Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۰۰ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1666‬‬
                                                                                                                                                                                                        ‫جمعه ‪ 3‬تا پنجشنبه‪ 9‬اسفن ‌دماه ‪1397‬خورشیدی‬

‫حبي ‌بالله عسگراولادي و… از همان‬        ‫خانم پاسخگو در دفتر رياست جمهوري به كاريكاتوريست و فيلمساز جوان گفت‪:‬‬                                                                                            ‫وقتی اردشیر کلاس اول راهنمایی‬
‫روزي كه طر ‌حهاي انتقادي درباره اين‬                                                                                                                                                                     ‫را با معدل نوزده و چهل صدم ب ‌هپایان‬
‫طور افراد كشيدم‪ ،‬مشكلم با يكهان ‌يها‬      ‫اينجا كوبا نيست‪ ،‬آقاي هاشمي هم فيدل‬                                                                                                                           ‫رساند‪ ،‬مجبور شد تحصیل را نیم ‌هتمام‬
‫شروع شد‪ .‬خيلي زود فهميدم آنها‬                        ‫كاسترو نيستند!‬
‫فقط انتقادهاي كيسويه مرا طالبند‪،‬‬                                                                                                                                                                          ‫رها کند و برای کار به تهران بیاید‪.‬‬
‫كيسويه و مغرضانه ـ ساع ‌تهاي زياد با‬                                               ‫ژیلا‬                                                  ‫اشاره‬                                                          ‫«سیزده سالم بود که به تهران آمدم‪.‬‬
‫«حسين شريعتمداري» مدير مسئول‬                                                    ‫بنی یعقوب‬                                                                                                               ‫روزها کار م ‌یکردم و برای خانواد‌هام‬
‫يكهان و معاونش‪ ،‬صفار هرندي بحث‬                                                                          ‫رويدادهاي دوم خرداد‪ ،‬روزنه‌اي از اميد به روي‬                                                    ‫پول می‌فرستادم و چون جایی را‬
‫كردم‪ .‬اما هيچ كدام از اين بح ‌ثها‬                                                                       ‫مطبوعات گشود و زمينه را براي پرورش استعدادهاي‬                                                   ‫نداشتم‪ ،‬شبها در خیابان م ‌یخوابیدم‪.‬‬
                                                                                                        ‫جوان درعرصة روزنام ‌هنگاري دوران بعد از انقلاب فراهم‬                                            ‫البته بجز یک شب در هفته که ب ‌هخانه‬
                  ‫نتيج ‌هاي نداد»‪.‬‬                                                                      ‫ساخت‪ .‬دريغ كه اين دومين «بهار آزادي» هم ديري‬                                                    ‫دایی‌ام در نارمک می‌رفتم و آنجا‬
‫اردشير حالا ديگر با پيام هاجر‪ ،‬به‬                                                                       ‫نپاييد و باغي كه به باغبان ب ‌يكفايت سپرده شده بود‪،‬‬
‫مدير مسئولي اعظم طالقاني و ايران‬                                                                                                                                                                                            ‫م ‌یخوابیدم»‪.‬‬
‫فردا‪ ،‬به مدير مسئولي عز ‌‌تالله سحابي‬                                                                                                   ‫دستخوش خزان شد‪.‬‬                                                 ‫ـ نم ‌یتوانستی هر شب به منزل‬

              ‫نيز همكاري مي‌كرد‪.‬‬                                                           ‫كتاب «روزنامه‌نگاران…» حديث غمها و رنجهاي ‪10‬‬                                                                                    ‫دای ‌یات بروی؟‬
‫مسئولان يكهان وقتي موضوع را‬                                                                             ‫روزنام ‌هنگاران دوم خردادي است از زبان يكي از آنها‪:‬‬                                                                      ‫ـ نه‪.‬‬
‫فهميدند به اردشير گفتند كه ديگر‬
‫نبايد با اعظم طالقاني و مهندس‬                                                                                                                ‫ژيلا بن ‌ييعقوب‪.‬‬                                                                ‫ـ چرا نه؟‬
                                                                                                        ‫در اين شماره داستان زندگي و غمها و شاديهاي‬                                                      ‫ـ غرورم اجازه نم ‌یداد‪ .‬نم ‌یخواستم‬
             ‫سحابي همكاري كند‪.‬‬                                                                          ‫اردشير رستمي را به روايت ژيلا بن ‌ييعقوب در كتاب‬
                                                                                                        ‫«روزنام ‌هنگاران» چاپ تهران‪ ،‬نشر «روزنگار» م ‌يخوانيد‪.‬‬                                                           ‫مزاحم آنها بشوم‪.‬‬
‫اردشير در پاس ‌خشان اين طور گفته‬                                                                                                                                                                        ‫ـ و دای ‌یات م ‌یدانست تو در خیابان‬
‫بود‪« :‬مهندس سحابي و خانم طالقاني‬        ‫كه با علاقة زياد به گفت و گو ‌يشان‬      ‫صفحه بيشتر م ‌يشد و براي مقامات‬          ‫بعضي از آنها شهيد شدند‪ .‬بعضي‬           ‫ساعت بحث و جدل و سؤالهای پی در‬
‫هرگز از من نخواست ‌هاند كه ارتباطم را‬   ‫گوش م ‌يداد‪ ،‬كم كم خودش هم وارد‬                        ‫مختلف م ‌يفرستاد‪.‬‬         ‫به زندان افتادند‪ ،‬و برخي ديگر…‬         ‫پ ‌یام‪ ،‬گفت‪ :‬اینجا کوبا نیست و آقای‬                           ‫م ‌یخوابی؟‬
‫با يكهان قطع كنم‪ .‬ببينيد! آنها چقدر‬                                                                                      ‫من هنوز هم به دنبال اين پاسخ‬           ‫هاشمی رفسنجانی هم فیدل کاسترو‬           ‫ـ نه‪ ،‬دای ‌یام فکر م ‌یکرد در خانۀ‬
                                                               ‫بحث شد‪.‬‬          ‫«نام ‌هاي برايش ننوشتم اما ساع ‌تها‬      ‫م ‌يگردم كه چه چيزي باط ‌نهاي ما‬       ‫نیست‪ .‬گفتم‪ :‬منظورتان را نم ‌یفهمم‪.‬‬      ‫عم ‌هام هستم‪ .‬عم ‌هام فکر م ‌یکرد در‬
                ‫دمكرات هستند»‪.‬‬          ‫صف ‌يزاده باز هم به آنجا رفت و با‬       ‫باهم حرف زديم‪ .‬مهاجراني زياد به‬          ‫را به هم نزدكي مي‌كرد و ظاهرمان را‬     ‫گفت‪ :‬اگر م ‌یخواهی مقابل این انقلاب‬     ‫خانۀ مادربزرگم هستم و مادربزرگم‬
‫در بهار ‪ ،76‬همزمان با اوج‬               ‫اردشير ديدار كرد‪ .‬در كيي از همين‬        ‫كتابفروشي ما م ‌يآمد‪ .‬آخر شب‪ ،‬تنها‬       ‫دشمن… مرگ و شهادت آنها موجب‬            ‫بایستی‪ ...،‬که حرفش را قطع کردم و‬        ‫فکر م ‌یکرد در خانۀ دای ‌یام هستم و‬
‫گيري مبارزات انتخاباتي هفتمين‬           ‫ديدارها بود كه او را براي همكاري‬        ‫و بدون محافظ م ‌يآمد‪ .‬به كتا ‌بها‬        ‫زنده ماندن من شد‪ .‬از بين همة آنها‬      ‫گفتم من اصل ًا نم ‌یخواهم با انقلاب‬     ‫همینطور م ‌یچرخید و اینطوری بود‬
‫دوره رياست جمهوري‪ ،‬در پاي هر‬            ‫به ابرار دعوت كرد‪« .‬بنابراين كاملا‬      ‫نگاه مي‌كرد و كتاب م ‌يخريد‪ .‬ساعت‬        ‫من زنده مانده بودم و اين‪ ،‬مسئوليت‬      ‫مقابله کنم‪ .‬می‌خواهم بحرانهای‬           ‫که چهار سال در خیابان خوابیدم‪ .‬در‬
‫بيانيه‌اي كه توسط همكارانش در‬           ‫اتفاقي وارد روزنامه شدم‪ .‬طر ‌حهاي‬       ‫ده ـ دوازده شب مي‌آمد‪ .‬بعض ‌ي‬            ‫مرا سنگين مي‌كرد‪ .‬همة آنها در كي‬       ‫اجتماعی حل شود‪ .‬گفت‪ :‬برو با همان‬        ‫تونلهایی که در شوش و را‌هآهن زده‬
‫حمايت از خاتمي صادر م ‌يشد‪ ،‬امضاء‬       ‫زيادي از من در ابرار چاپ شد كه‬          ‫وق ‌تها هم ساعت دو ـ سه بامداد‪.‬‬          ‫هدف مشترك بودند؛ مي‌خواستند‬            ‫فردی که تلفن ما را به شما داده‪،‬‬         ‫بودند‪ ...‬اما هیچ وقت لباسهایم کثیف‬
                                        ‫بيشترشان هم انتقادي بود‪ .‬كي روز‬         ‫بعضي وق ‌تها «آويشن» دم مي‌كردم‬          ‫فقر را نابود كنند‪ .‬اين بود كه سه‬       ‫صحبت کن‪ .‬گفتم‪ :‬خانم! آن بیچاره از‬       ‫نبود‪ .‬آنها را در جوی آب م ‌یشستم و‬
                     ‫م ‌يگذاشت‪.‬‬         ‫فردي از يكهان به من گفت «تو كه‬          ‫و با هم م ‌يخورديم‪ ،‬گياهان دم كرده‬       ‫هزار كاركياتور دربارة فقر كشيدم‪ :‬در‬    ‫شما خیلی بیسوادتر است و نم ‌یتواند‬      ‫به درخت آویزان م ‌یکردم تا خشک‬
‫«بعد از دوم خرداد ‪ 76‬از يكهان‬           ‫اينقدر انتقادي كار مي‌كني‪ ،‬بيا و با ما‬  ‫م ‌يخورديم و گپ م ‌يزديم‪ .‬مهاجراني‬                                                                                      ‫شود‪ .‬بعضی وقتها هم که درختی در‬
‫اخراج شدم‪ .‬فكر مي‌كنم به خاطر‬           ‫كار كن»‪ .‬با بعضي از دوستان نيمه‬         ‫عجي ‌بترين آدمي است كه من در‬                                ‫يكهان و ابرار»‪.‬‬                    ‫به من پاسخ بدهد‪.‬‬         ‫نزدیکی خود پیدا نم ‌یکردم‪ ،‬آنقدر در‬
‫همكار ‌يام با ايران فردا‪ ،‬پيام هاجر و‬   ‫روشنفكرم كه مشورت كردم گفتند‬            ‫تمام زندگي‌ام ديده‌ام‪ .‬آدمي است‬          ‫وقتي كتابفروشي «مرغ آمين»‬                                                      ‫دستم می‌چرخاندم تا خشک شود‪.‬‬
‫آن بيانيه ها بود… و از همه مهمتر به‬     ‫«برو تريبون مهم نيست‪ ،‬مهم اين‬           ‫كه نم ‌يدانم آيند‌هاش چگونه خواهد‬        ‫در خيابان كريمخان زند تهران‬                   ‫از بستني فروشي‬                   ‫یک کول ‌هپشتی هم داشتم که فقط‬
‫خاطر اين كه م ‌يخواستم در طر ‌حهايم‬     ‫است كه بتواني حرفت را بزني» من به‬       ‫بود‪ .‬هر چند به نظرم گذشتة خيلي‬           ‫شبان ‌هروزي شد‪ ،‬اردشير به آنجا رفت‬              ‫تا كتابفروشي‬
‫از همه انتقاد كنم نه فقط به بعض ‌يها»‪.‬‬                                                                                                                                                                                   ‫حاوی کتاب بود‪.‬‬
‫با انتشار روزنامه جامعه‪ ،‬اردشير به‬                            ‫اردشیر رستمی در کنار چند تن از کارکیاتوریستهای ایرانی‬                                                                                     ‫ـ اردشیر! نگفتی از چه راهی پول‬
‫آنجا رفت و فعاليت مطبوعات ‌ياش را پي‬    ‫از راست‪ :‬کامبیز درمبخش‪ ،‬سپیده انجم روز‪ ،‬داوود کاظمی‪ ،‬جواد علیزاده‪ ،‬توکا نیستانی و اردشیر رستمی‬
‫گرفت‪ .‬به نظر او «جامعه» كي روزنامه‬                                                                                                                                                                                          ‫درم ‌یآوردی؟‬
‫سياسي نبود كي روزنامه عاطفي بود‪.‬‬                                                                                                                                                                        ‫ـ با جوشکاری‪ .‬از نُه‌سالگی در‬
‫اردشير مي‌خواست برايم دربارة‬                                                                                                                                                                            ‫تبریز شروع به جوشکاری کردم‪ .‬در‬
‫«جامعه» حرف بزند‪ .‬صدايش جوا ‌نتر‬                                                                                                                                                                        ‫تهران هم همین کار را ادامه دادم‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                        ‫تا سال ‪ 69‬که به سربازی رفتم‪.‬‬
                  ‫و شادا ‌بتر شد‪:‬‬                                                                                                                                                                       ‫جوشکاری م ‌یکردم‪ .‬در خود سربازی‬
‫«روزنامة جامعه‪ ،‬قبل از هر چيز‬                                                                                                                                                                           ‫هم جوشکاری م ‌یکردم‪ .‬مرخصی هم‬
‫در پي عواطف بشري بود‪ .‬جامعه در‬
‫صفحة او ِ‌ل نخستين شمار‌هاش‪ ،‬عكس‬                                                                                                                                                                           ‫که م ‌یرفتم جوشکاری م ‌یکردم‪.‬‬
‫كي دختر زيبا را چاپ كرد‪ ،‬دختر دريا‪.‬‬                                                                                                                                                                     ‫سال ‪ 66‬اردشیر تحصیلش را پی‬
‫اين كي اتفاق مهم در روزنام ‌هنگاري‬                                                                                                                                                                      ‫گرفت با ثبت نام در یک مدرسه شبانه‪.‬‬
‫ايران بود‪ .‬جامعه جها ‌نبينيم را تغيير‬                                                                                                                                                                   ‫حالا دیگر هم درآمدش بیشتر شده‬
‫داد و طر ‌حهاي تند و آتشين مرا به‬                                                                                                                                                                       ‫بود و هم س ّنش‪ .‬بنابراین م ‌یتوانست‬
‫طرح‌هاي لطيف و عاشقانه تبديل‬                                                                                                                                                                            ‫شبها در یک مسافرخانه بخوابد‪ ...‬بعد‬
‫كرد‪ .‬در همين دوره با كساني آشنا‬                                                                                                                                                                         ‫از پایان سربازی به سینمای جوان رفت‬
‫شدم كه زندانهاي بزرگي را پشت سر‬
‫گذاشته بودند‪ .‬كساني كه در كي دوره‬                                                                                                                                                                                  ‫تا فیلمسازی را بیاموزد‪.‬‬
‫از زندگ ‌يشان خيلي سياسي بودند اما‬                                                                                                                                                                      ‫«بعد از سربازی دیگر نم ‌یتوانستم‬
‫بعد سياست را كنار گذاشتند‪ .‬آنها‬                                                                                                                                                                         ‫جوشکاری کنم‪ .‬مسائل و بحرانهای‬
‫ديگر به سياست تعهدي نداشتند‪،‬‬                                                                                                                                                                            ‫اجتماعی تأثیر زیادی روی من گذاشته‬
‫به انسانيت تعهد داشتند‪ .‬كساني‬                                                                                                                                                                           ‫بود و من ب ‌هدنبال پیدا کردن راهی‬
‫مثل «ناظم حكمت» «پابلو نرودا»‬                                                                                                                                                                           ‫برای بیان آن بودم‪ .‬فیلمسازی بهترین‬
‫و خيلي‌هاي ديگر… كي شعر از‬
‫ديانيس ريتسوس‪ ،‬شاعر معاصر يونان‪،‬‬                                                                                                                                                                                                 ‫راه بود‪.‬‬
‫زندگي و كاركياتورهاي مرا براي‬                                                                                                                                                                           ‫با ساختن فیلم م ‌یتوانستم گوش ‌های‬
‫هميشه متحول كرد‪ .‬شعري كه در‬                                                                                                                                                                             ‫از معضلات اجتماعی را که مثل خوره‬
‫آن م ‌يگويد‪ :‬برادر من! روزگاري ما‬                                                                                                                                                                       ‫به جانم افتاده بود‪ ،‬ب ‌هتصویر بکشم‪ .‬به‬
‫حر ‌فهاي گنده بر زبان م ‌يآورديم ‪/‬‬                                                                                                                                                                      ‫سینمای جوان رفتم و خیلی زود سه‬
‫يراقهاي ضخيم بر آستين شعرمان‬                                                                                                                                                                            ‫فیلمنامه نوشتم‪ .‬آنجا به من گفتند‬
‫مي‌زديم اما ترسانده شده بوديم ‪/‬‬                                                                                                                                                                         ‫تو چکاره‌ای که درباره این مسائل‬
‫ما با هياهو ‌يمان ترسمان را پنهان‬                                                                                                                                                                       ‫م ‌ینویسی و بعد هم مرا اخراج کردند‪.‬‬
‫مي كرديم ‪ /‬ولي اينك برادر من! من‬                                                                                                                                                                        ‫ناهنجاریهای اجتماعی که هر روز‬
‫فرياد بر نم ‌يآورم كه ديگران بگويند‬                                                                                                                                                                     ‫در اطرافم م ‌یدیدم یک لحظه هم‬
‫حق با كسي است كه بلندترين فرياد‬                                                                                                                                                                         ‫ذهنم را رها نم ‌یکرد‪ .‬یک نامه هشتاد‬
‫را بر م ‌يآورد ‪ /‬من به آرامي سخن مي‬                                                                                                                                                                     ‫صفحه‌ای برای هاشمی رفسنجانی‬
‫گويم ‪ /‬و تو م ‌يبيني كه حق با ماست‬                                                                                                                                                                      ‫که آن موقع رئیس جمهوری بود‪،‬‬
‫يا نه ‪ /‬به من م ‌يگويند آرام سخن بگو‬                                                                                                                                                                    ‫نوشتم و از بحرانهای اجتماعی به او‬
‫‪ /‬ما به سخن گفتن آرام در زندا ‌نها‬                                                                                                                                                                      ‫شکایت بردم‪ .‬کسی به نام ‌هام جوابی‬
‫خو كرد‌هايم ‪ /‬به پنهان كردن دست‬                                                                                                                                                                         ‫نداد‪ .‬دوباره برای رئیس جمهور نامه‬
‫نوشت ‌ههاي حزب ‌يمان ‪ /‬مانند پنهان‬                                                                                                                                                                      ‫نوشتم‪ .‬این بار مفصلتر و صمیمان ‌هتر‬
                                                                                                                                                                                                        ‫از بار اول‪ .‬یک روز که برای پیگیری‬
        ‫كردن عكس معشوق ‌همان»‪.‬‬                                                                                                                                                                          ‫نام ‌ههایم به دبیرخانۀ ریاست جمهوری‬
                                                                                                                                                                                                        ‫در میدان پاستور رفته بودم‪ ،‬یک مرد‬
‫اردشير از خواندن شعرهاي ريتسوس‬                                                                                                                                                                          ‫جوان یک شماره تلفن به من داد و‬
                                                                                                                                                                                                        ‫گفت گروهی در دفتر ریاست جمهوری‬
‫سير نم ‌يشود‪« :‬به من م ‌يگويند شعر‬      ‫يكهان رفتم‪ .‬در حالي كه نم ‌يدانستم‬      ‫درخشاني دارد‪ .‬مهاجراني اهل سياست‬         ‫و به عنوان كتابفروش شب مشغول به‬        ‫اردشير هنوز خاطرة آن روز تلخ را‬         ‫مستقر هستند که به این طور حرفها‬
                                        ‫آنها از من چه م ‌يخواهند‪ .‬اولين روز‬     ‫نيست‪ .‬همانطور كه «واتسلاوهاول»‬           ‫كار شد‪ .‬شب تا صبح كتاب م ‌يخواند‬                       ‫از ياد نبرده است‪.‬‬
‫بگو‪ ،‬من م ‌يگويم انجير‪ ،‬طغار‪ ،‬نان ‪ /‬و‬   ‫با كيي از مسئولانشان صحبت كردم و‬        ‫اهل سياست نيست‪ .‬اما سياست را‬             ‫و گاهي وق ‌تها هم با مشتر ‌يهايش‬                                                                ‫گوش م ‌یکنند»‪.‬‬
                                        ‫گفتم من م ‌يخواهم از عدالت اجتماعي‬      ‫رقم م ‌يزند‪ .‬مهاجراني بزرگتر و فراتر از‬  ‫گپ م ‌يزد‪ .‬آد ‌مهايي كه لابد خيلي‬      ‫كيي از روزهايي كه در كوچه پس‬                   ‫ـ اینطور حرفها یعنی چه؟‬
‫آنان به من خواهند خنديد و خواهند‬        ‫دفاع كنم و او هم قبول كرد‪ .‬يكهان به‬     ‫سياست است‪ .‬سياست در او حل شده‬            ‫اهل فرهنگ بودند كه آن موقع شب‬          ‫كوچ ‌ههاي تبريز با كي چرخ دستي‬          ‫ـ لابد منظورش حرفهای آدمهایی‬
                                        ‫معناي واقعي كي روزنامه نبود‪ .‬آنچه‬       ‫نه او در سياست‪ .‬چه بسیار شبها كه‬         ‫براي خريد كتاب به آنجا م ‌يآمدند‪.‬‬      ‫كوچك بستني م ‌يفروخت‪ .‬فريادهاي‬
‫گفت اگر شعر گفتن به اين سادگي‬           ‫مرا به كار در يكهان ترغيب مي‌كرد اين‬    ‫باهم بحث مي‌كرديم اما او هيچ وقت‬         ‫كيي از مشتر ‌يهاي ثابت‪« ،‬عطاءالله‬      ‫دلخراش كي زن او را بر جا ميخكوب‬                             ‫مثل من بود‪.‬‬
                                        ‫بود كه م ‌يتوانستم انتقاد كنم‪ .‬چيزي‬     ‫در هيچ كدام از اين بح ‌ثها نفهميد‬        ‫مهاجراني» بود‪ .‬اردشير بارها با او كه‬   ‫كرد‪ .‬اول سياهي شلاق را ديد كه با‬         ‫ـ و تو به آنها تلفن زدی اردشیر؟‬
‫است ما م ‌يتوانيم روزانه صدها شعر‬       ‫كه آن سالها در روزنامه‌هاي ديگر‬         ‫من كاركياتوريست هستم‪ .‬سال‌ها‬             ‫آن موقع معاون پارلماني رئيس جمهور‬      ‫خشم زياد فرود م ‌يآمد و بعد پكير‬        ‫ـ بله‪ ،‬همان روز‪ ،‬بعد از ظهر‪ ،‬با آن‬
                                        ‫وجود نداشت‪ .‬در طر ‌حهايم به خيل ‌يها‬    ‫بعد [سال ‪ ]79‬وقتي كتابم‪« ،‬ديگ‬            ‫بود به بحث نشست‪ .‬درباره همه چيز‬        ‫زني فروافتاده بر آسفالت گرم خيابان‪.‬‬     ‫شماره تلفن تماس گرفتم‪ .‬زن جوانی‬
‫بسازيم ‪ /‬و اين همان چيزي است كه‬         ‫انتقاد مي‌كردم‪ .‬به كرباسچي‪ ،‬نوري‪،‬‬       ‫دودزده» را به او هديه دادم‪ ،‬او به ياد‬    ‫حرف مي‌زدند‪ .‬درباره بحران‌هاي‬          ‫شلاق بر تن رنجور زن فرود م ‌يآمد‪،‬‬       ‫که ب ‌هجای نامش از یک شماره دو‬
                                        ‫كلانتري و حتي هاشمي رفسنجاني…‬           ‫نم ‌يآورد قبلا مرا كجا ديده‪ .‬شايد آن‬     ‫اجتماعي‪ ،‬ادبيات‪ ،‬نويسنده‌ها‪،‬‬           ‫بر تن پيچيده در چادر مشك ‌ياش‪.‬‬          ‫رقمی استفاده م ‌یکرد‪ ،‬به حرفهایم‬
‫ما م ‌يخواهيم ‪ /‬چرا كه برادران من! ما‬   ‫و يكهان ‌يها از طر ‌حهايم خيلي استقبال‬  ‫همه حرفي را كه با هم زده بوديم از‬        ‫روشنفكرها… مهاجراني كه با دقت‬          ‫خو ‌نهايي كه از زير چادرش بيرون‬         ‫گوش کرد‪ .‬من هرچه می‌گفتم او‬
                                        ‫مي‌كردند و من نم ‌يدانستم چرا آنها‬                                               ‫زياد به حرف‌هاي اردشير دربارة‬          ‫م ‌يجهيد‪ ،‬در پرتو درخشش خورشيد‬          ‫پاسخ م ‌یداد‪ .‬پاسخهایی که هیچکدام‬
‫براي جدا كردن هم آواز نم ‌يخوانيم‬       ‫دوست دارند من فقط از بعضي‌ها‬                               ‫ياد برده بود»‪.‬‬        ‫مشكلات اجتماعي گوش م ‌يداد‪ ،‬كي‬         ‫برق م ‌يزد‪« .‬برقي كه چشم مرا خيره‬       ‫نه علمی بود و نه منطقی‪ .‬وقتی گفتم‬
                                        ‫انتقادكنم‪ .‬كي روز تصميم گرفتم‬           ‫كيي از آن ش ‌بهايي كه اردشير گرم‬         ‫بار به او گفت كه همه اي ‌نها را بنويس‬  ‫كرده بود… اين تصوير در ذهن من‬           ‫جوانان ما به‌خاطر مشکلات شدید‬
‫‪ /‬آواز م ‌يخوانيم تا جهان را به هم‬      ‫از بعضي‌هاي ديگر هم انتقاد كنم‪.‬‬         ‫گفتگو با مهاجراني بود‪ ،‬صف ‌يزاده مدير‬    ‫و به من بده‪ .‬اردشير تا آن موقع آنقدر‬   ‫ماند و سا ‌لها بعد كاركياتور شد‪ .‬نه كي‬  ‫امکان ازدواج ندارند و بسیاری از آنان‬
                                        ‫بعض ‌يها كه قبلا از آنها هيچ انتقادي‬    ‫مسئول روزنامه ابرار وارد كتابفروشي‬       ‫نامه براي اين و ‌آن نوشته بود كه‬       ‫كاركياتور كه صدها كاركياتور‪ .‬چهرة‬       ‫به انحرافات اجتماعی کشیده شد‌هاند‪،‬‬
‫نزدكي كنيم ‪ /‬بر اين باورم كه از اين‬     ‫نكرده بودم‪ .‬افرادي مثل محسن‬             ‫شد‪ .‬او وقتي بحث گرم اردشير و‬             ‫ديگر از هر چه نامه بود بدش م ‌يآمد‪.‬‬    ‫دوستانم را هنوز فراموش نكرده‌ام‪.‬‬        ‫گفت‪ :‬چون ما نم ‌یتوانیم برای آنها‬
                                        ‫رفيق‌دوست‪ ،‬اسدالله بادامچيان‪،‬‬           ‫مهاجراني را ديد فكر كرد آن دو‬            ‫نام ‌ههايي كه هر بار ازدويست سيصد‬      ‫دوستاني كه به اتفاق آنها به پيرزن‬       ‫کاری انجام دهیم‪ ،‬خداوند این گناهان‬
‫واژه هاي ساده‪ ،‬از اين كردارهاي ساده‪،‬‬                                            ‫خيلي با هم دوست هستند‪ .‬صف ‌يزاده‬                                                ‫فقير روستايمان كمك مي‌كرديم‪.‬‬            ‫را به پای آنها نخواهد نوشت‪ .‬گفتم‪ :‬این‬
                                                                                                                                                                                                        ‫انحرافات جامعه را به بحران م ‌یکشاند‬
‫قامت زندگي بلندتر م ‌يشود ‪ /‬نگوييد‬                                                                                                                                                                      ‫و سلامت جوانان را ب ‌هخطر م ‌یاندازد‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                        ‫باید فکری برای جوانان بکنید که‬
‫من كار مهمي انجام نداد‌هام ‪ /‬نه‪ ،‬قلب‬                                                                                                                                                                    ‫پاسخ قان ‌عکنند‌های نداد‪ ...‬پس از دو‬

‫من تنها ديگ گلي دودزد‌هاي است ‪ /‬كه‬

‫بارها و بارها به درون آتش رفته است‬

‫و براي ميهمانان خود غذا پخته است ‪/‬‬

‫هر كدام از شما با حر ‌فها و دردهايتان‬
‫كند‌هاي هيزم جوشيده… و «نرودا»‬
‫مرا به سرزمين نمكها و عقيق‌هاي‬

‫«دنباله دارد»‬  ‫آسمان برد»‪.‬‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18