Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۰۱ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1667‬‬
                                                                                                                                                                ‫جمعه ‪ 10‬تا پنجشنبه‪ 16‬اسفن ‌دماه ‪1397‬خورشیدی‬

‫ياد گنجي هم زياد م ‌يافتم‪ .‬يك بار به‬     ‫من گل را دوست داشتم نه تفنگ را‪ ،‬از سياست‬                                                                                                               ‫طر ‌حهاي اردشير ك ‌مكم لطي ‌فتر‬
‫او گفتم تو با چش ‌مهايت م ‌يخندي‪.‬‬                        ‫منزجر شدم!‬                                                                                                                             ‫شد‪ .‬تصميم گرفته بود پس از اين‬
‫ايمان لازمه كارهاي بزرگ است‪.‬‬                                                                                                                                                                    ‫طرح‌هايش بوي سياست ندهد‪ .‬او‬
‫اكبر گنجي با ايمان بود‪ .‬من در‬               ‫ترجيح م ‌يدهم در كنار خيابان سيگار بفروشم اما تن به كار در هر روزنام ‌هاي ندهم‬                                                                      ‫م ‌يخواست عشق را ترسيم كند‪ ،‬مهر‬
‫روزنام ‌ههايي كه پس از دوم خرداد‬
‫منتشر شدند‪‌ ،‬دوستان ارزشمندي‬                                                       ‫ژیلا‬                                                  ‫اشاره‬                                                                   ‫و لطف و صلح را‪.‬‬
‫پيدا كردم‪ .‬نخبگاني كه براي آزادي‬                                                ‫بنی یعقوب‬                                                                                                       ‫«ما با هستي برخورد ب ‌يرحمان ‌هاي‬
‫كار م ‌يكردند‪ ،‬صميمانه و با حقوق‬                                                                        ‫رويدادهاي دوم خرداد‪ ،‬روزنه‌اي از اميد به روي‬                                            ‫داريم‪ .‬همانگونه كه به خودمان نيز‬
‫كم… شم ‌سالواعظين‪ ،‬عبدالله نوري‪،‬‬                                                                        ‫مرويدادهاي دوم خرداد‪ ،‬روزنه‌اي از اميد به روي‬                                           ‫رحم نم ‌يكنيم‪ .‬به خانه وارد م ‌يشويم‪،‬‬
‫اكبر گنجي‪ ،‬محسن كديور‪ ،‬جلاي ‌يپور‬                                                                       ‫مطبوعات گشود و زمينه را براي پرورش استعدادهاي‬                                           ‫مارمولكي بي‌آزار در گوشه اتاق بر‬
‫و زيدآبادي را م ‌يگويم و خيل ‌يهاي‬                                                                      ‫جوان درعرصة روزنام ‌هنگاري دوران بعد از انقلاب فراهم‬                                    ‫سينه ديوار استراحت مي‌كند‪ .‬اگر‬
‫ديگر… شمس يك پديده است‪ ،‬به‬                                                                              ‫ساخت‪ .‬دريغ كه اين دومين «بهار آزادي» هم ديري‬                                            ‫مهرباني كنيم‪ ،‬دمش را م ‌يگيريم و‬
‫نظر من در آيند‌ههاي نه چندان دور‬                                                                        ‫نپاييد و باغي كه به باغبان ب ‌يكفايت سپرده شده بود‪،‬‬                                     ‫محترمانه از پنجره به بيرون پرتاب‬
‫تاريخ مطبوعات را به دو دوره تقسيم‬                                                                                                                                                               ‫م ‌يكنيم! هي ‌چ گاه نم ‌يانديشيم كه‬
‫خواهند كرد‪ .‬خواهند گفت‌‪ :‬دوران قبل‬                                                         ‫دستخوش خزان شد‪.‬كتاب «روزنام ‌هنگاران…» حديث ‪11‬‬                                                       ‫پيش از اين كه ما در آن مكان خانه‬
                                                                                                        ‫غمها و رنجهاي روزنام ‌هنگاران دوم خردادي است از زبان‬                                    ‫بسازيم‪ ،‬او ‌آنجا زندگي مي‌كرد‪ ،‬و‬
    ‫از شمس و دوران بعد از شمس‪.‬‬                                                                                                   ‫يكي از آنها‪ :‬ژيلا بن ‌ييعقوب‪.‬‬                                  ‫آشياني داشت‪ .‬در جاده رانندگي‬
‫اردشير رستمي آن روزها مشغول‬                                                                             ‫در اين شماره داستان زندگي و غمها و شاديهاي‬                                              ‫م ‌يكنيم‪ .‬سگي وارد جاده م ‌يشود‪ ،‬او‬
‫آماده كردن كتاب دومش بود‪:‬‬                                                                               ‫اردشير رستمي را به روايت ژيلا بن ‌ييعقوب در كتاب‬                                        ‫را له م ‌يكنيم و آسوده به راه خود ادامه‬
‫«ساي ‌هگون» كه طر ‌حهايش از مردم‬                                                                        ‫«روزنام ‌هنگاران» چاپ تهران‪ ،‬نشر «روزنگار» م ‌يخوانيد‪.‬‬                                  ‫م ‌يدهيم! و بعد در آرامش بخشيدن‬
                                                                                                                                                                                                ‫وجدان خود به اين راضي م ‌يشويم كه‬
         ‫و خاطراتش با مردم است‪.‬‬          ‫يكديگر حرف بزنند و به هم عشق‬                      ‫دوست دارند‪ .‬آن شب مردم زيادي به دست نداديم‪».‬‬                 ‫جاي جامعه‪ ،‬توس‪ ،‬به جاي توس‪،‬‬             ‫اگر وارد جاده نشده بود‪ ،‬نم ‌يمرد‪ .‬هرگز‬
‫«يك شب داشتم از خيابان عبور‬                                                                                                                                                   ‫نشاط و…‬           ‫نم ‌يانديشيم كه اين ما هستيم كه‬
‫مي‌كردم‪ .‬اولين باران پاييزي بود‪.‬‬         ‫ديدن آثارم آمده بودند‪ .‬آنقدر زياد كه يك روز به هنگام غروب‪« ،‬سپيده بورزند‪ .‬به جوا ‌نها احترام بگذار! آنها‬                                               ‫جاده را به محل زندگي او برد‌هايم‪ .‬همة‬
‫مردي به من گفت مستقيم م ‌يروي‪.‬‬                                                                                                                          ‫ـ اما زماني فرا رسيد كه ديگر‬            ‫اين پرسشهايي است كه صبح تا شب‬
‫گفتم بله‪ ،‬گفت‪ :‬من چتر دارم‪ ،‬بيا با‬       ‫خيابان منتهي به نمايشگاه به خاطر زرين پناه» خبرنگار «صبح امروز» مسائل را بهتر از ما م ‌يفهمند‪ ،‬ما فقط‬          ‫نتوانستيم به جاي روزنام ‌ههاي تعطيل‬     ‫و شب تا صبح ذهنم را درگير م ‌يكند‪.‬‬
‫هم برويم تا خيس نشويم و مرا تا در‬                                                                                                                       ‫شده روزنامه‌هاي جديدي منتشر‬             ‫از اين رو محور اصلي كارهايم را انسان‬
‫خان ‌هام رساند‪ .‬موقع خداحافظي از او‬      ‫ازدحام اتوموبيلها و مردم چند ساعت نزد اردشير و شهلا رفت و با بغضي به اين دليل از آنها جلو افتاديم‪ ،‬كه‬          ‫كنيم‪ .‬ارديبهشت ‪ 79‬را مي‌گويم‪.‬‬           ‫تشكيل م ‌يدهد‪ .‬هنگامي كه حركتي‬
‫پرسيدم اسمت چيست؟ گفت‪ :‬بهمن‬                                                                                                                             ‫يادت هست اردشير؟ نوزده روزنامه و‬        ‫خند‌هآور از اين انسان سر م ‌يزند آن‬
                                         ‫زبان بيان داشتيم اما مطالبات آنها از‬                                                                                                                   ‫من هستم‪ ،‬تو هستي‪ ،‬ما هستيم و‬
                          ‫دائمي‪.‬‬                                                                                                                                  ‫مجله تعطيل شد‪ ،‬اما…‬           ‫با به تصوير كشيدن آن مي‌خواهم‬
‫گفتم‪ :‬بهمن اسم تو در دفتر بعدي‬           ‫ما عمي ‌قتر است‪ .‬چقدر خوب است كه‬                                                                                    ‫به ميان حرفم دويد و گفت‪:‬‬           ‫آونگي را به صدا دربياورم تا به هوش‬
‫من خواهد آمد‪ .‬چون تو خيسي‬                                                                                                                               ‫ـ روزنامه‌ها از ميان رفته بودند‬         ‫باشيم‪ .‬و اگر عشقي نيز در آن هست‪،‬‬
‫خودت را با من تقسيم كردي‪ .‬م ‌يشود‬        ‫ما به جوانان و شادمان ‌يهايشان احترام‬                                                                          ‫اما آثارش نه‪ .‬ما تأثير خود را روي‬       ‫مهري هست‪ ،‬لطفي و صلحي هست‪.‬‬
‫زخ ‌مها را باهم تقسيم كرد… يك بار‬                                                                                                                       ‫مردم گذاشته بوديم‪ ،‬چرا بايد مأيوس‬       ‫آن را نيز ترسيم م ‌يكنم تا خودمان را‬
‫در چالوس با پژمان نب ‌ياللهي با يك‬       ‫بگذاريم‪ .‬چقدر خوب است كه به آينده‬
‫دوغ فروش عكسي يادگاري گرفتيم‪،‬‬                                                                                                                                                 ‫م ‌يشديم؟‬                             ‫تشويق كنم!»‬
‫پژمان به او قول داد عكس را برايش‬         ‫احترام بگذاريم‪ ،‬سپيده!»‬                                                                                        ‫ـ يعني م ‌يخواهي بگويي تعطيلي‬           ‫طرح‌هاي اردشير كه تا پيش از‬
‫بفرستد اما هرگز نفرستاد‪ .‬در كتايم به‬                                                                                                                    ‫يك باره آن همه روزنامه هيچ تأثيري‬       ‫روزنامة جامعه تند و نيش‌دار بود‪،‬‬
‫او م ‌يگويم پژمان عزيز‪ ،‬تو كه چيزهاي‬     ‫ا ر د شير ا ز بر خي همكا ر ا ن‬                                                                                                                         ‫بعد از جامعه نرم و لطيف شد‪ .‬اردشير‬
‫كوچك را از ياد مي‌بري‪ ،‬چيزهاي‬                                                                                                                                           ‫روي تو نگذاشت؟‬
‫بزرگ را هم حتما از ياد خواهي برد‪».‬‬       ‫روزنام ‌هنگارش دلخور است و گل ‌همند‪:‬‬                                                                           ‫ـ چرا! خيلي هم تأثير گذاشت‪.‬‬                    ‫مهربانتر و عاش ‌قتر شده بود‪.‬‬
                                                                                                                                                        ‫روزهاي اول از شدت اندوه تارهاي‬          ‫«ديگر نم ‌يخواستم سياسي باشم‪.‬‬
                        ‫***‬              ‫«بعض ‌يهاشان به خودباوري لازم‬                                                                                  ‫صوت ‌يام گرفت و نصف موهاي صورتم‬         ‫در جستجوي چيزي فراتر از سياست‬
‫اردشير خيلي ناگهاني ازدواج كرد‪.‬‬                                                                                                                         ‫ريخت‪ .‬اما يأس نبود‪ ،‬اندوه بود‪ .‬يأس‬      ‫بودم‪ .‬اين را در جامعه آموختم‪ .‬از مردم‬
‫با شهلا پيرجاني‪ ،‬دانشجوي بهداشت‬          ‫نرسيد‌هاند‪ .‬به همين خاطر هم دچار‬                                                                               ‫با افسردگي تفاوت زيادي دارد‪ .‬يأس‬        ‫آموختم‪ .‬مردم در روزنامه جامعه دنبال‬
‫حرف ‌هاي… خيلي از دوستانش از اين‬                                                                                                                        ‫آدمي را به مرگ م ‌يكشاند‪ .‬اين اندوه‬     ‫عاطف ‌ههاي گمشده خود م ‌يگشتند‪.‬‬
                                         ‫يأ ‌سهاي عميق شدند‪ .‬بعض ‌يهايشان‬                                                                               ‫دو ماه به طول انجاميد‪ .‬اما به هرحال‬     ‫در جامعه و پس از آن طر ‌حهاي من‬
             ‫انتخاب تعجب كردند‪.‬‬                                                                                                                         ‫گذشت و من دوباره كار را شروع‬            ‫سرشار از عاطفه شد‪ .‬از همان وقت‬
‫«بعضي از دوستانم به من م ‌يگفتند‬         ‫پس از توقيف روزنام ‌ههايشان حاضر‬                                                                               ‫كردم‪ .‬اما هيچ كدام از روزنامه‌ها‬        ‫تصميم گرفتم ديگر دنبال ‌هرو سياست‬
‫كه با شهلا ازدواج نكن‪ ،‬او روشنفكر‬                                                                                                                       ‫حاضر نمي‌شدند كارهاي مرا چاپ‬            ‫نباشم‌‪ ،‬از سياست منزجر شده بودم‪».‬‬
‫نيست‪ ،‬هنرمند نيست‪ .‬اما به نظر‬            ‫شدند در هر روزنامه‌اي كار كنند‪،‬‬                                                                                ‫كنند‪ .‬قبلا براي هر روزنام ‌هاي كه قرار‬  ‫ـ چرا اردشير؟ چه شد كه يكهو از‬
‫من شهلا هم هنرمند است و هم‬                                                                                                                              ‫بود منتشر شود‪ ،‬مرا خبر م ‌يكردند‪،‬‬
‫روشنفكر ـ روشنفكر كسي نيست كه‬            ‫‌روزنام ‌ههايي كه خط و ربطشان كاملا‬                                                                            ‫اما اين بار روزنامه‌هاي جديد مرا‬            ‫سياست اين همه منزجر شدي؟‬
‫خوب قلم م ‌يزند‪ ،‬كسي است كه خوب‬                                                                                                                         ‫دعوت به كار نكردند‪ .‬تصميم گرفتم‬         ‫ـ سياسيون هر روز يك موضع تازه‬
‫زندگي م ‌يكند و شهلا خيلي خوب‬            ‫خلاف روزنام ‌ههايي بود كه قبلا در آن‬                                                                           ‫طر ‌حهايم را به خان ‌ههاي مردم ببرم‪.‬‬    ‫م ‌يگيرند اما هنرمند نم ‌يتواند هر روز‬
‫زندگي م ‌يكند و خيلي چيزها به من‬                                                                                                                        ‫چار‌هاي انديشيدم‪ .‬كاريكاتورهايم را‬      ‫نگاهش را با موضع آنها تغيير بدهد‪.‬‬
‫م ‌يآموزد… يك روز به هنگام عصر‬           ‫كار م ‌يكردند‪ .‬يكي ـ دو نفرشان…»‬                                                                               ‫روي بشقابهاي چيني كشيدم و در‬            ‫چه در آن صورت اگر سياست شكست‬
‫من و شهلا از يك خيابان شلوغ رد‬           ‫حرفش را قطع كردم و گفتم‪:‬‬                                                                                                                               ‫بخورد‪‌ ،‬هنرمند هم شكست خواهد‬
‫م ‌يشديم‪ ،‬به وسط خيابان كه رسيدیم‬                                                          ‫اردشیر رستمی‬                                                                                         ‫خورد‪ .‬من گل را دوست داشتم‪ ،‬نه‬
‫صداي ترمز شديدي را شنيدم‪ .‬قلبم‬                                                                                                                                                                  ‫تفنگ را… و كم‌كم در طرح‌هايم‬
‫فروريخت‪ .‬فكر كردم شايد به شهلا‬           ‫ـ اردشير! اينقدر راحت همكارانت را‬                                                                                                                      ‫به جاي گرز‪ ،‬تفنگ و شمشير‪ ،‬گل‬
‫بزند‪ .‬دستم را دور كمرش انداختم و از‬                                                                                                                                                             ‫نشست! گل… روزي در اصفهان‪،‬‬
‫زمين بلندش كردم… و بعد به اطرافم‬         ‫بسته شد‪ .‬همة هشتاد بشقاب چيني فروخورده به آنها گفت‪« :‬ديروز كه متهم نكن‪ .‬مشكلات اقتصاد ‌يشان را‬                                                         ‫ميزبانم سفره شام را پهن مي‌كرد‪.‬‬
‫نگاه كردم خوشبختانه به كسي نزده‬                                                                                                                                                                 ‫عزيزي گفت‪« :‬بزرگ پهن نكن! از‬
‫بود‪ .‬از خوشحالي و به شكرانه سلامت‬        ‫را مردم از من خريدند‪ .‬فروش خوبي صبح امروز تعطيل شد‪ ،‬با دلي شكسته فراموش كرد‌هاي؟ بعضي از آنها صاحب‬                                                     ‫هم دور م ‌يشويم‪ ».‬زيبايي اين سخن‬
‫شهلا‪ ،‬پيشان ‌ياش را بوسيدم‪ .‬به اطرافم‬                                                                                                                                                           ‫و حكمت انساني آن‪ ،‬چنان به دلم‬
‫نگاه كردم‪ ،‬ماشي ‌نهايي را ديدم كه‬        ‫و پرغصه به پارك لاله رفتم تا ساعتي چند بچه هستند…»‬                         ‫بود‪ :‬چهار ميليون تومان‪.‬‬                                                     ‫نشست كه بوسيدمش و گفتم‪« :‬بسيار‬
‫توقف كرده بودند و سرنشينانش براي‬
‫ما كف مي‌زدند‪ .‬مردم «عشق» را‬             ‫تعطيلي جامعه حادثه غمباري براي قدم بزنم‪ ،‬شايد كه قدري آرام بگيرم‪ ،‬ـ سارتر روزنامة خود را در كنار‬                                                                        ‫به من آموختي‪».‬‬
                                                                                                                                                                                                ‫طر ‌حهايش در جامعه‪ ،‬توس‪ ،‬نشاط‪،‬‬
               ‫تشويق م ‌يكردند‪».‬‬         ‫اردشير بود‪ .‬او ماجراي آن روز را اين اما حالم خيلي بدتر شد‪ .‬بدتر از قبل‪ .‬خيابانم ‌يفروخت‪«.‬ساموئلبكت»هم‬                                                  ‫عصر آزادگان‪ ،‬آزاد و آريا هر روز‬
‫پس از پايان مصاحبه وقتي‬                                                                                                                                                                         ‫عاشقان ‌هتر م ‌يشد‪ ،‬يك بار زني را كشيد‬
‫مي‌خواستم از اردشير خداحافظي‬             ‫آنجا دختران و پسران جواني را ديدم كتا ‌بهايش را در خيابان م ‌يفروخت‬        ‫طور براي من تعريف كرد‪:‬‬                                                      ‫كه گريه م ‌يكرد و براي اين كه اشكها‬
‫كنم‪ ،‬گفت‪« :‬صبر كن! م ‌يخواهم يك‬                                                                                                                                                                 ‫روي فرزندش نريزد‪ ،‬برسرش چتري‬
‫شعر زيبا برايت بخوانم‪ .‬شعري از بهزاد‬     ‫«با ارسال يك نمابر‪ ،‬توقيف جامعه كه شادمانه جست و خيز م ‌يكردند و و من هم ترجيح م ‌يدهم كنار خيابان‬                                                     ‫گرفته بود‪ .‬آه مادر‪ ،‬مادر‪ ،‬مادر… يك‬
‫زري ‌نپور خطاب به سياستمداراني كه‬                                                                                                                                                               ‫بار هم طرح مردي را كشيد كه بر سر‬
 ‫م ‌يخواهند به جهان «خط» بدهند‪:‬‬          ‫را به ما خبر دادند‪ .‬جامعه تعطيل بلندبلند م ‌يخنديدند‪ .‬غروبي كه آن سيگار بفروشم اما تن به كار در هر‬                                                     ‫تفنگش بيل بسته بود و زمين را آباد‬
‫پيش‌گويي‌هاي شما به تابلوهاي‬                                                                                                                                                                    ‫م ‌يكرد‪ .‬در كنارش بانويي ايستاده بود‪،‬‬
‫كنار جاده م ‌يماند ‪ /‬كه تازگي را از راه‬  ‫شده بود و د ‌لها ‌يمان مملو از غم… همه براي من غم انگيز بود براي آنها روزنام ‌هاي ندهم‪ .‬از همه بدتر اين كه‬
‫م ‌يگيرد ‪ /‬اين راه كه شما م ‌يرويد ‪/‬‬     ‫غصه م ‌يخورديم و پير م ‌يشديم اما به د ‌لانگيز بود‪ .‬آنها از غم من چيزي يكي ـ دو نفر از همكارانم براي كار به‬                                                     ‫با شاخه زيتوني در دست‪.‬‬
‫پي ‌شترها كهنه كرد‌هاند ‪ /‬تا م ‌يتوانيد‬                                                                                                                                                         ‫«بعدها طرح‌هايم عميق‌تر شد‪،‬‬
                                         ‫همديگر لبخند م ‌يزديم‪ .‬طاقتمان كه نم ‌يفهميدند‪ .‬آنها به فكر ما نبودند‪ ،‬تلويزيون رفت ‌هاند… عمادالدين باقي‬                                              ‫عمي ‌قتر و مهربانان ‌هتر… همزمان با‬
          ‫برا ‌يمان بيراهه بياوريد‪».‬‬     ‫تمامم ‌يشدازتحريريهبيرونم ‌يرفتيم اصلا شايد نم ‌يدانستند صبح امروز عزيز! كجايي كه اين چيزها را ببيني‪.‬‬                                                  ‫تعداد زيادي روزنامه و مجله همكاري‬
    ‫ـ حالا م ‌يتوانم بروم اردشير؟‬                                                                                                                                                               ‫م ‌يكردم‪ .‬چون ما نيازمند حرف زدن‬
‫ـ صبر كن! فقط يك دقيقه و به‬              ‫کارکیاتور از کامبیز درم بخش‬                                                ‫من گل را دوست دارم! ‪ -‬طرحی از اردشیر رستمی‬                                  ‫بوديم و مردم نيازمند شنيدن…‬
‫يك شعر ديگر گوش كن‪ ،‬باز هم از‬                                                                                                                                                                   ‫ما سال‌ها بود حرف نزده بوديم‬
‫زري ‌نپور‪ :‬به ما ياد دادند كه انگشت‬      ‫ـ چطور يكهو به ياد عمادالدين‬           ‫را تعطيل كرده‌اند‪ ».‬وقتي اردشير‬     ‫و در حياط سيگار م ‌يكشيديم‪ .‬سيگار‬   ‫يك نمايشگاه عرضه كردم‪ .‬در عرض‬           ‫و ‌آنها هم سال‌ها بود كه نشنيده‬
‫را براي اجازه گذاشت ‌هاند‪ ،‬نه اشاره ‪ /‬و‬                      ‫باقي افتادي؟‬       ‫صحب ‌تهايش را شنيده بود با تعجب‬     ‫بر لبمان بود و قطره‌هاي اشك از‬      ‫سه ربع ساعت همه كاريكاتورهايم به‬        ‫بودند‪ .‬ما تنها كساني بوديم كه‬
‫ما از بس كه اجازه گرفت ‌هايم و حرف‬                                              ‫به او گفت‪« :‬سپيده‌! تو بايد خوشحال‬  ‫گوشه چش ‌مها ‌يمان فرو م ‌يافتاد و‬                                          ‫م ‌يتوانستيم حرف بزنيم‪ .‬چون خيلي‬
‫نزده‌ايم ‪ /‬اثر انگشت‌هاي‌مان شبيه‬        ‫ـ هميشه به يادش م ‌يافتم‪ ،‬خيلي‬         ‫م ‌يشدي نه غمگين‪ .‬ما روزنامه منتشر‬  ‫سيگارمان را تر م ‌يكرد‪ .‬در سكوت‬                          ‫فروش رفت‪.‬‬          ‫سخت جان بوديم‪ .‬چون چيزي را‬
‫هم شده است‪ .‬شعر را كه خواند‪ ،‬با‬          ‫مهربان بود‪ .‬هميشه هم لبخند م ‌يزد‪.‬‬     ‫مي‌كرديم تا مردم بتوانند راحت با‬    ‫اشك مي‌ريختيم اما ايمانمان را از‬    ‫آن روز فهميدم مردم هنوز مرا‬             ‫براي خود نم ‌يخواستيم‪ .‬به نظر من‬
                                         ‫از تلويزيون هم دل خوني داشت‪ .‬به‬                                                                                ‫فراموش نكرد‌هاند و هنوز هم كارهايم را‬   ‫بيشتر كساني كه در آن روزنامه‌ها‬
                   ‫خند‌هاي گفت‪:‬‬                                                                                                                                                                 ‫كار مي‌كردند‪ ،‬چيزي براي خود‬
‫نمي‌دانم چرا يك دفعه به ياد‬                                                                                                                                                                     ‫نم ‌يخواستند و به چيزي هم نرسيدند‬
‫«باكري» افتادم‪ .‬شهيد مهدي باكري‪.‬‬
‫به دوستانش گفته بود‪« :‬بچ ‌هها دعا‬                                                                                                                                                                 ‫جز زندان‪ ،‬تهديد و بيكاري و…»‬
‫كنيد هم ‌هتان در جنگ شهيد شويد‪.‬‬                                                                                                                                                                 ‫اردشير به گفتة خودش تا كنون‬
‫اگر شهيد نشويد‪ ،‬بعد از جنگ به سه‬                                                                                                                                                                ‫تعطيلي سي نشريه را تجربه كرده‬
‫گروه تقسيم خواهيد شد‪ :‬عد‌هاي از‬                                                                                                                                                                 ‫است؛ در حدود ده ـ پانزده مجله و ده‬
‫شما آن چنان جذب ماديات م ‌يشويد‬
‫كه به ارز ‌شهاي امروز خواهيد خنديد‪،‬‬                                                                                                                                                                               ‫ـ يازده روزنامه‪.‬‬
‫بعضي‌هايتان به ارزش‌هاي آن روز‬                                                                                                                                                                  ‫ـ اردشير! با تعطيلي هر روزنامه چه‬
‫[پس از جنگ] خواهيد خنديد و‬
‫گروهي ديگر از شما آنقدر ب ‌ياحترامي‬                                                                                                                                                                      ‫حسي به تو دست م ‌يداد؟‬
‫خواهيد ديد كه آرزوي مرگ خواهيد‬                                                                                                                                                                  ‫ـ اندوهگين و افسرده مي‌شدم‬
‫كرد‪ .‬بچ ‌هها پس دعا كنيد هم ‌هتان‬                                                                                                                                                               ‫اما مأيوس نه! هيچ وقت اميدم را از‬
‫شهيد شويد‪« ».‬دنباله دارد»‬                                                                                                                                                                       ‫دست ندادم‪ .‬ما با تعطيلي هر روزنامه‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                ‫روزنامه ديگري منتشر م ‌يكرديم‪ .‬به‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18   19