Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و ششم ـ شماره ۲۴۹ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 1۴‬شماره ‪1۷1۵‬‬
                                                                                                                                                            ‫جمعه ‪ ۲۵‬بهمنماه تا پنجشنبه‪ ۱‬اسفندماه ‪۱۳۹۸‬خورشیدی‬

‫موقعی که در زندان بودم با دو پسرم‬                                   ‫خاطرات رضا طاهری در گفتگو با حمید احمدی (‪)۷‬‬                                                                                    ‫احمدی‪ :‬گویا عدهای از خانوادهها‬
‫انوشه و خسرو دیدار نداشتم‪ .‬گفت‪:‬‬
‫«شما وقتی با او در زندان صحبت‬            ‫آن روز که به «اوین» رفتم تا لباسها و اشیاء بر‬                                                                                                             ‫را هم برای تحویل گرفتن اثاثیه به‬
‫میکردید‪ ،‬فرزندتان راجع به چی‬                 ‫جای مانده از پسرم را تحویل بگیرم‬
‫صحبت میکرد؟» گفتم‪« :‬من به‬                                                                                                                                                                          ‫کمیتههای سپاه پاسداران محل‬
‫او گفتم‪ ،‬پسرم! ما در حال جنگ‬             ‫پیراهن شاهرخ جهانگیری و شلوار انوشه یادگار هر دو عزیزی بود که تحویل گرفتم‬
‫هستیم‪ ،‬چندین استان کشورمان‬                                                                                                                                                                         ‫سکونتشان فرا میخواندند و در‬
‫خراب شده‪ ،‬شما یک خرده کوتاه‬              ‫گذر از کوهها ِی َسر ُهر (‪)۷‬‬             ‫ـ سه نسل از فعالان سیاسی و فرهنگی اپوزیسیون‬       ‫سرنوشت رضا طاهری و فرزندانش بخشی از پرونده‬
‫بیا‪ ،‬انشاءالله جنگ تمام میشود‬                                                            ‫ایران در قرن بیستم ـ که به چاپ میرسد‪.‬‬     ‫جنایت زندان و زندانبانان را در دوران خمینی تشکیل‬                          ‫آنجا تحویل میدادند؟‬
‫و خیلی چیزها عوض میشود‪.‬‬                                                                                                            ‫میدهد‪ .‬جنایاتی که با قتل عام زندانیان سیاسی در‬                  ‫طاهری‪ :‬بله‪ ،‬اوایل به خانوادهها‬
‫پسرم گفت‪ :‬پدر! مثل این که شما‬                                                    ‫راوی متولد سمنان در سال ‪ 13۰۲‬و از اوایل دهه‬                                                                       ‫خبر میدادند که برای تحویل گرفتن‬
‫فراموش کردید‪ ،‬آن جلسهای که در‬                                                    ‫‪ 13۲۰‬از مسئولین جنبش دهقانی در گرمسار و‬                                ‫سال ‪ 13۶۷‬به اوج خود رسید‪.‬‬                  ‫اثاثیه عزیزانشان به کمیتههای محل‬
‫تعاونی داشتیم‪ ،‬چه کسانی آمدند و‬                                                                                                    ‫رضاطاهری‪،‬متولدسمناندرسال‪ 13۰۲‬کهازجوانی‬                          ‫سکونتشان مراجعه کنند‪ .‬در بعضی از‬
‫تعاونی را تصاحب کردند‪ .‬آنهایی که‬                                                                    ‫روستاهای اطراف آن بوده است‪.‬‬    ‫به حزب توده پیوست و تقریبا تمام زندگی خود را‬                    ‫این کمیتهها‪ ،‬خانوادهها و نزدیکانشان‬
‫صحبت از بانک اسلامی میکردند‬                                                      ‫زمینه آشنایی و سپس گفتگوی من با آقای رضا‬          ‫وقف مبارزه در راه آرمانها و هدفهای حزبی کرد‪ ،‬مانند‬              ‫موقع تحویل گرفتن اثاثیه با مسؤولان‬
‫ولی بهنام بانک اسلامی چه کسانی از‬                                                ‫طاهری برای ضبط خاطراتشان توسط فرزند ایشان‬         ‫بسیاری از هم مسلکانش بیشترین رنجها را دردوران‬                   ‫کمیته محلها درگیر شدند و سر‬
‫آن سودهای کلان به جیب میزدند‪.‬‬                                                    ‫آقای دکتر عباس طاهری در برلین فراهم آمد‪ .‬این‬      ‫بعد از انقلاب متحمل شد‪ .‬زمانی که به گمان او و‬                   ‫و صدای زیادی در آن محله ایجاد‬
‫وقتی یک کارگر و یا زارع و یا مردمان‬                                              ‫گفتگو طی ‪ ۹‬جلسه از تاریخ ‪ ۲1‬شهریور ‪ 138۰‬تا ‪۲۰‬‬     ‫آرمانخواهانی چون او با یک رویداد انقلابی‪ ،‬تاریخ ایران‬           ‫شده بود‪ .‬یک مورد در کمیته سپاه‬
‫مستمند به این بانک اسلامی مراجعه‬                                                 ‫مهر همان سال در ‪ 1۵‬ساعت فیلم ویدیویی ضبط‬          ‫به نفع طبقه رنجبر و زحمتکش ورق خورده و آرزوی‬                    ‫پاسداران در خیابان زنجان در تهران‬
‫میکنند‪ ،‬چه برخوردی و چه امکاناتی‬                                                 ‫گردیده است‪ .‬آقای طاهری در تاریخ‪۹‬فروردین‪138۵‬‬       ‫دیرینه طرفداران حکومت خلقی تحققپذیر شده بود‪.‬‬                    ‫بود که خیلی سر و صدای آن پیچید‪.‬‬
‫به او میدهند و این را مقایسه کنید‬                                                                                                  ‫در این دوره است که رضا طاهری و فرزندانش طعم‬                     ‫مردم جمع شدند و خیلی سر و صدا‬
‫با مراجعه یک عده گردن کلفتهای‬                                                                                 ‫در تهران درگذشت‪».‬‬    ‫زندانهای انقلاب را میچشند و پسر جوانش «انوشه»‬                   ‫کردند‪ .‬بعد از آن بهخاطر این که‬
‫سودجوی بازار که تا کمر برای آنها‬                                                 ‫از این کتاب‪ ،‬ما بخشی را که مربوط به بگیر و ببند‬   ‫در کشتار بزرگ سال ‪ ۶۷‬قربانی سر پرشور و خوی‬                      ‫از چنین وضعی جلوگیری کنند‪،‬‬
‫خم میشوند‪ .‬به پسرم گفتم‪« :‬اگر‬                                                    ‫تودهایها در سال ‪ 13۶۲‬و ادامه ماجرا تا کشتار بزرگ‬                                                                  ‫شیوه کارشان را تغییر دادند و به‬
‫صبر بکنید‪ ،‬بطور قطع همه این‬                                                      ‫سال ‪ 13۶۷‬میشود برای صفحه «خاطرات و تاریخ»‬                                    ‫آرمانجوی خود میشود‪.‬‬                  ‫خانوادهها میگفتند که به زندانها‬
‫مشکلات بهتدریج حل میشود‪».‬‬                                                                                                            ‫در مقدمه کتاب‪ ،‬دکتر حمید احمدی مینویسد‪:‬‬                       ‫بیایند‪ ،‬مثل تلفنی که به ما کردند‪.‬‬
‫پسرم گفت‪ ،‬پدر جان! الان تمام‬                                                           ‫برگزیدهایم که در چند شماره خواهید خواند‪.‬‬    ‫«کتابی که در دست دارید‪ ،‬خاطرات آقای رضا‬                         ‫رژیم نمیخواست این جریان کشتار‬
‫پستهای اقتصادی کشور و تمام‬                                                       ‫یادآور میشویم که حمید احمدی خود یکی از‬            ‫طاهری است‪ .‬این کتاب‪ ،‬ششمین کتاب خاطرات است‬                      ‫در بین مردم پخش بشود تا مبادا‬
‫پستهای کلیدی دست کیست به‬                                                         ‫قربانیان این بگیر و ببند بود و اگر موفق به فرار‬   ‫از مجموعه ‪ ۵۵‬خاطرات که تا کنون گردآوری کردهام‬                   ‫موجب گستردهتر شدن اعتراضات در‬
‫غیر از عسگراولادی و جمعیت‬                                                        ‫نمیشد‪ ،‬او نیز سرنوشتی چون دریادار افضلی پیدا‬                                                                      ‫سطح کشور شود‪ .‬بنابراین‪ ،‬شیوه کار‬
‫مؤتلفه اسلامی که در رأس همه این‬                                                                                                                                                                    ‫جدیدشان اینطور بود که مثل ًا در یک‬
‫امور هستند؟ تا نام عسگراولادی و‬                                                                                            ‫میکرد‪.‬‬                                                                  ‫روز فقط ده خانواده را خبر میکردند‬
‫جمعیت مؤتلفه اسلامی را به زبان‬                                                                                                                                                                     ‫و تازه همه این دعوتشدگان هم از‬
‫آوردم‪ ،‬یک دفعه این آخوند از جایش‬         ‫«متأسفم‪ ».‬گفتم‪« :‬محل مزار پسرم‬          ‫خودم دو سال در این زندان بودم‪.‬‬       ‫بودند اینک به یک سناریوی ساختگی‬       ‫رسید و گفت‪« :‬خودت را معرفی کن»‪.‬‬        ‫یک شهر یا یک محل نبودند‪ .‬روز‬
‫پرید‪ ،‬گفت‪ ،‬خواهش میکنم‪ ،‬تمامش‬            ‫کجاست؟ لااقل این را به من بگویید‬        ‫شما چه وقتی به زندانیان پپسیکولا‬     ‫برای توجیه کشتار بزرگ زندانیان‬        ‫گفتم‪« :‬شما از طریق تلفن به من‬          ‫‪ ۱۹‬آذر که من به زندان اوین رفتم‪،‬‬
‫بکنید‪ ،‬دیگر وقت تمام شده‪ ،‬فقط ‪۵‬‬          ‫تا مراسم یادبودش را برگذار کنیم‪».‬‬       ‫دادید تا آنها بتوانند از قوطیهای آن‬  ‫سیاسی در سال ‪ ۱۳۶۷‬تبدیل شده‬           ‫خبر دادید که به اینجا بیایم و خوب‬      ‫بیشتر خانوادهها از شهرهای مازندران‬
‫دقیقه وقت داریم‪ .‬بعد از قطع کردن‬                                                 ‫خنجر بسازند‪ .‬حتی بهفرض شما‪ ،‬با‬       ‫بود) محاکمه کردیم و بعد پروندهها‬      ‫میدانید که من کی هستم‪ ».‬گفت‪:‬‬           ‫آمده بودند و چند خانوادهای را هم از‬
‫حرفهایم‪ ،‬رفت آن ورقه را آورد که آن‬                        ‫گفت‪« :‬متأسفم»‪.‬‬         ‫قوطیهای پپسی کولا خنجر ساختند‪،‬‬       ‫را به شورایعالی قضایی دادیم‪ .‬شورای‬    ‫«خیر! باید خودت را معرفی کنی‪».‬‬
‫بندها در آن نوشته شده بود و به من‬        ‫بله‪ ،‬یعنی محل مزار پسرم را هم‬           ‫آیا با خنجر چگونه میتوانستند با‬      ‫عالی قضایی به ما دستور داد آنهایی که‬  ‫خودم را معرفی کردم‪ .‬بعد ادامه داد‪،‬‬                ‫تهران خبر کرده بودند‪.‬‬
‫داد تا امضاء بکنم و این را قبل ًا گفتم‪.‬‬  ‫نمیخواهند بگویند که در کجاست؟!‬          ‫اسلحه کلاشنیکف پاسداران مقابله‬       ‫از کارشان پشیمان هستند‪ ،‬نگهدارید‬      ‫الان بچههایت کجا هستند؟ گفتم‪:‬‬          ‫وقتی آن روز از منزلمان به طرف‬
                                         ‫بعد از کلمۀ متأسفم‪ ،‬گفت وقت ما تمام‬     ‫کنند و آنها را خلع سلاح کنند‪ .‬شما‬    ‫و آنهایی که پشیمان نیستند به ما‬       ‫«بجز همسرم و کوچکترین پسرم‪،‬‬            ‫زندان اوین حرکت میکردم‪ ،‬چند تن‬
‫=آیا از انوشه از زندان نوشتهای‬           ‫شده‪ .‬بعد از آن نوشتهای را از پشت‬        ‫این یاوهها را سرهمبندی کردی و‬        ‫خبر بدهید و به شما دستور میدهیم‪.‬‬      ‫دیگر کسی در خانهمان نیست‪».‬‬             ‫از فامیلها و دوستان از روی دلسوزی‬
                                         ‫سرم آورد و جلویم گذاشت که شامل‬          ‫میخواهی تحویل من بدهی؟! این‬          ‫شورایعالی قضایی ‪ ۲۰‬روز به ما فرصت‬     ‫گفت‪« :‬دکتر کجاست؟» گفتم‪« :‬از من‬        ‫و احتیاط به من سفارش کردند‬
                     ‫وجود دارد؟‬          ‫‪ ۱۱‬ـ ‪ ۱۰‬بند بود‪ ،‬مثل ًا به هیچ کس‬       ‫دروغ محض است‪ .‬بگویید‪ ،‬ما کشتیم‪.‬‬      ‫داد و ما اینها را آوردیم و دیدیم که‬   ‫میپرسید؟! خدمتتان در اینجا بوده‪،‬‬       ‫که سعی کنم خودم را در مقابل‬
‫ـ بله‪ .‬نامههای بسیار خواندنی و‬           ‫حق ندارم درباره مرگ پسرم چیزی‬           ‫بگویید‪ ،‬اسلام شما یعنی کشتار‪ .‬کسی‬    ‫نه‪ ،‬عدهای هنوز سر موضع خودشان‬         ‫مرا آوردید به اینجا و چشمبند میزنید‬    ‫مسؤولین رژیم در زندان کنترل‬
‫با قلمی که او داشت‪ .‬این نامهها و‬         ‫بگویم‪ ،‬مراسم فاتحه نباید بگیرید‪ ...‬بعد‬  ‫این حرفها را از شما باور نمیکند‪ .‬از‬  ‫هستند و مخالف جمهوری اسلامی‬           ‫و بعد میپرسید که پسرم انوشه‬            ‫کنم و عکسالعمل نشان ندهم که‬
‫تقریباً همه آنها خطاب به همسرش‬           ‫از خواندن آن متن‪ ،‬گفتم‪« :‬اولاً کار ما‬   ‫پسرم انوشه نوشتههایی وجود دارد که‬    ‫هستند و متأسفانه فرزند شما انوشه‬      ‫کجاست؟!» گفت‪« :‬چرا اینجوری‬             ‫باعث مشکلات دیگری بشود‪ .‬طبعاً‬
‫ساحره بود‪ .‬چند تا از این نامهها را‬       ‫فاتحهخوانی نیست‪ ،‬ثانیاً من این ورقه‬     ‫مخالف خط سیاسی مجاهدین بود و‬         ‫جزو آنهایی بود که سر موضع بود‪».‬‬       ‫حرف میزنی؟» فهمیدم از این طرز‬          ‫نظراتشان از روی خیرخواهی بود‬
‫قاب گرفتم و در اتاق منزلمان‪ ،‬آنها‬        ‫را امضا بکن نیستم‪ ».‬گفت‪« :‬با هر بند‬     ‫از آنها انتقاد داشت و این نوشتههای‬   ‫گفتم‪« :‬زندانیان با کدام وسیله و‬       ‫جواب دادنم‪ ،‬خوشش نیامد‪ .‬گفت‪:‬‬           ‫و همه آنها را شنیدم ولی خودم‬
‫را نصب کردیم‪ .‬وقتی سفری به‬               ‫آن که مخالف هستی‪ ،‬خط بزن و بقیه‬         ‫او خطاب به سازمان مجاهدین وجود‬       ‫اسلحهای میخواستند به پاسداران‬                                                ‫نمیدانستم که چه پیش خواهد‬
‫اصفهان داشتم‪ ،‬چند تا قاب بسیار‬           ‫آن را امضا کن‪ ».‬گفتم‪« :‬من با همه‬        ‫دارد؛ حالا شما میخواهید بگویید‬       ‫در زندان حمله کنند و آنها را خلع‬                  ‫«بلند شو!»‪ .‬بلند شدم‪.‬‬      ‫آمد و چه عکسالعملی در برابر آن‬
‫زیبا خریدم و این چند نامه را قاب‬         ‫آن بندها مخالف هستم‪ .‬من مراسم‬                                                                                      ‫یکی دو دقیقه بعد‪ ،‬مرا به درون‬          ‫آدمخواران از خود نشان خواهم داد‪.‬‬
‫گرفتم‪ .‬یادگاری زیبا و ماندنی است از‬      ‫میگیرم و از حالا دوستان‪ ،‬فامیلها‬        ‫در سال ‪ 13۶۷‬بیش از ده هزار تن از مخالفان توسط رژیم‬                         ‫اتاقی برد و وقتی وارد اتاق شدم در یک‬   ‫با چنین وضعیت و صحنهای از منزل‬
‫پسرم انوشه‪ .‬ایکاش در این سفر یکی‬         ‫و خویشانم در خانهام هستند‪ .‬چطور‬                           ‫به شهادت رسیدند‬                                          ‫لحظه از زیر چشمبند‪ ،‬دیدم آخوندی‬        ‫بیرون آمدم‪ .‬وقتی بهاتفاق آن همکار‬
‫دو تا از آنها را همراهم میآوردم ولی‬      ‫میگویید که مراسم نگیرم‪ ».‬گفت‬                                                                                       ‫با یک عمامۀ بزرگ روی صندلی و‬           ‫سابقم به محل زندان اوین رسیدیم‪،‬‬
‫فکر نمیکردم که چنین موقعیتی‬              ‫«با آن بندها که مخالف نیستی‪ ،‬امضا‬       ‫که او با قوطی پپسی کولا بهاتفاق‬      ‫سلاح کنند؟» جواب داد‪« :‬اینها خنجر‬     ‫نزدیک میزی نشسته و تا من وارد‬          ‫او اتومبیل خودش را حدود ‪ ۳۰۰‬متر‬
                                         ‫کن‪ ».‬من هم ‪۸‬ـ‪ ۷‬بند آن را که فکر‬         ‫مجاهدین میخواست خنجر بسازد؟!‬         ‫درست کرده بودند‪ ».‬گفتم‪« :‬چهجوری‬       ‫شدم‪ ،‬عمامه را برداشت و گذاشت‬
                ‫برایم پیش بیاید‪.‬‬         ‫میکردم برای من مهم است‪ ،‬خط زدم‪.‬‬         ‫آقا شما چی دارید میگویید؟! حالا‬      ‫خنجر درست کرده بودند؟» گفت‪« :‬از‬       ‫روی میز‪ .‬این آخوند فرمان داد‪« :‬حالا‬         ‫به فاصله د ِر زندان پارک کرد‪.‬‬
                                         ‫او ورقه را از دستم گرفت و بعد رفت‬                                            ‫این قوطیهای پپسی کولا که آنها‬         ‫چشمبندتان را باز کنید‪ ،‬میخواهیم‬        ‫من به طرف خانوادههایی که آنجا‬
‫=لطف کنید‪ ،‬کپی از آن را برایم‬            ‫پشت میزش و صدای کشوی میزش‬                 ‫وصیتنامه پسرم را به من بدهید‪».‬‬     ‫را جمع کرده بودند‪ ،‬خنجر درست‬          ‫با همدیگر صحبت کنیم‪ .‬خواهش‬             ‫ایستاده بودند ـ و مانند وضع ما به‬
                                         ‫را میشنیدم که آن را باز کرد و بست‪.‬‬      ‫وقتی این صحبتها را با این آخوند‬      ‫کردند‪ ».‬گفتم‪« :‬ای کذاب! چرا دروغ‬      ‫میکنم خودتان را کنترل کنید‪».‬‬           ‫آنها هم خبر داده بودند ـ رفتم‪ .‬چند‬
‫بفرستید‪ .‬من آرشیو نسبت ًا وسیعی‬          ‫لحظهای بعد آمد و یک چیزهایی را‬          ‫میکردم‪ ،‬آنقدر عصبانی و ناراحت‬                                              ‫گفتم‪« :‬چه خبر شده‪ ،‬چی شده؟»‬            ‫نفری مرا شناختند و من هم آنها را‬
                                         ‫که موقع اعدام انوشه از او باقی مانده‬    ‫بودم که اگر کارد به بدنم میزدند‪،‬‬           ‫میگویی‪ ،‬چرا یاوه میگویی‪».‬‬       ‫گفت‪« :‬حالا به شما عرض میکنم‪».‬‬          ‫میشناختم‪ ،‬به سمت من آمدند‪.‬‬
‫دارم‪ .‬لطف ًا در ادامه مسائل آن روز‬       ‫بود مثل حلقۀ عروسی که دست پسرم‬          ‫خون نمیآمد‪ .‬وقتی از او خواستم‬        ‫تا این کلمات را بهزبان آوردم‪ ،‬آن‬                                             ‫وقتی به جمع خانوادهها نزدیک‬
                                         ‫بود و خودنویسش و دفتر یادداشتش‪،‬‬         ‫وصیتنامه انوشه را به من بدهد‪ ،‬گفت‪:‬‬   ‫آخوند صدای پایش را شنیدم که روی‬       ‫=الان که در این اتاق چشمبند‬            ‫شدم‪ ،‬من با صدای بلند گفتم‪:‬‬
‫یعنی بعد از شنیدن حرفهای آن‬              ‫اثاثیهای که از آنها صورت گرفته بودند‪،‬‬   ‫«مگر شما اطلاع ندارید که در آن موقع‬  ‫زمین میکوبید و از صندلی بلند شد‬                                              ‫«امروز میخواهند به ما بهجای‬
                                         ‫آورد‪ .‬بعد که آنها را به من داد‪ ،‬گفت‪،‬‬    ‫تهران چه خبر بود؟ و چقدر شلوغ‬        ‫و میخواست نشان بدهد که خیلی‬           ‫ندارید‪ ،‬این آخوند را میتوانید‬          ‫خبر ملاقات داشتن‪ ،‬بگویند که‬
‫آخوند که از زندان بیرون آمدید‪،‬‬           ‫بخوانید و ببینید مطابق صورت هست‬         ‫بود؟ مگر ما میتوانستیم این کار را‬    ‫از حرفهای من عصبانی و خشمناک‬                                                 ‫دیگر ملاقاتی وجود ندارد و امیدی‬
                                         ‫یا نه؟ گفتم‪« :‬برای من مهم نیست که‬       ‫بکنیم‪ ،‬متأسفم‪ ،‬پسرتان وصیتنامه‬       ‫شده است ـ در حالی که آدم خیلی‬                                   ‫ببینید؟‬      ‫به دیدار بچههایمان نداشته باشیم‪.‬‬
                       ‫بفرمائید‪.‬‬         ‫مطابق صورت باشد یا نباشد‪ ،‬من اینها‬      ‫ندارد‪ ».‬گفتم‪« :‬من خودم خواندم که‬     ‫خونسردی را برای این کار در نظر‬        ‫ـ خیر‪ .‬چشمبند را وقتی باز کردم‬         ‫صدای یکپارچه گریه و زاری حاضرین‬
‫ـ تا دم د ِر اوین که در کوچکی‬            ‫را بهعنوان یادگار دلبندم میگیرم‪».‬‬       ‫دادستان کشور و یک بار هم آقای‬        ‫گرفته بودند ـ صدایش را بلند کرد‬       ‫که مرا روبروی دیوار نشانده و گفته بود‬  ‫بلند شد‪ .‬صحنهای بسیار غمانگیز و‬
‫دارد‪ ،‬چشمبند داشتم‪ .‬آن روز ‪۱۰‬‬            ‫آنها را گرفتم و ورقه را امضا کردم‪.‬‬      ‫مشکینی گفت اگر کسی به هر علت‬         ‫و گفت «قرار نبود کنترلتان را از‬       ‫سرت را برنمیگردانی‪ .‬اگر در رابطه با‬    ‫غیر قابل توصیف‪ .‬همه با چشمهای‬
‫خانواده را برای این بهاصطلاح مراسم‬       ‫وقتی ورقه را از دستم گرفت‪ ،‬گفت‪:‬‬         ‫در جمهوری اسلامی محکوم به اعدام‬      ‫دست بدهید‪ .‬بهتر است خودتان را‬         ‫حرفهای من سؤال دارید‪ ،‬میتوانید‬         ‫گریان‪ ،‬نگاهمان به سوی در زندان‬
‫یعنی تحویل دادن اثاثیه خواسته‬            ‫«شما که بیرون میروید‪ ،‬لباسهای او‬        ‫بشود‪ ،‬قبل از آن‪ ،‬آخرین وصیتش را‬      ‫کنترل کنید‪ .‬این حرفهایی که به شما‬     ‫بکنید‪ .‬او با یک فاصلهای پشت سرم‬        ‫بود تا پاسداری از آن بیرون بیاید‬
‫بودند‪ .‬وقتی از د ِر زندان بیرون آمدم‪،‬‬     ‫را بیرون زندان تحویلتان میدهند‪».‬‬       ‫بکند‪ .‬شما چرا عمل نکردید؟» گفت‪:‬‬      ‫زدم عین واقعیت است‪ ».‬گفتم‪« :‬من‬        ‫نشسته بود و حرف میزد‪ .‬این آخوند‬        ‫و کسی را صدا کند و او را برای‬
‫به طرف جمعیت رفتم و این وسایل‬                                                                                                                               ‫شروع کرد به صحبت کردن و با‬             ‫شنیدن خبر مرگ عزیزش به درون‬
‫انوشه را با دست راستم بالا بردم و‬        ‫=این لباسهای یادگاری انوشه را‬                                                                                      ‫یک مقدمهچینی شروع کرد که بله‪،‬‬          ‫زندان ببرد‪ .‬شاید تنها آرزویی که در‬
‫فریاد زدم‪« :‬این است نشانه عدل‬                                                                                                                               ‫این طور شد و آن طور شد‪ ،‬انقلاب‬         ‫آن لحظه میشد کرد‪ ،‬آرزوی کر‬
                                                       ‫هم تحویل گرفتید؟‬                                                                                     ‫کردیم و امام آمد و یک سری از این‬       ‫شدن بود تا چنین صدایی به گوش‬
        ‫اسلامی حکومت اسلامی!»‬            ‫ـ بله‪ .‬مدتی انوشه و شاهرخ‬                                                                                          ‫حرفهای ابتدایی آخوندی‪ ،‬تا این که‬       ‫نیاید‪ .‬حدود یک ساعتی بود که در‬
‫فریاد گریه جمعیت بلند شد‪.‬‬                ‫جهانگیری دو نفری در یک سلول‬                                                                                        ‫رسید به مسأله جنگ ایران و عراق‬         ‫میان آن جمع بودیم‪ .‬پاسداری از در‬
‫در همین لحظه‪ ،‬همکار سابقم‬                ‫زندان بودند‪ .‬موقعی که شاهرخ‬                                                                                        ‫و «عملیات مرصاد» توسط مجاهدین‬          ‫کوچک زندان اوین بیرون آمد و به‬
‫نزدیک شد و گفت‪ ،‬آقای طاهری!‬              ‫جهانگیری را از سلول زندان (آذر‬                                                                                     ‫(که سازمان مجاهدین خلق نام آن را‬       ‫جمعیت نزدیک شد و اولین نوبت را‬
‫آقای طاهری! پاسدارها دارند حمله‬          ‫‪ )۱۳۶۲‬به میدان تیرباران میبردند‪،‬‬                                                                                   ‫«فروغ جاویدان» گذاشته بودند و در‬       ‫صدا زد‪« :‬خانواده انوشه طاهری!»‬
‫میکنند و بلافاصله مرا سوار ماشینش‬        ‫او پیراهن خودش را بهعنوان یادگار به‬                                                                                ‫‪ ۳‬مرداد ‪ ۱۳۶۷‬از خاک عراق به خاک‬        ‫به همراه او به طرف د ِر زندان رفتم‪.‬‬
                                         ‫انوشه داد و با پیراهن انوشه به میدان‬                                                                               ‫ایران حمله کردند)‪ .‬در اینجا‪ ،‬شروع‬      ‫وقتی پاهایم به درون زندان رسید‪ ،‬با‬
               ‫کرد و راه افتادیم‪.‬‬        ‫تیرباران رفت‪ .‬بنابراین‪ ،‬پیراهن شاهرخ‬                                                                               ‫کرد به این که‪ :‬در آن روزها‪ ،‬زندانیان‬   ‫چشمبند‪ ،‬چشمهایم را بستند‪ .‬وقتی‬
‫بله‪ ،‬این یک مصیبت و درد بزرگی‬            ‫جهانگیری و شلوار انوشه‪ ،‬یادگار هر‬                                                                                  ‫اطلاعاتی به «مرصادیها» دادند که در‬     ‫چشمبند را بر چشمانم زدند‪ ،‬صدایی‬
‫بود برای خانوادهمان‪ .‬بهیادمان انوشه‬      ‫دو عزیزی بود که تحویل گرفتم‪ .‬آنها‬                                                                                  ‫روز معینی بیایند و به زندانها حمله‬     ‫گفت‪« :‬اینجا بنشین!» نشستم‪ .‬نیم‬
‫نه یک روز بلکه بیش از هفت روز‬            ‫بعد از حادثه کمیته پاسداران خیابان‬                                                                                 ‫کنند و زندانیان را نجات بدهند و‬        ‫ساعت بعد‪ ،‬یک صدای دیگر گفت‪:‬‬
‫مراسم برگذار کردیم‪ .‬پسرم عباس‬            ‫زنجان‪ ،‬خیلی احتیاط میکردند‬                                                                                         ‫در ایران بلوا بکنند‪ .‬گفتم‪« :‬کی این‬     ‫«بلند شو بیا ببینم!» بلند شدم‪ .‬بعد‬
‫از برلین منشوری نوشت و برایمان‬           ‫و میترسیدند و نمیخواستند و‬                                                                                         ‫اطلاعات را به شما داده؟» گفت‪« :‬پیدا‬    ‫از چند دقیقه مرا از پلههایی بالا برد‬
‫فرستاد‪ .‬آن را در جمع حاضرین‬              ‫نمیگذاشتند مردم از این جنایاتشان‬                                                                                   ‫کردیم‪ .‬از جیب چند نفر منافقین که‬       ‫و وارد محلی کرد‪ .‬دوباره فرمان داد‪:‬‬
‫خواندم ولی قادر نبودم همه آن‬             ‫با خبر بشوند‪ .‬پدر و مادرهایی را که‬                                                                                 ‫توی زندان بودند‪ .‬اینها توطئه کرده‬
‫عبارت را که با قلم زیبای او روی‬          ‫عزیزانشان را در آن قتل عام کشته‬                                                                                    ‫بودند و چنین طرحی داشتند منتها‬                  ‫«اینجا بنشین!» نشستم‪.‬‬
‫کاغذ آمده بود‪ ،‬یکنفس بخوانم‪ .‬هر‬                                                                                                                             ‫ما جلویشان را گرفتیم و بعد به این‬      ‫این نشستن با چشمبند چند‬
‫لحظه با اشکی که از چشمانم سرازیر‬                    ‫بودند‪ ،‬تهدید میکردند‪.‬‬                                                                                   ‫جریان رسیدگی کردیم‪ .‬آنهایی که در‬       ‫دقیقهای طول کشید‪ .‬این چشمبند‪،‬‬
‫میشد و یک حالت خفگی که گلویم‬             ‫یک مطلب دیگر از صحبتهایی که با‬                                                                                     ‫این جریان در درون زندان با مرصادیها‬    ‫همان نوع چشمبندی بود که آن را‬
‫را میفشرد‪ ،‬بهسختی میتوانستم‬              ‫آن آخوند در آن روز داشتم‪ ،‬یادم رفته‬                                                                                ‫در این کار شرکت داشتند تا پاسداران‬     ‫حدود ‪ ۵‬سال پیش به مدت سه ماه‬
‫آن را بخوانم ولی با اینهمه و با‬          ‫بگویم‪ .‬وقتی گفته بودم که من هم در‬                                                                                  ‫را خلع سلاح کنند‪ ،‬جدایشان کردیم‬        ‫و نیم بر چشمانم بسته بودند‪ .‬همان‬
‫مکثهای مکرر‪ ،‬بالاخره آن منشور‬            ‫زندان بودم‪ ،‬به من گفت‪« :‬مثل این‬                                                                                    ‫(در واقع همان برنامه تفتیش عقاید که‬    ‫نوع چشمبندی که یک بار آن را برای‬
‫را تا پایان آن خواندم و همه گریه‬         ‫که شما دیدار هم با پسرتان داشتید؟»‬                                                                                 ‫در آذر ـ دی ‪ ۱۳۶۶‬یعنی شش ماه قبل‬       ‫پاک کردن اشکهای چشمانم بالا‬
‫میکردند‪ .‬من دیگر اصل ًا حالت‬             ‫نگفتم که دیداری نداشتم چون من‬                                                                                      ‫از «عملیات مرصاد» بهاجرا درآورده‬       ‫زده بودم و از آن مرد غولپیکر سه‬
‫عادی نداشتم و نمیتوانستم خودم را‬                                                                                                                                                                   ‫کشیده خوردم و هر بار نقش بر زمین‬
‫نگهدارم‪ .‬دستهدسته فامیلها‪ ،‬دوستان‬                                                                                                                                                                  ‫شدم‪ .‬اما‪ ،‬حالا در لحظهای هستم که‬
‫و آشنایان و حتی مردمی که ما آنها را‬                                                                                                                                                                ‫کشیده نخورده‪ ،‬نقش بر زمین هستم‪.‬‬
‫نمیشناختیم به دیدنمان میآمدند و‬                                                                                                                                                                    ‫این بار‪ ،‬صدای فرد سومی به گوشم‬

      ‫در مراسم شرکت میکردند‪.‬‬

‫دنباله دارد‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18