Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و ششم ـ شماره ۲۴۹ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - 1۴شماره 1۷1۵
جمعه ۲۵بهمنماه تا پنجشنبه ۱اسفندماه ۱۳۹۸خورشیدی
موقعی که در زندان بودم با دو پسرم خاطرات رضا طاهری در گفتگو با حمید احمدی ()۷ احمدی :گویا عدهای از خانوادهها
انوشه و خسرو دیدار نداشتم .گفت:
«شما وقتی با او در زندان صحبت آن روز که به «اوین» رفتم تا لباسها و اشیاء بر را هم برای تحویل گرفتن اثاثیه به
میکردید ،فرزندتان راجع به چی جای مانده از پسرم را تحویل بگیرم
صحبت میکرد؟» گفتم« :من به کمیتههای سپاه پاسداران محل
او گفتم ،پسرم! ما در حال جنگ پیراهن شاهرخ جهانگیری و شلوار انوشه یادگار هر دو عزیزی بود که تحویل گرفتم
هستیم ،چندین استان کشورمان سکونتشان فرا میخواندند و در
خراب شده ،شما یک خرده کوتاه گذر از کوهها ِی َسر ُهر ()۷ ـ سه نسل از فعالان سیاسی و فرهنگی اپوزیسیون سرنوشت رضا طاهری و فرزندانش بخشی از پرونده
بیا ،انشاءالله جنگ تمام میشود ایران در قرن بیستم ـ که به چاپ میرسد. جنایت زندان و زندانبانان را در دوران خمینی تشکیل آنجا تحویل میدادند؟
و خیلی چیزها عوض میشود. میدهد .جنایاتی که با قتل عام زندانیان سیاسی در طاهری :بله ،اوایل به خانوادهها
پسرم گفت :پدر! مثل این که شما راوی متولد سمنان در سال 13۰۲و از اوایل دهه خبر میدادند که برای تحویل گرفتن
فراموش کردید ،آن جلسهای که در 13۲۰از مسئولین جنبش دهقانی در گرمسار و سال 13۶۷به اوج خود رسید. اثاثیه عزیزانشان به کمیتههای محل
تعاونی داشتیم ،چه کسانی آمدند و رضاطاهری،متولدسمناندرسال 13۰۲کهازجوانی سکونتشان مراجعه کنند .در بعضی از
تعاونی را تصاحب کردند .آنهایی که روستاهای اطراف آن بوده است. به حزب توده پیوست و تقریبا تمام زندگی خود را این کمیتهها ،خانوادهها و نزدیکانشان
صحبت از بانک اسلامی میکردند زمینه آشنایی و سپس گفتگوی من با آقای رضا وقف مبارزه در راه آرمانها و هدفهای حزبی کرد ،مانند موقع تحویل گرفتن اثاثیه با مسؤولان
ولی بهنام بانک اسلامی چه کسانی از طاهری برای ضبط خاطراتشان توسط فرزند ایشان بسیاری از هم مسلکانش بیشترین رنجها را دردوران کمیته محلها درگیر شدند و سر
آن سودهای کلان به جیب میزدند. آقای دکتر عباس طاهری در برلین فراهم آمد .این بعد از انقلاب متحمل شد .زمانی که به گمان او و و صدای زیادی در آن محله ایجاد
وقتی یک کارگر و یا زارع و یا مردمان گفتگو طی ۹جلسه از تاریخ ۲1شهریور 138۰تا ۲۰ آرمانخواهانی چون او با یک رویداد انقلابی ،تاریخ ایران شده بود .یک مورد در کمیته سپاه
مستمند به این بانک اسلامی مراجعه مهر همان سال در 1۵ساعت فیلم ویدیویی ضبط به نفع طبقه رنجبر و زحمتکش ورق خورده و آرزوی پاسداران در خیابان زنجان در تهران
میکنند ،چه برخوردی و چه امکاناتی گردیده است .آقای طاهری در تاریخ۹فروردین138۵ دیرینه طرفداران حکومت خلقی تحققپذیر شده بود. بود که خیلی سر و صدای آن پیچید.
به او میدهند و این را مقایسه کنید در این دوره است که رضا طاهری و فرزندانش طعم مردم جمع شدند و خیلی سر و صدا
با مراجعه یک عده گردن کلفتهای در تهران درگذشت». زندانهای انقلاب را میچشند و پسر جوانش «انوشه» کردند .بعد از آن بهخاطر این که
سودجوی بازار که تا کمر برای آنها از این کتاب ،ما بخشی را که مربوط به بگیر و ببند در کشتار بزرگ سال ۶۷قربانی سر پرشور و خوی از چنین وضعی جلوگیری کنند،
خم میشوند .به پسرم گفتم« :اگر تودهایها در سال 13۶۲و ادامه ماجرا تا کشتار بزرگ شیوه کارشان را تغییر دادند و به
صبر بکنید ،بطور قطع همه این سال 13۶۷میشود برای صفحه «خاطرات و تاریخ» آرمانجوی خود میشود. خانوادهها میگفتند که به زندانها
مشکلات بهتدریج حل میشود». در مقدمه کتاب ،دکتر حمید احمدی مینویسد: بیایند ،مثل تلفنی که به ما کردند.
پسرم گفت ،پدر جان! الان تمام برگزیدهایم که در چند شماره خواهید خواند. «کتابی که در دست دارید ،خاطرات آقای رضا رژیم نمیخواست این جریان کشتار
پستهای اقتصادی کشور و تمام یادآور میشویم که حمید احمدی خود یکی از طاهری است .این کتاب ،ششمین کتاب خاطرات است در بین مردم پخش بشود تا مبادا
پستهای کلیدی دست کیست به قربانیان این بگیر و ببند بود و اگر موفق به فرار از مجموعه ۵۵خاطرات که تا کنون گردآوری کردهام موجب گستردهتر شدن اعتراضات در
غیر از عسگراولادی و جمعیت نمیشد ،او نیز سرنوشتی چون دریادار افضلی پیدا سطح کشور شود .بنابراین ،شیوه کار
مؤتلفه اسلامی که در رأس همه این جدیدشان اینطور بود که مثل ًا در یک
امور هستند؟ تا نام عسگراولادی و میکرد. روز فقط ده خانواده را خبر میکردند
جمعیت مؤتلفه اسلامی را به زبان و تازه همه این دعوتشدگان هم از
آوردم ،یک دفعه این آخوند از جایش «متأسفم ».گفتم« :محل مزار پسرم خودم دو سال در این زندان بودم. بودند اینک به یک سناریوی ساختگی رسید و گفت« :خودت را معرفی کن». یک شهر یا یک محل نبودند .روز
پرید ،گفت ،خواهش میکنم ،تمامش کجاست؟ لااقل این را به من بگویید شما چه وقتی به زندانیان پپسیکولا برای توجیه کشتار بزرگ زندانیان گفتم« :شما از طریق تلفن به من ۱۹آذر که من به زندان اوین رفتم،
بکنید ،دیگر وقت تمام شده ،فقط ۵ تا مراسم یادبودش را برگذار کنیم». دادید تا آنها بتوانند از قوطیهای آن سیاسی در سال ۱۳۶۷تبدیل شده خبر دادید که به اینجا بیایم و خوب بیشتر خانوادهها از شهرهای مازندران
دقیقه وقت داریم .بعد از قطع کردن خنجر بسازند .حتی بهفرض شما ،با بود) محاکمه کردیم و بعد پروندهها میدانید که من کی هستم ».گفت: آمده بودند و چند خانوادهای را هم از
حرفهایم ،رفت آن ورقه را آورد که آن گفت« :متأسفم». قوطیهای پپسی کولا خنجر ساختند، را به شورایعالی قضایی دادیم .شورای «خیر! باید خودت را معرفی کنی».
بندها در آن نوشته شده بود و به من بله ،یعنی محل مزار پسرم را هم آیا با خنجر چگونه میتوانستند با عالی قضایی به ما دستور داد آنهایی که خودم را معرفی کردم .بعد ادامه داد، تهران خبر کرده بودند.
داد تا امضاء بکنم و این را قبل ًا گفتم. نمیخواهند بگویند که در کجاست؟! اسلحه کلاشنیکف پاسداران مقابله از کارشان پشیمان هستند ،نگهدارید الان بچههایت کجا هستند؟ گفتم: وقتی آن روز از منزلمان به طرف
بعد از کلمۀ متأسفم ،گفت وقت ما تمام کنند و آنها را خلع سلاح کنند .شما و آنهایی که پشیمان نیستند به ما «بجز همسرم و کوچکترین پسرم، زندان اوین حرکت میکردم ،چند تن
=آیا از انوشه از زندان نوشتهای شده .بعد از آن نوشتهای را از پشت این یاوهها را سرهمبندی کردی و خبر بدهید و به شما دستور میدهیم. دیگر کسی در خانهمان نیست». از فامیلها و دوستان از روی دلسوزی
سرم آورد و جلویم گذاشت که شامل میخواهی تحویل من بدهی؟! این شورایعالی قضایی ۲۰روز به ما فرصت گفت« :دکتر کجاست؟» گفتم« :از من و احتیاط به من سفارش کردند
وجود دارد؟ ۱۱ـ ۱۰بند بود ،مثل ًا به هیچ کس دروغ محض است .بگویید ،ما کشتیم. داد و ما اینها را آوردیم و دیدیم که میپرسید؟! خدمتتان در اینجا بوده، که سعی کنم خودم را در مقابل
ـ بله .نامههای بسیار خواندنی و حق ندارم درباره مرگ پسرم چیزی بگویید ،اسلام شما یعنی کشتار .کسی نه ،عدهای هنوز سر موضع خودشان مرا آوردید به اینجا و چشمبند میزنید مسؤولین رژیم در زندان کنترل
با قلمی که او داشت .این نامهها و بگویم ،مراسم فاتحه نباید بگیرید ...بعد این حرفها را از شما باور نمیکند .از هستند و مخالف جمهوری اسلامی و بعد میپرسید که پسرم انوشه کنم و عکسالعمل نشان ندهم که
تقریباً همه آنها خطاب به همسرش از خواندن آن متن ،گفتم« :اولاً کار ما پسرم انوشه نوشتههایی وجود دارد که هستند و متأسفانه فرزند شما انوشه کجاست؟!» گفت« :چرا اینجوری باعث مشکلات دیگری بشود .طبعاً
ساحره بود .چند تا از این نامهها را فاتحهخوانی نیست ،ثانیاً من این ورقه مخالف خط سیاسی مجاهدین بود و جزو آنهایی بود که سر موضع بود». حرف میزنی؟» فهمیدم از این طرز نظراتشان از روی خیرخواهی بود
قاب گرفتم و در اتاق منزلمان ،آنها را امضا بکن نیستم ».گفت« :با هر بند از آنها انتقاد داشت و این نوشتههای گفتم« :زندانیان با کدام وسیله و جواب دادنم ،خوشش نیامد .گفت: و همه آنها را شنیدم ولی خودم
را نصب کردیم .وقتی سفری به آن که مخالف هستی ،خط بزن و بقیه او خطاب به سازمان مجاهدین وجود اسلحهای میخواستند به پاسداران نمیدانستم که چه پیش خواهد
اصفهان داشتم ،چند تا قاب بسیار آن را امضا کن ».گفتم« :من با همه دارد؛ حالا شما میخواهید بگویید در زندان حمله کنند و آنها را خلع «بلند شو!» .بلند شدم. آمد و چه عکسالعملی در برابر آن
زیبا خریدم و این چند نامه را قاب آن بندها مخالف هستم .من مراسم یکی دو دقیقه بعد ،مرا به درون آدمخواران از خود نشان خواهم داد.
گرفتم .یادگاری زیبا و ماندنی است از میگیرم و از حالا دوستان ،فامیلها در سال 13۶۷بیش از ده هزار تن از مخالفان توسط رژیم اتاقی برد و وقتی وارد اتاق شدم در یک با چنین وضعیت و صحنهای از منزل
پسرم انوشه .ایکاش در این سفر یکی و خویشانم در خانهام هستند .چطور به شهادت رسیدند لحظه از زیر چشمبند ،دیدم آخوندی بیرون آمدم .وقتی بهاتفاق آن همکار
دو تا از آنها را همراهم میآوردم ولی میگویید که مراسم نگیرم ».گفت با یک عمامۀ بزرگ روی صندلی و سابقم به محل زندان اوین رسیدیم،
فکر نمیکردم که چنین موقعیتی «با آن بندها که مخالف نیستی ،امضا که او با قوطی پپسی کولا بهاتفاق سلاح کنند؟» جواب داد« :اینها خنجر نزدیک میزی نشسته و تا من وارد او اتومبیل خودش را حدود ۳۰۰متر
کن ».من هم ۸ـ ۷بند آن را که فکر مجاهدین میخواست خنجر بسازد؟! درست کرده بودند ».گفتم« :چهجوری شدم ،عمامه را برداشت و گذاشت
برایم پیش بیاید. میکردم برای من مهم است ،خط زدم. آقا شما چی دارید میگویید؟! حالا خنجر درست کرده بودند؟» گفت« :از روی میز .این آخوند فرمان داد« :حالا به فاصله د ِر زندان پارک کرد.
او ورقه را از دستم گرفت و بعد رفت این قوطیهای پپسی کولا که آنها چشمبندتان را باز کنید ،میخواهیم من به طرف خانوادههایی که آنجا
=لطف کنید ،کپی از آن را برایم پشت میزش و صدای کشوی میزش وصیتنامه پسرم را به من بدهید». را جمع کرده بودند ،خنجر درست با همدیگر صحبت کنیم .خواهش ایستاده بودند ـ و مانند وضع ما به
را میشنیدم که آن را باز کرد و بست. وقتی این صحبتها را با این آخوند کردند ».گفتم« :ای کذاب! چرا دروغ میکنم خودتان را کنترل کنید». آنها هم خبر داده بودند ـ رفتم .چند
بفرستید .من آرشیو نسبت ًا وسیعی لحظهای بعد آمد و یک چیزهایی را میکردم ،آنقدر عصبانی و ناراحت گفتم« :چه خبر شده ،چی شده؟» نفری مرا شناختند و من هم آنها را
که موقع اعدام انوشه از او باقی مانده بودم که اگر کارد به بدنم میزدند، میگویی ،چرا یاوه میگویی». گفت« :حالا به شما عرض میکنم». میشناختم ،به سمت من آمدند.
دارم .لطف ًا در ادامه مسائل آن روز بود مثل حلقۀ عروسی که دست پسرم خون نمیآمد .وقتی از او خواستم تا این کلمات را بهزبان آوردم ،آن وقتی به جمع خانوادهها نزدیک
بود و خودنویسش و دفتر یادداشتش، وصیتنامه انوشه را به من بدهد ،گفت: آخوند صدای پایش را شنیدم که روی =الان که در این اتاق چشمبند شدم ،من با صدای بلند گفتم:
یعنی بعد از شنیدن حرفهای آن اثاثیهای که از آنها صورت گرفته بودند، «مگر شما اطلاع ندارید که در آن موقع زمین میکوبید و از صندلی بلند شد «امروز میخواهند به ما بهجای
آورد .بعد که آنها را به من داد ،گفت، تهران چه خبر بود؟ و چقدر شلوغ و میخواست نشان بدهد که خیلی ندارید ،این آخوند را میتوانید خبر ملاقات داشتن ،بگویند که
آخوند که از زندان بیرون آمدید، بخوانید و ببینید مطابق صورت هست بود؟ مگر ما میتوانستیم این کار را از حرفهای من عصبانی و خشمناک دیگر ملاقاتی وجود ندارد و امیدی
یا نه؟ گفتم« :برای من مهم نیست که بکنیم ،متأسفم ،پسرتان وصیتنامه شده است ـ در حالی که آدم خیلی ببینید؟ به دیدار بچههایمان نداشته باشیم.
بفرمائید. مطابق صورت باشد یا نباشد ،من اینها ندارد ».گفتم« :من خودم خواندم که خونسردی را برای این کار در نظر ـ خیر .چشمبند را وقتی باز کردم صدای یکپارچه گریه و زاری حاضرین
ـ تا دم د ِر اوین که در کوچکی را بهعنوان یادگار دلبندم میگیرم». دادستان کشور و یک بار هم آقای گرفته بودند ـ صدایش را بلند کرد که مرا روبروی دیوار نشانده و گفته بود بلند شد .صحنهای بسیار غمانگیز و
دارد ،چشمبند داشتم .آن روز ۱۰ آنها را گرفتم و ورقه را امضا کردم. مشکینی گفت اگر کسی به هر علت و گفت «قرار نبود کنترلتان را از سرت را برنمیگردانی .اگر در رابطه با غیر قابل توصیف .همه با چشمهای
خانواده را برای این بهاصطلاح مراسم وقتی ورقه را از دستم گرفت ،گفت: در جمهوری اسلامی محکوم به اعدام دست بدهید .بهتر است خودتان را حرفهای من سؤال دارید ،میتوانید گریان ،نگاهمان به سوی در زندان
یعنی تحویل دادن اثاثیه خواسته «شما که بیرون میروید ،لباسهای او بشود ،قبل از آن ،آخرین وصیتش را کنترل کنید .این حرفهایی که به شما بکنید .او با یک فاصلهای پشت سرم بود تا پاسداری از آن بیرون بیاید
بودند .وقتی از د ِر زندان بیرون آمدم، را بیرون زندان تحویلتان میدهند». بکند .شما چرا عمل نکردید؟» گفت: زدم عین واقعیت است ».گفتم« :من نشسته بود و حرف میزد .این آخوند و کسی را صدا کند و او را برای
به طرف جمعیت رفتم و این وسایل شروع کرد به صحبت کردن و با شنیدن خبر مرگ عزیزش به درون
انوشه را با دست راستم بالا بردم و =این لباسهای یادگاری انوشه را یک مقدمهچینی شروع کرد که بله، زندان ببرد .شاید تنها آرزویی که در
فریاد زدم« :این است نشانه عدل این طور شد و آن طور شد ،انقلاب آن لحظه میشد کرد ،آرزوی کر
هم تحویل گرفتید؟ کردیم و امام آمد و یک سری از این شدن بود تا چنین صدایی به گوش
اسلامی حکومت اسلامی!» ـ بله .مدتی انوشه و شاهرخ حرفهای ابتدایی آخوندی ،تا این که نیاید .حدود یک ساعتی بود که در
فریاد گریه جمعیت بلند شد. جهانگیری دو نفری در یک سلول رسید به مسأله جنگ ایران و عراق میان آن جمع بودیم .پاسداری از در
در همین لحظه ،همکار سابقم زندان بودند .موقعی که شاهرخ و «عملیات مرصاد» توسط مجاهدین کوچک زندان اوین بیرون آمد و به
نزدیک شد و گفت ،آقای طاهری! جهانگیری را از سلول زندان (آذر (که سازمان مجاهدین خلق نام آن را جمعیت نزدیک شد و اولین نوبت را
آقای طاهری! پاسدارها دارند حمله )۱۳۶۲به میدان تیرباران میبردند، «فروغ جاویدان» گذاشته بودند و در صدا زد« :خانواده انوشه طاهری!»
میکنند و بلافاصله مرا سوار ماشینش او پیراهن خودش را بهعنوان یادگار به ۳مرداد ۱۳۶۷از خاک عراق به خاک به همراه او به طرف د ِر زندان رفتم.
انوشه داد و با پیراهن انوشه به میدان ایران حمله کردند) .در اینجا ،شروع وقتی پاهایم به درون زندان رسید ،با
کرد و راه افتادیم. تیرباران رفت .بنابراین ،پیراهن شاهرخ کرد به این که :در آن روزها ،زندانیان چشمبند ،چشمهایم را بستند .وقتی
بله ،این یک مصیبت و درد بزرگی جهانگیری و شلوار انوشه ،یادگار هر اطلاعاتی به «مرصادیها» دادند که در چشمبند را بر چشمانم زدند ،صدایی
بود برای خانوادهمان .بهیادمان انوشه دو عزیزی بود که تحویل گرفتم .آنها روز معینی بیایند و به زندانها حمله گفت« :اینجا بنشین!» نشستم .نیم
نه یک روز بلکه بیش از هفت روز بعد از حادثه کمیته پاسداران خیابان کنند و زندانیان را نجات بدهند و ساعت بعد ،یک صدای دیگر گفت:
مراسم برگذار کردیم .پسرم عباس زنجان ،خیلی احتیاط میکردند در ایران بلوا بکنند .گفتم« :کی این «بلند شو بیا ببینم!» بلند شدم .بعد
از برلین منشوری نوشت و برایمان و میترسیدند و نمیخواستند و اطلاعات را به شما داده؟» گفت« :پیدا از چند دقیقه مرا از پلههایی بالا برد
فرستاد .آن را در جمع حاضرین نمیگذاشتند مردم از این جنایاتشان کردیم .از جیب چند نفر منافقین که و وارد محلی کرد .دوباره فرمان داد:
خواندم ولی قادر نبودم همه آن با خبر بشوند .پدر و مادرهایی را که توی زندان بودند .اینها توطئه کرده
عبارت را که با قلم زیبای او روی عزیزانشان را در آن قتل عام کشته بودند و چنین طرحی داشتند منتها «اینجا بنشین!» نشستم.
کاغذ آمده بود ،یکنفس بخوانم .هر ما جلویشان را گرفتیم و بعد به این این نشستن با چشمبند چند
لحظه با اشکی که از چشمانم سرازیر بودند ،تهدید میکردند. جریان رسیدگی کردیم .آنهایی که در دقیقهای طول کشید .این چشمبند،
میشد و یک حالت خفگی که گلویم یک مطلب دیگر از صحبتهایی که با این جریان در درون زندان با مرصادیها همان نوع چشمبندی بود که آن را
را میفشرد ،بهسختی میتوانستم آن آخوند در آن روز داشتم ،یادم رفته در این کار شرکت داشتند تا پاسداران حدود ۵سال پیش به مدت سه ماه
آن را بخوانم ولی با اینهمه و با بگویم .وقتی گفته بودم که من هم در را خلع سلاح کنند ،جدایشان کردیم و نیم بر چشمانم بسته بودند .همان
مکثهای مکرر ،بالاخره آن منشور زندان بودم ،به من گفت« :مثل این (در واقع همان برنامه تفتیش عقاید که نوع چشمبندی که یک بار آن را برای
را تا پایان آن خواندم و همه گریه که شما دیدار هم با پسرتان داشتید؟» در آذر ـ دی ۱۳۶۶یعنی شش ماه قبل پاک کردن اشکهای چشمانم بالا
میکردند .من دیگر اصل ًا حالت نگفتم که دیداری نداشتم چون من از «عملیات مرصاد» بهاجرا درآورده زده بودم و از آن مرد غولپیکر سه
عادی نداشتم و نمیتوانستم خودم را کشیده خوردم و هر بار نقش بر زمین
نگهدارم .دستهدسته فامیلها ،دوستان شدم .اما ،حالا در لحظهای هستم که
و آشنایان و حتی مردمی که ما آنها را کشیده نخورده ،نقش بر زمین هستم.
نمیشناختیم به دیدنمان میآمدند و این بار ،صدای فرد سومی به گوشم
در مراسم شرکت میکردند.
دنباله دارد