Page 6 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۸۴ (دوره جديد
P. 6

‫صفحه ‪ - Page 6 - 6‬شماره ‪1650‬‬
                                                                                                                                                                                                                                ‫جمعه ‪ 4‬تا پنجشنبه‪ 10‬آبا ‌نماه ‪1397‬خورشیدی‬

              ‫«آه‪ ...‬ای صدای زندانی !‬         ‫مرضیه و دخترش هنگامه‬                                                                                                                                                              ‫رضا مقصدی ‪ -‬اما زمانی که به‬
                                                                                                                                                                                                                                ‫تر ِک خا ِک غمنا ِک وطن‪ ،‬ناچار‬
              ‫آیا شکوه‌یأ ِس تو هرگز‬          ‫مرضیه‌ی خاطره‌ها ! تنها صداست که می‌مانَد ‪...‬‬                                                                                                                                     ‫شدم‪ُ ،‬مشتی از آن خاک و یک نوار‬
         ‫از هیچ سو ِی این شب منفور‬                                                                                                                                                                                              ‫با من بود ک ‌هیک سوی آن‪ ،‬بخشی‬
                                              ‫از این روی‪ ،‬ب ‌یمرز است‪ .‬دیوارها را از‬                            ‫بدل م ‌یشود‪.‬‬            ‫برود ‌تهای زمانه‪ ،‬مستانه م ‌یبالد ُو‬        ‫یاحقی و کلام بیژن ترقی‪ ،‬برای چنان‬           ‫از تران ‌ههای دلخوا ِه دلکش ُو مرضیه‬
       ‫نقبی به سوی نور‪ ،‬نخواهد زد؟»‬              ‫پ ِی هم م ‌یشک َند ُو راه باز م ‌یکند‪.‬‬     ‫سرآغا ِز شک ‌لگیر ِی آن تران ‌هی‬            ‫شادمانه م ‌یمانَد‪ .‬در اینجا عاطف ‌هی‬        ‫دلداد‌هی رهگذری ساخته شده بود که‬            ‫را با خود داشت و در سوی دیگرش‪،‬‬
                                                                                            ‫رش ‌کانگیز‪،‬ب ‌یشکبهیادتماندهاست‪:‬‬            ‫انسانی‪ ،‬حضوری دیگرگونه دارد‬                 ‫ب ‌یخبرانه‪ ،‬میخانهبهمیخانه‪ ،‬پیمان ‌هها‬      ‫گزارش ادیبان ‌هی شورانگیز مهدی‬
‫در گیر ُو دا ِر این شع ِر آرزومندانه‬          ‫صدایت در گذشت ‌ههای دور‪ ،‬از رادیو‬             ‫تهران‪ ،‬در تب ُو تا ِب توانمند ‌یهای‬         ‫و عشق‪ ،‬نال ‌ههای نابالغ ُو ناموزون‬          ‫در م ‌یکشید و به جستجوی گمشد‌هی‬             ‫اخوان ثالث بود از دیدار تقی تفضلی‬
‫هستم که از دور‪ ،‬صدایی صمیمی‪،‬‬                  ‫تهران از ساعت یک ُو نیم تا دوی بعد از‬         ‫«پادشا ِه فص ‌لها‪ ،‬پاییز» است‪.‬‬              ‫نیست بلکه فریا ِد فروزان ‌یست که به‬         ‫عاطفی خویش‪ ،‬خانه به خانه م ‌یرفت‬            ‫با صادق هدایت درپاریس که در یکی‬
‫سراپای پیکر‌هی راهرو را آذین م ‌یبندد‬         ‫ظهر‪ ،‬مرا منتظر نگه م ‌یدارد‪ .‬آغا ِز آن‬        ‫با ِد پاییزی‪ ،‬بر ‌گهای نشسته‪ ،‬بر‬            ‫ژرفاهای انسانی‪ ،‬راه م ‌یجوید‪ .‬در‬            ‫تا مگر نشان ‌های از او دریابد‪ .‬دردا ُو‬      ‫از برنام ‌ههای «گلها» با س ‌هتار بی قرار‬
‫و اندو ِه سنگی ِن سلو ‌لهای انفرادی را‬        ‫به آرامی‪ ،‬در زی ِر پوستم راه م ‌یگشاید‬        ‫شاخ ‌ههارا بر نم ‌یتابد‪ .‬م ‌یخواهد با‬       ‫د ‌لسپرد ‌نهای پیاپی به رنگ ُو بوی‬          ‫دریغا تا آخرین دقیق ‌ههای هست ِی‬
                                              ‫ُو تن م ‌یگس َت َرد‪ .‬برای شنید ِن‬             ‫ب ‌یرحمی‪ ،‬در میا ِن یارا ِن بهم مهربان‪،‬‬     ‫واژ‌ههاییکهازحنجر‌هیحسر ‌تبرانگیز‬           ‫مستان ‌هاش‪ ،‬چشمان منتظرش به‬                   ‫استاد احمد عبادی پخش شده بود‪.‬‬
                 ‫در هم م ‌یشک َند‪.‬‬            ‫دنبال ‌ههای آن‪ ،‬وق ِت کافی نیست باید‬          ‫جدایی در افک َند‪ .‬از این رو چیزی رنگ‬        ‫ُو حیر ‌تآفرینت فرو م ‌یبارد‪ ،‬به‬            ‫هیچ نشان ُو نشان ‌های‪ ،‬آشنا نشد مگر‬                    ‫*****‬
‫کلا ِمدردمندان ‌هیبیژنترقیباآهن ِگ‬            ‫به مدرسه برسم‪ .‬همین که به کوچه‬                ‫ُو رخ باخت ‌هتر و لرزا ‌نتر از بر ‌گهای‬     ‫معمار ِی کلا ِم پارسی‪ ،‬در زمین ‌هی ترانه‬    ‫با سیاه ِی خو ‌فانگیز خوا ‌بهای خاک‪.‬‬
‫خوشرن ِگ همایون خ ّرم که پیش از‬               ‫م ‌یآیم صدایت از پش ِت حصارها ِی‬              ‫غمگین نم ‌یشناسد‪ .‬بر ‌گهایی که در‬           ‫ُسرایی‪ ،‬بیشتر پی م ‌یبرم و به لحا ِظ‬        ‫در نوب ِت دلدادگ ‌یهای من نیز‬               ‫مادر که از مدرسه برم ‌یگشت و‬
‫این با صدای خیا ‌لانگیزت خاطر‌هها‬             ‫همسایه به گوش م ‌یآید‪ .‬چون رادیوی‬             ‫مقاب ِل مرگ‪ ،‬تا همین چندی پیش‪،‬‬              ‫سی ِر تاریخی ُو چش ‌ماندازهای زبان‪،‬‬         ‫شرار‌ههای تران ‌ههای تو در جان و‬            ‫در غیا ِب خاله‪ ،‬دستش به آشپزی‬
‫آفریده بود این بار از گلوی ناشناخت ‌هی‬        ‫پار‌های از مغاز‌هها روشن است خیابان‬           ‫سینه سپر کرده بودند‪ ،‬با سپرهای‬              ‫به نا ِم ُسرایندگا ِن تران ‌هها کنجکاوانه‪،‬‬  ‫ُجهانم زبانه م ‌یکشد‪ .‬من‪ ،‬میرا ‌ثدار‬        ‫که م ‌یرفت‪ ،‬حال و هوای دیگر‬
‫یک ه ‌مزنجیر‪ ،‬تسخیرم م ‌یکند‪:‬‬                 ‫را نیز زی ِر سیطر‌هی خود دارد‪ .‬تا د ِم‬        ‫به زمین انداخته‪ ،‬اینک آماد‌هی آماج‬          ‫توجهی ویژه م ‌یکنم‪ .‬ب ‌یشک نا ِم نامی‌‬                                                  ‫داشت‪ .‬هرچند دستش به اشیای‬
                                              ‫د ِر مدرسه‪ ،‬چی ِز زیادی را از دست‬                                                         ‫معینیکرمانشاهی‪ ،‬برتار ِکجستجوی‬                     ‫عاطف ‌ههایعاشقان ‌هیخان ‌هام‪.‬‬        ‫آشپزخانه‪ ،‬دلبستگی نشان م ‌یداد‬
‫اش ِکمنهویداشد‪،‬دید ‌هامچودریاشد‬               ‫نم ‌یدهم به نوعی همراه و همگا ِم من‪،‬‬                              ‫بلاها شده اند‪.‬‬          ‫آغازینم م ‌ینشیند‪ .‬از این رو‪ ،‬پیگیرانه‬      ‫در این زمان‪ ،‬مرا گوشی پُرهوش در‬             ‫اما دلش همواره در جایی دیگر بود‪.‬‬
‫در میان ِاش ِک من‪ ،‬چهر ‌هی تو پیدا شد‬         ‫راه پیموده است‪ .‬مضمونش حتی در‬                 ‫دس ِت پاییزی‪ ،‬یکی از این بر ‌گهای‬           ‫به دنبا ِل دفتر ُو دیوانی از او م ‌یگردم‪.‬‬   ‫کا ِر تران ‌هپردازان ُو آهنگسازا ِن تو هست‬  ‫در این هنگام‪ ،‬دلواژ‌ههای او پیوسته‬
                                              ‫س ِر کلا ِس درس‪ ،‬با من است‪ .‬هرچند‬             ‫بلازده را بر شیش ‌هی جلوی اتومبی ِل‬         ‫سرانجام‪ ،‬به گزید‌هی شعرهایش‬                 ‫و جانی جوان برای جذ ِب جویبار‬               ‫بر لبش م ‌یریخت و هوای خانه را با‬
                                   ‫‪...‬‬        ‫چشمم به تابلوی سیاه ست اما ذهنم‬               ‫بیژ ِن تران ‌ههایت م ‌یگذارد‪ .‬همینکه او‬      ‫«ای شم ‌عها بسوزید» دست م ‌ییابم‪.‬‬          ‫واژ‌ههای جانان ‌هات که از ذهن زیبا ِی‬       ‫زمزم ‌ههایی زیبا‪ ،‬معطرتر م ‌یکرد و من‬
                                                                                            ‫در پش ِت فرمان م ‌ینشیند و چشمش‬             ‫در آن جوانسالی و با معیارهای‬                                                            ‫که گهگا‌هی ‌کصدا از او فاصله داشتم‬
       ‫ب ‌هیار ِیشکستگانچرانیایی؟‬                   ‫در سپید ‌یهای آن غرق است‪.‬‬               ‫به چهر‌هی چروکید‌هی آن بر ِگ‬                ‫متعار ِف آن زمان‪ ،‬این مجموعه‪ ،‬از‬             ‫سخنسرایان تابان زمانه‪ ،‬برآمد‌هاند‪.‬‬         ‫در مت ِن مهربا ِن رنگی ‌نکما ِن کلا ِم‬
   ‫چه ب ‌یوفا‪ ،‬چه ب ‌یوفا‪ ،‬چه ب ‌یوفایی !‬     ‫بعدها که تن به میخان ‌هها م ‌یکشانم‬           ‫پاییزی م ‌یافتد‪ ،‬نخستین سط ِر یک‬                                                        ‫تران ‌ههایت را در دفتری خاکستری‪،‬‬            ‫موزونش قرار م ‌یگرفتم تا جایی که کم‬
‫تو که گفتی‪ /‬اگر به آتشم ِکشی‪ /‬وگر به‬          ‫همان صدای جادویی‪ ،‬همنشی ِن‬                    ‫تران ‌هی زخ ‌مدیده‪ ،‬در ذه ِن زیبایش‬                  ‫کتا ‌بهای بالینی من است‪.‬‬           ‫با خطی خوش م ‌ینویسم و آن را در‬             ‫ک َمک‪ ،‬گوش ‌ههایی از آن تران ‌هها را با او‬
                                              ‫دلنشی ِنلحظ ‌ههایمستان ‌هیمناست‪.‬‬              ‫جرقه م ‌یزند تا مرثی ‌هی مر ِگ برگ‪ ،‬با‬      ‫کلا ِم کهربای ِی معینی کرمانشاهی‪،‬‬           ‫جیبم جای م ‌یدهم تا هر زمانی که‬
                        ‫غص ‌هام ُکشی‬          ‫در تهران در «پاساژی» در چهارراه‬               ‫آهن ِگ پرویز یاحقی‪ ،‬چنگ در جگ ِر‬            ‫در گستر‌هی تران ‌ه ُسرایی‪ ،‬با دل ُو جان‬     ‫آتش عاطف ‌هی عاشقانه‪ ،‬در من شعله‬                               ‫دنبالم ‌یکردم‪.‬‬
                                              ‫استانبول‪ ،‬میخان ‌هی «احمد باده»ست‪.‬‬                                                        ‫ما کار دارد به ویژه آنکه از حنجر‌هی‬                                                     ‫اینجا ُو اکنون وقتی که غبار از‬
                ‫تو را رها نم ‌یکنم من‬         ‫با دوستا ِن همدل ُو همراه‪ ،‬از پل ‌ههای‬                         ‫زمانه‪ ،‬در افک َند ‪:‬‬                                                        ‫م ‌یکشد به زمزم ‌هی آنها بنشینم‪.‬‬        ‫چهر‌هی زمان‪ ،‬بر م ‌یگیرم و پرد‌ههای‬
                                              ‫یکساختمانبالام ‌یرویم‪.‬بیشت ِرافرا ِد‬                                                             ‫هو ‌ش ُربای تو گذر کرده باشد‪:‬‬        ‫پانزده سالی از من م ‌یگذرد‪ .‬بهار‪،‬‬           ‫پریروزهای کهن را کنار م ‌یزنم‪،‬‬
‫نهکشت ‌هامتورازغم‪/‬نهآتشتبهجانزدم‬              ‫این کافه را غ ِم مسائل روشنفکران ‌هی‬          ‫بِه َرهی دیدم بر ِگ خزان‪ /‬پژمرده ز‬                                                      ‫همسای ‌هی صمیم ‌ی سب ِز گشاد‌هدس ِت‬         ‫رق ِص موزو ِن گلواژ‌ههای دلکش ُو‬
           ‫که م ‌ی ِکشی ز من تو دامن‪.‬‬         ‫روز‪ ،‬نیست‪ .‬ساعت‪ ،‬نزدیک دو ِی‬                          ‫بیدا ِد زمان ‪ /‬کز شاخه جدا بود‬        ‫از برت دام ‌نکشان رفتم ای نامهربان‬        ‫من است‪ .‬خزان‪ ،‬از کنا ِر جا ِن‬               ‫مرضی ‌هست که از دهان مادر‪ ،‬بر‬
                                              ‫شب است‪ .‬در اینجا «هر کسی سوزد‬                                                                                                                                                     ‫جا ِن کودکان ‌هی مشتاقم م ‌یریزد و‬
‫اش ِکمنهویداشد‪،‬دید ‌هامچودریاشد‪.‬‬              ‫به نوعی‪ ،‬در غ ِم جانان ‌های»‪ .‬به ناگهان‬       ‫چو ز گلشن رو کرده نهان‪ /‬در‬                    ‫از م ِن آزرد ‌هدل‪ ،‬کی دگر بینی نشان‬             ‫شکوف ‌هبارمخمید‌هوارم ‌یگذرد‪.‬‬         ‫شعل ‌ههای شورانگیزی را تا هنوز‪ ،‬در‬
                                              ‫از دستگا ِه صوت ِی آن کافه‪ ،‬صدای‬                                                                                 ‫رفتم که رفتم‪.‬‬        ‫زمین‪ ،‬زمین ‌هی زلا ِل زمزم ‌ههاست و‬
‫اقلی ِم خواب‪ ،‬اقلی ِم مجازهاست‪.‬‬               ‫مستان ‌هات با آهن ِگ همایون خ ّرم و‬           ‫رهگذرش باد خزان‪ /‬چون پی ِک بلا بود‬                                                      ‫آسمان‪ ،‬تماشاگ ِر با ‌لهای پروازیست‬                            ‫من بر م ‌یانگیزد‪.‬‬
‫اقلی ِم ممک ‌نهای ناممکن‪ .‬پایدار ِی‬           ‫شع ِر شیفت ‌هی معینی کرمانشاهی‪،‬‬                                                           ‫ازم ِندیوانه‪،‬بگذربگذر‪،‬ایجانانه‪،‬بگذر!‬                                                    ‫کودک ‌یهای من‪ ،‬در تماشای آهنگ‬
‫پدید‌ههای ناپیدا‪ .‬ناپایدار ِی پدید‌ههای‬       ‫عاطف ‌هی دلخستگا ِن باد‌هنوش را در‬            ‫ای بر ِگ ستمدید ‌هی پاییزی‪ /‬آخر‪ ...‬تو ز‬     ‫هرچه بودی‪ ،‬هرچه بودم‪ ،‬ب ‌یخبر رفتم‬               ‫که در آب ‌یهایش غوط ‌هور است‪.‬‬          ‫ُو رنگ گذشت‪ .‬رنگ آبی عاشقان ‌ههای‬
‫پیدا‪ .‬دریاف ِت آبگون ‌هی آرزوهایی که‬                                                                                                                                                ‫در چنین هنگام ‌هایست که صدایت‬               ‫قشنگ که با آهنگ ُو شعری از «شیدا»‬
‫در تو جوانه م ‌یزند ُو شاخه م ‌ی ُک َند‪.‬‬                        ‫آغوشم ‌یگیرد‪.‬‬                                ‫گلشن ز چه بگریزی‬                                       ‫که رفتم‪.‬‬        ‫دنیای درونم را با رنگی ‌نکمانی تازه‬         ‫از حنجر‌هی زخم ‌ی تو بر م ‌یخاست و‬
‫یا آنکه در بهاری شکوفا‪ ،‬همان شاخه‪،‬‬                                                                                                                                                                                              ‫در گلوی گرام ‌ی مادر‪ ،‬جلو‌های جانانه‬
‫ناباورانهفروم ‌یشک َند‪.‬دس ‌تاتآنچنان‬             ‫آواره‪ ،‬چو مجنون‪ ،‬در دش ِت جنونم‬            ‫روزی تو همآغو ِش گلی بودی‪ /‬دلداده ُو‬        ‫درمت ِن آهن ِگ علی تجویدی و در‬                                      ‫م ‌یآراید‪:‬‬
‫دراز است که ترا به رازهای ازلی یا ابدی‬                                                                       ‫مدهو ِش گلی بودی‪.‬‬          ‫میان ‌هی این تران ‌هی آزرده ست که دو‬                                                                           ‫م ‌ییافت ‪:‬‬
‫نزدیکتر م ‌یکند‪ .‬با مردگا ِن عزیزی که‬          ‫چون بگذرم از این ره‪ ،‬با پای شکسته‬                                                        ‫بیت از غزل او را نیز از کتا ِب نامبرده‪،‬‬     ‫م ‌یخندم‪،‬م ‌یخندم‪،‬منبردنیام ‌یخندم‬
‫ترا با آنان‪ ،‬مجا ِل گفت ِن بیشتر نبود‬          ‫چون ناله کند این نِی‪ ،‬با نای شکسته‬           ‫پیشتر شنیده بودم که از پدری روحانی‬          ‫به صور ِت آواز م ‌یخوانی‪ .‬با تحریرهایی‬                                                       ‫اگر مستم من از‪ ،‬اگر مستم من از‬
‫از هر چیز ُو هر کس سخن م ‌یگویی‬               ‫من یوس ِف را ِه توام‪ /‬افتاده به چا ِه توام‪/‬‬   ‫و ماد ِر آشنا به تار‪ ،‬به بار آمد‌‌های‪ .‬سپس‬  ‫که از مشخص ‌ههای تقلیدناپذی ِر آواز ِی‬      ‫بردنیاایزیبا‪/‬منچونگ ‌لهام ‌یخندم‬
                                                                                            ‫دانستم پدر‪ ،‬از چنین لباسی‪ ،‬تن رها‬                                                                                                   ‫عشق تو مستم‪ ،‬عشق تو مستم‪،‬‬
       ‫حتی از مر ِگ نا ب ‌ههنگامشان‪.‬‬                                 ‫ارزان نفروشم‬           ‫م ‌ی ُک َند و حافظانه م ‌یپذیرد «ای بسا‬                               ‫توست‪:‬‬               ‫در پایت جان ریزم‪ /‬از مهرت نگریزم‬
‫نور‪ ،‬از قف ِس ن َف ‌سهایت به آزادی‬                                                          ‫خرقه‪ ،‬که مستوج ِب آتش باشد»‪ .‬اما‬                                                                                                                          ‫عشق تو مستم‬
‫رها م ‌یشود و بر بر ‌گهای پی ِش رویت‬          ‫پی ِشتوخموشماگر‪/‬چونباد ‌هیکهنه‪،‬‬                                                           ‫من نگویم که به در ِد دل من گوش کنید‬         ‫دس ‌تافشان ‌یهای درازآهنگ‪ ،‬رنگ‬
                                                               ‫دگر‪ /‬افتاده ز جوشم‬                          ‫مادر به قو ِل شهریار‬                                                     ‫ُو بویی از عاطف ‌ههای قشنگ دارد‬               ‫بیا بنشین که دل‪ ،‬بیا بنشین که دل‬
  ‫م ‌ینشیند تا با ِغ دلخواهت را بیاراید‪.‬‬                                                                                                ‫بهترآنستکهاینقصه‪ ،‬فراموشکنید‬                ‫و خند‌هگستر ‌یهای گسترده‪ ،‬از‬
‫آری‪ ،‬خواب گاهی‪ ،‬شاع ِر شری ِف‬                 ‫با چهره ُو سیمای شکسته‪ ،‬با قامت ُو‬            ‫ازوق ِتگاهوارهکهبندشکشید ُوبست‬                                                          ‫شاد ‌یهای شادا ِب احسا ‌سهای ناب‪،‬‬           ‫بردی از دستم‪ ،‬بردی از دستم‪ ،‬بردی‬
                                                                     ‫بالایشکسته‬             ‫اعصاب (تو) به ساز ُو نوا کوک کرده بود‪.‬‬              ‫عاشقان را بگذارید بنالند همه‬        ‫آب برم ‌یدارد‪ .‬تپید ‌نهای دل‪ ،‬مرا با‬
                   ‫ناممک ‌نهاست‪.‬‬                                                                                                                                                    ‫آنچه که راست ُو صمیمانه است سراپا‬                                       ‫از دستم‬
‫در نیم ‌هی دوم سال پنجاه ُو شش‬                   ‫بر کوی تو رو کرد ‌هام ای فتنه! مرانم‬       ‫فضا ِی خانه‪ ،‬همواره مترنم ُو موزون‬          ‫مصلحتنیستکهاینزمزمه‪ ،‬خاموش‬                  ‫در بر م ‌یگیرد و چش ‌مهای مشتاق ُو‬
‫در بن ِد شمار‌هی چها ِر زندا ِن قصر‪،‬‬           ‫داری تو اگر‪ ،‬حرم ِت د ‌لهای شکسته‪.‬‬           ‫است و موسیقی‪ ،‬در خونت خانه‬                                                              ‫منتظرم را به آب ‌یهای دور‪ ،‬م ‌یپیوندد‬              ‫دلم پیش تو بند‪ ،‬پیش تو بنده‬
‫در کنا ِر یکی از دلخستگا ِن موسیق ِی‬                                                        ‫م ‌یکند‪ .‬پس‪ ،‬پایت به «جامع ‌هی‬                                             ‫کنید‬         ‫و جا ِن سرسبزم را به نزدیکترین‬
‫آوازی‪ ،‬قرار م ‌یگیرم‪ .‬او را دلی شیفته‬         ‫چه خواهد شد‪ /‬که نوشی م ‌ی‪ /‬ز مینای‬            ‫باربد » باز م ‌یشود تا از دان ِش اسماعیل‬                                                                                                ‫یارممشک ‌لپسند‪ ،‬مشکلپسنده‪.‬‬
‫به مرضیه ُو دلکش است‪ .‬دو بانویی که‬                                                          ‫مهرتاش‪ ،‬در عرص ‌هی قانونمند ‌یهای‬           ‫اوعاشقاست ُو«خوشترازینکار‪،‬کار‬                       ‫سپید‌ههای زلال‪ ،‬م ‌یس ُپ َرد‪.‬‬
‫بنیا ِد عاطف ‌هی عاشقان ‌هی مارا به اعتبا ِر‬                              ‫شکسته‪.‬‬            ‫موسیقی‪ ،‬در ‌سآموزی کنی‪ .‬سپس‬                 ‫نیست» و نیک م ‌یداند که به کارهای‬           ‫دلبستگ ‌یهای آغازی ِن من به‬                 ‫خواه ِر بزرگتر از من نیز که در‬
‫آهنگسازان ُو تران ‌هپردازا ِن شوریده‪،‬‬                                                       ‫در مجل ِس اُنس ُو در ِس فرزانگا ِن‬          ‫دیگرجهان‪ ،‬اعتبارنیست‪.‬پس‪ ،‬پیوسته‬             ‫موسیقی‪ ،‬بیشتر به هوای شنید ِن‬               ‫آستان ‌هی ب ‌یقرار ‌یهای دل‪ ،‬قرارگرفت‬
                                              ‫زندان‪ ،‬محدودی ‌تهای آزاردهند‌هی‬               ‫فرهیخت ‌هی این عرصه‪ ،‬بزرگانی چون‬            ‫همنشی ِن عاطف ‌هی عاشقان ‌هست‪.‬‬              ‫صدای دلکش ُو توست‪ .‬در برنام ‌هی‬             ‫آین ‌هآرای آوازهای تو بود و من که تاز‌‌ه‬
                    ‫ماناترکرد‌هاند‪.‬‬           ‫جانکاهی دارد بویژه اگر مد ‌تها در‬             ‫ابوالحسن َصبا و عبدالله دوامی‪ ،‬راه‬          ‫محصو ِل مرار ‌تهای مهربانش‬                  ‫«گلها» و «گلهای جاویدان» است‬                ‫تازه به دلبستگ ‌یهای پنهان عاشقانه‪،‬‬
‫غرو ‌بها در حیاط‪ ،‬در همگام ‌یهای‬              ‫سلول انفرادی سر‪ ،‬کرده باشی‪ .‬ذهنت‬              ‫م ‌ییابی تا بعدها با چنین پشتوان ‌هی‬        ‫در گستر‌هی آفرین ‌شهای هنری‪،‬‬                ‫ک ‌هی ‌کپارچه‪ ،‬شعر ُو شور ُو شوقم‪.‬‬          ‫آشنا م ‌یگشتم اندک اندک در‬
‫دوستانه با او‪ ،‬سراپا گوشم‪ .‬مارا‬               ‫تما ِم تصاوی ِر گمشده راـ نیک یا بدـ در‬       ‫پویایی‪ ،‬عزی ِزغرورانگی ِز موسیق ِی‬          ‫تران ‌ههای تاز‌هی تغزل ‌یست که ازدیرو ِز‬    ‫صدای رویای ِی « روشنک» که دو‬                ‫م ‌ییافتم آنچه را که هنوز از من‪ ،‬چند‬
‫حالت ‌یست که مپرس‪ .‬پار‌های از‬                 ‫پیش چشمت م ‌یگذارد‪ .‬بستگی به‬                                                              ‫دوردست تا هنوز‪ ،‬از سوی تو از این‬            ‫سط ِر سعدی را پیوسته در دیباچ ‌هی‬
‫تران ‌ههای از یاد رفت ‌هی شما را از دهان‬      ‫حال ُو هوایت دارد که بر چهر‌هی کدام‬                          ‫مهربا ِن ایران باشی‪.‬‬         ‫سینه به آن سینه‪ ،‬ورق م ‌یخورند‪.‬‬             ‫برنام ‌هاش م ‌یخوانَد مرا با اشتیاق‪ ،‬به‬                         ‫سالی دور بود‪.‬‬
‫او م ‌یشنوم ُو دوباره به خاطر م ‌یسپارم‪.‬‬                                                    ‫نا ِم آغازینت «دوشیز‌هی ناشناس»‬             ‫خجسته آن شاعری که تیراژ‌هی‬                                                              ‫این بار تران ‌هات را به زمزمه‪ ،‬از دهان‬
‫ب ‌یشک او در سال شصت ُو هفت با‬                            ‫تصویر‪ ،‬دست بگذاری‪.‬‬                ‫چندان دوام نکرد که «مرضیه»‪،‬‬                 ‫واژ‌ههایش برآسما ِن جا ِن مشتاقان‪،‬‬                  ‫ضیافتی زیبا دعوت م ‌یکند ‪:‬‬          ‫دخترکی م ‌یشنیدم که آرام آرام‪ ،‬در‬
‫چنین تران ‌ههای شورانگیزی به ضیاف ِت‬          ‫گاهی به زندگ ِی آزا ِد مورچ ‌های‬              ‫سای ‌هگست ِر موسیقی ما م ‌یشود و با‬                                                                                                 ‫ُگستر‌هی سرمست ‌یهای عاشقانه‪ ،‬گام‬
                                              ‫که به ناگاه‪ ،‬در تنگنای سلو ‌لات تن‬            ‫بازخوان ِی تران ‌ههای دور‌هی مشروطیت‪،‬‬                   ‫اینگونهمهربانبنشیند‪.‬‬                   ‫به چه کار آیدت ز گل‪ ،‬طبقی‬            ‫م ‌یزد و در او ِج جار ُو جنجا ‌لهای‬
     ‫خونی ِن ُگلزا ِر خاوران رفته است‪.‬‬        ‫م ‌یکشانَد ُو به آرامی‪ ،‬از منف ِذ زی ِر در‪،‬‬   ‫جانی تازه به کالب ِد شعرهای این دوره‬        ‫با نین مقام ُو منزلتی نیز بیژن ترقی‪،‬‬                                                    ‫جوانانه‪ ،‬مهربانانه‪ ،‬به خلو ِت خامو ِش‬
‫صب ِح یک رو ِز آفتابی‪ ،‬سرگر ِم ورز ِش‬         ‫به بیرون م ‌یرود غبطه خواهی خورد‪.‬‬             ‫م ‌یبخشد‪«.‬علیاکبرشیدا»نم ‌یدانست‬            ‫شاعری شیفته‪ ،‬از تبا ِر تران ‌هپردازا ِن‬                  ‫از گلستا ِن من ب َبر‪ ،‬ورقی‬     ‫خویش‪ ،‬خم م ‌یشد تا به غوغای‬
‫گروه ِیصبحگاهی‪ ،‬درحیا ِطآنبندیم‬               ‫ناتوانی‪ ،‬چون تگرگ‪ ،‬از هر سو بر برگ‬            ‫روزی زنی با صدای صد ‌فگون ُو‬                                                                  ‫گل‪ ،‬همین پنج روز ُو شش باشد‬           ‫قشنگ درونش‪ ،‬دل بسپارد‪ .‬با کلامی‬
‫که ناگاه از بلندگوی حیاط‪ ،‬صدایی‬               ‫بر ِگ تو م ‌یبارد ُو ب ‌یرحمانه بار ُو ب َرت‬  ‫شعل ‌هبار‪ ،‬شع ِر ب ‌یقرارش را بر د ِل ما‬      ‫غز ‌لساز‪ ،‬دمسا ِز دردآشنای توست‪.‬‬              ‫وین گلستان‪ ،‬همیشه خوش باشد‬              ‫‌فریبا که از د ِل فروزا ِن رهی معیری‪،‬‬
‫مارا به سوی خود م ‌یکشانَد‪ .‬صدایی‬                                                           ‫م ‌ینشانَد ُو س ِر هر بازار م ‌یکشانَد‪:‬‬     ‫او را نیز دلی ب ‌یتاب در سینه‪ ،‬م ‌یتپد‬
‫که از دوردس ِت خاطر‌ههای خمید‌هی‬                               ‫را نشانه م ‌یگیرد‪.‬‬                                                       ‫و عش ‌قورز ‌یهای شورانگیز‪ ،‬نامش را‬          ‫آنگاه صدای رهای توست که در‬                                     ‫فروچکیدهبود‪:‬‬
‫ما‪ ،‬قد راست کرده بود‪ .‬آن روز در‬                                                                                 ‫دوش دوش دوش‬             ‫بلندآواز‌هتر کرده است‪ .‬پسماند‌ههای‬          ‫آهنگی از حبی ‌بالله بدیعی و با شعری‬
‫نگهبانی‪ ،‬رادیو روشن وگویا تصادفاً‬                              ‫«همه جا دیوار است‬                                                        ‫جا ‌نسخ ِت سنت‪ ،‬حری ِم حرم ِت‬               ‫از تورج نگهبان‪ ،‬تار ُو پودم را به آتش‬       ‫من از روز ازل دیوانه بودم‪ /‬دیوان ‌هی‬
‫دکم ‌هی بلندگو باز مانده بود‪ .‬بازتا ِب‬                              ‫ن َفستم ‌یگیرد‬           ‫دوش که آن م َ‌هلقا‪ ،‬دلربا‪ ،‬باوفا‪ ،‬با صفا‬   ‫عاشقان ‌هاش را گنا‌هآلوده م ‌یشناسد‪ .‬اما‬
‫تأثی ِر گوارای آن صدا را در آرام شد ِن‬                                                                      ‫از درم آمد ُو بنشست‬         ‫اورا چه باک که دریادلانه‪ ،‬خود را به‬                                ‫م ‌یکشد ‪:‬‬                                         ‫روی تو‬
‫گا ‌مهای تن ِد دوستا ِن د َونده‪ ،‬م ‌یدیدم‪.‬‬            ‫که هوا هم اینجا زندانی ست»‬                                                        ‫توفا ِنملام ‌تهایمدعیا ِنمطرو ِدزمانه‬
‫ب ‌یاختیار‪ ،‬من ُو همان دوس ِت به‬                                                                          ‫برده دین ُو دلم از دست‬        ‫م ‌یسپارد‪ ،‬و با صدایی بلند ُو صمیم ‌ی‬       ‫بیا! بیا! د ِل ستمدید ‌هی مرا عاش ‌قتر کن‬   ‫سر‪ /‬گشت ‌هی کوی تو‪ /‬سرخوش از‬
‫خون خفته‪ ،‬و به دنبا ِل ما‪ ،‬نفراتی‬             ‫در چنین حال ُو هوایی‪ ،‬در‬                                         ‫دوش دوش دوش‪.‬‬                                                         ‫بیا!بیا!د ِلچوآتشبهسینهراخاکسترکن‬
‫چند‪ ،‬خود را به زی ِر بلندگو ِی بند‪،‬‬           ‫محاصر‌هی سلو ِل انفراد ِی زندا ِن اوین‬                                                                           ‫م ‌یخوانَد‪:‬‬          ‫تو جا ِن شیرینی‪ /‬تو عش ‌قآفرینی‪/‬‬                             ‫باد ‌هی‪/‬مستانهبودم‬
‫م ‌یکشانیم تا در سپید ‌یهای صدایت‬                                                           ‫سوختهمهخرمنم‪/‬یکسرهجان ُوتنم‬                                                             ‫در آسما ِن دل من‪َ ،‬مه ُو پروینی‪ /‬آه‪.‬‬
‫شناور باشیم‪ .‬این بار‪ ،‬آهن ِگ پرویز‬                 ‫در مردادما ِه سال پنجاه ُو س ‌هام‪.‬‬              ‫کشت ‌هی عشقت منم‪ /‬ای صنم !‬                    ‫اگر عشق باشد گناهی‪ ،‬الاهی‬          ‫‪ . .‬فزون غ ِم ما کن‪ /‬غمم سراپا کن‪/‬‬          ‫در عشق و مستی‪ /‬افسانه بودم‪ . . ./‬بی‬
‫یاحقی را کلامی‌از معینی کرمانشاهی‪،‬‬            ‫شب از نیمه‪ ،‬برگذشته است‪ .‬گهگاه‪،‬‬                                                                                                       ‫م ‌یسوزان چون شررم‪ /‬مکن فراموشم‪/‬‬
‫رنگدادهبود‪.‬کلامی‌کهازشیدای ‌یهای‬              ‫صدای سرف ‌ههای خسته به گوش‬                                                ‫بد مکن!‬                     ‫سراپا گناهم الاهی‪ ،‬الاهی‬        ‫چو ِمی‪ ،‬ب َبرهوشم‪/‬وزخودکنب ‌یخبرم‪.‬‬          ‫باده‪ ،‬مدهوشم‪/‬ساغرنوشم‪/‬زچشم ‌هی‬
‫شیری ِن خوابی زلال‪ ،‬سخن م ‌یگفت‪:‬‬              ‫م ‌یرسد‪ .‬روی دیوا ِر سم ِت راس ِت‬
                                              ‫سلول‪ ،‬دستی ملول‪ ،‬شعری از فروغ‬                 ‫بیش از این‪ ،‬ظل ِم بی حد مکن! دوش‬            ‫او را در غزل‪ ،‬چندان قام ِت بلندی‬            ‫در چنین گلستان ‌یست که گل را‬                ‫نو ِش تو‪ /‬مستی دهد ما را‪ /‬گلرخسارا‪/‬‬
            ‫خوا ِب خوشی‪ ،‬وق ِت سحر‬            ‫را حک کرده است‪ .‬ل ‌بخوان ِی آن برای‬                                    ‫دوش دوش‪.‬‬           ‫نیست‪ .‬اما سخنسرای سترگ ُو گهربا ِر‬          ‫رنگ ُو بو ُو آبرویی مانا ُو ماندگار است‪.‬‬
                    ‫دیدم ُو یادم نَرود‬                                                                                                  ‫گستر‌هی تران ‌ههای ماندگار است‪.‬‬             ‫گلستانی که در برف ُو باد ُو‬                                       ‫بها ِرآغو ِش تو !‬
                                                   ‫د ِل ب ‌هتنگ آمد‌هام‪ ،‬غنیمت ‌یست‪.‬‬        ‫عجیب آنکه معشوق ‌هی دلربای‬                  ‫هرچیزی از اشیاء پیرامون‪ ،‬در نگا ِه ناف ِذ‬
                  ‫روی تو با دید ‌هی تر‬                                                      ‫«شیدا»‪ ،‬همنا ِم توست‪ .‬تران ‌ههایت‬           ‫نازنی ‌ناش‪ ،‬به مضمو ِن ُمعط ِر شاعرانه‪،‬‬                                                 ‫شادا‪ ،‬این دختر ِک سرمست‪ ،‬که‬
                    ‫دیدم ُو یادم نَرود‬                                                      ‫بیشتر نوازشگ ِر آرزوها و آرما ِن ماست‪.‬‬                                                                                              ‫تران ‌ههای تو را پناهگا ِه پرندی ِن پیامش‬
                                                                                                                                                                                                                                ‫م ‌یدانست به چنان بها ِر شکوفایی‬
‫پرده از رازت کشیدم‪ ،‬سوی خود بازت‬                                                                                                                                                                                                ‫دست م ‌ییازد که در خارزا ِر زندگی‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                                                ‫گلرخسارش را تا آخرین دقایق هستی‪،‬‬
                             ‫کشیدم‬                                                                                                                                                                                              ‫از ناملایما ِت زمانه‪ ،‬در امان نگاه‬

       ‫آنقدر نازت کشیدم تا نشستی‪.‬‬                                                                                                                                                                                                                        ‫م ‌یدارد‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                                                ‫در پیرامونم‪ ،‬از میا ِن شیفتگا ِن تو‬
‫‪ ....‬ای خوش آن دم‪ /‬آن غرو ِر خوا ِب‬                                                                                                                                                                                             ‫نم ‌یتوانم از رن ِد ی ‌کلاقبای میخان ‌ههای‬
                ‫نوشین‪.‬خوا ِبنوشین‬                                                                                                                                                                                               ‫شهر‪ ،‬بگذرم‪ .‬مردی که هیچگاه‬
                                                                                                                                                                                                                                ‫به «مکتب نرفت ُو خط ننوشت»‬
‫آن نشاط ُو آن سرو ِر وص ِل دوشین‪.‬‬                                                                                                                                                                                               ‫اماهماره‪ ،‬مسئل ‌هآمو ِز ُمدر ‌سهای‬
                       ‫وص ِلدوشین‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                                                                 ‫مکتب رفته‪ ،‬بود‪.‬‬
‫دامن از دستم کشیدی‪ /‬همچو بخت از‬                                                                                                                                                                                                 ‫مرا با «دایی»‪ ،‬پیوندی پایدار ُو‬
                                                                                                                                                                                                                                ‫مهربانانه بود‪ .‬او پایی در خاک و جانی‬
                          ‫من رمیدی‬                                                                                                                                                                                              ‫در افلاک داشت‪ .‬شوربختانه‪ ،‬هرگز‬
                                                                                                                                                                                                                                ‫ندانستیم کدام درد‪ ،‬در کجای جانش‪،‬‬
‫من ز خوا ِب نا ِز خود‪ /‬ز آوا ِز خود‪ /‬ناگه‬                                                                                                                                                                                       ‫چنگ انداخته بود که پس از پیمای ِش‬
                              ‫پریدم‬                                                                                                                                                                                             ‫پیمان ‌ههای پیاپی‪ ،‬جاد‌ههای جذا ِب‬
                                                                                                                                                                                                                                ‫تران ‌ههای تو را‪ ،‬با صدایی گرفته ُو‬
‫غی ِر اشک ُو بستری‪ /‬از دیده‪ ،‬تر‪ /‬دیگر‬
                              ‫ندیدم‪.‬‬                                                                                                                                                                                                    ‫گریان‪ ،‬مستانه طی م ‌یکرد‪:‬‬

‫در نیم ‌ههای دوم سال شصت ُو سه‬                                                                                                                                                                                                  ‫م ‌یزده شب‪ ،‬چو ز میکده باز آیم‪ /‬بر‬
‫که به اجبار‪ ،‬در جستجوی راهی‬
‫برای تر ِک وطن بودم بعد از ظهرها‬                                                                                                                                                                                                ‫س ِر کو ی تو من به نیاز آیم‪ /‬دلداد ‌هی‬
‫به قصد سپری کرد ِن وقت‪ ،‬به مرک ِز‬                                                                                                                                                                                               ‫رهگذرم‪/‬ازخودنَب َودخبرم‪/‬ایفتن ‌هگرم!‬
‫تجار ِی یکی از دوستان‪ ،‬در خیابا ِن‬                                                                                                                                                                                              ‫‪ . . .‬میخانه به میخانه‪ /‬پیمانه به پیمانه‪/‬‬
‫تخت جمشی ِد تهران م ‌یرفتم‪ .‬در‬                                                                                                                                                                                                  ‫را ِه تو م ‌یپویم‪ /‬این می‌و ُ مستی‪ ،‬بُ َود‬
‫اینجا بود که با مهندس حسین خ ّرم‬                                                                                                                                                                                                ‫بیتوبهان ‌ه‪/‬می‪...‬سوزم‪/‬ش ‌بهاباشم ِع‬
‫پسر رحی ‌معلی ُخرم آشنا شدم که‬                                                                                                                                                                                                  ‫ر ِخ تو‪ /‬با سو ِز نهان‪ /‬می‪ . . .‬سازم‪ /‬با این‬
‫از تیربارا ِن پدر ُو زندانی شد ِن خود‬
‫م ‌یگفت‪ .‬ادامه در صفحه ‪17‬‬                                                                                                                                                                                                              ‫آت ِش د ِل خود‪ /‬با خواه ِش جان‪.‬‬

                                                                                                                                                                                                                                ‫گوییا چنین شع ِر تری با آهن ِگ پرویز‬
   1   2   3   4   5   6   7   8   9   10   11