Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۱۵ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪۱۶۸۱‬‬
                                                                                                                                                        ‫جمعه ‪ ۲۴‬تا پنجشنبه‪ ۳۰‬خرداد ماه ‪139۸‬خورشیدی‬

‫باشد در دست نداشتیم‪ .‬اما مدیران‬                                  ‫از کجا‪ ...‬تا ناکجا‪ ...‬خاطرات تبعید (‪)۱‬‬                                                                                      ‫داستان مهاجرت و مهاجرین‬
‫هر دو مدرسه وقتی فهمیدند که از‬                                                                                                                                                               ‫از آن جمله داستان‌هاست که به‬
‫کشور خود فرار کرده‌ایم‪ ،‬به گفتار ما‬         ‫تولدی دوباره در سرزمینی ناآشنا‬                                                                                                                   ‫قول خواجۀ شیراز «از هر زبان که‬

                   ‫اعتماد کردند‪.‬‬       ‫آن روز دفتر زندگی من ورق خورد و زندگی جدید ناخواسته در تبعید آغاز گردید‬                                                                                         ‫می‌شنوم نامکرر است»‪.‬‬
‫شبی که فردای آن دو خواهر باید‬                                                                                                                                                                ‫پیش از این‪ ،‬خاطراتی را از زنان و‬
‫به مدرسه می‌رفتند‪ ،‬من مصیبتی‬           ‫هنگام ورود او به پاریس‪ ،‬چند‬           ‫بیداری تا نزدیک صبح! و خاطره‬                        ‫شهید گرفته است‪.‬‬        ‫سال ‪ 1360‬سالی بود پر از خون‬          ‫مردانی که پس از انقلاب اسلامی‪ ،‬هر‬
‫داشتم‪ .‬هر دو گریه می‌کردند‪ .‬غریب‬       ‫ماهی بود که حکومت فرانسه به‬           ‫دو نامه‌ای که همسرم به شاه ایران‬     ‫در این ج ّو وحشت و در بدری‬            ‫و وحشت و ترور‪ .‬در تابستان این‬        ‫کدام به دلیلی‪ ،‬ناگزیر از ترک وطن‬
‫و خسته بودند و وحشت داشتند‬             ‫دست سوسیالیست‌ها افتاده بود و‬         ‫نوشت و معضلات رژیم و ظلمی که‬         ‫بود که همسرم به اصرار و پافشاری‬       ‫سال نیروی جوان و دانش آموزان‬         ‫و پناه گرفتن در کشورهای دیگر‬
‫و بدتر اینکه در یک مدرسه هم‬            ‫فرانسوا میتران رئیس جمهور شده‬         ‫به مردم می‌شد را بی‌پرده بیان کرده‬   ‫دوستانش و خصوصاً چند نفر از‬           ‫مجاهدین خلق ایران بزرگترین‬
‫نبودند‪ .‬اما چاره نبود‪ .‬باید می‌رفتند‬   ‫بود‪ .‬همسر من پیشنهاد حزب را با‬        ‫بود‪ .‬اما سنگین‌ترین بار بر دوشم بار‬  ‫بازاریان عضو جبهه ملی که از‬           ‫ضربه را از رژیم خوردند و بیشترین‬      ‫شده‌اند‪ ،‬در این صفحه خواند‌ه‌اید‪.‬‬
‫و أنس می‌گرفتند‪ ،‬به نگاه‌های‬           ‫تشکر پاسخ داده بود و حتی تقاضای‬       ‫جدایی از مادرم بود و از خانه‌ام‪ .‬و‬   ‫هواداران آیت‌الله شریعتمداری بودند‬    ‫تلفات را دادند‪ .‬زیرا رهبری سازمان‬    ‫تازه‌ترین کتاب در این زمینه‬
‫سایر شاگردان عادت می‌کردند و‬           ‫یک آپارتمان دولتی کوچک نیز از‬         ‫من هنوز پس از گذشت ‪ 31‬سال‬            ‫و از جانب ایشان پیغام آوردند که‬       ‫و شخص مسعود رجوی مسؤول اول‬           ‫خاطرات کیان کاتوزیان (حاج سید‬
‫به سؤال‌هایی که از آن‌ها می‌شد‪،‬‬        ‫آنها نکرده بود‪ .‬اما دلشوره دایمی‬      ‫این بار را بر دوش دارم و سنگینی‬      ‫ایران را ترک کنید و خودشان نیز‬        ‫سازمان‪ ،‬پس از شکست در انتخابات‬       ‫جوادی) است با عنوان «از کجا‪...‬‬
‫جواب می‌دادند‪ .‬روزی خانم آقای‬          ‫داشت که آیا می‌توانیم در پاریس‬        ‫آن را احساس می‌کنم‪ .‬در آن روز‬        ‫وسایل خروجش را فراهم کردند‪،‬‬           ‫مجلس خبرگان و شکست در یافتن‬          ‫تا ناکجا ـ خاطرات تبعید» که‬
‫روحانی از لیلا پرسید‪ :‬خوشحالی که‬       ‫دوام بیاوریم یا نه‪ .‬به او می‌گفتم‪:‬‬    ‫‪ 9‬آوریل ‪ 82‬برگی از کتاب زندگی‬        ‫تسلیم شد و با دلی چرکین تهران‬         ‫راه حلی برای نزدیک شدن به‬            ‫نشر نقطه @‪nashrenoghteh‬‬
‫به پاریس آمد‌های؟ لیلا گفت‪ :‬نه‪ ،‬ولی‬    ‫حالا که آمده‌ایم‪ ،‬چاره‌ای جز ماندن‬    ‫خانواده ما ورق خورد و زندگی جدید‬     ‫را ترک کرد‪ .‬من و دو دخترم‪ ،‬پنج‬        ‫حریم آقای خمینی‪ ،‬از شور و شوق‬
‫لااقل شب‌ها نمی‌ترسم! من از هفت‬        ‫نداریم‪ .‬راه بازگشت مسدود و تقریباً‬                                         ‫ماه پس از این خروج اجباری د ِر‬        ‫جوانان بی‌گناه که تنها گناهشان‬            ‫‪ yahoo.fr‬انتشار داده است‪.‬‬
‫سالگی هر شب با ترس خوابیده‌ام‬                                                  ‫و ناخواسته در تبعید آغاز گردید‪.‬‬    ‫خانه را بستیم و روز ‪ 28‬اسفند‬          ‫روزنامه‌فروشی و شعار دادن به نفع‬     ‫کیان کاتوزیان همسر علی اصغر‬
‫و از شنیدن هر صدایی زیر لحاف‬                           ‫غیر ممکن است‪.‬‬         ‫سالن فرودگاه اورلی غرق در نور‬        ‫‪ 1360‬از راه تبریز و کوهستان‌های‬       ‫سازمان بود‪ ،‬سوءاستفاده کرد و هر‬      ‫حاج سید جوادی است که خود‪ ،‬در‬
                                       ‫اولین کار من پس از ورود به‬            ‫و رفت و آمد بود‪ .‬هنوز شب نشده‬        ‫پر از برف ترکیه و سرمای ‪ 20‬درجه‬       ‫روز آنها را دسته دسته به خیابان‌ها‬   ‫انقلاب سهم داشت ولی از نخستین‬
                   ‫مخفی شده‌ام‪.‬‬        ‫پاریس‪ ،‬خریدن یک جفت کفش‬               ‫بود‪ ،‬آسمان لاجوردی بود‪ ،‬اما تا به‬    ‫زیر صفر‪ ،‬خود را پس از یک هفته به‬      ‫فرستاد که تظاهرات کنند و به قول‬      ‫کسانی بود که «صدای چکمه» را‬
‫درست یک ماه پس از ورودمان‬              ‫بود برای او شستن لباس‌هایش‪.‬‬           ‫شهر برسیم‪ ،‬شب نیز از راه رسیده‬       ‫استانبول رساندیم‪ .‬و دو هفته نیز در‬    ‫خودشان شعار «مرگ بر خمینی»‬           ‫شنید و زبان به افشای ماهیت رژیم‬
‫به پاریس کارت پناهندگی سیاسی‬           ‫مقداری دارو که از ایران آورده بودم‬    ‫بود‪ .‬به اتفاق دوست عزیزمان آقای‬      ‫آن شهر منتظر انجام کارهای اداری و‬     ‫را به کوچه و بازار ببرند‪ .‬جوانان‬     ‫جدید گشود و ناچار به اختفا و سپس‬
‫خود را دریافت کردیم و بعد به ما‬        ‫به او خوراندم؛ به امید اینکه کمی‬      ‫جوادی‪ ،‬به منزل ایشان در میدان‬        ‫برگ‌های ورود خود به خاک فرانسه‬        ‫شعار ضد رژیم می‌دادند و پاسداران‬
‫کارت اقامت دادند‪ .‬دفتر فرانسوی‬                                               ‫ایتالیا (‪ )Place d’Italie‬رفتیم و‬     ‫شدیم که توسط وزارت خارجه‬              ‫بدون هیچ رحم و شفقتی آنها را به‬                        ‫ترک وطن شد‪.‬‬
‫محافظت از پناهندگان و بی‌وطنان‬                               ‫بهبود یابد‪.‬‬     ‫پس از صرف شامی مختصر و مقداری‬        ‫فرانسه به استانبول فرستاده شده بود‪.‬‬   ‫گلوله می‌بستند‪ .‬هر روز دهها نفر‬      ‫همسر و دو دختر حاج سید‬
‫(‪ ) Ofpra‬در عرض چند روز به‬             ‫ورود ما به پاریس‪ ،‬مصادف شد‬            ‫تعریف و بازگویی سفرمان‪ ،‬توسط‬         ‫هنگام پیاده شدن از هواپیمای‬           ‫کشته می‌شدند و مردمی که رهبری‬        ‫جوادی پس از چندی در غربت به‬
‫تقاضای ما رأی موافق داد‪ .‬در نتیجه‬      ‫با تعطیلات ‪ 15‬روزه مدارس به‬           ‫ایشان به محله دیگری رفتیم که در‬      ‫ارفرانس در پاریس و عبور از گمرک‪،‬‬      ‫مجاهدین آرزو داشت با ریختن به‬        ‫وی پیوستند‪ .‬در مقدمۀ کوتاهی‬
‫ما شدیم جزء آوارگان و بی‌وطنان‬         ‫مناسبت عید پاک‪ .‬در نتیجه دخترها‬       ‫آنجا اتاقی برای اصغر گرفته بودند‪ .‬و‬  ‫برگ‌های ورودی خود را به مأموران‬       ‫خیابانها آنها را همراهی کنند‪ ،‬از‬     ‫بر کتاب‪ ،‬خانم حاج سید جوادی‬
‫دنیا‪ .‬بعد از دریافت کارت باید برای‬     ‫نتوانستند بلافاصله درس و مشق‬          ‫شب را در آنجا به سر آوردیم‪ .‬آقای‬     ‫نشان دادیم و گیج و مبهوت و‬            ‫گوشه و کنار دیوار و پشت درختان‬       ‫می‌نویسد در سال ‪ 1378‬دفتر اول‬
‫دریافت پاسپورت پناهندگی به اداره‬       ‫را شروع کنند و در خانه ماندند‪.‬‬        ‫جوادی و همسر بی‌نظیرش‪ ،‬مریم‬          ‫نیمه خندان و نیمه گریان به سالن‬       ‫و داخل جوی‌های آب کنار خیابان‬        ‫خاطراتم «از سپیده تا شام» را با‬
‫پلیس مراجعه می‌کردیم‪ .‬هر چهار‬          ‫البته به چند روز استراحت هم‬           ‫خانم‪ ،‬در این مدت پنج ماه تنهایی‬      ‫فرودگاه آمدیم که همسرم و دو نفر‬       ‫فرار می‌کردند تا خود را به پناهگاهی‬  ‫این جمله به پایان رساندم‪« :‬فصلی‬
‫نفر ما پس از گرفتن وقت قبلی به‬         ‫نیاز داشتند‪ .‬مقدار کمی به عنوان‬       ‫بزرگترین کمک‌ها و مهربانی‌ها را به‬                                         ‫برسانند‪ .‬فقط ترس و وحشت بود‬          ‫از سرنوشت خانواده ما ورق خورد و‬
‫اداره پلیس مراجعه کردیم‪ .‬خانم‬          ‫رفع حاجت برای آن‌ها لباس تهیه‬         ‫همسرم کرده بودند‪ .‬و او همیشه در‬        ‫از دوستانش در انتظارمان بودند‪.‬‬      ‫که سایه بر روی خیابان‌های تهران‬      ‫فصل جدیدی شروع شد که خود‬
‫مسؤول ما را صدا کرد و بعد از پر‬        ‫کردیم و در محله سیزدهم پاریس‬          ‫نامه‌هایش از محبت‌های بی‌دریغ آنها‬                                         ‫انداخته بود‪ .‬جوانانی که در روز‬       ‫قصۀ دیگری است» و اینک آن قصه‪.‬‬
‫کردن مشخصات هر کدام از ما در‬           ‫و در جوار منزل آقای جوادی در‬          ‫برایم می‌نوشت‪ .‬اما ما چهار نفر در‬              ‫تولدی دوباره‬                ‫تظاهرات بزرگ مجاهدین یعنی‬            ‫قصۀ از کجا تا ناکجا‪ .‬وقتی که به‬
‫پاسپور ‌تها ‌یمان‪ ،‬از من پرسید‪ :‬شما‬    ‫خیابان شوازی (‪ )Choisy‬آپارتمان‬        ‫آن شب نخست ورود بیشتر ساکت‬               ‫در سرزمینی ناآشنا‬                 ‫‪ 30‬خرداد ‪ 60‬از خانه خارج شده‬         ‫«ناکجا» رسیدی از تو می‌پرسند‪ :‬از‬
‫با چه وسیله‌ای به فرانسه آمده‌اید؟‬     ‫کوچکی اجاره کردیم که به دو اتاق‬       ‫بودیم و با هم حرف نمی‌زدیم‪ .‬بیشتر‬                                          ‫بودند و از ترس بازداشت و اعدام‬
‫گفتم‪ :‬پیاده و با اسب تا استانبول‬       ‫تو در تو و آشپزخانه و حمام ختم‬        ‫بهت زده بودیم‪ .‬شاید درد دوری از‬      ‫در آن روز ‪ 9‬آوریل ‪ 82‬از آنچه‬          ‫جرأت بازگشت به خانه‌های خود‬                              ‫کجا می‌آیی؟‬
‫آمدیم‪ ،‬یک هفته در راه بودیم؛‬           ‫می‌شد و مبلمانی بسیار فرسوده‬          ‫ایران و رنج سفر آن قدر سنگین بود‬     ‫وحشت داشتم و تصورش در دلم شور‬         ‫را نداشتند و به تدریج در خانه‌های‬    ‫با هم به این قصه (بخش اول‬
‫بعد با هواپیما به پاریس رسیدیم‪.‬‬        ‫و رنگ و رو رفته داشت‪ .‬دخترها‬          ‫که دهان ما را بسته بود‪ .‬سرمای راه‪،‬‬   ‫می‌انداخت به سرم آمد‪ .‬وقتی که‬         ‫دوستان و آشنایان نیز به روی‌شان‬      ‫خاطرات‪ ،‬مربوط به چگونگی عبور‬
‫دیدم چشمانش پر از اشک شد و‬             ‫به شوخی می‌گفتند‪ :‬این اثاثیه از‬       ‫گرسنگی‪ ،‬التهاب و ترس‪ ،‬همگی به‬        ‫هواپیمای ارفرانس به زمین نشست‪،‬‬        ‫بسته می‌شد‪ ،‬در سرمای سخت‬             ‫از مرز و رسیدن به پاریس و دریافت‬
‫با اندوهی زیاد گفت‪ :‬چقدر سخت‬           ‫زمان ماری آنتوانت و لویی ‪ 16‬در‬        ‫سهم خود رمق ما را گرفته بودند‪.‬‬       ‫بند ناف مرا از مادرم‪ ،‬از ایرانم جدا‬   ‫زمستان ‪ 60‬هنوز لباس تابستانی‬
‫است که من مجبورم مطابق مقررات‬          ‫این اتاق مانده و حالا ‪ 200‬ساله‬        ‫دیدن همسرم پس از پنج ماه‬             ‫کردند و من نوزاد تازه متولد شده‌ای‬    ‫به تن داشتند‪ .‬شب‌ها را یا در‬               ‫پناهندگی) گوش می‌کنیم‪...‬‬
‫پناهندگی سازمان ملل در پاسپورت‬         ‫است هیچ‌گونه وسایل اولیه برای‬         ‫مرا بی‌اندازه متأثر کرد‪ .‬موجودی‬      ‫شدم که هیچ نمی‌دانستم‪ .‬هنگام‬          ‫پارک‌ها و یا در باجه‌های تلفن به‬
‫شما بنویسم که دارنده این پاسپورت‬       ‫خوابیدن نداشتیم‪ .‬در نتیجه به‬          ‫دیدم ژولیده‪ ،‬لاغر و رنگ پریده که‬     ‫ورود به خاک فرانسه جز دو کیف‬          ‫صبح می‌رساندند و اغلب دستگیر‬                        ‫ز بوی باد رهگذر‬
‫به همه نقاط دنیا می‌تواند مسافرت‬       ‫همان تخت کهنه قناعت کردیم و به‬        ‫کفش‌هایی مندرس با تخت پاره به‬        ‫دستی کوچک حامل وسایل اولیه‬            ‫و بلافاصله تیرباران می‌شدند‪ .‬فرار‬                    ‫بهار را شناختم‬
‫کند‪ ،‬جز به ایران‪ .‬همین‌طور که‬          ‫کمک مریم خانم جوادی بالش و پتو‬        ‫پا داشت‪ .‬به شدت سرفه می‌کرد‪.‬‬         ‫و یک دست لباس‪ ،‬باری به همراه‬          ‫مسعود رجوی رهبری سازمان در‬
‫مشغول نوشتن بود‪ ،‬گفت‪ :‬چرا باید‬         ‫خریدیم‪ .‬باورم نمی‌شد که دو مرتبه‬      ‫برنشیت داشت و بیمار بود‪ .‬سیگار‬       ‫نداشتیم‪ .‬زیرا لباس‌های پاره و کهنه‬    ‫همان تابستان ‪ 60‬به همراه آقای‬        ‫چو خواستم که پنجره گشایم و‬
‫یک خانواده محروم از مسافرت به‬          ‫پس از ‪ 18‬سال زندگی و همسر و‬           ‫زیاد می‌کشید‪ .‬چون هنگام خروج‬         ‫دخترها را در استانبول دور ریخته‬       ‫بنی‌صدر که توسط آقای خمینی از‬                          ‫درود گویمش‬
‫کشور خود باشد؟ من که تأثر و‬            ‫دو دختر‪ ،‬مجبور هستم همه چیز را‬        ‫از ایران دو پلوور و پیراهن و شلوار‬   ‫بودم‪ .‬کیف‌های دستی‌شان را هم در‬       ‫فرماندهی کل قوا عزل شده بود و‬                          ‫بهار رفته بود‬
‫اشک او را دیدم‪ ،‬بی‌اختیار شروع‬         ‫از صفر شروع کنم‪ .‬مات و مبهوت‬          ‫بیشتر نداشت و تمام مدت آنها را‬       ‫راه دزدیده بودند در نتیجه یک دست‬      ‫توسط مجلس از ریاست جمهوری‬
‫به گریه کردم‪ .‬بسیار ناراحت شد‪.‬‬         ‫به موقعیت جدید و خانه جدید و‬          ‫پوشیده بود‪ .‬پلوورها سوراخ شده با‬     ‫لباس بیشتر نداشتند که شخصی که‬         ‫کنار گذاشته شده بود‪ ،‬به فرانسه آن‬    ‫بعد از بهار محمد زهری‬
‫گفت‪ :‬خانم گریه نکنید‪ .‬شما تحت‬          ‫شهر و دیار جدید نگاه می‌کردم‪.‬‬         ‫آتش سیگار و پیراهن‌ها کهنه‌تر شده‬    ‫ما را از تهران همراهی کرده بود‪ ،‬برای‬  ‫هم از فرودگاه مهرآباد‪ ،‬خشم رژیم‬
‫سرپرستی سازمان ملل قرار دارید‬          ‫دلم م ‌یخواست که خواب م ‌یدیدم‬        ‫بودند‪ .‬نه خنده به لب داشت و نه از‬    ‫آنها خرید و به تن کردند‪ .‬اما آنچه بر‬  ‫را دوچندان کرد‪ .‬آقای رجوی جان‬        ‫ساعت هفت و نیم بعد از ظهر‬
‫و مطابق کنوانسیون ژنو از شما‬           ‫و از خواب بیدار می‌شدم‪ .‬در طول‬        ‫دیدن من و بچ ‌هها شوقی در دل‪ .‬فقط‬    ‫دوش داشتم‪ ،‬بار سنگینی از خاطرات‬       ‫سالم به در برد؛ ولی در عوض مطابق‬     ‫جمعه ‪ 9‬آوریل ‪ 20( 1982‬فروردین‬
‫مراقبت می‌شود‪ .‬گفتم‪ :‬خانم‪ ،‬من‬          ‫شبانه‌روز و در حال نظافت این‬          ‫خوشحال بود که سالم رسیده‌ایم و‬       ‫‪ 44‬سال عمر و زندگی و کارم در‬          ‫مدارک روزنامه مجاهد ‪ 1142‬جوانان‬      ‫‪ )1361‬هواپیمای ارفرانس‪ ،‬پرواز‬
‫دلم نمی‌خواست که تحت حمایت‬             ‫آپارتمان بسیار کثیف و کهنه‪،‬‬           ‫دور هم جمع شد‌هایم‪ .‬م ‌یگفت‪ :‬حزب‬     ‫ایران و ‪ 18‬سال زندگی مشترکم بود‪.‬‬      ‫بی‌گناه بین ‪ 12‬سال (فاطمه مصباح‬      ‫استانبول ـ پراگ ـ پاریس‪ ،‬در‬
‫سازمان ملل باشم‪ .‬این برای من چه‬        ‫لحظه‌ای قیافه مادرم‪ ،‬برادرانم‪،‬‬        ‫سوسیالیست فرانسه به وسیله یکی‬        ‫باری از خاطرات شیرین زندگی در‬         ‫کریمی) و ‪ 18‬سال تیرباران شدند که‬     ‫فرودگاه اورلی به زمین نشست و‬
‫مزیتی دارد؟! خانه من و خاک من‬          ‫خانه‌ام در کوی مهر و دوستانم و‬        ‫از دوستان پیغام فرستاده که اگر‬       ‫کنار همسرم و فرزندانم و خانواده و‬     ‫بیشترشان شجاعانه از ذکر نام خود‬      ‫من و دو دخترم لیلا ‪ 17‬ساله و نگار‬
‫جای دیگری است‪ .‬لطافت روح این‬           ‫همسایگانم از نظرم دور نمی‌شد‪.‬‬         ‫چیزی احتیاج دارم به آنها بگویم‪.‬‬      ‫دوستانم و خاطرات شب‌های ترس و‬         ‫نیز خودداری کردند و عده‌ای نیز در‬    ‫‪ 12‬سال و نیمه‪ ،‬خسته و کوفته از‬
‫خانم و انسانیت او که یک غریبه بود‪،‬‬     ‫مثل یک آدم آهنی با جسمم حرکت‬                                               ‫دلهره سال‌های ‪ 56‬و ‪ 57‬و شب‌های‬        ‫مقابل جوخه اعدام از وحشت مرگ‬         ‫گذراندن یک سفر سه هفت ‌های و عبور‬
‫مرا بی‌نهایت تحت تأثیر قرار داد‪ .‬با‬    ‫می‌کردم و روحم جای دیگری بود‪.‬‬                                                                                    ‫دست همدیگر را چسبیده بودند و‬         ‫از کوههای پر برف ترکیه و گذار از‬
‫خودم فکر کردم که من و خانواده‌ام‬       ‫به مادرم در تهران سفارش کرده‬                                                                                     ‫مادران خود را صدا می‌زدند‪ .‬آنها‬      ‫تپه‌ها و دره‌های فراوان‪ ،‬همراه با‬
‫از شدت ناامنی باید پای پیاده از خانه‬   ‫بودم که لباس‌های باقی مانده من‬                                                                                   ‫به جای رفتن به کلاس‌های درس‪،‬‬         ‫سایر مسافران از هواپیما پیاده‬
‫خود فرار کنیم و یک غریبه ناشناس‬        ‫و بچه‌ها را پست کند؛ چون تقریباً‬                                                                                 ‫دسته دسته روانه گورهای دسته‬          ‫شدیم‪ .‬این سفر سه هفته‌ای دنباله‬
‫این قدر مهربان با ما برخورد کند‪.‬‬       ‫همه را بخشیده بودم‪ .‬مادرم دو‬                                                                                                                          ‫‪ 11‬ماه دربدری خانواده چهار نفره‬
‫هنوز دو هفته از اقامت ما در‬            ‫سه بسته پستی کوچک‪ ،‬برای‌مان‬                                                                                                         ‫جمعی شدند‪.‬‬        ‫ما در سال ‪ 1360‬و از این خانه به‬
‫آپارتمان جدید نگذشته بود که از‬         ‫فرستاد‪ .‬هر دفعه بسته‌ها باز می‌شد‪،‬‬                                                                               ‫تهران در آن سال بسیار طولانی‪،‬‬        ‫آن خانه رفتن و در منزل دوستان و‬
‫شهرداری ناحیه ‪ ،13‬نام ‌های دریافت‬      ‫خانه پر از اشک می‌گردید‪ .‬این‌ها‬                                                                                  ‫بوی خون می‌داد‪ .‬ایران بوی خون‬        ‫اقوام مخفی شدن بود که شرح مفصل‬
‫کردیم‪ .‬وقت ملاقات داده بودند که‬        ‫پاره‌ای از خاطرات ما بودند که‬                                                                                    ‫گرفته بود‪ .‬بوی جنایت‪ ،‬بوی‬            ‫آن را در کتاب خاطراتم «از سپیده‬
‫به دیدار مسؤول سرویس سوسیال‬            ‫از راه می‌رسیدند و بوی ایران و‬                                                                                   ‫بی‌رحمی و انتقام‪ .‬انفجار دفتر حزب‬    ‫تا شام» نوشته‌ام‪ .‬همسرم علی اصغر‬
‫(ااجتماعی) شهرداری برویم‪ .‬همسر‬         ‫خانه ما را می‌دادند‪ .‬لیلا و نگار نیز‬                                                                             ‫جمهوری اسلامی روز ‪ 7‬تیر ‪1360‬‬         ‫حاج سید جوادی به جرم مخالفت با‬
‫من روحیه مراجعه به ادارات دولتی‬        ‫افسرده بودند و از اینکه درس و‬                                                                                    ‫و بعد ترور حسن آیت و بعد از آن‬       ‫رژیم از راه رسیده جمهوری اسلامی‬
‫را نداشت و هنوز هم ندارد‪ .‬در نتیجه‬     ‫مدرسه را چگونه آغاز کنند‪ ،‬ترس‬                                                                                    ‫محمدعلی رجایی و محمد جواد‬            ‫و پس از نوشتن مقاله «صدای پای‬
‫من تنها رفتم‪ .‬کاری که در عمرم نکرده‬    ‫داشتند‪ .‬سال تحصیلی تقریباً به‬                                                                                    ‫باهنر‪ ،‬آسمان ایران را خونین کرده‬     ‫فاشیسم» در ‪ 5‬اردیبهشت ‪ 58‬یعنی‬
‫بودم‪ .‬زیرا در ایران بین شهرداری و‬      ‫پایان رسیده بود‪ .‬بالاخره با کمک‬                                                                                  ‫بود‪ .‬شهر خاموش بود و وحشت در‬         ‫دو ماه و نیم پس از انقلاب بهمن‬
‫ادارات دولتی و مردم هی ‌چگونه ارتباطی‬  ‫زنده‌یاد دکتر امیری که به ما محبت‬                                                                                ‫خانه‌ها مستقر‪ .‬با این همه درد و‬      ‫‪ ،57‬مورد غضب قدرت حاکم قرار‬
‫وجود نداشت‪ .‬اگر کار شخصی نداشتی‬        ‫زیاد می‌کرد و خود نیز مهاجر بود و‬                                                                                ‫رنج‪ ،‬درگیری در یک جنگ خانمان‬         ‫گرفت‪ .‬کار این رو در رویی با رژیم و‬
‫(مثل پروانه گرفتن برای ساختمان یا‬      ‫آقای محمدرضا روحانی و مراجعه‬                                                                                     ‫سوز بین دو رژیم جلاد ایران و عراق‪،‬‬   ‫شخص آقای خمینی به جایی رسید‬
‫غیره) هرگز به شهرداری محل اقامت‬        ‫به شهرداری ناحیه ‪ ،13‬دخترها در‬                                                                                   ‫نفس مردم را بریده بود‪ .‬برای رژیم‬     ‫که ما مجبور شدیم روزنامه جنبش‬
‫قدم نمی‌گذاشتی‪ .‬اینجا شهرداری‬          ‫دو مدرسه مختلف پذیرفته شدند‬                                                                                      ‫ایران به قول آقای خمینی این جنگ‬      ‫را در خرداد ‪ 1359‬به اراده خودمان‬
                                       ‫برای اینکه هر دو در یک دبیرستان‬                                                                                  ‫برکت بود و برای مردم جز خاموشی‪،‬‬      ‫تعطیل کنیم‪ .‬در طول زمستان ‪59‬‬
   ‫محل‪ ،‬مسؤولی ‌تهای فراوان دارد‪.‬‬      ‫باشند‪ ،‬جا وجود نداشت‪ .‬و غصه لیلا‬                                                                                 ‫وحشت‪ ،‬بی‌برقی‪ ،‬بی‌غذایی‪ ،‬بستن‬        ‫همسرم دو مرتبه به نوشتن مقالاتی‬
‫به هر حال در شهرداری خانم جوانی‬        ‫هنگامی دو برابر شد که از تهران‬                                                                                   ‫دهان‌ها‪ ،‬شکستن قلم‌ها و خالی‬         ‫پرداخت که مخفیانه به صورت‬
‫مرا پذیرفت و دو مرتبه سؤالات مختلف‬     ‫دوستانش خبر دادند که امتحان‬                                                                                      ‫شدن خانه‌ها از جوانان و سیاه پوش‬     ‫زیراکسی چاپ و پخش می‌کردیم و‬
‫در برابر ما گذاشته شد‪ :‬چطور آمدید؟‬     ‫ثلث اول و دوم را که با هم در تهران‬                                                                               ‫شدن مادران و همسران‪ ،‬برکتی‬           ‫مجموع آ ‌نها در سال ‪ 1983‬به همت‬
‫در ایران چه کار م ‌یکردید؟ تقاضای‬      ‫گذرانده بودند با معدل ‪ 18‬قبول‬                                                                                    ‫نداشت‪ .‬یک سره از گوشه و کنار‬         ‫آقای محمود رفیع که نشریه حقوق‬
‫پناهندگی سیاسی داد‌هاید یا نه؟ هنگام‬   ‫شده و می‌دید که مجبور است همان‬                                                                                   ‫شهر صدای قرائت قرآن می‌آمد‪.‬‬          ‫بشر را در آلمان منتشر می‌کرد‪،‬‬
‫پاسخ به سؤالات مختلف که مربوط به‬       ‫کلاس را دو مرتبه سال آینده ادامه‬                                                                                 ‫ختم‪ ،‬عزاداری و دسته سینه‌زنی‪.‬‬        ‫تحت عنوان «یک قطره آب بود از‬
‫گذشته و حال خانواده بود‪ ،‬اشک من‬        ‫بدهد‪ .‬اگر کمی ذکاوت یا هشیاری‬                                                                                    ‫اغلب سر کوچه‌ها ُکتل‌های چراغانی‬     ‫رودی» به چاپ رسید‪ .‬بالاخره روز‬
‫صورتم و لباسم را خیس کرد‪ .‬خانم‬         ‫به خرج داده بودیم می‌توانستیم او‬                                                                                 ‫شده را می‌دیدی که عده‌ای جوان‬        ‫‪ 17‬اردیبهشت ‪ ،1360‬همسرم به‬
‫مرا تماشا می‌کرد و جواب‌های مرا‬        ‫را در سال آخر ثبت‌نام کنیم؛ چون‬                                                                                  ‫به دورش جمع شده‌اند‪ .‬یعنی که‬         ‫زندگی مخفی روی آورد و روز ‪ 6‬آبان‬
‫یادداشت م ‌یکرد‪ .‬این کار که تمام‬       ‫در حقیقت سال سوم دبیرستان را‬                                                                                     ‫در این کوچه نوجوان بی‌گناهی‪ ،‬در‬      ‫‪ ،1360‬تهران را مخفیانه ترک کرد‬
‫شد‪ ،‬چکی به من داد به مبلغ سه‬           ‫خوانده بود‪ .‬ما حتی مدرکی هم‬                                                                                      ‫جبهه جنگ از بین رفته و حالا لقب‬      ‫و از راه ترکیه به استانبول و بعد به‬
‫هزار فرانک و گفت‪ :‬این از جانب‬          ‫که دال بر دانش‌آموز بودن دخترها‬
‫شهرداری ناحیه ‪ 13‬است برای مخارج‬                                                                                                                                                                                  ‫فرانسه رفت‪.‬‬
‫مقدماتی شما تا کارت پناهندگی به‬                                                                                                                                                              ‫دو سال و نه ماه از آن روز ‪22‬‬
‫دس ‌تتان برسد‪ .‬دس ‌تهای مرا فشرد‬                                                                                                                                                             ‫بهمن ‪ 1357‬و آن همه امید و آرزو‬
‫و خداحافظی کرد و من تا منزل تمام‬                                                                                                                                                             ‫و تلاش و از خود گذشتگی و دلهره و‬
                                                                                                                                                                                             ‫ترس و شجاعت‪ ،‬گذشته بود‪ .‬مدت‌ها‬
                 ‫راه را گریه کردم‪.‬‬                                                                                                                                                           ‫بود که برای عده‌ای امیدها‪ ،‬همه بر‬
                                                                                                                                                                                             ‫باد رفته بودد‪ :‬امید رسیدن به آزادی‪،‬‬
‫ادامه دارد‬                                                                                                                                                                                   ‫امید نداشتن زندانی سیاسی‪ ،‬امید‬
                                                                                                                                                                                             ‫داشتن یک حکومت مردمی متکی‬
                                                                                                                                                                                             ‫و استوار بر قانون‪ ،‬امید به آزادی قلم‬
                                                                                                                                                                                             ‫و بیان‪ ...‬همه چیز تعطیل شده بود و‬

                                                                                                                                                                                                    ‫درها همه بسته شده بودند‪.‬‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18