Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۱۰ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - 14شماره ۱۶۷6
جمعه 20تا پنجشنبه26اردیبهشت ماه 139۸خورشیدی
طول بیانجامد و تازه اصلا معلوم نیست «ترانه» ،خواهر کوچکترم ،با ناراحتی
م یگوید« :حیف از روزنام ههایتان...
که آخرش هم بتوانی از این اغما سالم اش کها و شادیها در جهان روزنام هنگاری حیف از زحم تهایتان ...حیف از همه
روزنام هنگاران که بیکار شدند ...حیف از
بیرون بیایی .دچار یک تنهایی بزرگ به خواهر 20سال هام که م یگوید برای این مردم فراموشکار چرا باید فداکاری کرد ،چه گنجی و زیدآبادی که به زندان افتادند...
پاسخی بدهم؟ اصلا چرا؟ چرا باید خودشان را به خطر
شدهام ...یک نوع تنهایی که مثل یک
م یانداختند؟»
چاه عمیق مرا در خود گرفته .چاهی که م یگویم«:اینهمهحیفگفتنبرای
هر لحظه عمی قتر م یشود و مرا بیشتر چیست ترانه؟»
م یگوید« :مردم شما را از یاد بردهاند.
در خود فرو م یبرد ...وقتی «آفتاب یزد» روزنام ههایتان را هم ...اصلا چه فایده
داشت به خاطر مردمی که اینقدر زود
منتشر شد و من در آن نبودم ،شوکه همهچیزرافراموشم یکنندخودتانرا
به زحمت بیاندازید و اینقدر رنج بکشید،
شدم ...با خودم گفتم یعنی بعد از این
چه فایده داشت ...هان ژیلا؟»
همه سال کار کردن دیگر کسی به فکر ترانه که تازه 20سالش تمام شده،
دانشجوی سال دوم پژوهشگری علوم
تو و به قلم تو احتیاج ندارد؟ ...ناراحت یام اجتماعی است و این روزها به عنوان
پرسشگر با یک مرکز سنجش افکار
یکی و دوتا نیست ،از کدام یک بگویم... اشاره همکاری م یکند .پرسشنام ههایی را
که در دست دارد با عصبانیت روی میز
یک وقت فکر نکنی به دوستانم در زهرا مشتاق اشک م یریزد و غصه م یخورد زیرا عشق او ـ
روزنام هنگاری ـ را از دستش گرفت هاند .او دیگر آن خبرنگار شلوغ پرتاب م یکند و م یگوید:
آفتاب یزد ،حیات نو و یا همبستگی ـ مردم حتی نامه روزنام ههایتان را
و پرتحرک نیست .غمگین و افسرده است...
حسادت م یکنم ،نه! به آنها حسادت هنگامه شهیدی لبخند گرمی را که همیشه بر لب داشت گم کرده هم فراموش کردهاند ...م یفهمی؟
است .خود را بین زمین و آسمان معلق حس م یکند .نگران است. ـ از چه حرف م یزنی ترانه؟
نم یکنم ،اما از خودم م یپرسم چرا از م یگوید من عاشق کارم بودم .کار روزنام هنگاری .همسرم وقتی
ـ این بار طرح نظرسنجی مرکز درباره
آنها برای کار در این روزنام هها دعوت ژیلا عشق مرا به روزنامه م یدید نشاط پیدا م یکرد. مطبوعات بود.
بنی یعقوب با تعطیل روزنام هها و برقراری سانسور ،در دوره حکومت «اصلاح
کردهاند اما از من نه ...شاید حرفهایم به طلبان» ،خاکستر سرد بر آتش عشق روزنام هنگاران نشست.ژیلا ـ چه جالب! خب ،چطور بود؟
بنی یعقوب از زبان همکارانش در مطبوعات دوم خردادی این ب یحوصله نگاهم م یکند و م یگوید:
نظر خیل یها احمقانه باشد ...شاید برای ـ چند تا از سئوالها درباره
داستان تلخ را باز م یگوید... روزنام ههای توقیف شده بود ...امروز
بعض یها اصلا قابل درک نباشد که کار یادآور م یشویم که کتاب «روزنام هنگاران غصه م یخورند و وقتی از پرسش شنوندگانی که به طور
پیر م یشوند» از طرف نشریه «روزنگار» در تهران چاپ و منتشر اتفاقی انتخاب شده بودند م یپرسیدم
کردن در روزنامه هر لحظ هاش مثل یک قبلا چه روزنام ههایی را م یخواندید،
شده است بعض یهایشان م یگفتند ما هیچ وقت
زایش است .چه شبها که تا صبح پشت ۲۰
روزنامه نم یخوانیم...
میزم م ینشستم و گزارش م ینوشتم... حرفش را قطع م یکنم و م یگویم:
ـ خب معلوم است که همه مردم
گزارشی که باید صبح فردا تحویل دبیر ایران روزنامه نمیخوانند ...این که
گروه فرهنگی ،ایرج اسلامی م یدادم... عصبانیت ندارد.
ـ خودم م یدانم! من از چیز دیگری
هی م ینوشتم و هی پاره م یکردم... عصبانی شدم ...اغلب آنهایی که روزنامه
م یخواندند ،م یگفتند نام روزنام ههایی
وقتی زیر میزم را نگاه م یکردم یک را که قبلا م یخواندیم از یاد بردهایم،
فقط م یدانیم تعطیل شدهاند ...وقتی
عالم کاغذ مچاله شده م یدیدم ،دیدن از آنها خواستم بیشتر فکر کنند و به
مغزشان فشار آوردند اکثرشان چیزی
آن همه کاغذ مچاله شده و بعدش هم
به یاد نیاوردند.
آن همه کاغذ که با دقت رو یشان خندههایی که بیشتر به گریه شبیه بود. طور پیشرفتهای کار یام را ...او مرا و ـ روزنام هنگاری آنقدر به من روحیه م یکردی،یکلحظهکتابترابهکناری ـ سخت نگیر عزیزم...
ـ این روزها چگون های؟ کارم را خیلی خوب م یفهمد». م یبخشد که وقتی به خانه م یرسیدم، گذاشتی و پرسیدی: پوزخندی م یزند و م یگوید:
نوشته بودم ،لذت بخ شترین حس با نشاط بیشتری به همسر و فرزندم ـ هنوز یک سال از تعطیلی
ـ خیلی بد ...بدبین و ناامید ...از نظر ـ چطور شد تصمیم گرفتی م یپرداختم ...کار تمام وقت من در ـ چرا باید خوب درس بخوانم .وقتی مطبوعات نگذشته ،آن وقت مردم
دنیا بود .اگر در آن لحظه میلیونها روحی در وضع خیلی نامناسبی هستم. روزنام هنگار بشوی؟ روزنامه هیچ وقت باعث نارضایتی آنها که زیدآبادی و گنجی با آن همه کتابی نام روزنام ههایتان را فراموش کردهاند.
آنقدر بد که در برخوردم با مجتبی و نشد...البتهشایدخیلیازسخت یهارابه خودتان را که لابد همان هفته اول از
تومان جواهر به پایم م یریختند ،آنقدر دخترم «پارمیس» ،هم اثر گذاشته ـ اولش به خاطر تندنویسی بود .من خاطرمنتحملم یکردنداماهیچوقت که خواندهاند ،اکنون در زندانند. یاد بردهاند ...بیچاره گنجی و زیدآبادی...
است ،همین طور در روابطم با سایر تندنویسی را خیلی دوست داشتم ...در ناراضینبودند.همسرموقتیعشقمرابه دانشگاه م یروی تا آیندهای بهتر دلم م یخواهد به من بگویی آیا واقعا
مرا خوشحال نم یکرد .گزارشی که دوران راهنمایی و دبیرستان با علاقه روزنامه م یدید نشاط پیدا م یکرد ...او نه در انتظارت باشد ،چه پاسخی بدهم... ارزشش را داشت که به زندان بیفتند.
اطرافیانم. زیاد درسهای معلمها را تندنویسی فقط هیچ وقت مانع فعالیتم نشد ،بلکه با ترانه! من خیلی به پرسشهای تو فکر مردم نام روزنام ههایی را که گنجی و
م ینوشتم حاصل یک عالمه فکر ،ایده، ـ روزهایت را چطور م یگذرانی؟ م یکردم ...لذت خاصی از تندنویسی تمام وجودش مرا تشویق م یکرد .شاید کردهام .م یدانی بعد از این همه فکر زیدآبادی در آن مطلب م ینوشتند ،از
ـ بیشتر غصه م یخورم .در روز چند م یبردم.تندنویسیبرایمنعادتشده اگر تشوی قها و کمکهای او نبود ،من کردنتصمیمگرفت هامبهتوچهپاسخی یاد بردهاند ،چه برسد به یادداش تها و
انرژی ،زحمت و دوندگی بود ...این روزها ساعتی هم با نشریه «گلستان قرآن» بود ...آنقدر کامل و درست م ینوشتم که هیچوقتنم یتوانستمروزنام هنگاربشوم. بدهم .م یخواهم به تو بگویم« :منتظر مقال ههایشان ...ژیلا! واقعا ارزشش را
در پایان هر کلاس ،همشاگرد یهایم هنگامه در پیگیری سوژههای بمان! هر وقت زیدآبادی و گنجی و داشت تو و همکارانت بیکار بشوید.
هیچکس به فکر ما نیست ...هیچکس همکاری م یکنم. جزوهها را از من م یگرفتند و برای بقیه روزنام هنگاران از زندان آزاد شدند، بعض یهایتان بیکار شدهاید و معطل
ـ چه تصمیمی برای آینده داری؟ خودشان تکثیر میکردند ...وقتی خبر یاش روز و شب نم یشناخت. خودت از آنها بپرس که ارزشش را بیمه بیکاری ...بعض یهایتان هم سر
یادی از ما نمیکند ...هیچکس به ـ اگر نتوانم دوباره در یک روزنامه خبرنگارها را م یدیدم که تند و تند «زمانی که خبرنگار روزنامه زن داشت که رنج زندان را تحمل کنید... ماه نم یدانید چطور به صاحبخان هتان
کار کنم .حتما با خانوادهام از کشور م ینویسند ،نخستین جرقه در ذهنم بودم ،با زحمت فراوان توانستم از دکتر ارزشش را داشت که این همه مرارت بگویید ببخشید! نم یتوانیم این ماه هم
جز آقای رمضان پور ...او یکی از زده شد...با خودم میگفتم من که خرازی ،وزیر امور خارجه ،برای انجام اجارهمان را بدهیم ،ماه بعد همه را یکجا
خواهم رفت. تندنویس یام این قدر خوب است ،حتما یک مصاحبه اختصاصی وقت بگیرم. را به جان بخرید؟ و... م یپردازیم ...ژیلا واقعا ارزشش را دارد...
استثناهای گمنام دنیای مطبوعات ـ تا آنجا که م یدانم بعد از تعطیلی م یتوانمخبرنگارخوبیبشوم...اماسالها وقتی مصاحبه تمام شد و به روزنامه عاشقان روزنامه و روزنام هنگاری چرا چیزی نم یگویی؟ هان؟
دسته جمعی مطبوعات ،مدتی با بعد فهمیدم برای این که آدم خبرنگار بازگشتم ،ساعت از یازده شب گذشته ازطرفیهم هشانیکجورند.ازطرفی
است ...در دنیای ب یرحم مطبوعات، روزنامههای حیات نو و آفتاب یزد خوبی باشد ،باید توانمند یهای زیادی بود .همان موقع خبر رسید که فروهر کاملا با هم فرق دارند .احساسات ***
همکاری کردی ...با این همه علاق های داشته باشد که شاید تندنویسی در متفاوت ،ایدههای گوناگون ،سلیق ههای ترانه عزیز! من آن روز در برابر
تنها او به فکر ما بود ...تنها او بود که در که به روزنامه داری ،پس چرا رهایشان محمد علی فردین مختلف و ...اما هرچه هست ،همه آنها پرس شهایت فقط سکوت کردم ...هنوز
هنگامه شهیدی هم سکوت میکنم .چون نمیدانم
این روزهای پر از اندوه از ما یاد کرد. کردی؟ ها به قتل رسیدهاند .خیلی سریع به روزنام هنگارند. چگونه برای تو که با عشق زیاد به آینده
ـکاردراینروزنام ههااصلابرایماقناع برابر آنها چندان مهم نباشد ...اما به هر همراه عکاس روزنامه ،عباس کوثری، این روزها ،جسمشان خسته به نظر امیدبست های،بعضیازمسائلراتوضیح
ـ گفتی دنیای ب یرحم مطبوعات... کننده نبود .فضای کاری آفتاب یزد و حال به خاطر تندنویسی تصمیم گرفتم سوار اتومبیل شدیم و به طرف خیابان م یرسد و چش مهایشان مملو از غم... بدهم .برای تو که هنوز خیلی از مسائل
حیات نو شباهت چندانی به روزنامه هدایت رفتیم ...وقتی به حوالی منزل این روزها خیلی زود دچار رنجش
چرا ب یرحم؟ نداشت .نه فقط مسئولانش مطال بمان روزنام هنگار بشوم. فروهرها رسیدیم ،نیروهای انتظامی م یشوند ...بعضی وق تها حتی دچار این دنیای پیچیده را نم یشناسی.
را شدیدا سانسور می کردند ،بلکه هنگامه روزنام هنگاری را در دوران و امنیتی خیابان را بسته بودند و به تنفر م یشوند ...مگر در روزنامه چه کوچکتر که بودی ،هر بار که مطلبی
ـ چه دلیلی قویتر از این که خودمان هم دچار خودسانسوری شده دانشجوی یاش با هفته نامه «فرهنگ اتومبی لهااجازهعبورنم یدادند.چارهای خبر است؟ من این سئوال را از اغلب از احمد زیدآبادی را م یخواندی ،به من
بودیم...درچنینشرایطیروزنام هنگاری آفرینش» شروع کرد .بعد از آن (سال نبود .از اتومبیل پیاده شدیم و پیاده به آنها پرسیدهام ...اما انگار سئوال کردن م یگفتی« :خیلی قشنگ م ینویسد...
خیلی زود به فراموش شدگان تاریخ چه فایدهای داشت ...این بود که از خیر )1375به روزنامه «اخبار اقتصادی» ب یفایده است .چون نم یتوانند حالت
رفت و بعد هم «ابرار» اقتصادی .خیلی راهمان ادامه دادیم». واقعی خود را برای تو تشریح کنند... خیلی»...
پیوستهایم ...ما به سرعت فراموش همکاری با این روزنام هها گذشتم. زود فهمید که علاقه اصلیاش به ...وقتی هنگامه به جلوی خانه انگار عاشق شدهاند و خودشان خبر و من یک بار به زیدآبادی گفتم
ـآرزوم یکنمدرهمینجاروزنام ههایی مسایل سیاسی است نه اقتصادی .به فروهرها رسید که جنازه آنها را پیچیده ندارند ...عاشق روزنامه ...و از ترس این خواهر 14سال هام از خواندن مطالب
شدیم اما نفهمیدیم ...چون در قلب منتشر شوند که کار در آنها تو را اقناع همین خاطر بود که وقتی فائزه هاشمی در داخل پتو از خانه بیرون م یآوردند. که نکند دوباره نتوانند در روزنامه کار تو خیلی لذت م یبرد .برای من خیلی
کند و هرگز به فکر رفتن از ایران نیفتی. روزنامه «زن» را راهاندازی کرد ،به آنها «پتوها خونین بود ...پتوهایی که کنند ،غصه م یخورند ...غصه م یخورند عجیب است که دختری در این سن و
این فراموشی بودیم ،نفهمیدیم ...اما ـ من هم تنها آرزویم همین است. ملحق شد .با تعطیلی «زن» به روزنامه پیکر ب یجان فروهرها را در خود جای و پیر م یشوند ...مگر در روزنامه چه سال بتواند مطالب سیاسی تو را درک
ایران رفت و بعد هم روزنام ههای «پیام داده بود ...یک لحظه قلبم فروریخت و کند و از آن لذت ببرد و زیدآبادی
چند سال بعد وقتی خودمان را در *** چشمانم سیاهی رفت ...احساس کردم خبر است؟ گفت« :اصلا هم عجیب نیست .تا به
«زهرا مشتاق» یک خبرنگار شلوغ آزادی» و «آفتاب امروز». نم یتوانم چیزی بگویم ،چیزی بپرسم *** حال خیلی از نوجوانان همسن و سال
یک گوشه ،تنها و منزوی ببینیم ،تازه است که هر وقت وارد تحریریه م یشد، ـ هنگامه! تو تا کنون تعطیلی دو و چیزی بنویسم .اما خیلی زود به خود «هنگامه شهیدی ،زنی جوان ،شاداب خواهرتتوانست هاندبامطالبمنارتباط
فضا را پر از سر و صدا م یکرد .با بلند روزنامه را تجربه کردهای ...هربار چه آمدم .من خبرنگار بودم و باید این خبر وپرانرژیاستکهکمترم یتواندیکجا
به عمق این فراموشی پی م یبریم... بلند حرف زدنش ،با خندههایش که را صبح به روزنامه م یرساندم ...من برای بند شود ،مدام در حرکت است .از این خوب برقرار کنند».
هیچ وقت تمامی ندارد و با بدو بدو احساسی داشتی؟ غصه خوردن به آنجا نرفته بودم .خیلی سوی تحریریه به آن سوی تحریریه ،از ...ترانه! من برای این که تو را به
م یترسم که دیگر هیچ وقت نتوانم کردنش ...هیچ وقت در تحریریه راه ـ وقتی حکم تعطیلی روزنامه زن سخت بود ...اما هرجور بود بر خودم اینطبقهبهآنطبقه،ازاینروزنامهبهآن تلاش بیشتر وادار کنم ،م یگفتم ببین!
نمیرفت .همیشه میدوید .تق تق را ابلاغ کردند ،همه میخندیدیم. مسلط شدم و با دوستان و بستگان روزنامه ،از این سر شهر به آن سر شهر... این جوان که از شهر کوچک و محروم
به محیط روزنامه برگردم ...هیچ وقت. پاشن ههایبلندکفشهایشسروصدایش خندههایی که از سر شادمانی نبود .از فروهرها که به شدت گریه م یکردند، هنگامه که با وجود چادر مشک یاش سیرجان برخاسته ،چه خوب پیشرفت
را دوچندان م یکرد.تو وقتی خندههای شدت ناراحتی بود ...نم یدانم چرا به مصاحبه کردم ...وقتی مصاحب هها تمام خیلی آراسته لباس م یپوشد ،جلوهای کرده ...تو هم اگر م یخواهی مثل او
ـ زری جان! برای بازگشت به روزنامه بلندش را م یشنوی و چهره خندانش جای این که گریه کنیم ،م یخندیدیم. از یک زن مسلمان شیک پوش را به بشوی ،باید همچون او با علاقه زیاد
را م یبینی ،با خودت م یگویی خوشا به شد ،ساعت سه بامداد بود». نمایش م یگذارد.این زن جذاب که درس بخوانی و مطالعه کنی ...هی
هنوز خیلی فرصت داری ...چرا این همه حال این دختر که هیچ غمی در این دنیا خندهها یمان عصبی بود اما... *** پیش از تعطیلی مطبوعات همواره بخوانی و بخوانی .چند روز پیش که
ندارد ،اما واقعیت چیز دیگری است ،او سر به زیر انداخت و سکوت کرد... لبخند گرمی بر لب داشت و در نگاه اول خودت را برای امتحانات دانشگاه آماده
ناامیدی ...هان؟ جوری حرف میزد که انگار تمام هنگامه سال 1354در مشهد تولد احساس شادی را به تو منتقل م یکرد،
درونی پر از غم دارد. آرزوهایش در یک لحظه از میان یافت و در همان شهر هم بزرگ شد. این روزها غمگین به نظر م یرسد.
ـ هیچ معلوم نیست ...شاید آن روز او دختری ساده ،خوش بین، پدر و مادرش هر دو معلم هستند .چهار ـ چرا هنگامه؟ چرا این روزها اینقدر
احساساتی و باصفاست که بیشتر دستانش گریخته است ...پرسیدم: خواهر و دو برادر دارد ...از دانشگاه آزاد
که مطبوعات از محدودیتهای امروز رها وقتها م یخندد ،حتی وقتی م یخواهد ـ اما چی؟ اسلامی واحد تهران فوق لیسانس افسردهای؟
گریه کند ،اول م یخندد و بعد اشک علوم ارتباطات گرفته است« .همه ـ این روزها هم هاش منتظرم اتفاق
شدند ،ما آدمهای مطبوعات آن روز م یریزد ...پر از احساس و هیجان است. سرش را که بلند کرد ،قطرهای اشک پیشرف تهای تحصیل یام را در دانشگاه ناگواری بیفتد و حوادث بدی بر من
خیلی زود خوشحال م یشود ،همان روی صورتش ُسر خورد ...با گری های مدیونمجتبی،همسرمهستم.وهمین
نباشیم ...شاید آن روز اصلا یارای کار نازل شود.
طور که خیلی زود ناراحت م یشود. فروخورده گفت: ـ چرا؟
کردن نداشته باشیم .هم هاش م یترسم به نظر من مهمترین ویژگی زهرا ـ اما شب که به خانه رفتم ،تا صبح ـ نم یدانم .خودم هم نم یدانم چرا...
مهربان یاشاست.اوباهمهمهرباناست گریه کردم .آفتاب امروز را هم که بعد از تعطیلی مطبوعات این حس
مثل محمدعلی فردین شوم. و شاید به همین خاطر هم دوستان تعطیلکردند،بچ ههاهمهم یخندیدند، لحظهای هم مرا ترک نکرده ...این
زیادی دارد .نزدیکترین دوستش با او روزها احساس سرگردانی م یکنم .انگار
ـ چرا فردین؟ هم نام است :زهرا حاج محمدی ...یک یک جوری بین آسمان و زمین معلق
زری م یگوید ،صدتا زری از زبانش هستم ...احساس بلاتکلیفی م یکنم.
ـ فردین تا پایان عمر در حسرت م یریزد .او زهرا حاج محمدی را زری من عاشق کارم بودم .روزنام هنگاری را
صدا م یزند .هم چنان که زهرا مشتاق م یگویم .خودت م یدانی که از صبح تا
بازگشت به سینما سوخت و آخرش هم را بیشتر دوستانش زری مینامند. شب در روزنامه بودم...
مشتاق این روزها خیلی برای خودش ـ یادم هست ...اتفاقا همیشه از خودم
این حسرت را با خودش به گور برد... م یپرسیدمچطورم یتواندباداشتنشوهر
نگران است. و بچه اینقدر برای روزنامه وقت بگذارد.
م یترسم من هم حسرت بازگشت به ـ اصلا نم یدانم آیندهام چه م یشود؟
انگار در حالت اغماء هستم .حالتی که
روزنامه را با خودم به گور ببرم. نم یدانی ممکن است چند سال به
مبهوت نگاهش کردم ...رنگ از
چهرهاش پریده بود ...از گوشه چشمش
باریک ههای اشک سرازیر شد با صدای
غص هدارش گفت« :این یک حسرت
عمیق است ...حسرتی که شاید تا آخر
عمر مرا رها نکند».
***
زری متولد 1350در تهران است.
مادرش عراقی و پدرش تهرانی است.
دانشجوی تئاتر در دانشگاه آزاد واحد
تهران و فار غالتحصیل دوره دو ساله
روزنامهنگاری از مرکز آموزش و
مطالعات رسان ههاست .به قول خودش
در هر روزنام های که فکرش را بکنید
کار کرده ...از چپ تا راست :کیهان،
اخبار ،ابرار ،زن ،آزاد ،آفتاب امروز و
چند نشریه سینمایی.
«ای کاش یک روز صبح از خواب
بیدار شوم و ببینم هر آنچه در این
مدت برما رفته ،خواب بوده ...یک خواب
طولانی و پریشان ...آن وقت با عجله
لباسم را بپوشم و به روزنامه بروم .ای
کاش یک بار دیگر اتفاق بیفتد که قدم
به تحریریه آفتاب امروز بگذارم و آقای
رمضا نپور با همان اخم همیشگ یاش
نگاهم کند ،یعنی این که باز هم که
دیر کردی! ...و آقای اسلامی با همان
خونسردی همیشگ یاش طعنه بزند
که این چه خبری است که در صفحه
«دنباله دارد» گذاشت های؟»