Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۴۳ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪143‬‬
                                                                                                                                                                                                      ‫جمعه ‪ 15‬تا پنجشنبه‪‌ 21‬د ‌یماه ‪1396‬خورشیدی‬

‫اسماعیل آقا سمیتقو ب ‌هسر م ‌یبردند‪،‬‬                        ‫گذر عمر‪ :‬خاطراتی از گذشت ‌ههای دور (‪)2‬‬                                                                                                     ‫خوانندگان عزیز ما با نام اشرف‬
‫آن شب را چگونه سحر کردند قابل‬                                                                                                                                                                          ‫پزشکپور (ا‪.‬پ‪.‬تگزاس) و رشحات‬
‫وصف نیست‪ .‬ولی ما سه برادر‬             ‫نسل حاضر ارزیابی و قضاوت درستی در مورد خدمات‬                                                                                                                     ‫قلمی ایشان ـ به‌قول قدما ـ‬
‫بی‌اعتنا و بی‌خبر از میزان وحشت‬           ‫«رضاشاه» در راه ترقی و تعالی کشور ندارند‬
‫و نگرانی پدر و مادر ب ‌هدنبال شیطنت‬                                                                                                                                                                                       ‫آشنایی دارند‪.‬‬
‫و بازیهای کودکانۀ خود بودیم که‬        ‫کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس‬                                               ‫بنشین بر لب جوی و گـذر عمر ببین‬                                                   ‫آقای پزشکپور‪ ،‬از صاحب‬
‫سرانجام صبر و طاقت مادر به‌سر‬                                                                                                                                                                          ‫منصبان وزارت کشور و از آن‬
‫آمد و س ِر ما داد زد مگر نمی‌دانید‬                                             ‫اشرف پزشکپور در میان پدر و برادرانش‬                                                                                     ‫جمله «جوانان سابق» است که‬
‫امشب سرهای شما بر سر نیزه‌ها‬                                                                                                                                                                           ‫گذر عمر خوشبختانه از ذهن فعال‬
‫خواهد رفت‪ .‬آن شب ما بچه‌ها‬            ‫که با بعضی از سران تیره‌های ُکرد‬         ‫آمریکا اگر چند بار به ایران رفتم‪ ،‬در‬      ‫و حق معرفتش را به‌جا نیاوردم‪.‬‬         ‫شدن روز و شب را در نخستین روز‬           ‫و طبع وقاد ایشان چیزی نکاسته‬
‫خوابیدیم ولی یقین دارم در آن شب‬       ‫داشت‪ ،‬از طرف ایشان زیر پوشش‬              ‫درجه نخست به عشق تجدید دیدار‬                                                                                            ‫و شاهد آن‪ ،‬علاوه بر مطالبی که‬
‫تاریک سیه‌فام خواب به چشم پدر‬         ‫طبیب و رئیس صحیه مأمور ارومیه‬            ‫با برادرم می‌رفتم‪ .‬حیف و صد حیف‬               ‫خواهر و برادرانم‬                  ‫بهاری به‌صورت معما مطرح کرده است‪:‬‬       ‫گهگاه در «کیهان» نگاشته‌اند‪،‬‬
‫و مادر و مردم شهر نیامد و شب را‬       ‫شد که در حقیقت رابط بین والی و‬           ‫که بعد از آخرین دیدارم در سال‬                                                                                           ‫دفتر خاطراتی است که با عنوان‬
‫در خوف و وحشت و نگرانی به‌صبح‬         ‫آنان باشد و یکی دو سال بعد خانواده‬       ‫‪ 1383‬دیگر او را ندیدم‪ .‬متأسفانه یک‬    ‫لازم دیدم در این یادداشت‌ها‬               ‫آهوی آتشین را چون بره در بر افتد‬
‫رساندند و اما وقتی خورشید دمید‪،‬‬       ‫نیز به ایشان ملحق شد و در نتیجه ما‬       ‫سال بعد از مراجعتم به آمریکا او هم‬    ‫اشاره‌ای به افراد خانواده داشته باشم‪.‬‬                                                 ‫«گذر عمر» ب ‌هچاپ رساند ‌هاند‪.‬‬
‫یکی از دوستان پدر در زد و بشارت‬       ‫چند سال مقیم آن شهر زیبا بودیم‪.‬‬          ‫درگذشت و مرا داغدار کرد‪ .‬و از آن‬      ‫ما فرزندان خانواده جمعاً سه برادر و‬       ‫کافور خشک گردد با مشک تر برابر‬          ‫بخشی از این دفتر‪ ،‬به خاطراتی‬
‫داد که امروز قشون وارد می‌شود‪ .‬با‬     ‫شهر ارومیه آن روز را من خوب‬              ‫پس دیگر به ایران نرفتم چون در خود‬     ‫یک خواهر بودیم‪ .‬خواهرم قدسی‬                                                       ‫از دوران خدمتشان به‌عنوان‬
‫شایع شدن این خبر و این مژده‪،‬‬          ‫به‌خاطر دارم‪ ،‬شهری سرسبز و خرم و‬         ‫توان دیدن جای خالی او را که آخر‬       ‫خانم‪ ،‬خانمی تحصیلکرده و مجلس‌آرا‬          ‫(که مراد از آهوی آتشین‪ ،‬خورشید‬          ‫فرماندار همدان‪ ،‬شهردار مشهد‪،‬‬
‫مردم شهر همه برای استقبال از‬          ‫با طراوت بود‪ .‬پا را از دروازه (آن روزها‬  ‫عمر تنها مونس من بود‪ ،‬نمی‌دیدم‬        ‫و خوش‌محضر بود و چون تنها خواهر‬                                                   ‫فرماندار تبریز و معاون استاندار‬
‫قشون بیرون شهر رفتند‪ .‬دقایق به‬        ‫شهر ارومیه نظیر غالب شهرهای ایران‬        ‫و حالا هم که نزدیک سه سال از‬          ‫و بزرگتر از همۀ ما بود‪ ،‬پاس حرمتش‬         ‫و بره‪ ،‬برج حمل و کافور رنگ سفید و‬       ‫آذربایجان و دیگر مأموریت‌های‬
‫کندی می‌گذشت‪ .‬همه با بی‌صبری‬          ‫ازجمله تهران چند دروازه داشت‪،‬‬            ‫درگذشت او می‌گذرد‪ ،‬هر وقت با‬          ‫را همواره داشتیم‪ .‬متأسفانه در شصت‬                                                 ‫دولتی اختصاص دارد و بخش دیگر‬
‫چشم به افقهای دوردست و انتهای‬         ‫که متأسفانه و صد افسوس که همه‬                                                  ‫و پنج سالگی درگذشت و فقدان او‬             ‫روشن کنایه از روز و مشگ تر‪ ،‬رنگ تیره‬    ‫ـ که آن را ما برای مطالعۀ شما‬
‫جاده دوخته بودند‪ .‬برای من امروز‬       ‫آن دروازه‌ها که در عداد پشتوانه و‬                                                                                                                                ‫برگزید ‌هایم ـ به خاطرات جوانی و‬
‫هم روایت بی‌تابی و شور و شوق‬          ‫سرمایه‌های فرهنگ دیرپای کشور‬             ‫اشرف پزشکپور و پدرش طبیب الملک‬                                                           ‫و سیاه و تاریکی شب است‪).‬‬
‫مردم و گاهی پرس و جوی‌شان از‬          ‫ما بودند‪ ،‬در زمان شهرداری کریم‬                                                                                           ‫از پدرم زیاد نوشتم ولی حق مادر‬                            ‫دوران تحصیل‪.‬‬
‫یکدیگر درباره صحت و سقم شایعۀ‬         ‫آقاخان تخریب و منهدم شدند)‬               ‫حسرت بسیار به یاد آن روزها و اوقات‬    ‫ضایعۀ بسیار بزرگ و تحملش برای‬             ‫را ادا نکردم‪ .‬با این که درس نخوانده‬     ‫در این قسمت‪ ،‬نویسندۀ کتاب‬
‫آمدن نیرو که حکایت از ناباوری و‬       ‫بیرون می‌گذاشتیم‪ ،‬همه جا باغ و‬           ‫شیرین مصاحبت او م ‌یافتم‪ ،‬ب ‌یاختیار‬  ‫ما بسیار دردناک بود‪ .‬مسعود خان‬            ‫بود‪ ،‬اما به تمام معنا خانم بود‪ .‬متدین‬   ‫شما را با خود در فضای اجتماعی‬
‫تردید آنان می‌کرد‪ ،‬بسیار جالب‬         ‫بستان و توتستان و باغهای انگور‬           ‫اشک سرازیر م ‌یشود‪ .‬راست است این‬      ‫برادر وسطی هم چند سال بعد از‬              ‫بود و فرایض مذهبی را به‌جا می‌آورد‪.‬‬     ‫و فرهنگی ایران هفتاد سال پیش‪،‬‬
‫می‌نماید‪ .‬سرانجام با نمایان شدن‬       ‫و چشمه‌سارها و رودخانه‌ها و بطور‬         ‫که گفته‌اند هر که برادر ندارد‪ ،‬پشت‬    ‫درگذشت همسرش به‌علت عارضه‬                 ‫برای این که نیازی به شرح و بسط‬          ‫در کوچه و خیابان تبریز و تهران‬
‫گرد و خاک در افق که بشارت‬             ‫کلی شهر بسیار خوش‌منظری بود‪.‬‬                                                   ‫قلبی ‪ 1366/7/30‬غریبانه درگذشت‪.‬‬            ‫بیشتر نداشته باشم به ذکر دو خاطره‬       ‫گردش می‌دهد و از مردم آن‬
‫خوش از رسیدن سربازان را می‌داد‪،‬‬       ‫از وسط حیاط خانۀ ما نهر آب رد‬                  ‫ندارد! رحم‌الله معشرالماضین‪.‬‬    ‫غریبانه به این جهت می‌گویم که‬             ‫که نموداری از سعۀ صدر و بزرگواری‬        ‫روزگار‪ ،‬از مدرس ‌هها‪ ،‬از معلمان‪ ،‬از‬
‫غریو شادی و هلهلۀ مردم‪ ،‬نگاهها‬        ‫می‌شد که برای ما تبریزی‌ها که از‬                                               ‫یک روز خیلی سعی کردم تلفنی با‬             ‫آن بانوی فرشته‌خصال می‌باشد‪ ،‬اکتفا‬      ‫دانشکده حقوق و استادانی چون‬
‫را متوجه انتهای جاده خاکی نمود‬        ‫نعمت داشتن آب بدان فراوانی محروم‬         ‫دوران مأموریت پدر در‬                  ‫او تماس بگیرم‪ ،‬جواب نداد‪ .‬نگران‬           ‫می‌کنم؛ تو خواننده گرامی حدیث‬           ‫دکتر ولی‌الله خان نصر‪ ،‬صدیق‬
‫و خیلی‌ها که طاقت صبر و انتظار و‬      ‫بودیم مخصوصاً آب‌بازی ما سه برادر‬                            ‫ارومیه‬            ‫شدم به فرزندانش خبر دادم‪ ،‬آمدند‪.‬‬          ‫مفصل بخوان از این مجمل‪ .‬پدرم از‬         ‫حضرت مظاهر‪ ،‬ابوالحسن فروغی‪،‬‬
‫درنگ را نداشتند‪ ،‬پا به دو گذاشتند‬     ‫بسیار سرگرم‌کننده و لذت‌بخش بود‪.‬‬                                               ‫با هم رفتیم و د ِر خانه را به هر ترتیبی‬   ‫یک زن دیگر که محرمانه با او ازدواج‬      ‫شیخ محمد سنگلجی و ذکاءالدوله‬
‫که زودتر از همه بوسه بر رکاب‬          ‫آن روزها هنوز پای سرباز و قوای‬           ‫در یکی دو سال قبل از کودتا‪،‬‬           ‫بود باز کردیم‪ .‬دیدیم طفلکی برادرم‬         ‫کرده بود‪ ،‬صاحب پسری به‌نام مسعود‬
                                      ‫تأمینیه به آنجاها نرسیده بود و مردم‬      ‫مقارن با مأموریت شادروان حاج‬          ‫در حالی که دست در پیشانی به‬               ‫شد بعد از آن که کار به طلاق کشید‬                       ‫غفاری یاد م ‌یکند‪.‬‬
                  ‫سربازان بزنند‪.‬‬      ‫آن منطقه بارها در معرض حملات‬             ‫مخبرالسلطنه هدایت در مقام والی‬        ‫دستۀ صندلی تکیه کرده‪ ،‬زندگی را‬            ‫و مادرم از داستان آگاه شد‪ ،‬بی آن‬        ‫خاطرات‪ ،‬از آن رو که با بیان‬
‫با نزدیکتر شدن طلایه سربازان‬          ‫اکراد و آسوری‌ها و قتل و غارتها‬          ‫آذربایجان‪ ،‬موقعی که تبریز درگیر‬       ‫بدرود گفته و من هرگز آن صحنۀ‬              ‫که از طرف پدر با او حتی استمزاجی‬        ‫شیرین و نثر روان و نکته‌ها و‬
‫پیاده در جاده خاکی‪ ،‬اشکهای‬            ‫و شقاوتها واقع شده بودند و هنوز‬          ‫قیام شیخ محمد خیابانی بود وسایر‬       ‫دلخراش و مرگ غریبانۀ برادرم را‬            ‫شده باشد دستور داد مسعود را که آن‬       ‫تلمیحات همراه است‪ ،‬خواننده‬
‫شوق از دیده‌ها سرازیر شد‪ .‬هجوم‬        ‫خاطرات ناگوار گذشته‌های نه‌چندان‬         ‫شهرها هم دستخوش تنش بودند‪.‬‬            ‫از یاد نبرده‌ام‪ .‬حالا دیگر در خیمه‌ها‬     ‫روزها شش هفت سال بیشتر نداشت‪،‬‬           ‫را به دنبال می‌کشاند‪ .‬با هم‬
‫جمعیت و استقبال پرشور مردم‪،‬‬           ‫دور و تاخت و تاز اکراد و آسوری‌ها‬        ‫ارومیه و بطور کلی آن منطقه نیز‬        ‫ب ‌هقول روض ‌هخوا ‌نها غیر از من و برادر‬  ‫به خانه آوردند و از او همانند فرزندان‬
‫شادروان سرلشکر محمود امین را‬          ‫را از یاد نبرده بودند‪ .‬یادم هست‬          ‫عرصۀ تاخت و تاز اکراد و آسوری‌ها‬      ‫کوچکترم سرهنگ داودخان باقی‬                ‫خود نگهداری و مراقبت می‌کرد و‬                                ‫م ‌یخوانیم‪...‬‬
‫که آن روز با درجه نایب سرهنگی‬         ‫شبها که در کنار کرسی با برادرها‬          ‫بود‪ .‬پدرم که پزشک و مورد لطف و‬        ‫نمانده بودیم‪ .‬او تنها مایه دلخوشی و‬       ‫هرگز به یاد ندارم فرقی بین ما و او‬
‫فرماندهی ستون را عهده‌دار بود و‬       ‫و خواهرم می‌خوابیدیم‪ ،‬کلفت پیری‬          ‫عنایت مرحوم مخبرالسلطنه هدایت‬         ‫شادمانی من بود‪ .‬در سالهای اقامت در‬                                                            ‫عموی من‬
‫سوار بر اسب پیشاپیش عده به جلو‬        ‫از اهالی ارومیه داشتیم که برای ما‬        ‫والی بود‪ ،‬به‌مناسبت ارتباط و دوستی‬                                                                ‫قائل شده باشد‪.‬‬
‫می‌راند‪ ،‬در جا متوقف ساخت‪ .‬مردم‬       ‫معمولا قصه می‌گفت و ما تا قصه آن‬                                                                                         ‫عجیب‌تر آن که در سالهای آخر‬            ‫در یادداشتهای عمو اشاره‌ای شده‬
‫ارومیه آن روز کاری کردند که شرح‬       ‫شب را نمی‌شنیدیم‪ ،‬خوابمان نمی‌برد‬                                                                                        ‫زندگی روزی که پدرم به محضر رفت‬         ‫است به شرح حال برادر بزرگشان‬
‫آن از عهدۀ من خارج است‪ .‬همین‬          ‫و این هم یکی از وظایف آن زن بود‬                                                                                          ‫تا تکلیف ماتَ َرک خودش را بعد از فوت‬   ‫مرحوم معین‌الحکما که از قرار‪ ،‬او‬
‫قدر کافی است بگویم که آن افسر‬         ‫که برای هر شب برنامه‌ای از قصه و‬                                                                                         ‫بین ورثه به صورت وصیتنامه تعیین‬        ‫هم طبیب بوده و از ابتدا ملبس به‬
‫دلیر و میهن‌پرست در برابر این‬         ‫داستان برای اسکات و یا خواباندن ما‬                                                                                       ‫کند و در برگشتن به خانه مادر را در‬     ‫لباس علما بود‪ .‬او عمامۀ سفید بر سر‬
‫احساسات مردم تاب مقاومت نیاورد‬        ‫جور کند‪ .‬بعضی شبها از سرگذشت‬                                                                                             ‫جریان گذاشت‪ ،‬مادرم با شگفتی از‬         ‫می‌گذاشت و ضمناً بر این نکته تأکید‬
‫و اشکش سرازیر شد و من در آن‬           ‫خود و بلاهایی که اکراد و آسوری ها‬                                                                                        ‫او پرسید چرا سهم مسعود کمتر از‬         ‫دارد که هر کس به‌میل خود مجاز به‬
‫عالم کودکی اهمیت و عظمت آن‬            ‫در گذشته‌ها بر سر خانواده‌ها در آن‬                                                                                       ‫آن یکی‌هاست‪ .‬پدرم در جواب گفت‬          ‫استفاده از عمامه و ردا و قبای آخوندی‬
‫رخداد تاریخی و آن لحظه‌ها را با‬       ‫دیار آورده بودند تعریف می‌کرد که‬                                                                                         ‫آخر من نخواستم از ثروت شخصی‬            ‫نبود‪ .‬می‌بایست از دید علمای شهر‪،‬‬
‫تمام وجود احساس می‌کردم‪ .‬مردم‬         ‫من در آن عوالم کودکی از تصور و‬                                                                                           ‫تو که یک ده ششدانگ داشتی‪ ،‬به‬           ‫واجد شرایط بوده و صلاحیت ورود در‬
‫چه شور و غوغا به راه انداختند از‬      ‫تجسم آن روز و روزگار و آن وقایع‬                                                                                          ‫مسعود که بچه تو نبود داده باشم‪.‬‬        ‫جرگۀ علما را داشته باشد‪ .‬علما برای‬
‫حوصلۀ این مختصر خارج است‬              ‫دچار وحشت می‌شدم و خواب از‬                                                                                               ‫مادر خدا رحمتش کند که چقدر‬             ‫او ارج و قرب قائل بودند و غالباً در‬
‫و من نظیر آن را یک بار دیگر‬                                                                                                                                    ‫خانم بلندنظری بود‪ ،‬گفت وای بسیار‬       ‫مجالس بحث و فحص حضور به هم‬
‫در تبریز چندین سال بعد تجربه‬                             ‫سرم می پرید!‬                                                                                          ‫کار بدی کردی‪ ،‬همین حالا پاشو‬           ‫می‌رساند‪ .‬از ایشان نیز همانند سایر‬
‫کرده‌ام که در جای خود به آن اشاره‬                                                                                                                              ‫پاشو برو و سند را بگو اصلاح کننند‬      ‫علما در مراسم سلام ولیعهد دعوت‬
                                           ‫ورود نیرو به ارومیه‬                                                                                                 ‫و سهم مسعود هم در حد و حدود‬            ‫به‌عمل می‌آمد و از دست ولیعهد‬
                    ‫خواهم کرد‪.‬‬                                                                                                                                 ‫برادرانش باید باشد‪ .‬و پدر این کار را‬   ‫اشرفی طلا دریافت می‌کرد‪ .‬حکام‬
                                      ‫درآن روزها که شهر ظاهراً امن و‬                                                                                           ‫کرد و این گذشت و احساس و این‬           ‫تبریز نیز برای او قائل به منزلت و‬
‫متأسفانه نسل حاضر آن روزهای‬           ‫امان بود یک روز شایع شد که قرار‬                                                                                          ‫عطوفت مادرانه و خداپسندانه را در‬       ‫مقام در خور بودند‪ .‬ازجمله روزی‬
‫مالامال از دلهره و وحشت و نگرانی‬      ‫است اکراد شبانه به شهر حمله کنند‬                                                                                         ‫چنین موردی اگر کسی هم کرده‬             ‫که در مجلس حسنعلی خان گروسی‬
‫مردم بی‌دفاع و تاخت و تاز امثال‬       ‫و چون اهالی شهر بارها تاوان یک‬                                                                                           ‫و قطعاً هم بودند زنان و مادرانی از‬     ‫امیر نظام والی مقتدر ایالت‪ ،‬عده‌ای از‬
‫سمیتقو را که شمارشان در گوشه‬          ‫چنین شبهای وحشتناک را پرداخته‬                                                                                            ‫این قماش ولی من نه شنیدم و نه‬          ‫علما حضور داشتند‪ ،‬امیرنظام که اهل‬
‫و کنار کشور از تعداد انگشتان‬          ‫و دائماً در حال ترس و هراس از حملۀ‬                                                                                       ‫دیدم و این است که هر وقت یاد این‬       ‫قلم و صاحب فضایل و کمالات بود‪،‬‬
‫دست تجاوز نمی‌کرد‪ ،‬ندیده‌اند‬                                                                                                                                   ‫گذشت و بزرگواری مادر می‌افتم به‬        ‫برای آن که صحبتی کرده باشد که به‬
‫و خبر ندارند که هرگاه دولتهای‬                                                                                                                                  ‫روان پاکش درود می‌فرستم و با خود‬       ‫مذاق آنان خوش بیاید‪ ،‬می‌پرسد معنی‬
‫وقت می‌خواستند عده‌ای سرباز به‬                                                                                                                                 ‫می‌گویم دریغ و درد که با تمام سعی‬      ‫«غزاله» چیست؟ حضرات از عهدۀ‬
‫یک نقطه به مأموریت بفرستند‪،‬‬                                                                                                                                    ‫و کوششی که بعد از درگذشت پدر در‬        ‫جواب برنیامدند‪ .‬عمو عرض می‌کند‬
‫می‌بایستی یک عده را هم برای‬                                                                                                                                    ‫خدمت مادرم به‌جا آوردم با این وجود‬     ‫اگر اجازه می‌فرمایید بنده عرض کنم‬
‫محافظت از آنان گسیل دارند‪ .‬حق‬                                                                                                                                  ‫او را آنچنان که در خور بود نشناختم‬     ‫قربان‪ ،‬غزاله به‌معنی خورشید است‬
‫دارند و نمی‌توانند ارزیابی و قضاوت‬                                                                                                                                                                    ‫و در غالب سروده‌های شعرای عرب‬
‫درست و درخور خدمات آن ابرمرد‬                                                                                                                                                                          ‫آمده است‪ .‬برای مثال ازجمله دو بیت‬
‫تاریخ مملکت ما «رضاشاه» در راه‬                                                                                                                                                                        ‫از شاعر عرب را که درآن لغت غزاله‬
‫ترقی و تعالی کشور داشته باشند‪ .‬اما‬                                                                                                                                                                    ‫آمده بود‪ ،‬م ‌یخواند‪ .‬ولی قبل از خواندن‬
‫مسلماً تاریخ به دور از حب و بغض‪،‬‬                                                                                                                                                                      ‫شعر توضیح می‌دهد «سالی در فصل‬
‫قضاوت صحیح درباره خدمات آن‬                                                                                                                                                                            ‫بهار که معمولا هوا معتدل و رو به‬
‫مرد بزرگ که به نظر بنده ناقابل حقاً‬                                                                                                                                                                   ‫گرم شدن می‌رود‪ ،‬تصادفاً خیلی سرد‬
‫و مسلماً استحقاق لقب «کبیر» را‬                                                                                                                                                                        ‫شده بود و شاعر خواسته سردی هوا را‬
‫در میان شاهان ایران دارد‪ ،‬خواهد‬                                                                                                                                                                       ‫مجسم کند‪ ،‬این شعر را سروده» و شعر‬
‫کرد‪ .‬اما مخفی نماند بنده هم مثل‬                                                                                                                                                                       ‫را می‌خواند و مورد تحسین امیرنظام‬
‫آن فرمانده لشکر که سواد حسابی‬                                                                                                                                                                         ‫واقع می‌شود‪ .‬معنی این شعر این است‪:‬‬
‫نداشت و تصور می‌کرد که اگر در‬                                                                                                                                                                         ‫«گویا کانون ماه رومی (دی‌ماه) از‬
‫نام ‌هها چند کلمه قلمبه سلمبه عربی‬                                                                                                                                                                    ‫لباسهای فاخر و جواهرات و زینت‌آلات‬
‫نوشته نشود‪ ،‬نوشته فاقد وجاهت‬                                                                                                                                                                          ‫خود به‌عنوان هدیه برای آذرماه رومی‬
‫است و هر زمان که منشی فراموش‬                                                                                                                                                                          ‫(فروردین) فرستاده که هوا این طور‬
‫می‌کرد‪ ،‬متغیر می‌شد و می‌گفت‬                                                                                                                                                                          ‫سرد شده یا این که خورشید به‌علت‬
‫برو چندتا عربی توش بینداز! از قرار‬                                                                                                                                                                    ‫کبر سن عقلش را از دست داده‪،‬‬
‫منشی بیچاره هم از ناچاری یک روز‬                                                                                                                                                                       ‫فرقی بین جدی و حمل نمی‌گذارد!»‬
‫یک آیه از قرآن را چاشنی نامه کرده‬                                                                                                                                                                     ‫باری‪ ،‬در این جلسه امیر نظام که مرد‬
‫بود که مورد تحسین فرمانده قرار‬                                                                                                                                                                        ‫اد ‌بپرور و اهل فضل و کمال بود‪ ،‬علاقه‬
‫گرفت! اجازه می‌خواهم برای اظهار‬                                                                                                                                                                       ‫و اعتقاد بیشتری نسبت به عمو پیدا‬
‫لحیه (!) این جمله عربی را که در‬                                                                                                                                                                       ‫می‌کند و هر از گاهی از ایشان دعوت‬
‫مورد رضاشاه مصداق پیدا می‌کند‪،‬‬                                                                                                                                                                        ‫به‌عمل می‌آورد و به این گونه بحث‌ها‬
‫بیاورم و به این بحث خاتمه دهم‪.‬‬                                                                                                                                                                        ‫می‌پرداخت و عمو را مورد تفقد و‬
‫«کفی‌المرء نبلا ان تع ّد معایبه» (در‬                                                                                                                                                                  ‫عنایت قرار می‌داد‪ .‬بعد از امیرنظام‬
‫شرف مرد کافیست که عیب‌هایش‬                                                                                                                                                                            ‫هم که شاهزاده عین‌الدوله والی بود‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                      ‫عمو مورد توجه بود و او کالسکۀ خود‬
                   ‫شمرده شود‪).‬‬                                                                                                                                                                        ‫را برای آوردن عمو می‌فرستاد و نهایت‬

‫ادامه دارد‬                                                                                                                                                                                               ‫اعزاز و اکرام را دربارۀ او قائل بود‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                      ‫بی‌مناسبت ندیدم اضافه کنم که‬
                                                                                                                                                                                                      ‫غزاله به‌معنای آهوی ماده در زبان‬
                                                                                                                                                                                                      ‫فارسی هم در وصف خورشید آمده‬
                                                                                                                                                                                                      ‫است‪ .‬برای مثال شاعر در شعری برابر‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18   19