Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۰۱ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - 14شماره 1667
جمعه 10تا پنجشنبه 16اسفن دماه 1397خورشیدی
ياد گنجي هم زياد م يافتم .يك بار به من گل را دوست داشتم نه تفنگ را ،از سياست طر حهاي اردشير ك مكم لطي فتر
او گفتم تو با چش مهايت م يخندي. منزجر شدم! شد .تصميم گرفته بود پس از اين
ايمان لازمه كارهاي بزرگ است. طرحهايش بوي سياست ندهد .او
اكبر گنجي با ايمان بود .من در ترجيح م يدهم در كنار خيابان سيگار بفروشم اما تن به كار در هر روزنام هاي ندهم م يخواست عشق را ترسيم كند ،مهر
روزنام ههايي كه پس از دوم خرداد
منتشر شدند ،دوستان ارزشمندي ژیلا اشاره و لطف و صلح را.
پيدا كردم .نخبگاني كه براي آزادي بنی یعقوب «ما با هستي برخورد ب يرحمان هاي
كار م يكردند ،صميمانه و با حقوق رويدادهاي دوم خرداد ،روزنهاي از اميد به روي داريم .همانگونه كه به خودمان نيز
كم… شم سالواعظين ،عبدالله نوري، مرويدادهاي دوم خرداد ،روزنهاي از اميد به روي رحم نم يكنيم .به خانه وارد م يشويم،
اكبر گنجي ،محسن كديور ،جلاي يپور مطبوعات گشود و زمينه را براي پرورش استعدادهاي مارمولكي بيآزار در گوشه اتاق بر
و زيدآبادي را م يگويم و خيل يهاي جوان درعرصة روزنام هنگاري دوران بعد از انقلاب فراهم سينه ديوار استراحت ميكند .اگر
ديگر… شمس يك پديده است ،به ساخت .دريغ كه اين دومين «بهار آزادي» هم ديري مهرباني كنيم ،دمش را م يگيريم و
نظر من در آيندههاي نه چندان دور نپاييد و باغي كه به باغبان ب يكفايت سپرده شده بود، محترمانه از پنجره به بيرون پرتاب
تاريخ مطبوعات را به دو دوره تقسيم م يكنيم! هي چ گاه نم يانديشيم كه
خواهند كرد .خواهند گفت :دوران قبل دستخوش خزان شد.كتاب «روزنام هنگاران…» حديث 11 پيش از اين كه ما در آن مكان خانه
غمها و رنجهاي روزنام هنگاران دوم خردادي است از زبان بسازيم ،او آنجا زندگي ميكرد ،و
از شمس و دوران بعد از شمس. يكي از آنها :ژيلا بن ييعقوب. آشياني داشت .در جاده رانندگي
اردشير رستمي آن روزها مشغول در اين شماره داستان زندگي و غمها و شاديهاي م يكنيم .سگي وارد جاده م يشود ،او
آماده كردن كتاب دومش بود: اردشير رستمي را به روايت ژيلا بن ييعقوب در كتاب را له م يكنيم و آسوده به راه خود ادامه
«ساي هگون» كه طر حهايش از مردم «روزنام هنگاران» چاپ تهران ،نشر «روزنگار» م يخوانيد. م يدهيم! و بعد در آرامش بخشيدن
وجدان خود به اين راضي م يشويم كه
و خاطراتش با مردم است. يكديگر حرف بزنند و به هم عشق دوست دارند .آن شب مردم زيادي به دست نداديم». جاي جامعه ،توس ،به جاي توس، اگر وارد جاده نشده بود ،نم يمرد .هرگز
«يك شب داشتم از خيابان عبور نشاط و… نم يانديشيم كه اين ما هستيم كه
ميكردم .اولين باران پاييزي بود. ديدن آثارم آمده بودند .آنقدر زياد كه يك روز به هنگام غروب« ،سپيده بورزند .به جوا نها احترام بگذار! آنها جاده را به محل زندگي او بردهايم .همة
مردي به من گفت مستقيم م يروي. ـ اما زماني فرا رسيد كه ديگر اين پرسشهايي است كه صبح تا شب
گفتم بله ،گفت :من چتر دارم ،بيا با خيابان منتهي به نمايشگاه به خاطر زرين پناه» خبرنگار «صبح امروز» مسائل را بهتر از ما م يفهمند ،ما فقط نتوانستيم به جاي روزنام ههاي تعطيل و شب تا صبح ذهنم را درگير م يكند.
هم برويم تا خيس نشويم و مرا تا در شده روزنامههاي جديدي منتشر از اين رو محور اصلي كارهايم را انسان
خان هام رساند .موقع خداحافظي از او ازدحام اتوموبيلها و مردم چند ساعت نزد اردشير و شهلا رفت و با بغضي به اين دليل از آنها جلو افتاديم ،كه كنيم .ارديبهشت 79را ميگويم. تشكيل م يدهد .هنگامي كه حركتي
پرسيدم اسمت چيست؟ گفت :بهمن يادت هست اردشير؟ نوزده روزنامه و خندهآور از اين انسان سر م يزند آن
زبان بيان داشتيم اما مطالبات آنها از من هستم ،تو هستي ،ما هستيم و
دائمي. مجله تعطيل شد ،اما… با به تصوير كشيدن آن ميخواهم
گفتم :بهمن اسم تو در دفتر بعدي ما عمي قتر است .چقدر خوب است كه به ميان حرفم دويد و گفت: آونگي را به صدا دربياورم تا به هوش
من خواهد آمد .چون تو خيسي ـ روزنامهها از ميان رفته بودند باشيم .و اگر عشقي نيز در آن هست،
خودت را با من تقسيم كردي .م يشود ما به جوانان و شادمان يهايشان احترام اما آثارش نه .ما تأثير خود را روي مهري هست ،لطفي و صلحي هست.
زخ مها را باهم تقسيم كرد… يك بار مردم گذاشته بوديم ،چرا بايد مأيوس آن را نيز ترسيم م يكنم تا خودمان را
در چالوس با پژمان نب ياللهي با يك بگذاريم .چقدر خوب است كه به آينده
دوغ فروش عكسي يادگاري گرفتيم، م يشديم؟ تشويق كنم!»
پژمان به او قول داد عكس را برايش احترام بگذاريم ،سپيده!» ـ يعني م يخواهي بگويي تعطيلي طرحهاي اردشير كه تا پيش از
بفرستد اما هرگز نفرستاد .در كتايم به يك باره آن همه روزنامه هيچ تأثيري روزنامة جامعه تند و نيشدار بود،
او م يگويم پژمان عزيز ،تو كه چيزهاي ا ر د شير ا ز بر خي همكا ر ا ن بعد از جامعه نرم و لطيف شد .اردشير
كوچك را از ياد ميبري ،چيزهاي روي تو نگذاشت؟
بزرگ را هم حتما از ياد خواهي برد». روزنام هنگارش دلخور است و گل همند: ـ چرا! خيلي هم تأثير گذاشت. مهربانتر و عاش قتر شده بود.
روزهاي اول از شدت اندوه تارهاي «ديگر نم يخواستم سياسي باشم.
*** «بعض يهاشان به خودباوري لازم صوت يام گرفت و نصف موهاي صورتم در جستجوي چيزي فراتر از سياست
اردشير خيلي ناگهاني ازدواج كرد. ريخت .اما يأس نبود ،اندوه بود .يأس بودم .اين را در جامعه آموختم .از مردم
با شهلا پيرجاني ،دانشجوي بهداشت نرسيدهاند .به همين خاطر هم دچار با افسردگي تفاوت زيادي دارد .يأس آموختم .مردم در روزنامه جامعه دنبال
حرف هاي… خيلي از دوستانش از اين آدمي را به مرگ م يكشاند .اين اندوه عاطف ههاي گمشده خود م يگشتند.
يأ سهاي عميق شدند .بعض يهايشان دو ماه به طول انجاميد .اما به هرحال در جامعه و پس از آن طر حهاي من
انتخاب تعجب كردند. گذشت و من دوباره كار را شروع سرشار از عاطفه شد .از همان وقت
«بعضي از دوستانم به من م يگفتند پس از توقيف روزنام ههايشان حاضر كردم .اما هيچ كدام از روزنامهها تصميم گرفتم ديگر دنبال هرو سياست
كه با شهلا ازدواج نكن ،او روشنفكر حاضر نميشدند كارهاي مرا چاپ نباشم ،از سياست منزجر شده بودم».
نيست ،هنرمند نيست .اما به نظر شدند در هر روزنامهاي كار كنند، كنند .قبلا براي هر روزنام هاي كه قرار ـ چرا اردشير؟ چه شد كه يكهو از
من شهلا هم هنرمند است و هم بود منتشر شود ،مرا خبر م يكردند،
روشنفكر ـ روشنفكر كسي نيست كه روزنام ههايي كه خط و ربطشان كاملا اما اين بار روزنامههاي جديد مرا سياست اين همه منزجر شدي؟
خوب قلم م يزند ،كسي است كه خوب دعوت به كار نكردند .تصميم گرفتم ـ سياسيون هر روز يك موضع تازه
زندگي م يكند و شهلا خيلي خوب خلاف روزنام ههايي بود كه قبلا در آن طر حهايم را به خان ههاي مردم ببرم. م يگيرند اما هنرمند نم يتواند هر روز
زندگي م يكند و خيلي چيزها به من چارهاي انديشيدم .كاريكاتورهايم را نگاهش را با موضع آنها تغيير بدهد.
م يآموزد… يك روز به هنگام عصر كار م يكردند .يكي ـ دو نفرشان…» روي بشقابهاي چيني كشيدم و در چه در آن صورت اگر سياست شكست
من و شهلا از يك خيابان شلوغ رد حرفش را قطع كردم و گفتم: بخورد ،هنرمند هم شكست خواهد
م يشديم ،به وسط خيابان كه رسيدیم اردشیر رستمی خورد .من گل را دوست داشتم ،نه
صداي ترمز شديدي را شنيدم .قلبم تفنگ را… و كمكم در طرحهايم
فروريخت .فكر كردم شايد به شهلا ـ اردشير! اينقدر راحت همكارانت را به جاي گرز ،تفنگ و شمشير ،گل
بزند .دستم را دور كمرش انداختم و از نشست! گل… روزي در اصفهان،
زمين بلندش كردم… و بعد به اطرافم بسته شد .همة هشتاد بشقاب چيني فروخورده به آنها گفت« :ديروز كه متهم نكن .مشكلات اقتصاد يشان را ميزبانم سفره شام را پهن ميكرد.
نگاه كردم خوشبختانه به كسي نزده عزيزي گفت« :بزرگ پهن نكن! از
بود .از خوشحالي و به شكرانه سلامت را مردم از من خريدند .فروش خوبي صبح امروز تعطيل شد ،با دلي شكسته فراموش كردهاي؟ بعضي از آنها صاحب هم دور م يشويم ».زيبايي اين سخن
شهلا ،پيشان ياش را بوسيدم .به اطرافم و حكمت انساني آن ،چنان به دلم
نگاه كردم ،ماشي نهايي را ديدم كه و پرغصه به پارك لاله رفتم تا ساعتي چند بچه هستند…» بود :چهار ميليون تومان. نشست كه بوسيدمش و گفتم« :بسيار
توقف كرده بودند و سرنشينانش براي
ما كف ميزدند .مردم «عشق» را تعطيلي جامعه حادثه غمباري براي قدم بزنم ،شايد كه قدري آرام بگيرم ،ـ سارتر روزنامة خود را در كنار به من آموختي».
طر حهايش در جامعه ،توس ،نشاط،
تشويق م يكردند». اردشير بود .او ماجراي آن روز را اين اما حالم خيلي بدتر شد .بدتر از قبل .خيابانم يفروخت«.ساموئلبكت»هم عصر آزادگان ،آزاد و آريا هر روز
پس از پايان مصاحبه وقتي عاشقان هتر م يشد ،يك بار زني را كشيد
ميخواستم از اردشير خداحافظي آنجا دختران و پسران جواني را ديدم كتا بهايش را در خيابان م يفروخت طور براي من تعريف كرد: كه گريه م يكرد و براي اين كه اشكها
كنم ،گفت« :صبر كن! م يخواهم يك روي فرزندش نريزد ،برسرش چتري
شعر زيبا برايت بخوانم .شعري از بهزاد «با ارسال يك نمابر ،توقيف جامعه كه شادمانه جست و خيز م يكردند و و من هم ترجيح م يدهم كنار خيابان گرفته بود .آه مادر ،مادر ،مادر… يك
زري نپور خطاب به سياستمداراني كه بار هم طرح مردي را كشيد كه بر سر
م يخواهند به جهان «خط» بدهند: را به ما خبر دادند .جامعه تعطيل بلندبلند م يخنديدند .غروبي كه آن سيگار بفروشم اما تن به كار در هر تفنگش بيل بسته بود و زمين را آباد
پيشگوييهاي شما به تابلوهاي م يكرد .در كنارش بانويي ايستاده بود،
كنار جاده م يماند /كه تازگي را از راه شده بود و د لها يمان مملو از غم… همه براي من غم انگيز بود براي آنها روزنام هاي ندهم .از همه بدتر اين كه
م يگيرد /اين راه كه شما م يرويد / غصه م يخورديم و پير م يشديم اما به د لانگيز بود .آنها از غم من چيزي يكي ـ دو نفر از همكارانم براي كار به با شاخه زيتوني در دست.
پي شترها كهنه كردهاند /تا م يتوانيد «بعدها طرحهايم عميقتر شد،
همديگر لبخند م يزديم .طاقتمان كه نم يفهميدند .آنها به فكر ما نبودند ،تلويزيون رفت هاند… عمادالدين باقي عمي قتر و مهربانان هتر… همزمان با
برا يمان بيراهه بياوريد». تمامم يشدازتحريريهبيرونم يرفتيم اصلا شايد نم يدانستند صبح امروز عزيز! كجايي كه اين چيزها را ببيني. تعداد زيادي روزنامه و مجله همكاري
ـ حالا م يتوانم بروم اردشير؟ م يكردم .چون ما نيازمند حرف زدن
ـ صبر كن! فقط يك دقيقه و به کارکیاتور از کامبیز درم بخش من گل را دوست دارم! -طرحی از اردشیر رستمی بوديم و مردم نيازمند شنيدن…
يك شعر ديگر گوش كن ،باز هم از ما سالها بود حرف نزده بوديم
زري نپور :به ما ياد دادند كه انگشت ـ چطور يكهو به ياد عمادالدين را تعطيل كردهاند ».وقتي اردشير و در حياط سيگار م يكشيديم .سيگار يك نمايشگاه عرضه كردم .در عرض و آنها هم سالها بود كه نشنيده
را براي اجازه گذاشت هاند ،نه اشاره /و باقي افتادي؟ صحب تهايش را شنيده بود با تعجب بر لبمان بود و قطرههاي اشك از سه ربع ساعت همه كاريكاتورهايم به بودند .ما تنها كساني بوديم كه
ما از بس كه اجازه گرفت هايم و حرف به او گفت« :سپيده! تو بايد خوشحال گوشه چش مها يمان فرو م يافتاد و م يتوانستيم حرف بزنيم .چون خيلي
نزدهايم /اثر انگشتهايمان شبيه ـ هميشه به يادش م يافتم ،خيلي م يشدي نه غمگين .ما روزنامه منتشر سيگارمان را تر م يكرد .در سكوت فروش رفت. سخت جان بوديم .چون چيزي را
هم شده است .شعر را كه خواند ،با مهربان بود .هميشه هم لبخند م يزد. ميكرديم تا مردم بتوانند راحت با اشك ميريختيم اما ايمانمان را از آن روز فهميدم مردم هنوز مرا براي خود نم يخواستيم .به نظر من
از تلويزيون هم دل خوني داشت .به فراموش نكردهاند و هنوز هم كارهايم را بيشتر كساني كه در آن روزنامهها
خندهاي گفت: كار ميكردند ،چيزي براي خود
نميدانم چرا يك دفعه به ياد نم يخواستند و به چيزي هم نرسيدند
«باكري» افتادم .شهيد مهدي باكري.
به دوستانش گفته بود« :بچ هها دعا جز زندان ،تهديد و بيكاري و…»
كنيد هم هتان در جنگ شهيد شويد. اردشير به گفتة خودش تا كنون
اگر شهيد نشويد ،بعد از جنگ به سه تعطيلي سي نشريه را تجربه كرده
گروه تقسيم خواهيد شد :عدهاي از است؛ در حدود ده ـ پانزده مجله و ده
شما آن چنان جذب ماديات م يشويد
كه به ارز شهاي امروز خواهيد خنديد، ـ يازده روزنامه.
بعضيهايتان به ارزشهاي آن روز ـ اردشير! با تعطيلي هر روزنامه چه
[پس از جنگ] خواهيد خنديد و
گروهي ديگر از شما آنقدر ب ياحترامي حسي به تو دست م يداد؟
خواهيد ديد كه آرزوي مرگ خواهيد ـ اندوهگين و افسرده ميشدم
كرد .بچ هها پس دعا كنيد هم هتان اما مأيوس نه! هيچ وقت اميدم را از
شهيد شويد« ».دنباله دارد» دست ندادم .ما با تعطيلي هر روزنامه،
روزنامه ديگري منتشر م يكرديم .به