Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۱۰ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪۱۶۷6‬‬
                                                                                                                                                                          ‫جمعه ‪ 20‬تا پنجشنبه‪‌26‬اردیبهشت ماه ‪139۸‬خورشیدی‬

‫طول بیانجامد و تازه اصلا معلوم نیست‬                                                                                                                                                                                 ‫«ترانه»‪ ،‬خواهر کوچکترم‪ ،‬با ناراحتی‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫م ‌یگوید‪« :‬حیف از روزنام ‌ههایتان‪...‬‬
‫که آخرش هم بتوانی از این اغما سالم‬           ‫اش ‌کها و شادیها در جهان روزنام ‌هنگاری‬                                                                                                                                ‫حیف از زحم ‌تهایتان‪ ...‬حیف از همه‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫روزنام ‌هنگاران که بیکار شدند‪ ...‬حیف از‬
‫بیرون بیایی‪ .‬دچار یک تنهایی بزرگ‬              ‫به خواهر ‪ 20‬سال ‌هام که م ‌یگوید برای این مردم فراموشکار چرا باید فداکاری کرد‪ ،‬چه‬                                                                                     ‫گنجی و زیدآبادی که به زندان افتادند‪...‬‬
                                                                                ‫پاسخی بدهم؟‬                                                                                                                         ‫اصلا چرا؟ چرا باید خودشان را به خطر‬
‫شد‌هام‪ ...‬یک نوع تنهایی که مثل یک‬
                                                                                                                                                                                                                                       ‫م ‌یانداختند؟»‬
‫چاه عمیق مرا در خود گرفته‪ .‬چاهی که‬                                                                                                                                                                                  ‫م ‌یگویم‪«:‬اینهمهحیفگفتنبرای‬

‫هر لحظه عمی ‌قتر م ‌یشود و مرا بیشتر‬                                                                                                                                                                                                   ‫چیست ترانه؟»‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫م ‌یگوید‪« :‬مردم شما را از یاد برد‌هاند‪.‬‬
‫در خود فرو م ‌یبرد‪ ...‬وقتی «آفتاب یزد»‬                                                                                                                                                                              ‫روزنام ‌ههایتان را هم‪ ...‬اصلا چه فایده‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫داشت به خاطر مردمی که اینقدر زود‬
‫منتشر شد و من در آن نبودم‪ ،‬شوکه‬                                                                                                                                                                                     ‫همهچیزرافراموشم ‌یکنندخودتانرا‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫به زحمت بیاندازید و اینقدر رنج بکشید‪،‬‬
‫شدم‪ ...‬با خودم گفتم یعنی بعد از این‬
                                                                                                                                                                                                                           ‫چه فایده داشت‪ ...‬هان ژیلا؟»‬
‫همه سال کار کردن دیگر کسی به فکر‬                                                                                                                                                                                    ‫ترانه که تازه ‪ 20‬سالش تمام شده‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫دانشجوی سال دوم پژوهشگری علوم‬
‫تو و به قلم تو احتیاج ندارد؟‪ ...‬ناراحت ‌یام‬                                                                                                                                                                         ‫اجتماعی است و این روزها به عنوان‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫پرسشگر با یک مرکز سنجش افکار‬
‫یکی و دوتا نیست‪ ،‬از کدام یک بگویم‪...‬‬                                                                                                                             ‫اشاره‬                                              ‫همکاری م ‌یکند‪ .‬پرسشنام ‌ههایی را‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫که در دست دارد با عصبانیت روی میز‬
‫یک وقت فکر نکنی به دوستانم در‬                                                                                                 ‫زهرا مشتاق اشک م ‌یریزد و غصه م ‌یخورد زیرا عشق او ـ‬
                                                                                                                              ‫روزنام ‌هنگاری ـ را از دستش گرفت ‌هاند‪ .‬او دیگر آن خبرنگار شلوغ‬                                 ‫پرتاب م ‌یکند و م ‌یگوید‪:‬‬
‫آفتاب یزد‪ ،‬حیات نو و یا همبستگی‬                                                                                                                                                                                     ‫ـ مردم حتی نامه روزنام ‌ههایتان را‬
                                                                                                                                                  ‫و پرتحرک نیست‪ .‬غمگین و افسرده است‪...‬‬
‫حسادت م ‌یکنم‪ ،‬نه! به آنها حسادت‬                                                                                              ‫هنگامه شهیدی لبخند گرمی را که همیشه بر لب داشت گم کرده‬                                    ‫هم فراموش کرد‌هاند‪ ...‬م ‌یفهمی؟‬
                                                                                                                              ‫است‪ .‬خود را بین زمین و آسمان معلق حس م ‌یکند‪ .‬نگران است‪.‬‬                                    ‫ـ از چه حرف م ‌یزنی ترانه؟‬
‫نم ‌یکنم‪ ،‬اما از خودم م ‌یپرسم چرا از‬                                                                                         ‫م ‌یگوید من عاشق کارم بودم‪ .‬کار روزنام ‌هنگاری‪ .‬همسرم وقتی‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫ـ این بار طرح نظرسنجی مرکز درباره‬
‫آنها برای کار در این روزنام ‌هها دعوت‬                                                   ‫ژیلا‬                                                  ‫عشق مرا به روزنامه م ‌یدید نشاط پیدا م ‌یکرد‪.‬‬                                             ‫مطبوعات بود‪.‬‬
                                                                                     ‫بنی یعقوب‬                                ‫با تعطیل روزنام ‌هها و برقراری سانسور‪ ،‬در دوره حکومت «اصلاح‬
‫کرد‌هاند اما از من نه‪ ...‬شاید حرفهایم به‬                                                                                      ‫طلبان»‪ ،‬خاکستر سرد بر آتش عشق روزنام ‌هنگاران نشست‪.‬ژیلا‬                                   ‫ـ چه جالب! خب‪ ،‬چطور بود؟‬
                                                                                                                              ‫بنی یعقوب از زبان همکارانش در مطبوعات دوم خردادی این‬                                  ‫ب ‌یحوصله نگاهم م ‌یکند و م ‌یگوید‪:‬‬
‫نظر خیل ‌یها احمقانه باشد‪ ...‬شاید برای‬                                                                                                                                                                              ‫ـ چند تا از سئوال‌ها درباره‬
                                                                                                                                                                 ‫داستان تلخ را باز م ‌یگوید‪...‬‬                      ‫روزنام ‌ههای توقیف شده بود‪ ...‬امروز‬
‫بعض ‌یها اصلا قابل درک نباشد که کار‬                                                                                           ‫یادآور م ‌یشویم که کتاب «روزنام ‌هنگاران غصه م ‌یخورند و‬                              ‫وقتی از پرسش شنوندگانی که به طور‬
                                                                                                                              ‫پیر م ‌یشوند» از طرف نشریه «روزنگار» در تهران چاپ و منتشر‬                             ‫اتفاقی انتخاب شده بودند م ‌یپرسیدم‬
‫کردن در روزنامه هر لحظ ‌هاش مثل یک‬                                                                                                                                                                                  ‫قبلا چه روزنام ‌ههایی را م ‌یخواندید‪،‬‬
                                                                                                                                                                                  ‫شده است‬                           ‫بعض ‌یهایشان م ‌یگفتند ما هیچ وقت‬
‫زایش است‪ .‬چه شبها که تا صبح پشت‬                                                                 ‫‪۲۰‬‬
                                                                                                                                                                                                                                  ‫روزنامه نم ‌یخوانیم‪...‬‬
‫میزم م ‌ینشستم و گزارش م ‌ینوشتم‪...‬‬                                                                                                                                                                                 ‫حرفش را قطع م ‌یکنم و م ‌یگویم‪:‬‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫ـ خب معلوم است که همه مردم‬
‫گزارشی که باید صبح فردا تحویل دبیر‬                                                                                                                                                                                  ‫ایران روزنامه نمی‌خوانند‪ ...‬این که‬

‫گروه فرهنگی‪ ،‬ایرج اسلامی م ‌یدادم‪...‬‬                                                                                                                                                                                                  ‫عصبانیت ندارد‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫ـ خودم م ‌یدانم! من از چیز دیگری‬
‫هی م ‌ینوشتم و هی پاره م ‌یکردم‪...‬‬                                                                                                                                                                                  ‫عصبانی شدم‪ ...‬اغلب آنهایی که روزنامه‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫م ‌یخواندند‪ ،‬م ‌یگفتند نام روزنام ‌ههایی‬
‫وقتی زیر میزم را نگاه م ‌یکردم یک‬                                                                                                                                                                                   ‫را که قبلا م ‌یخواندیم از یاد برد‌هایم‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫فقط م ‌یدانیم تعطیل شد‌هاند‪ ...‬وقتی‬
‫عالم کاغذ مچاله شده م ‌یدیدم‪ ،‬دیدن‬                                                                                                                                                                                  ‫از آنها خواستم بیشتر فکر کنند و به‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫مغزشان فشار آوردند اکثرشان چیزی‬
‫آن همه کاغذ مچاله شده و بعدش هم‬
                                                                                                                                                                                                                                       ‫به یاد نیاوردند‪.‬‬
‫آن همه کاغذ که با دقت رو ‌یشان‬               ‫خند‌ههایی که بیشتر به گریه شبیه بود‪.‬‬    ‫طور پیشرفتهای کار ‌یام را‪ ...‬او مرا و‬    ‫ـ روزنام ‌هنگاری آنقدر به من روحیه‬          ‫م ‌یکردی‪،‬یکلحظهکتابترابهکناری‬                        ‫ـ سخت نگیر عزیزم‪...‬‬
                                                       ‫ـ این روزها چگون ‌های؟‬             ‫کارم را خیلی خوب م ‌یفهمد‪».‬‬         ‫م ‌یبخشد که وقتی به خانه م ‌یرسیدم‪،‬‬                       ‫گذاشتی و پرسیدی‪:‬‬                 ‫پوزخندی م ‌یزند و م ‌یگوید‪:‬‬
‫نوشته بودم‪ ،‬لذت بخ ‌شترین حس‬                                                                                                  ‫با نشاط بیشتری به همسر و فرزندم‬                                                       ‫ـ هنوز یک سال از تعطیلی‬
                                             ‫ـ خیلی بد‪ ...‬بدبین و ناامید‪ ...‬از نظر‬   ‫ـ چطور شد تصمیم گرفتی‬                    ‫م ‌یپرداختم‪ ...‬کار تمام وقت من در‬           ‫ـ چرا باید خوب درس بخوانم‪ .‬وقتی‬           ‫مطبوعات نگذشته‪ ،‬آن وقت مردم‬
‫دنیا بود‪ .‬اگر در آن لحظه میلیونها‬            ‫روحی در وضع خیلی نامناسبی هستم‪.‬‬                         ‫روزنام ‌هنگار بشوی؟‬      ‫روزنامه هیچ وقت باعث نارضایتی آنها‬          ‫که زیدآبادی و گنجی با آن همه کتابی‬        ‫نام روزنام ‌ههایتان را فراموش کرد‌هاند‪.‬‬
                                             ‫آنقدر بد که در برخوردم با مجتبی و‬                                                ‫نشد‪...‬البتهشایدخیلیازسخت ‌یهارابه‬                                                     ‫خودتان را که لابد همان هفته اول از‬
‫تومان جواهر به پایم م ‌یریختند‪ ،‬آنقدر‬        ‫دخترم «پارمیس»‪ ،‬هم اثر گذاشته‬           ‫ـ اولش به خاطر تندنویسی بود‪ .‬من‬          ‫خاطرمنتحملم ‌یکردنداماهیچوقت‬                     ‫که خواند‌هاند‪ ،‬اکنون در زندانند‪.‬‬     ‫یاد برد‌هاند‪ ...‬بیچاره گنجی و زیدآبادی‪...‬‬
                                             ‫است‪ ،‬همین طور در روابطم با سایر‬         ‫تندنویسی را خیلی دوست داشتم‪ ...‬در‬        ‫ناراضینبودند‪.‬همسرموقتیعشقمرابه‬              ‫دانشگاه م ‌یروی تا آیند‌های بهتر‬          ‫دلم م ‌یخواهد به من بگویی آیا واقعا‬
‫مرا خوشحال نم ‌یکرد‪ .‬گزارشی که‬                                                       ‫دوران راهنمایی و دبیرستان با علاقه‬       ‫روزنامه م ‌یدید نشاط پیدا م ‌یکرد‪ ...‬او نه‬  ‫در انتظارت باشد‪ ،‬چه پاسخی بدهم‪...‬‬         ‫ارزشش را داشت که به زندان بیفتند‪.‬‬
                                                                    ‫اطرافیانم‪.‬‬       ‫زیاد درسهای معلمها را تندنویسی‬           ‫فقط هیچ وقت مانع فعالیتم نشد‪ ،‬بلکه با‬       ‫ترانه! من خیلی به پرسشهای تو فکر‬          ‫مردم نام روزنام ‌ههایی را که گنجی و‬
‫م ‌ینوشتم حاصل یک عالمه فکر‪ ،‬ایده‪،‬‬             ‫ـ روزهایت را چطور م ‌یگذرانی؟‬         ‫م ‌یکردم‪ ...‬لذت خاصی از تندنویسی‬         ‫تمام وجودش مرا تشویق م ‌یکرد‪ .‬شاید‬          ‫کرد‌هام‪ .‬م ‌یدانی بعد از این همه فکر‬      ‫زیدآبادی در آن مطلب م ‌ینوشتند‪ ،‬از‬
                                             ‫ـ بیشتر غصه م ‌یخورم‪ .‬در روز چند‬        ‫م ‌یبردم‪.‬تندنویسیبرایمنعادتشده‬           ‫اگر تشوی ‌قها و کمکهای او نبود‪ ،‬من‬          ‫کردنتصمیمگرفت ‌هامبهتوچهپاسخی‬             ‫یاد برد‌هاند‪ ،‬چه برسد به یادداش ‌تها و‬
‫انرژی‪ ،‬زحمت و دوندگی بود‪ ...‬این روزها‬        ‫ساعتی هم با نشریه «گلستان قرآن»‬         ‫بود‪ ...‬آنقدر کامل و درست م ‌ینوشتم که‬    ‫هیچوقتنم ‌یتوانستمروزنام ‌هنگاربشوم‪.‬‬        ‫بدهم‪ .‬م ‌یخواهم به تو بگویم‪« :‬منتظر‬       ‫مقال ‌‌ههایشان‪ ...‬ژیلا! واقعا ارزشش را‬
                                                                                     ‫در پایان هر کلاس‪ ،‬همشاگرد ‌یهایم‬         ‫هنگامه در پیگیری سوژه‌های‬                   ‫بمان! هر وقت زیدآبادی و گنجی و‬            ‫داشت تو و همکارانت بیکار بشوید‪.‬‬
‫هیچکس به فکر ما نیست‪ ...‬هیچکس‬                                 ‫همکاری م ‌یکنم‪.‬‬        ‫جزو‌هها را از من م ‌یگرفتند و برای‬                                                   ‫بقیه روزنام ‌هنگاران از زندان آزاد شدند‪،‬‬  ‫بعض ‌یهایتان بیکار شد‌هاید و معطل‬
                                              ‫ـ چه تصمیمی برای آینده داری؟‬           ‫خودشان تکثیر می‌کردند‪ ...‬وقتی‬               ‫خبر ‌یاش روز و شب نم ‌یشناخت‪.‬‬            ‫خودت از آنها بپرس که ارزشش را‬             ‫بیمه بیکاری‪ ...‬بعض ‌یهایتان هم سر‬
‫یادی از ما نمی‌کند‪ ...‬هیچکس به‬               ‫ـ اگر نتوانم دوباره در یک روزنامه‬       ‫خبرنگارها را م ‌یدیدم که تند و تند‬       ‫«زمانی که خبرنگار روزنامه زن‬                ‫داشت که رنج زندان را تحمل کنید‪...‬‬         ‫ماه نم ‌یدانید چطور به صاحبخان ‌هتان‬
                                             ‫کار کنم‪ .‬حتما با خانواد‌هام از کشور‬     ‫م ‌ینویسند‪ ،‬نخستین جرقه در ذهنم‬          ‫بودم‪ ،‬با زحمت فراوان توانستم از دکتر‬        ‫ارزشش را داشت که این همه مرارت‬            ‫بگویید ببخشید! نم ‌یتوانیم این ماه هم‬
‫جز آقای رمضان پور‪ ...‬او یکی از‬                                                       ‫زده شد‪...‬با خودم می‌گفتم من که‬           ‫خرازی‪ ،‬وزیر امور خارجه‪ ،‬برای انجام‬                                                    ‫اجار‌همان را بدهیم‪ ،‬ماه بعد همه را یکجا‬
                                                                  ‫خواهم رفت‪.‬‬         ‫تندنویس ‌یام این قدر خوب است‪ ،‬حتما‬       ‫یک مصاحبه اختصاصی وقت بگیرم‪.‬‬                              ‫را به جان بخرید؟ و‪...‬‬       ‫م ‌یپردازیم‪ ...‬ژیلا واقعا ارزشش را دارد‪...‬‬
‫استثناهای گمنام دنیای مطبوعات‬                ‫ـ تا آنجا که م ‌یدانم بعد از تعطیلی‬     ‫م ‌یتوانمخبرنگارخوبیبشوم‪...‬اماسالها‬      ‫وقتی مصاحبه تمام شد و به روزنامه‬            ‫عاشقان روزنامه و روزنام ‌هنگاری‬                   ‫چرا چیزی نم ‌یگویی؟ هان؟‬
                                             ‫دسته جمعی مطبوعات‪ ،‬مدتی با‬              ‫بعد فهمیدم برای این که آدم خبرنگار‬       ‫بازگشتم‪ ،‬ساعت از یازده شب گذشته‬             ‫ازطرفیهم ‌هشانیکجورند‪.‬ازطرفی‬
‫است‪ ...‬در دنیای ب ‌یرحم مطبوعات‪،‬‬             ‫روزنامه‌های حیات نو و آفتاب یزد‬         ‫خوبی باشد‪ ،‬باید توانمند ‌یهای زیادی‬      ‫بود‪ .‬همان موقع خبر رسید که فروهر‬            ‫کاملا با هم فرق دارند‪ .‬احساسات‬                         ‫***‬
                                             ‫همکاری کردی‪ ...‬با این همه علاق ‌های‬     ‫داشته باشد که شاید تندنویسی در‬                                                       ‫متفاوت‪ ،‬اید‌ههای گوناگون‪ ،‬سلیق ‌ههای‬      ‫ترانه عزیز! من آن روز در برابر‬
‫تنها او به فکر ما بود‪ ...‬تنها او بود که در‬   ‫که به روزنامه داری‪ ،‬پس چرا رهایشان‬                                                        ‫محمد علی فردین‬                     ‫مختلف و‪ ...‬اما هرچه هست‪ ،‬همه آنها‬         ‫پرس ‌شهایت فقط سکوت کردم‪ ...‬هنوز‬
                                                                                               ‫هنگامه شهیدی‬                                                                                                         ‫هم سکوت می‌کنم‪ .‬چون نمی‌دانم‬
‫این روزهای پر از اندوه از ما یاد کرد‪.‬‬                                 ‫کردی؟‬                                                   ‫ها به قتل رسید‌هاند‪ .‬خیلی سریع به‬                               ‫روزنام ‌هنگارند‪.‬‬      ‫چگونه برای تو که با عشق زیاد به آینده‬
                                             ‫ـکاردراینروزنام ‌ههااصلابرایماقناع‬      ‫برابر آنها چندان مهم نباشد‪ ...‬اما به هر‬  ‫همراه عکاس روزنامه‪ ،‬عباس کوثری‪،‬‬             ‫این روزها‪ ،‬جسمشان خسته به نظر‬             ‫امیدبست ‌های‪،‬بعضیازمسائلراتوضیح‬
‫ـ گفتی دنیای ب ‌یرحم مطبوعات‪...‬‬              ‫کننده نبود‪ .‬فضای کاری آفتاب یزد و‬       ‫حال به خاطر تندنویسی تصمیم گرفتم‬         ‫سوار اتومبیل شدیم و به طرف خیابان‬           ‫م ‌یرسد و چش ‌مهایشان مملو از غم‪...‬‬       ‫بدهم‪ .‬برای تو که هنوز خیلی از مسائل‬
                                             ‫حیات نو شباهت چندانی به روزنامه‬                                                  ‫هدایت رفتیم‪ ...‬وقتی به حوالی منزل‬           ‫این روزها خیلی زود دچار رنجش‬
                    ‫چرا ب ‌یرحم؟‬             ‫نداشت‪ .‬نه فقط مسئولانش مطال ‌بمان‬                        ‫روزنام ‌هنگار بشوم‪.‬‬     ‫فروهرها رسیدیم‪ ،‬نیروهای انتظامی‬             ‫م ‌یشوند‪ ...‬بعضی وق ‌تها حتی دچار‬            ‫این دنیای پیچیده را نم ‌یشناسی‪.‬‬
                                             ‫را شدیدا سانسور می‌ کردند‪ ،‬بلکه‬         ‫هنگامه روزنام ‌هنگاری را در دوران‬        ‫و امنیتی خیابان را بسته بودند و به‬          ‫تنفر م ‌یشوند‪ ...‬مگر در روزنامه چه‬        ‫کوچکتر که بودی‪ ،‬هر بار که مطلبی‬
‫ـ چه دلیلی قوی‌تر از این که‬                  ‫خودمان هم دچار خودسانسوری شده‬           ‫دانشجوی ‌یاش با هفته نامه «فرهنگ‬         ‫اتومبی ‌لهااجازهعبورنم ‌یدادند‪.‬چار‌های‬      ‫خبر است؟ من این سئوال را از اغلب‬          ‫از احمد زیدآبادی را م ‌یخواندی‪ ،‬به من‬
                                             ‫بودیم‪...‬درچنینشرایطیروزنام ‌هنگاری‬      ‫آفرینش» شروع کرد‪ .‬بعد از آن (سال‬         ‫نبود‪ .‬از اتومبیل پیاده شدیم و پیاده به‬      ‫آنها پرسید‌هام‪ ...‬اما انگار سئوال کردن‬    ‫م ‌یگفتی‪« :‬خیلی قشنگ م ‌ینویسد‪...‬‬
‫خیلی زود به فراموش شدگان تاریخ‬               ‫چه فاید‌های داشت‪ ...‬این بود که از خیر‬   ‫‪ )1375‬به روزنامه «اخبار اقتصادی»‬                                                     ‫ب ‌یفایده است‪ .‬چون نم ‌یتوانند حالت‬
                                                                                     ‫رفت و بعد هم «ابرار» اقتصادی‪ .‬خیلی‬                     ‫راهمان ادامه دادیم‪».‬‬          ‫واقعی خود را برای تو تشریح کنند‪...‬‬                                ‫خیلی‪»...‬‬
‫پیوسته‌ایم‪ ...‬ما به سرعت فراموش‬                 ‫همکاری با این روزنام ‌هها گذشتم‪.‬‬     ‫زود فهمید که علاقه اصلی‌اش به‬            ‫‪ ...‬وقتی هنگامه به جلوی خانه‬                ‫انگار عاشق شد‌هاند و خودشان خبر‬           ‫و من یک بار به زیدآبادی گفتم‬
                                             ‫ـآرزوم ‌یکنمدرهمینجاروزنام ‌ههایی‬       ‫مسایل سیاسی است نه اقتصادی‪ .‬به‬           ‫فروهرها رسید که جنازه آنها را پیچیده‬        ‫ندارند‪ ...‬عاشق روزنامه‪ ...‬و از ترس این‬    ‫خواهر ‪ 14‬سال ‌هام از خواندن مطالب‬
‫شدیم اما نفهمیدیم‪ ...‬چون در قلب‬              ‫منتشر شوند که کار در آنها تو را اقناع‬   ‫همین خاطر بود که وقتی فائزه هاشمی‬        ‫در داخل پتو از خانه بیرون م ‌یآوردند‪.‬‬       ‫که نکند دوباره نتوانند در روزنامه کار‬     ‫تو خیلی لذت م ‌یبرد‪ .‬برای من خیلی‬
                                             ‫کند و هرگز به فکر رفتن از ایران نیفتی‪.‬‬  ‫روزنامه «زن» را را‌هاندازی کرد‪ ،‬به آنها‬  ‫«پتوها خونین بود‪ ...‬پتوهایی که‬              ‫کنند‪ ،‬غصه م ‌یخورند‪ ...‬غصه م ‌یخورند‬      ‫عجیب است که دختری در این سن و‬
‫این فراموشی بودیم‪ ،‬نفهمیدیم‪ ...‬اما‬            ‫ـ من هم تنها آرزویم همین است‪.‬‬          ‫ملحق شد‪ .‬با تعطیلی «زن» به روزنامه‬       ‫پیکر ب ‌یجان فروهرها را در خود جای‬          ‫و پیر م ‌یشوند‪ ...‬مگر در روزنامه چه‬       ‫سال بتواند مطالب سیاسی تو را درک‬
                                                                                     ‫ایران رفت و بعد هم روزنام ‌ههای «پیام‬    ‫داده بود‪ ...‬یک لحظه قلبم فروریخت و‬                                                    ‫کند و از آن لذت ببرد و زیدآبادی‬
‫چند سال بعد وقتی خودمان را در‬                             ‫***‬                                                                 ‫چشمانم سیاهی رفت‪ ...‬احساس کردم‬                                    ‫خبر است؟‬            ‫گفت‪« :‬اصلا هم عجیب نیست‪ .‬تا به‬
                                             ‫«زهرا مشتاق» یک خبرنگار شلوغ‬                      ‫آزادی» و «آفتاب امروز»‪.‬‬        ‫نم ‌یتوانم چیزی بگویم‪ ،‬چیزی بپرسم‬                        ‫***‬                          ‫حال خیلی از نوجوانان همسن و سال‬
‫یک گوشه‪ ،‬تنها و منزوی ببینیم‪ ،‬تازه‬           ‫است که هر وقت وارد تحریریه م ‌یشد‪،‬‬      ‫ـ هنگامه! تو تا کنون تعطیلی دو‬           ‫و چیزی بنویسم‪ .‬اما خیلی زود به خود‬          ‫«هنگامه شهیدی‪ ،‬زنی جوان‪ ،‬شاداب‬            ‫خواهرتتوانست ‌هاندبامطالبمنارتباط‬
                                             ‫فضا را پر از سر و صدا م ‌یکرد‪ .‬با بلند‬  ‫روزنامه را تجربه کرد‌های‪ ...‬هربار چه‬     ‫آمدم‪ .‬من خبرنگار بودم و باید این خبر‬        ‫وپرانرژیاستکهکمترم ‌یتواندیکجا‬
‫به عمق این فراموشی پی م ‌یبریم‪...‬‬            ‫بلند حرف زدنش‪ ،‬با خند‌ههایش که‬                                                   ‫را صبح به روزنامه م ‌یرساندم‪ ...‬من برای‬     ‫بند شود‪ ،‬مدام در حرکت است‪ .‬از این‬                        ‫خوب برقرار کنند‪».‬‬
                                             ‫هیچ وقت تمامی ندارد و با بدو بدو‬                         ‫احساسی داشتی؟‬           ‫غصه خوردن به آنجا نرفته بودم‪ .‬خیلی‬          ‫سوی تحریریه به آن سوی تحریریه‪ ،‬از‬         ‫‪ ...‬ترانه! من برای این که تو را به‬
‫م ‌یترسم که دیگر هیچ وقت نتوانم‬              ‫کردنش‪ ...‬هیچ وقت در تحریریه راه‬         ‫ـ وقتی حکم تعطیلی روزنامه زن‬             ‫سخت بود‪ ...‬اما هرجور بود بر خودم‬            ‫اینطبقهبهآنطبقه‪،‬ازاینروزنامهبهآن‬          ‫تلاش بیشتر وادار کنم‪ ،‬م ‌یگفتم ببین!‬
                                             ‫نمی‌رفت‪ .‬همیشه می‌دوید‪ .‬تق تق‬           ‫را ابلاغ کردند‪ ،‬همه می‌خندیدیم‪.‬‬          ‫مسلط شدم و با دوستان و بستگان‬               ‫روزنامه‪ ،‬از این سر شهر به آن سر شهر‪...‬‬    ‫این جوان که از شهر کوچک و محروم‬
‫به محیط روزنامه برگردم‪ ...‬هیچ وقت‪.‬‬           ‫پاشن ‌ههایبلندکفشهایشسروصدایش‬           ‫خند‌ههایی که از سر شادمانی نبود‪ .‬از‬      ‫فروهرها که به شدت گریه م ‌یکردند‪،‬‬           ‫هنگامه که با وجود چادر مشک ‌یاش‬           ‫سیرجان برخاسته‪ ،‬چه خوب پیشرفت‬
                                             ‫را دوچندان م ‌یکرد‪.‬تو وقتی خند‌ههای‬     ‫شدت ناراحتی بود‪ ...‬نم ‌یدانم چرا به‬      ‫مصاحبه کردم‪ ...‬وقتی مصاحب ‌هها تمام‬         ‫خیلی آراسته لباس م ‌یپوشد‪ ،‬جلو‌های‬        ‫کرده‪ ...‬تو هم اگر م ‌یخواهی مثل او‬
‫ـ زری جان! برای بازگشت به روزنامه‬            ‫بلندش را م ‌یشنوی و چهره خندانش‬         ‫جای این که گریه کنیم‪ ،‬م ‌یخندیدیم‪.‬‬                                                   ‫از یک زن مسلمان شیک پوش را به‬             ‫بشوی‪ ،‬باید همچون او با علاقه زیاد‬
                                             ‫را م ‌یبینی‪ ،‬با خودت م ‌یگویی خوشا به‬                                                    ‫شد‪ ،‬ساعت سه بامداد بود‪».‬‬            ‫نمایش م ‌یگذارد‪.‬این زن جذاب که‬            ‫درس بخوانی و مطالعه کنی‪ ...‬هی‬
‫هنوز خیلی فرصت داری‪ ...‬چرا این همه‬           ‫حال این دختر که هیچ غمی در این دنیا‬            ‫خند‌هها ‌یمان عصبی بود اما‪...‬‬                  ‫***‬                            ‫پیش از تعطیلی مطبوعات همواره‬              ‫بخوانی و بخوانی‪ .‬چند روز پیش که‬
                                             ‫ندارد‪ ،‬اما واقعیت چیز دیگری است‪ ،‬او‬     ‫سر به زیر انداخت و سکوت کرد‪...‬‬                                                       ‫لبخند گرمی بر لب داشت و در نگاه اول‬       ‫خودت را برای امتحانات دانشگاه آماده‬
                    ‫ناامیدی‪ ...‬هان؟‬                                                  ‫جوری حرف می‌زد که انگار تمام‬             ‫هنگامه سال ‪ 1354‬در مشهد تولد‬                ‫احساس شادی را به تو منتقل م ‌یکرد‪،‬‬
                                                           ‫درونی پر از غم دارد‪.‬‬      ‫آرزوهایش در یک لحظه از میان‬              ‫یافت و در همان شهر هم بزرگ شد‪.‬‬                 ‫این روزها غمگین به نظر م ‌یرسد‪.‬‬
‫ـ هیچ معلوم نیست‪ ...‬شاید آن روز‬              ‫او دختری ساده‪ ،‬خوش بین‪،‬‬                                                          ‫پدر و مادرش هر دو معلم هستند‪ .‬چهار‬          ‫ـ چرا هنگامه؟ چرا این روزها اینقدر‬
                                             ‫احساساتی و باصفاست که بیشتر‬                ‫دستانش گریخته است‪ ...‬پرسیدم‪:‬‬          ‫خواهر و دو برادر دارد‪ ...‬از دانشگاه آزاد‬
‫که مطبوعات از محدودیتهای امروز رها‬           ‫وقتها م ‌یخندد‪ ،‬حتی وقتی م ‌یخواهد‬                           ‫ـ اما چی؟‬           ‫اسلامی واحد تهران فوق لیسانس‬                                      ‫افسرد‌های؟‬
                                             ‫گریه کند‪ ،‬اول م ‌یخندد و بعد اشک‬                                                 ‫علوم ارتباطات گرفته است‪« .‬همه‬               ‫ـ این روزها هم ‌هاش منتظرم اتفاق‬
‫شدند‪ ،‬ما آدمهای مطبوعات آن روز‬               ‫م ‌یریزد‪ ...‬پر از احساس و هیجان است‪.‬‬    ‫سرش را که بلند کرد‪ ،‬قطر‌های اشک‬          ‫پیشرف ‌تهای تحصیل ‌یام را در دانشگاه‬        ‫ناگواری بیفتد و حوادث بدی بر من‬
                                             ‫خیلی زود خوشحال م ‌یشود‪ ،‬همان‬           ‫روی صورتش ُسر خورد‪ ...‬با گری ‌های‬        ‫مدیونمجتبی‪،‬همسرمهستم‪.‬وهمین‬
‫نباشیم‪ ...‬شاید آن روز اصلا یارای کار‬                                                                                                                                                             ‫نازل شود‪.‬‬
                                               ‫طور که خیلی زود ناراحت م ‌یشود‪.‬‬                         ‫فروخورده گفت‪:‬‬                                                                              ‫ـ چرا؟‬
‫کردن نداشته باشیم‪ .‬هم ‌هاش م ‌یترسم‬          ‫به نظر من مهمترین ویژگی زهرا‬            ‫ـ اما شب که به خانه رفتم‪ ،‬تا صبح‬                                                     ‫ـ نم ‌یدانم‪ .‬خودم هم نم ‌یدانم چرا‪...‬‬
                                             ‫مهربان ‌یاشاست‪.‬اوباهمهمهرباناست‬         ‫گریه کردم‪ .‬آفتاب امروز را هم که‬                                                      ‫بعد از تعطیلی مطبوعات این حس‬
‫مثل محمدعلی فردین شوم‪.‬‬                       ‫و شاید به همین خاطر هم دوستان‬           ‫تعطیلکردند‪،‬بچ ‌ههاهمهم ‌یخندیدند‪،‬‬                                                    ‫لحظه‌ای هم مرا ترک نکرده‪ ...‬این‬
                                             ‫زیادی دارد‪ .‬نزدیکترین دوستش با او‬                                                                                            ‫روزها احساس سرگردانی م ‌یکنم‪ .‬انگار‬
                    ‫ـ چرا فردین؟‬             ‫هم نام است‪ :‬زهرا حاج محمدی‪ ...‬یک‬                                                                                             ‫یک جوری بین آسمان و زمین معلق‬
                                             ‫زری م ‌یگوید‪ ،‬صدتا زری از زبانش‬                                                                                              ‫هستم‪ ...‬احساس بلاتکلیفی م ‌یکنم‪.‬‬
‫ـ فردین تا پایان عمر در حسرت‬                 ‫م ‌یریزد‪ .‬او زهرا حاج محمدی را زری‬                                                                                           ‫من عاشق کارم بودم‪ .‬روزنام ‌هنگاری را‬
                                             ‫صدا م ‌یزند‪ .‬هم چنان که زهرا مشتاق‬                                                                                           ‫م ‌یگویم‪ .‬خودت م ‌یدانی که از صبح تا‬
‫بازگشت به سینما سوخت و آخرش هم‬               ‫را بیشتر دوستانش زری می‌نامند‪.‬‬                                                                                                            ‫شب در روزنامه بودم‪...‬‬
                                             ‫مشتاق این روزها خیلی برای خودش‬                                                                                               ‫ـ یادم هست‪ ...‬اتفاقا همیشه از خودم‬
‫این حسرت را با خودش به گور برد‪...‬‬                                                                                                                                         ‫م ‌یپرسیدمچطورم ‌یتواندباداشتنشوهر‬
                                                                  ‫نگران است‪.‬‬                                                                                              ‫و بچه اینقدر برای روزنامه وقت بگذارد‪.‬‬
‫م ‌یترسم من هم حسرت بازگشت به‬                ‫ـ اصلا نم ‌یدانم آیند‌هام چه م ‌یشود؟‬
                                             ‫انگار در حالت اغماء هستم‪ .‬حالتی که‬
‫روزنامه را با خودم به گور ببرم‪.‬‬              ‫نم ‌یدانی ممکن است چند سال به‬

‫مبهوت نگاهش کردم‪ ...‬رنگ از‬

‫چهر‌هاش پریده بود‪ ...‬از گوشه چشمش‬

‫باریک ‌ههای اشک سرازیر شد با صدای‬

‫غص ‌هدارش گفت‪« :‬این یک حسرت‬

‫عمیق است‪ ...‬حسرتی که شاید تا آخر‬

               ‫عمر مرا رها نکند‪».‬‬

               ‫***‬

‫زری متولد ‪ 1350‬در تهران است‪.‬‬

‫مادرش عراقی و پدرش تهرانی است‪.‬‬

‫دانشجوی تئاتر در دانشگاه آزاد واحد‬

‫تهران و فار ‌غالتحصیل دوره دو ساله‬

‫روزنامه‌نگاری از مرکز آموزش و‬

‫مطالعات رسان ‌ههاست‪ .‬به قول خودش‬

‫در هر روزنام ‌های که فکرش را بکنید‬

‫کار کرده‪ ...‬از چپ تا راست‪ :‬کیهان‪،‬‬

‫اخبار‪ ،‬ابرار‪ ،‬زن‪ ،‬آزاد‪ ،‬آفتاب امروز و‬

               ‫چند نشریه سینمایی‪.‬‬

‫«ای کاش یک روز صبح از خواب‬

‫بیدار شوم و ببینم هر آنچه در این‬

‫مدت برما رفته‪ ،‬خواب بوده‪ ...‬یک خواب‬

‫طولانی و پریشان‪ ...‬آن وقت با عجله‬

‫لباسم را بپوشم و به روزنامه بروم‪ .‬ای‬

‫کاش یک بار دیگر اتفاق بیفتد که قدم‬

‫به تحریریه آفتاب امروز بگذارم و آقای‬

‫رمضا ‌نپور با همان اخم همیشگ ‌یاش‬

‫نگاهم کند‪ ،‬یعنی این که باز هم که‬

‫دیر کردی!‪ ...‬و آقای اسلامی با همان‬

‫خونسردی همیشگ ‌یاش طعنه بزند‬

‫که این چه خبری است که در صفحه‬

‫«دنباله دارد»‬       ‫گذاشت ‌های؟»‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18