعود کمتر از دارد که هر کس بهمیل خود مجاز به
عالم کودکی اهمیت و عظمت آن در گذشتهها بر سر خانوادهها در آن آن یکیهاست .پدرم در جواب گفت استفاده از عمامه و ردا و قبای آخوندی
رخداد تاریخی و آن لحظهها را با دیار آورده بودند تعریف میکرد که آخر من نخواستم از ثروت شخصی نبود .میبایست از دید علمای شهر،
تمام وجود احساس میکردم .مردم من در آن عوالم کودکی از تصور و تو که یک ده ششدانگ داشتی ،به واجد شرایط بوده و صلاحیت ورود در
چه شور و غوغا به راه انداختند از تجسم آن روز و روزگار و آن وقایع مسعود که بچه تو نبود داده باشم. جرگۀ علما را داشته باشد .علما برای
حوصلۀ این مختصر خارج است دچار وحشت میشدم و خواب از مادر خدا رحمتش کند که چقدر او ارج و قرب قائل بودند و غالباً در
و من نظیر آن را یک بار دیگر خانم بلندنظری بود ،گفت وای بسیار مجالس بحث و فحص حضور به هم
در تبریز چندین سال بعد تجربه سرم می پرید! کار بدی کردی ،همین حالا پاشو میرساند .از ایشان نیز همانند سایر
کردهام که در جای خود به آن اشاره پاشو برو و سند را بگو اصلاح کننند علما در مراسم سلام ولیعهد دعوت
ورود نیرو به ارومیه و سهم مسعود هم در حد و حدود بهعمل میآمد و از دست ولیعهد
خواهم کرد. برادرانش باید باشد .و پدر این کار را اشرفی طلا دریافت میکرد .حکام
درآن روزها که شهر ظاهراً امن و کرد و این گذشت و احساس و این تبریز نیز برای او قائل به منزلت و
متأسفانه نسل حاضر آن روزهای امان بود یک روز شایع شد که قرار عطوفت مادرانه و خداپسندانه را در مقام در خور بودند .ازجمله روزی
مالامال از دلهره و وحشت و نگرانی است اکراد شبانه به شهر حمله کنند چنین موردی اگر کسی هم کرده که در مجلس حسنعلی خان گروسی
مردم بیدفاع و تاخت و تاز امثال و چون اهالی شهر بارها تاوان یک و قطعاً هم بودند زنان و مادرانی از امیر نظام والی مقتدر ایالت ،عدهای از
سمیتقو را که شمارشان در گوشه چنین شبهای وحشتناک را پرداخته این قماش ولی من نه شنیدم و نه علما حضور داشتند ،امیرنظام که اهل
و کنار کشور از تعداد انگشتان و دائماً در حال ترس و هراس از حملۀ دیدم و این است که هر وقت یاد این قلم و صاحب فضایل و کمالات بود،
دست تجاوز نمیکرد ،ندیدهاند گذشت و بزرگواری مادر میافتم به برای آن که صحبتی کرده باشد که به
و خبر ندارند که هرگاه دولتهای روان پاکش درود میفرستم و با خود مذاق آنان خوش بیاید ،میپرسد معنی
وقت میخواستند عدهای سرباز به میگویم دریغ و درد که با تمام سعی «غزاله» چیست؟ حضرات از عهدۀ
یک نقطه به مأموریت بفرستند، و کوششی که بعد از درگذشت پدر در جواب برنیامدند .عمو عرض میکند
میبایستی یک عده را هم برای خدمت مادرم بهجا آوردم با این وجود اگر اجازه میفرمایید بنده عرض کنم
محافظت از آنان گسیل دارند .حق او را آنچنان که در خور بود نشناختم قربان ،غزاله بهمعنی خورشید است
دارند و نمیتوانند ارزیابی و قضاوت و در غالب سرودههای شعرای عرب
درست و درخور خدمات آن ابرمرد آمده است .برای مثال ازجمله دو بیت
تاریخ مملکت ما «رضاشاه» در راه از شاعر عرب را که درآن لغت غزاله
ترقی و تعالی کشور داشته باشند .اما آمده بود ،م یخواند .ولی قبل از خواندن
مسلماً تاریخ به دور از حب و بغض، شعر توضیح میدهد «سالی در فصل
قضاوت صحیح درباره خدمات آن بهار که معمولا هوا معتدل و رو به
مرد بزرگ که به نظر بنده ناقابل حقاً گرم شدن میرود ،تصادفاً خیلی سرد
و مسلماً استحقاق لقب «کبیر» را شده بود و شاعر خواسته سردی هوا را
در میان شاهان ایران دارد ،خواهد مجسم کند ،این شعر را سروده» و شعر
کرد .اما مخفی نماند بنده هم مثل را میخواند و مورد تحسین امیرنظام
آن فرمانده لشکر که سواد حسابی واقع میشود .معنی این شعر این است:
نداشت و تصور میکرد که اگر در «گویا کانون ماه رومی (دیماه) از
نام هها چند کلمه قلمبه سلمبه عربی لباسهای فاخر و جواهرات و زینتآلات
نوشته نشود ،نوشته فاقد وجاهت خود بهعنوان هدیه برای آذرماه رومی
است و هر زمان که منشی فراموش (فروردین) فرستاده که هوا این طور
میکرد ،متغیر میشد و میگفت سرد شده یا این که خورشید بهعلت
برو چندتا عربی توش بینداز! از قرار کبر سن عقلش را از دست داده،
منشی بیچاره هم از ناچاری یک روز فرقی بین جدی و حمل نمیگذارد!»
یک آیه از قرآن را چاشنی نامه کرده باری ،در این جلسه امیر نظام که مرد
بود که مورد تحسین فرمانده قرار اد بپرور و اهل فضل و کمال بود ،علاقه
گرفت! اجازه میخواهم برای اظهار و اعتقاد بیشتری نسبت به عمو پیدا
لحیه (!) این جمله عربی را که در میکند و هر از گاهی از ایشان دعوت
مورد رضاشاه مصداق پیدا میکند، بهعمل میآورد و به این گونه بحثها
بیاورم و به این بحث خاتمه دهم. میپرداخت و عمو را مورد تفقد و
«کفیالمرء نبلا ان تع ّد معایبه» (در عنایت قرار میداد .بعد از امیرنظام
شرف مرد کافیست که عیبهایش هم که شاهزاده عینالدوله والی بود،
عمو مورد توجه بود و او کالسکۀ خود
شمرده شود). را برای آوردن عمو میفرستاد و نهایت
ادامه دارد اعزاز و اکرام را دربارۀ او قائل بود.
بیمناسبت ندیدم اضافه کنم که
غزاله بهمعنای آهوی ماده در زبان
فارسی هم در وصف خورشید آمده
است .برای مثال شاعر در شعری برابر