Page 6 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۸۴ (دوره جديد
P. 6
صفحه - Page 6 - 6شماره 1650
جمعه 4تا پنجشنبه 10آبا نماه 1397خورشیدی
«آه ...ای صدای زندانی ! مرضیه و دخترش هنگامه رضا مقصدی -اما زمانی که به
تر ِک خا ِک غمنا ِک وطن ،ناچار
آیا شکوهیأ ِس تو هرگز مرضیهی خاطرهها ! تنها صداست که میمانَد ... شدمُ ،مشتی از آن خاک و یک نوار
از هیچ سو ِی این شب منفور با من بود ک هیک سوی آن ،بخشی
از این روی ،ب یمرز است .دیوارها را از بدل م یشود. برود تهای زمانه ،مستانه م یبالد ُو یاحقی و کلام بیژن ترقی ،برای چنان از تران ههای دلخوا ِه دلکش ُو مرضیه
نقبی به سوی نور ،نخواهد زد؟» پ ِی هم م یشک َند ُو راه باز م یکند. سرآغا ِز شک لگیر ِی آن تران هی شادمانه م یمانَد .در اینجا عاطف هی دلدادهی رهگذری ساخته شده بود که را با خود داشت و در سوی دیگرش،
رش کانگیز،ب یشکبهیادتماندهاست: انسانی ،حضوری دیگرگونه دارد ب یخبرانه ،میخانهبهمیخانه ،پیمان هها گزارش ادیبان هی شورانگیز مهدی
در گیر ُو دا ِر این شع ِر آرزومندانه صدایت در گذشت ههای دور ،از رادیو تهران ،در تب ُو تا ِب توانمند یهای و عشق ،نال ههای نابالغ ُو ناموزون در م یکشید و به جستجوی گمشدهی اخوان ثالث بود از دیدار تقی تفضلی
هستم که از دور ،صدایی صمیمی، تهران از ساعت یک ُو نیم تا دوی بعد از «پادشا ِه فص لها ،پاییز» است. نیست بلکه فریا ِد فروزان یست که به عاطفی خویش ،خانه به خانه م یرفت با صادق هدایت درپاریس که در یکی
سراپای پیکرهی راهرو را آذین م یبندد ظهر ،مرا منتظر نگه م یدارد .آغا ِز آن با ِد پاییزی ،بر گهای نشسته ،بر ژرفاهای انسانی ،راه م یجوید .در تا مگر نشان های از او دریابد .دردا ُو از برنام ههای «گلها» با س هتار بی قرار
و اندو ِه سنگی ِن سلو لهای انفرادی را به آرامی ،در زی ِر پوستم راه م یگشاید شاخ ههارا بر نم یتابد .م یخواهد با د لسپرد نهای پیاپی به رنگ ُو بوی دریغا تا آخرین دقیق ههای هست ِی
ُو تن م یگس َت َرد .برای شنید ِن ب یرحمی ،در میا ِن یارا ِن بهم مهربان، واژههاییکهازحنجرهیحسر تبرانگیز مستان هاش ،چشمان منتظرش به استاد احمد عبادی پخش شده بود.
در هم م یشک َند. دنبال ههای آن ،وق ِت کافی نیست باید جدایی در افک َند .از این رو چیزی رنگ ُو حیر تآفرینت فرو م یبارد ،به هیچ نشان ُو نشان های ،آشنا نشد مگر *****
کلا ِمدردمندان هیبیژنترقیباآهن ِگ به مدرسه برسم .همین که به کوچه ُو رخ باخت هتر و لرزا نتر از بر گهای معمار ِی کلا ِم پارسی ،در زمین هی ترانه با سیاه ِی خو فانگیز خوا بهای خاک.
خوشرن ِگ همایون خ ّرم که پیش از م یآیم صدایت از پش ِت حصارها ِی غمگین نم یشناسد .بر گهایی که در ُسرایی ،بیشتر پی م یبرم و به لحا ِظ در نوب ِت دلدادگ یهای من نیز مادر که از مدرسه برم یگشت و
این با صدای خیا لانگیزت خاطرهها همسایه به گوش م یآید .چون رادیوی مقاب ِل مرگ ،تا همین چندی پیش، سی ِر تاریخی ُو چش ماندازهای زبان، شرارههای تران ههای تو در جان و در غیا ِب خاله ،دستش به آشپزی
آفریده بود این بار از گلوی ناشناخت هی پارهای از مغازهها روشن است خیابان سینه سپر کرده بودند ،با سپرهای به نا ِم ُسرایندگا ِن تران هها کنجکاوانه، ُجهانم زبانه م یکشد .من ،میرا ثدار که م یرفت ،حال و هوای دیگر
یک ه مزنجیر ،تسخیرم م یکند: را نیز زی ِر سیطرهی خود دارد .تا د ِم به زمین انداخته ،اینک آمادهی آماج توجهی ویژه م یکنم .ب یشک نا ِم نامی داشت .هرچند دستش به اشیای
د ِر مدرسه ،چی ِز زیادی را از دست معینیکرمانشاهی ،برتار ِکجستجوی عاطف ههایعاشقان هیخان هام. آشپزخانه ،دلبستگی نشان م یداد
اش ِکمنهویداشد،دید هامچودریاشد نم یدهم به نوعی همراه و همگا ِم من، بلاها شده اند. آغازینم م ینشیند .از این رو ،پیگیرانه در این زمان ،مرا گوشی پُرهوش در اما دلش همواره در جایی دیگر بود.
در میان ِاش ِک من ،چهر هی تو پیدا شد راه پیموده است .مضمونش حتی در دس ِت پاییزی ،یکی از این بر گهای به دنبا ِل دفتر ُو دیوانی از او م یگردم. کا ِر تران هپردازان ُو آهنگسازا ِن تو هست در این هنگام ،دلواژههای او پیوسته
س ِر کلا ِس درس ،با من است .هرچند بلازده را بر شیش هی جلوی اتومبی ِل سرانجام ،به گزیدهی شعرهایش و جانی جوان برای جذ ِب جویبار بر لبش م یریخت و هوای خانه را با
... چشمم به تابلوی سیاه ست اما ذهنم بیژ ِن تران ههایت م یگذارد .همینکه او «ای شم عها بسوزید» دست م ییابم. واژههای جانان هات که از ذهن زیبا ِی زمزم ههایی زیبا ،معطرتر م یکرد و من
در پش ِت فرمان م ینشیند و چشمش در آن جوانسالی و با معیارهای که گهگاهی کصدا از او فاصله داشتم
ب هیار ِیشکستگانچرانیایی؟ در سپید یهای آن غرق است. به چهرهی چروکیدهی آن بر ِگ متعار ِف آن زمان ،این مجموعه ،از سخنسرایان تابان زمانه ،برآمدهاند. در مت ِن مهربا ِن رنگی نکما ِن کلا ِم
چه ب یوفا ،چه ب یوفا ،چه ب یوفایی ! بعدها که تن به میخان هها م یکشانم پاییزی م یافتد ،نخستین سط ِر یک تران ههایت را در دفتری خاکستری، موزونش قرار م یگرفتم تا جایی که کم
تو که گفتی /اگر به آتشم ِکشی /وگر به همان صدای جادویی ،همنشی ِن تران هی زخ مدیده ،در ذه ِن زیبایش کتا بهای بالینی من است. با خطی خوش م ینویسم و آن را در ک َمک ،گوش ههایی از آن تران هها را با او
دلنشی ِنلحظ ههایمستان هیمناست. جرقه م یزند تا مرثی هی مر ِگ برگ ،با کلا ِم کهربای ِی معینی کرمانشاهی، جیبم جای م یدهم تا هر زمانی که
غص هام ُکشی در تهران در «پاساژی» در چهارراه آهن ِگ پرویز یاحقی ،چنگ در جگ ِر در گسترهی تران ه ُسرایی ،با دل ُو جان آتش عاطف هی عاشقانه ،در من شعله دنبالم یکردم.
استانبول ،میخان هی «احمد باده»ست. ما کار دارد به ویژه آنکه از حنجرهی اینجا ُو اکنون وقتی که غبار از
تو را رها نم یکنم من با دوستا ِن همدل ُو همراه ،از پل ههای زمانه ،در افک َند : م یکشد به زمزم هی آنها بنشینم. چهرهی زمان ،بر م یگیرم و پردههای
یکساختمانبالام یرویم.بیشت ِرافرا ِد هو ش ُربای تو گذر کرده باشد: پانزده سالی از من م یگذرد .بهار، پریروزهای کهن را کنار م یزنم،
نهکشت هامتورازغم/نهآتشتبهجانزدم این کافه را غ ِم مسائل روشنفکران هی بِه َرهی دیدم بر ِگ خزان /پژمرده ز همسای هی صمیم ی سب ِز گشادهدس ِت رق ِص موزو ِن گلواژههای دلکش ُو
که م ی ِکشی ز من تو دامن. روز ،نیست .ساعت ،نزدیک دو ِی بیدا ِد زمان /کز شاخه جدا بود از برت دام نکشان رفتم ای نامهربان من است .خزان ،از کنا ِر جا ِن مرضی هست که از دهان مادر ،بر
شب است .در اینجا «هر کسی سوزد جا ِن کودکان هی مشتاقم م یریزد و
اش ِکمنهویداشد،دید هامچودریاشد. به نوعی ،در غ ِم جانان های» .به ناگهان چو ز گلشن رو کرده نهان /در از م ِن آزرد هدل ،کی دگر بینی نشان شکوف هبارمخمیدهوارم یگذرد. شعل ههای شورانگیزی را تا هنوز ،در
از دستگا ِه صوت ِی آن کافه ،صدای رفتم که رفتم. زمین ،زمین هی زلا ِل زمزم ههاست و
اقلی ِم خواب ،اقلی ِم مجازهاست. مستان هات با آهن ِگ همایون خ ّرم و رهگذرش باد خزان /چون پی ِک بلا بود آسمان ،تماشاگ ِر با لهای پروازیست من بر م یانگیزد.
اقلی ِم ممک نهای ناممکن .پایدار ِی شع ِر شیفت هی معینی کرمانشاهی، ازم ِندیوانه،بگذربگذر،ایجانانه،بگذر! کودک یهای من ،در تماشای آهنگ
پدیدههای ناپیدا .ناپایدار ِی پدیدههای عاطف هی دلخستگا ِن بادهنوش را در ای بر ِگ ستمدید هی پاییزی /آخر ...تو ز هرچه بودی ،هرچه بودم ،ب یخبر رفتم که در آب یهایش غوط هور است. ُو رنگ گذشت .رنگ آبی عاشقان ههای
پیدا .دریاف ِت آبگون هی آرزوهایی که در چنین هنگام هایست که صدایت قشنگ که با آهنگ ُو شعری از «شیدا»
در تو جوانه م یزند ُو شاخه م ی ُک َند. آغوشم یگیرد. گلشن ز چه بگریزی که رفتم. دنیای درونم را با رنگی نکمانی تازه از حنجرهی زخم ی تو بر م یخاست و
یا آنکه در بهاری شکوفا ،همان شاخه، در گلوی گرام ی مادر ،جلوهای جانانه
ناباورانهفروم یشک َند.دس تاتآنچنان آواره ،چو مجنون ،در دش ِت جنونم روزی تو همآغو ِش گلی بودی /دلداده ُو درمت ِن آهن ِگ علی تجویدی و در م یآراید:
دراز است که ترا به رازهای ازلی یا ابدی مدهو ِش گلی بودی. میان هی این تران هی آزرده ست که دو م ییافت :
نزدیکتر م یکند .با مردگا ِن عزیزی که چون بگذرم از این ره ،با پای شکسته بیت از غزل او را نیز از کتا ِب نامبرده، م یخندم،م یخندم،منبردنیام یخندم
ترا با آنان ،مجا ِل گفت ِن بیشتر نبود چون ناله کند این نِی ،با نای شکسته پیشتر شنیده بودم که از پدری روحانی به صور ِت آواز م یخوانی .با تحریرهایی اگر مستم من از ،اگر مستم من از
از هر چیز ُو هر کس سخن م یگویی من یوس ِف را ِه توام /افتاده به چا ِه توام/ و ماد ِر آشنا به تار ،به بار آمدهای .سپس که از مشخص ههای تقلیدناپذی ِر آواز ِی بردنیاایزیبا/منچونگ لهام یخندم
دانستم پدر ،از چنین لباسی ،تن رها عشق تو مستم ،عشق تو مستم،
حتی از مر ِگ نا ب ههنگامشان. ارزان نفروشم م ی ُک َند و حافظانه م یپذیرد «ای بسا توست: در پایت جان ریزم /از مهرت نگریزم
نور ،از قف ِس ن َف سهایت به آزادی خرقه ،که مستوج ِب آتش باشد» .اما عشق تو مستم
رها م یشود و بر بر گهای پی ِش رویت پی ِشتوخموشماگر/چونباد هیکهنه، من نگویم که به در ِد دل من گوش کنید دس تافشان یهای درازآهنگ ،رنگ
دگر /افتاده ز جوشم مادر به قو ِل شهریار ُو بویی از عاطف ههای قشنگ دارد بیا بنشین که دل ،بیا بنشین که دل
م ینشیند تا با ِغ دلخواهت را بیاراید. بهترآنستکهاینقصه ،فراموشکنید و خندهگستر یهای گسترده ،از
آری ،خواب گاهی ،شاع ِر شری ِف با چهره ُو سیمای شکسته ،با قامت ُو ازوق ِتگاهوارهکهبندشکشید ُوبست شاد یهای شادا ِب احسا سهای ناب، بردی از دستم ،بردی از دستم ،بردی
بالایشکسته اعصاب (تو) به ساز ُو نوا کوک کرده بود. عاشقان را بگذارید بنالند همه آب برم یدارد .تپید نهای دل ،مرا با
ناممک نهاست. آنچه که راست ُو صمیمانه است سراپا از دستم
در نیم هی دوم سال پنجاه ُو شش بر کوی تو رو کرد هام ای فتنه! مرانم فضا ِی خانه ،همواره مترنم ُو موزون مصلحتنیستکهاینزمزمه ،خاموش در بر م یگیرد و چش مهای مشتاق ُو
در بن ِد شمارهی چها ِر زندا ِن قصر، داری تو اگر ،حرم ِت د لهای شکسته. است و موسیقی ،در خونت خانه منتظرم را به آب یهای دور ،م یپیوندد دلم پیش تو بند ،پیش تو بنده
در کنا ِر یکی از دلخستگا ِن موسیق ِی م یکند .پس ،پایت به «جامع هی کنید و جا ِن سرسبزم را به نزدیکترین
آوازی ،قرار م یگیرم .او را دلی شیفته چه خواهد شد /که نوشی م ی /ز مینای باربد » باز م یشود تا از دان ِش اسماعیل یارممشک لپسند ،مشکلپسنده.
به مرضیه ُو دلکش است .دو بانویی که مهرتاش ،در عرص هی قانونمند یهای اوعاشقاست ُو«خوشترازینکار،کار سپیدههای زلال ،م یس ُپ َرد.
بنیا ِد عاطف هی عاشقان هی مارا به اعتبا ِر شکسته. موسیقی ،در سآموزی کنی .سپس نیست» و نیک م یداند که به کارهای دلبستگ یهای آغازی ِن من به خواه ِر بزرگتر از من نیز که در
آهنگسازان ُو تران هپردازا ِن شوریده، در مجل ِس اُنس ُو در ِس فرزانگا ِن دیگرجهان ،اعتبارنیست.پس ،پیوسته موسیقی ،بیشتر به هوای شنید ِن آستان هی ب یقرار یهای دل ،قرارگرفت
زندان ،محدودی تهای آزاردهندهی فرهیخت هی این عرصه ،بزرگانی چون همنشی ِن عاطف هی عاشقان هست. صدای دلکش ُو توست .در برنام هی آین هآرای آوازهای تو بود و من که تازه
ماناترکردهاند. جانکاهی دارد بویژه اگر مد تها در ابوالحسن َصبا و عبدالله دوامی ،راه محصو ِل مرار تهای مهربانش «گلها» و «گلهای جاویدان» است تازه به دلبستگ یهای پنهان عاشقانه،
غرو بها در حیاط ،در همگام یهای سلول انفرادی سر ،کرده باشی .ذهنت م ییابی تا بعدها با چنین پشتوان هی در گسترهی آفرین شهای هنری، ک هی کپارچه ،شعر ُو شور ُو شوقم. آشنا م یگشتم اندک اندک در
دوستانه با او ،سراپا گوشم .مارا تما ِم تصاوی ِر گمشده راـ نیک یا بدـ در پویایی ،عزی ِزغرورانگی ِز موسیق ِی تران ههای تازهی تغزل یست که ازدیرو ِز صدای رویای ِی « روشنک» که دو م ییافتم آنچه را که هنوز از من ،چند
حالت یست که مپرس .پارهای از پیش چشمت م یگذارد .بستگی به دوردست تا هنوز ،از سوی تو از این سط ِر سعدی را پیوسته در دیباچ هی
تران ههای از یاد رفت هی شما را از دهان حال ُو هوایت دارد که بر چهرهی کدام مهربا ِن ایران باشی. سینه به آن سینه ،ورق م یخورند. برنام هاش م یخوانَد مرا با اشتیاق ،به سالی دور بود.
او م یشنوم ُو دوباره به خاطر م یسپارم. نا ِم آغازینت «دوشیزهی ناشناس» خجسته آن شاعری که تیراژهی این بار تران هات را به زمزمه ،از دهان
ب یشک او در سال شصت ُو هفت با تصویر ،دست بگذاری. چندان دوام نکرد که «مرضیه»، واژههایش برآسما ِن جا ِن مشتاقان، ضیافتی زیبا دعوت م یکند : دخترکی م یشنیدم که آرام آرام ،در
چنین تران ههای شورانگیزی به ضیاف ِت گاهی به زندگ ِی آزا ِد مورچ های سای هگست ِر موسیقی ما م یشود و با ُگسترهی سرمست یهای عاشقانه ،گام
که به ناگاه ،در تنگنای سلو لات تن بازخوان ِی تران ههای دورهی مشروطیت، اینگونهمهربانبنشیند. به چه کار آیدت ز گل ،طبقی م یزد و در او ِج جار ُو جنجا لهای
خونی ِن ُگلزا ِر خاوران رفته است. م یکشانَد ُو به آرامی ،از منف ِذ زی ِر در، جانی تازه به کالب ِد شعرهای این دوره با نین مقام ُو منزلتی نیز بیژن ترقی، جوانانه ،مهربانانه ،به خلو ِت خامو ِش
صب ِح یک رو ِز آفتابی ،سرگر ِم ورز ِش به بیرون م یرود غبطه خواهی خورد. م یبخشد«.علیاکبرشیدا»نم یدانست شاعری شیفته ،از تبا ِر تران هپردازا ِن از گلستا ِن من ب َبر ،ورقی خویش ،خم م یشد تا به غوغای
گروه ِیصبحگاهی ،درحیا ِطآنبندیم ناتوانی ،چون تگرگ ،از هر سو بر برگ روزی زنی با صدای صد فگون ُو گل ،همین پنج روز ُو شش باشد قشنگ درونش ،دل بسپارد .با کلامی
که ناگاه از بلندگوی حیاط ،صدایی بر ِگ تو م یبارد ُو ب یرحمانه بار ُو ب َرت شعل هبار ،شع ِر ب یقرارش را بر د ِل ما غز لساز ،دمسا ِز دردآشنای توست. وین گلستان ،همیشه خوش باشد فریبا که از د ِل فروزا ِن رهی معیری،
مارا به سوی خود م یکشانَد .صدایی م ینشانَد ُو س ِر هر بازار م یکشانَد: او را نیز دلی ب یتاب در سینه ،م یتپد
که از دوردس ِت خاطرههای خمیدهی را نشانه م یگیرد. و عش قورز یهای شورانگیز ،نامش را آنگاه صدای رهای توست که در فروچکیدهبود:
ما ،قد راست کرده بود .آن روز در دوش دوش دوش بلندآوازهتر کرده است .پسماندههای آهنگی از حبی بالله بدیعی و با شعری
نگهبانی ،رادیو روشن وگویا تصادفاً «همه جا دیوار است جا نسخ ِت سنت ،حری ِم حرم ِت از تورج نگهبان ،تار ُو پودم را به آتش من از روز ازل دیوانه بودم /دیوان هی
دکم هی بلندگو باز مانده بود .بازتا ِب ن َفستم یگیرد دوش که آن م َهلقا ،دلربا ،باوفا ،با صفا عاشقان هاش را گناهآلوده م یشناسد .اما
تأثی ِر گوارای آن صدا را در آرام شد ِن از درم آمد ُو بنشست اورا چه باک که دریادلانه ،خود را به م یکشد : روی تو
گا مهای تن ِد دوستا ِن د َونده ،م یدیدم. که هوا هم اینجا زندانی ست» توفا ِنملام تهایمدعیا ِنمطرو ِدزمانه
ب یاختیار ،من ُو همان دوس ِت به برده دین ُو دلم از دست م یسپارد ،و با صدایی بلند ُو صمیم ی بیا! بیا! د ِل ستمدید هی مرا عاش قتر کن سر /گشت هی کوی تو /سرخوش از
خون خفته ،و به دنبا ِل ما ،نفراتی در چنین حال ُو هوایی ،در دوش دوش دوش. بیا!بیا!د ِلچوآتشبهسینهراخاکسترکن
چند ،خود را به زی ِر بلندگو ِی بند، محاصرهی سلو ِل انفراد ِی زندا ِن اوین م یخوانَد: تو جا ِن شیرینی /تو عش قآفرینی/ باد هی/مستانهبودم
م یکشانیم تا در سپید یهای صدایت سوختهمهخرمنم/یکسرهجان ُوتنم در آسما ِن دل منَ ،مه ُو پروینی /آه.
شناور باشیم .این بار ،آهن ِگ پرویز در مردادما ِه سال پنجاه ُو س هام. کشت هی عشقت منم /ای صنم ! اگر عشق باشد گناهی ،الاهی . .فزون غ ِم ما کن /غمم سراپا کن/ در عشق و مستی /افسانه بودم . . ./بی
یاحقی را کلامیاز معینی کرمانشاهی، شب از نیمه ،برگذشته است .گهگاه، م یسوزان چون شررم /مکن فراموشم/
رنگدادهبود.کلامیکهازشیدای یهای صدای سرف ههای خسته به گوش بد مکن! سراپا گناهم الاهی ،الاهی چو ِمی ،ب َبرهوشم/وزخودکنب یخبرم. باده ،مدهوشم/ساغرنوشم/زچشم هی
شیری ِن خوابی زلال ،سخن م یگفت: م یرسد .روی دیوا ِر سم ِت راس ِت
سلول ،دستی ملول ،شعری از فروغ بیش از این ،ظل ِم بی حد مکن! دوش او را در غزل ،چندان قام ِت بلندی در چنین گلستان یست که گل را نو ِش تو /مستی دهد ما را /گلرخسارا/
خوا ِب خوشی ،وق ِت سحر را حک کرده است .ل بخوان ِی آن برای دوش دوش. نیست .اما سخنسرای سترگ ُو گهربا ِر رنگ ُو بو ُو آبرویی مانا ُو ماندگار است.
دیدم ُو یادم نَرود گسترهی تران ههای ماندگار است. گلستانی که در برف ُو باد ُو بها ِرآغو ِش تو !
د ِل ب هتنگ آمدهام ،غنیمت یست. عجیب آنکه معشوق هی دلربای هرچیزی از اشیاء پیرامون ،در نگا ِه ناف ِذ
روی تو با دید هی تر «شیدا» ،همنا ِم توست .تران ههایت نازنی ناش ،به مضمو ِن ُمعط ِر شاعرانه، شادا ،این دختر ِک سرمست ،که
دیدم ُو یادم نَرود بیشتر نوازشگ ِر آرزوها و آرما ِن ماست. تران ههای تو را پناهگا ِه پرندی ِن پیامش
م یدانست به چنان بها ِر شکوفایی
پرده از رازت کشیدم ،سوی خود بازت دست م ییازد که در خارزا ِر زندگی،
گلرخسارش را تا آخرین دقایق هستی،
کشیدم از ناملایما ِت زمانه ،در امان نگاه
آنقدر نازت کشیدم تا نشستی. م یدارد.
در پیرامونم ،از میا ِن شیفتگا ِن تو
....ای خوش آن دم /آن غرو ِر خوا ِب نم یتوانم از رن ِد ی کلاقبای میخان ههای
نوشین.خوا ِبنوشین شهر ،بگذرم .مردی که هیچگاه
به «مکتب نرفت ُو خط ننوشت»
آن نشاط ُو آن سرو ِر وص ِل دوشین. اماهماره ،مسئل هآمو ِز ُمدر سهای
وص ِلدوشین.
مکتب رفته ،بود.
دامن از دستم کشیدی /همچو بخت از مرا با «دایی» ،پیوندی پایدار ُو
مهربانانه بود .او پایی در خاک و جانی
من رمیدی در افلاک داشت .شوربختانه ،هرگز
ندانستیم کدام درد ،در کجای جانش،
من ز خوا ِب نا ِز خود /ز آوا ِز خود /ناگه چنگ انداخته بود که پس از پیمای ِش
پریدم پیمان ههای پیاپی ،جادههای جذا ِب
تران ههای تو را ،با صدایی گرفته ُو
غی ِر اشک ُو بستری /از دیده ،تر /دیگر
ندیدم. گریان ،مستانه طی م یکرد:
در نیم ههای دوم سال شصت ُو سه م یزده شب ،چو ز میکده باز آیم /بر
که به اجبار ،در جستجوی راهی
برای تر ِک وطن بودم بعد از ظهرها س ِر کو ی تو من به نیاز آیم /دلداد هی
به قصد سپری کرد ِن وقت ،به مرک ِز رهگذرم/ازخودنَب َودخبرم/ایفتن هگرم!
تجار ِی یکی از دوستان ،در خیابا ِن . . .میخانه به میخانه /پیمانه به پیمانه/
تخت جمشی ِد تهران م یرفتم .در را ِه تو م یپویم /این میو ُ مستی ،بُ َود
اینجا بود که با مهندس حسین خ ّرم بیتوبهان ه/می...سوزم/ش بهاباشم ِع
پسر رحی معلی ُخرم آشنا شدم که ر ِخ تو /با سو ِز نهان /می . . .سازم /با این
از تیربارا ِن پدر ُو زندانی شد ِن خود
م یگفت .ادامه در صفحه 17 آت ِش د ِل خود /با خواه ِش جان.
گوییا چنین شع ِر تری با آهن ِگ پرویز