Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۴۵ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪145‬‬
                                                                                                                                                                      ‫جمعه ‪‌ 29‬د ‌یماه تا پنجشنبه‪ 5‬بهم ‌نماه ‪1396‬خورشیدی‬

‫تعطیلی مدرسه شاگردان یکی از دو‬                                   ‫گذر عمر‪ :‬خاطراتی از گذشت ‌ههای دور (‪)4‬‬                                                                                                         ‫خوانندگان عزیز ما با نام اشرف‬
‫کلاس یک روز در میان در مدرسه‬
‫می‌ماندند و شادروان شمس‌آوری‬              ‫علما‪ ،‬ماشین دودی حضرت عبدالعظیم را تحریم کرده‬                                                                                                                         ‫پزشکپور (ا‪.‬پ‪.‬تگزاس) و رشحات‬
‫رئیس مدرسه که وظیفه و مسؤولیتی‬            ‫بودند چون کمپانی بلژیکی سبیلشان را چرب نکرده بود!‬
‫از نظر آموزش و تدریس در دبیرستان‬                                                                                                                                                                                ‫قلمی ایشان ـ به‌قول قدما ـ‬
‫را نداشت‪ ،‬برای شاگردان این دو‬             ‫به جریمه روزی که از مدرسه گریختم و به تماشای مجلس رفتم چوب‬
‫کلاس دیکته م ‌یگفت و دفاتر را شب‬                                   ‫مفصلی خوردم!‬                                                                                                                                                    ‫آشنایی دارند‪.‬‬
‫برای تصحیح به خانه م ‌یبرد و به جای‬
‫آنکه طبق معمول به دیکته شاگرد‬             ‫کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس‬                                                   ‫بنشین بر لب جوی و گـذر عمر ببین‬                                                    ‫آقای پزشکپور‪ ،‬از صاحب‬
‫نمره بدهد‪ ،‬برحسب زیادی و کمی‬
‫غلط جریمه م ‌ینوشت‪ .‬مثل ًا رونویسی‬                                                 ‫اشرف پزشکپور در میان پدر و برادرانش‬                                                                                          ‫منصبان وزارت کشور و از آن‬
‫از دیکته پنج و هر غلط بیست مرتبه‬
‫و فردا ایشان دفاتر دیکته روز را به‬        ‫آنان آورده بودند که روی میزهای‬           ‫آن بابا پطرزبورگ بوده است‪ .‬باز نقل‬        ‫اسبی سه مسیر داشت‪ ،‬یکی خیابان‬            ‫تسمیه آن را به خاطر ندارم‪ ،‬واقع بود‪.‬‬      ‫جمله «جوانان سابق» است که‬
‫علاوه دفاتر جریمه شاگردان به خانه‬         ‫سفر‌هخانه به ترتیب چیده شده بود‪.‬‬         ‫کردند که یک روز امیر موثق (سپهبد‬          ‫چراغ برق و خیابان ری بود که به‬           ‫عمو پزشک بود و مطبش را هم در این‬
‫برده و با دقت مطالعه م ‌یکردند که‬         ‫من چون عمویم هنوز متأهل نبود‪،‬‬            ‫محمد نخجوان) که فرمانده دانشکده‬           ‫ایستگاه ترن حضرت عبدالعظیم منتهی‬         ‫خانه دایر کرده بود که هفت اتاق و بعد‬      ‫گذر عمر خوشبختانه از ذهن فعال‬
‫دانش‌آموزان تکالیف خود را دقیقاً‬          ‫تازه به فرض متأهل بودن هم شاید‬           ‫افسری به نام مدارس کل نظام بود‪ ،‬دم‬        ‫م ‌یشد‪ ،‬دومی خیابان امیریه و سومی‬        ‫زیرزمین و آب انبار و حوضی در وسط‬
‫انجام داده باشند و این رویه را مستمراً‬    ‫صاحب آن قبل منقل نبود که نوکر‬            ‫در دانشکده ایستاده بود‪ .‬رانندۀ واگن‬       ‫خیابان شاهپور که درست یادم نیست‬          ‫حیاط داشت‪ .‬کرایه این خانه ماهی‬            ‫و طبع وقاد ایشان چیزی نکاسته‬
‫بدون وقفه تا پایان سال تحصیلی‬             ‫برای من از خانه غذا بیاورد‪ ،‬ناهارها‬      ‫حین توقف در ایستگاه جلو مدرسه‪ ،‬به‬         ‫آن روزها یا بعدها به این نام نامیده‬      ‫شش تومان بود! این خانه از یک سو‬
‫ادامه م ‌یدادند و نتیجه این شد که‬         ‫به دکان طباخی دم در مدرسه که در‬          ‫صدای بلند نام ایستگاه را برای پیاده‬       ‫شد‪ .‬خیابانهای تهران همه خاکی بود‬         ‫به خیابان اسماعیل بزاز راه داشت و از‬      ‫و شاهد آن‪ ،‬علاوه بر مطالبی که‬
‫در پایان سال‪ ،‬آن دیکت ‌ههای سخت‬           ‫واقع برای خود در حکم رستورانی بود‪،‬‬       ‫شدن مسافران اعلام م ‌یکند و م ‌یگوید‪،‬‬     ‫و بعدها که شش هفت سال بعد دوباره‬         ‫سوی دیگر مسیر روزانه من به مدرسه‬
‫و مشکل را دانش‌آموزان بی‌غلط‬              ‫م ‌یرفتم‪ .‬منتها چون بیشتر از پانزده‬      ‫مدارس نظام‪ ،‬امیر لشکر نخجوان‬              ‫به تهران برگشتم‪ ،‬بعضی از خیابانها در‬     ‫بود که شرحش از این قرار است‪ :‬من هر‬        ‫گهگاه در «کیهان» نگاشته‌اند‪،‬‬
‫می‌نوشتند و جریمه‌ها به یک بار‬            ‫شاهی اعتبار ناهار نداشتم‪ ،‬هر روز به‬      ‫م ‌یشنود‪ ،‬ناراحت م ‌یشود و با آن لحن‬      ‫درجۀ اول خیابان پهلوی و قسمتی از‬         ‫روز م ‌یباید از بازار و چهار سوق بزرگ‬
‫تقلیل یافته بود‪ .‬من هنوز هم خاطرۀ‬                                                                                                                                                                               ‫دفتر خاطراتی است که با عنوان‬
‫آن روزها را فراموش نکرد‌هام و طنین‬        ‫ماشین دودی‬                                                                         ‫زنان هنگام سوار شدن به ماشین دودی‬
‫صدای رسای ایشان را با لهجۀ شیرین‬                                                                                                                                                                                    ‫«گذر عمر» ب ‌هچاپ رساند ‌هاند‪.‬‬
‫ترکی آذربایجانی هنگام گفتن دیکته‬          ‫نیم پرس چلو خورشت فسنجان که‬              ‫سخن گفتن معمولی خودش م ‌یگوید‬             ‫خیابان کاخ تا در اصلی ورودی کاخ‬          ‫و بعد بازار حلب ‌یسازها عبور کرده و از‬
‫در گوش دارم که م ‌یگفت‪« :‬در کتب‬           ‫مورد علاقه‌ام بود‪ ،‬قناعت می‌کردم‪.‬‬        ‫بگو «مدارس کل نظام»‪ .‬رانندۀ واگن که‬       ‫مرمر و همچنین خیابان سپه تا توپخانه‬      ‫صحن مسجد شاه وارد بازار کنار خندق‬         ‫بخشی از این دفتر‪ ،‬به خاطراتی‬
‫تواریخ و قصص چنین مسطور است‬               ‫هنوز هم مزۀ آن چلو خورشت را در‬           ‫معمولاً آن جلو م ‌یایستاد‪ ،‬دسته ترمز‬                                               ‫م ‌یشدم‪ .‬آن روزها قسمتی از خیابان‬
‫که فریدون از اسباط جمشید بود‪»...‬‬                                                   ‫را یک بار دیگر م ‌یچرخاند و م ‌یگوید‬                     ‫سنگفرش شده بود‪.‬‬           ‫ناصریه که بعدها به ناصر خسرو تغییر‬        ‫از دوران خدمتشان به‌عنوان‬
                                                  ‫زیر دندانم احساس م ‌یکنم‪.‬‬                                                                                           ‫یافت‪ ،‬بازاری بود که از مسجد شاه تا‬
                     ‫روانش شاد‪.‬‬           ‫در ارتباط با خاطرات دوران تحصیل‪،‬‬                             ‫این هم کلش!‬           ‫روایتازمرحومفهی ‌مالملک‬                  ‫جلو شم ‌سالعماره ادامه پیدا م ‌یکرد و‬     ‫فرماندار همدان‪ ،‬شهردار مشهد‪،‬‬
                                          ‫نقل یک خاطره را که حکایت از طرز‬          ‫این را هم بگویم که این واگ ‌نها‬                                                    ‫به نام بازار کنار خندق‪ ،‬مشهور بود که‬
           ‫چوب و فلک‬                      ‫فکر و میزان علاقه و احساس مسؤولیت‬        ‫در وسط‪ ،‬یک اتاقک داشت که‬                  ‫مرحوم فهی ‌مالملک نقل م ‌یکرد آن‬         ‫بعدها خراب شد و آن را ضمیمه خیابان‬        ‫فرماندار تبریز و معاون استاندار‬
                                          ‫گردانندگان آن روز دستگاههای‬              ‫مخصوص خانمها بود و زنها قاطی‬              ‫موقع علما ماشین دودی را هم که‬            ‫ناصر خسرو نمودند‪ .‬در انتهای این بازار‪،‬‬
‫باز یادم م ‌یآید در آن روزها که‬           ‫آموزشی کشور دارد و ذکر خیر از مردانی‬     ‫مردان نم ‌یشدند‪.‬مدرسۀ ما آن روزها‬         ‫همین شرکت بلژیکی برای رفت و‬              ‫مقابل شم ‌سالعماره‪ ،‬میدان بزرگی بود‬       ‫آذربایجان و دیگر مأموریت‌های‬
‫خواندن مذاکرات مجلس در آن سن‬              ‫که خدمات فرهنگی را برای خود یک‬           ‫همان‌طور که نوشتم‪ ،‬در یکی از‬              ‫برگشت زائران حضرت عبدالعظیم راه‬          ‫که به بازارچه مروی راه داشت و غالب‬
‫و سال توجه مرا به خود جلب کرده‬            ‫تکلیف و وظیفۀ وجدانی م ‌یدانستند و‬       ‫کوچ ‌ههای اوایل خیابان لال ‌هزار واقع‬     ‫انداخته بود‪ ،‬تحریم کرده بودند زیرا‬       ‫گاراژهای مسافری برای مسافرت به قم‬         ‫دولتی اختصاص دارد و بخش دیگر‬
‫بود‪ .‬یک روز به اتفاق یک نفر از‬            ‫تمام هم و غمشان را مصروف خدمت‬            ‫شده بود‪ .‬آن روزها و حتی تا سی چهل‬         ‫متوقع بودند شرکت نامبرده سبیل‬            ‫در آنجا قرار داشت‪ .‬که در حال حاضر‬
‫آشنایان به جای رفتن به مدرسه‪ ،‬به‬          ‫به جامعه و تعلیم و تربیت جوانان‬          ‫سال بعد‪ ،‬این خیابان گردشگاه و محل‬         ‫حضرات را چرب کند و نکرده بود‪.‬‬            ‫هم به همان مهر و نشان باقی مانده است‪.‬‬     ‫ـ که آن را ما برای مطالعۀ شما‬
‫تماشای مجلس رفتم‪ .‬خاطرم هست‬               ‫می‌نمودند‪ ،‬برای ثبت در تاریخ و‬           ‫تفریح و تفرجگاه تهران ‌‌یها بود و بهترین‬  ‫بنابراین یک عده از مریدان خودشان‬         ‫در تهران آن روز هنوز اثری از اتوبوس‬
‫آن روز مرحومان نصر ‌تالدوله فیروز‬         ‫ادای دین‪ ،‬بسیار ضروری می‌دانم‪.‬‬           ‫فروشگا‌هها و مغاز‌ههای تهران‪ ،‬اوایل در‬    ‫را تحریک و تشویق به برپایی تظاهرات‬       ‫و تاکسی نبود و وسیله جا به جایی در‬        ‫برگزید ‌هایم ـ به خاطرات جوانی و‬
‫وزیر عالیه و اعتمادالدوله قراگوزلو‬                                                                                           ‫در مخالفت با استفاده از این وسیله‬        ‫شهر‪ ،‬منحصر به درشکه و واگن اسبی‬
‫وزیر معارف‪ ،‬پشت تریبون رفتند‬              ‫من در کلاس ششم ابتدائی مدرسه‬                         ‫این خیابان مستقر بود‪.‬‬         ‫کردند‪ .‬در نتیجه روزی که قرار بود‬         ‫بود که امتیاز آن از دوران قاجاریه به یک‬                     ‫دوران تحصیل‪.‬‬
‫و نطق‌هایی ایراد کردند‪ .‬از بخت‬            ‫ثروت تهران (هنوز فرهنگستان تشکیل‬                                                   ‫ناصرالدین شاه برای تشویق و ترغیب‬
‫بد یک نفر از بستگان مرا دید و‬             ‫نیافته بود و مدارس به جای دبستان‬                 ‫در مدرسه ثروت‬                     ‫مردم سوار ترن شده و برای زیارت‬                 ‫شرکت بلژیکی واگذار شده بود‪.‬‬         ‫در این قسمت‪ ،‬نویسندۀ کتاب‬
‫فردا صبح آمد مرا به مدرسه برد و‬           ‫و دبیرستان‪ ،‬مدرسه ابتدائی و مدرسه‬                                                  ‫به حضرت عبدالعظیم برود‪ .‬مردم‬
‫مرحوم شم ‌سآوری ناظم مدرسه را‬             ‫متوسطه نامیده می‌شدند)‪ ،‬مشغول‬            ‫قبل ًا این نکته را بگویم که مدرسه‬         ‫تظاهرات کردند‪ .‬در آن میان یک نفر از‬      ‫من برای رفتن به مدرسه در‬                  ‫شما را با خود در فضای اجتماعی‬
‫در جریان گذاشت‪ .‬البته نیازی نبود‬          ‫تحصیل شدم‪ .‬این کلاس در حدود‬              ‫ثروت یکی از دو سه مدرسۀ درجۀ‬              ‫همشهر ‌یها بالای چهارپایه رفته برای‬      ‫روزهای بارانی‪ ،‬فاصله ایستگاه جلو‬
‫که از ایشان بخواهد مراقبت بیشتری‬          ‫یک صد و شصت نفر شاگرد داشت و‬             ‫اول تهران بود که فرزندان اغلب‬             ‫حاضران نطق غرایی به این مضمون‬            ‫شم ‌سالعماره تا میدان توپخانه را از‬       ‫و فرهنگی ایران هفتاد سال پیش‪،‬‬
‫بکنند که من از مدرسه غایب نشوم‪.‬‬           ‫چون نم ‌یشد این عده را در یک کلاس‬        ‫خانواد‌ههای متمکن و بزرگان پایتخت‬         ‫ایراد م ‌یکند‪« :‬آی مردم‪ ،‬شاه به (به فتح‬  ‫واگن استفاده م ‌یکردم‪ .‬ولی در مواقع‬
‫آقای شم ‌سآوری ناظم مدرسه مرا‬             ‫جا داد‪ ،‬ناگزیر از تشکیل دو کلاس به‬       ‫در این مدرسه مشغول تحصیل بودند‪.‬‬           ‫با)چی ایطمینان سوار ماشین میشی؟‬          ‫عادی پیاده این مسیر را طی م ‌ینمودم‪.‬‬      ‫در کوچه و خیابان تبریز و تهران‬
‫به زیرزمین فرستاد که معمولاً آنجا‬         ‫نامهای «ششم الف» و «ششم ب» شده‬           ‫موقع ناهار زیرزمین عمارت که محل‬           ‫ایختیارش دست فیرنگی سوار شدی‬             ‫قیمت بلیط واگن اگر اشتباه نکنم‪ ،‬سه‬
‫دان ‌شآموزان گریز پا را چوب و فلک‬         ‫بودند‪ .‬یادم م ‌یآید هر روز عصرها بعد از‬  ‫ناهارخوری شاگردان بود‪ .‬مملو از‬            ‫الله کجائی فتیل بلوک!» ظاهراً مقصود‬      ‫عباسی‪ ،‬یعنی دوازده شاهی بود‪ .‬واگن‬         ‫گردش می‌دهد و از مردم آن‬
‫م ‌یکردند‪ .‬جای دوستان خالی آن روز‬                                                  ‫قابلم ‌ههای غذا بود که از خانه برای‬
‫چوب مفصلی خوردم که خیلی مزه‬                                                                                                                                                                                     ‫روزگار‪ ،‬از مدرس ‌هها‪ ،‬از معلمان‪ ،‬از‬
‫داد(!) و دیگر هوس غیبت از مدرسه‬
‫را نکردم‪ .‬این یک نمونه از باور و ایمان‬                                                                                                                                                                          ‫دانشکده حقوق و استادانی چون‬
‫و اعتقاد مسؤولان اداره یک مدرسه‬
‫بود‪ .‬آن روزها از این قبیل مردان‬                                                                                                                                                                                 ‫دکتر ولی‌الله خان نصر‪ ،‬صدیق‬
‫وظیف ‌هشناس کم نداشتیم که تمام‬
‫وقت و انرژی خودشان را وقف خدمت‬                                                                                                                                                                                  ‫حضرت مظاهر‪ ،‬ابوالحسن فروغی‪،‬‬

         ‫و انجام وظیفه م ‌یکردند‪.‬‬                                                                                                                                                                               ‫شیخ محمد سنگلجی و ذکاءالدوله‬

    ‫چرا بس ‌مالله نگفتی؟‬                                                                                                                                                                                                       ‫غفاری یاد م ‌یکند‪.‬‬

‫از اولین روزهای مدرسه بگویم‪ .‬ما‬                                                                                                                                                                                 ‫خاطرات‪ ،‬از آن رو که با بیان‬
‫به مناسبت مأموریت پدرم چند سال‬
‫مقیم ارومیه بودیم در حالی که تعداد‬                                                                                                                                                                              ‫شیرین و نثر روان و نکته‌ها و‬
‫شاگردان کلاس درس ما در مدرسه‬
‫آن روز ارومیه‪ ،‬از ده دوازده نفر تجاوز‬                                                                                                                                                                           ‫تلمیحات همراه است‪ ،‬خواننده‬
‫نم ‌یکرد‪ .‬برای من کلاسهای درس‬
‫مدرسۀ ثروت با آن تعداد دان ‌شآموز‬                                                                                                                                                                               ‫را به دنبال می‌کشاند‪ .‬با هم‬
‫در اوایل عجیب می‌نمود‪ .‬خاطرم‬
‫هست معلمی به نام آقاشیخ ابراهیم‬                                                                                                                                                                                                      ‫م ‌یخوانیم‪...‬‬
‫راشدی داشتیم که معمم بود و درس‬
‫اخلاق با شرعیات م ‌یداد‪ ،‬کجایی بود‬                                                                                                                                                                                        ‫داستان سفر‬
‫نم ‌یدانم‪ ،‬همی ‌نقدر م ‌یتوانم بگویم‬
‫هنگام حرف زدن‪ ،‬لهجه و سلیقه‬                                                                                                                                                                                    ‫برای رفتن به تهران ما دو روز‬
‫خاص خودش را داشت‪ .‬ضمیرهای‬                                                                                                                                                                                      ‫در راه بودیم‪ .‬اتوبوسی در کار نبود‬
‫فع ‌لها را جا به جا م ‌یکرد و جای‬                                                                                                                                                                              ‫و وسیله مسافرت فقط ماشینهایی‬
‫متکلم و مخاطب و غایب را پاک به‬                                                                                                                                                                                 ‫نظیر وان ‌تهای امروز بود که بعدها‬
‫هم م ‌یریخت‪ .‬مثل ًا م ‌یفرمود‪ ،‬عل ‌یآقا‬                                                                                                                                                                        ‫برای حمل بار و مرغ و خروس از آن‬
‫بیا بینی‪ ،‬احمدآقا بیابینی‪ .‬از جمله‬                                                                                                                                                                             ‫استفاده م ‌یکردند و م ‌یکنند! وقتی‬
‫مرا صدا کرد علی اشر ‌فآقا بیا بینی!‬                                                                                                                                                                            ‫مسافران همه آماده حرکت بودند‪،‬‬
‫باری‪ ،‬رفتم پای تخته سیاه‪ ،‬بعد‬                                                                                                                                                                                  ‫یک نفر از عمله اکرۀ گاراژ که در این‬
‫گفتند بخوان بینی‪ .‬من به عادت و‬                                                                                                                                                                                 ‫کار تخصص داشت‪ ،‬نخست‪ ،‬بار و‬
‫رسم متداول ارومیه تا ده ‌نباز کردم‬                                                                                                                                                                             ‫بنه و خورجی ‌نهای همسفران را که‬
‫بس ‌مالله بگویم‪ ،‬هنوز بس ‌مالله را نگفته‬                                                                                                                                                                       ‫غالبشان از دهات و اطراف به قصد‬
‫بودم که شلیک خندۀ شاگردان‬                                                                                                                                                                                      ‫زیارت عازم مشهد بودند‪ ،‬با نهایت‬
‫کلاس که برای اولی ‌نبار شاهد چنین‬                                                                                                                                                                              ‫دقت در کف ماشین پهن می‌کرد‬
‫صحنه‌ای بودند‪ .‬کلاس را به لرزه‬                                                                                                                                                                                 ‫و سپس همۀ آنها را نفر به نفر بالا‬
‫درآورد‪ ،‬آن روز گذشت‪ ،‬آقای راشدی‬                                                                                                                                                                                ‫م ‌یبرد‪ .‬درست مانند کنسرو روی کف‬
‫که از بس ‌مالله گفتن من خوشش آمده‬                                                                                                                                                                              ‫وانت که از بار و خورجین فرش شده‬
‫بود‪ ،‬دو روز بعد باز مرا صدا کرد و این‬                                                                                                                                                                          ‫بود‪ ،‬در کنار هم م ‌یچید! و چون اغلب‬
‫بار بدون گفتن بس ‌مالله شروع کردم‬                                                                                                                                                                              ‫مسافران برای اینکه بوی بنزین و دود‬
‫که باز شاگردان به همان شدت روز‬                                                                                                                                                                                 ‫اگزوز ماشین اذیتشان نکند‪ ،‬سیر زیاد‬
‫قبل خنده را سردادند و موجب‬                                                                                                                                                                                     ‫خورده بودند‪ ،‬لذا هوای داخل ماشین‬
‫خجات من شد‪ .‬آقای راشدی گفتند‬                                                                                                                                                                                   ‫قابل تنفس نبود‪ .‬من مجبور م ‌یشدم‬
‫عل ‌یاشرف آقا‪ ،‬چرا بس ‌مالله نگفتی‪،‬‬                                                                                                                                                                            ‫برای تنفس دماغم را از سوراخی‬
‫بس ‌مالله بگو‪ .‬ناچار باز بس ‌مالله گفتم‬                                                                                                                                                                        ‫شبکه سیمی ماشین بیرون بگذارم‬
‫و بار دیگر اسباب خنده و تفریح‬                                                                                                                                                                                   ‫که به خودی خود مایۀ دردسر بود‪.‬‬
‫همکلاسان شد‪ ،‬دیگر از آن به بعد‬                                                                                                                                                                                 ‫برای رسیدن به تهران دو روز در راه‬
‫یاد گرفتم که بس ‌مالله نگویم و نگفتم‪.‬‬                                                                                                                                                                          ‫بودیم و دو شب در قهو‌هخان ‌ههای بین‬
                                                                                                                                                                                                               ‫راه روی آن سکوهای قهو‌هخان ‌ههای‬
‫ادامه دارد‬                                                                                                                                                                                                     ‫کذائی با آن رواندازها و زیراندازهایی‬
                                                                                                                                                                                                               ‫که صاحب قهو‌هخانه به مصداق «غایه‬
                                                                                                                                                                                                               ‫الجود بذل الموجود»‪ ،‬در اختیار‬
                                                                                                                                                                                                               ‫مسافران م ‌یگذاشت‪ ،‬بیتوته کردیم‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                               ‫سرانجام سحرگاه روز سوم در خیابان‬
                                                                                                                                                                                                               ‫سپه در یک گاراژ پیاده شدیم‪ .‬راننده‬
                                                                                                                                                                                                               ‫ماشین که قرار بود مرا به خانۀ عمو‬
                                                                                                                                                                                                               ‫برساند‪ .‬به عهد خود وفا کرد و از آن‬
                                                                                                                                                                                                               ‫روز دور تاز‌های از زندگی برای من‬
                                                                                                                                                                                                               ‫دور از خانۀ پدری و خانواده آغاز شد‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                               ‫فردای آن روز عمویم مرا به مدرسه‬
                                                                                                                                                                                                               ‫متوسطه ثروت برد که مدیر مدرسه‬
                                                                                                                                                                                                               ‫مرحوم میرزا ابراهی ‌مخان شم ‌سآوری‬
                                                                                                                                                                                                               ‫و ناظم آن شادروان میرزامحمدخان‬
                                                                                                                                                                                                               ‫(عمو و پدر آقایان منوچهر و جهانگیر‬
                                                                                                                                                                                                               ‫شم ‌سآوری) با مادر و پدرم نسبت‬
                                                                                                                                                                                                               ‫نزدیکی داشتند‪ ،‬برد و من در کلاس‬
                                                                                                                                                                                                               ‫ششم ابتدائی مدرسه مشغول تحصیل‬

                                                                                                                                                                                                                                         ‫شدم‪.‬‬

                                                                                                                                                                                                                         ‫تهران آ ‌ن روز‬

                                                                                                                                                                                                               ‫من قبل از رفتن به تهران‪ ،‬پیش‬
                                                                                                                                                                                                               ‫خود از تهران و از پایتخت مملکت‬
                                                                                                                                                                                                               ‫تصور و تصویر دیگری در ذهن داشتم‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                               ‫اما بعد به این نتیجه رسیدم که تبریز‬
                                                                                                                                                                                                               ‫آن روزگار اگر از تهران آبادتر و بهتر‬
                                                                                                                                                                                                               ‫نبود‪ ،‬لااقل کمتر از آن هم نبود‪ .‬باری‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                               ‫سعیم ‌یکنمبرایاحترازازاطالۀکلام‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                               ‫از پرداختن به جزئیات خودداری نمایم‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                               ‫ولی برای این که خواننده را تا حدی که‬
                                                                                                                                                                                                               ‫مقدور باشد با گوش ‌ههایی از تهران آن‬
                                                                                                                                                                                                               ‫روز آشنا کنم‪ ،‬از مسیر روزان ‌هام برای‬
                                                                                                                                                                                                               ‫رسیدن به مدرسه که در اوایل خیابان‬
                                                                                                                                                                                                               ‫لال ‌هزار در کوچه دوم و یا سوم بود‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                               ‫شروع م ‌یکنم‪ .‬خانۀ ما در کوچ ‌های به‬
                                                                                                                                                                                                               ‫نام کوچۀ هفت تن که مناسبت و وجه‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18