Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۴۴ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪144‬‬
                                                                                                                                                                                                          ‫جمعه ‪ 22‬تا پنجشنبه‪‌ 28‬د ‌یماه ‪1396‬خورشیدی‬

‫شما بدانید و به من بگوئید‪ ،‬ممنون‬                              ‫گذر عمر‪ :‬خاطراتی از گذشت ‌ههای دور (‪)3‬‬                                                                                                       ‫خوانندگان عزیز ما با نام اشرف‬
‫می‌شوم‪« .‬این ساز شکسته سخت‬
‫ناکوک است‪ ».‬بنده مصرع دوم بیت‬          ‫چند کلمه دربارۀ رضاشاه و ایرانی که او ساخت‬                                                                                                                          ‫پزشکپور (ا‪.‬پ‪.‬تگزاس) و رشحات‬
‫را نم ‌یدانستم اما یادم هست جسارت‬
‫کرده و در حضورشان با مرحوم منتظم‬       ‫کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس‬                                                   ‫بنشین بر لب جوی و گـذر عمر ببین‬                                                  ‫قلمی ایشان ـ به‌قول قدما ـ‬
‫الحکما چند مصرع مناسب با وزن و‬
‫قافیه آن شعر ساختیم که البته جای‬                                                 ‫اشرف پزشکپور در میان پدر و برادرانش‬                                                                                                          ‫آشنایی دارند‪.‬‬

          ‫گفتۀ شاعر را نم ‌یگرفت‪.‬‬      ‫مراجعت شاه از آذربایجان و توقف در‬         ‫بالاتر م ‌یرفت و با فراهم آمدن تدریجی‬    ‫ب ‌هنام نایب حسین کاشی مال ‌کالرقاب‬    ‫بحث در این نوشت ‌هام درباره رضاشاه‬        ‫آقای پزشکپور‪ ،‬از صاحب‬
                                       ‫میانه‪ ،‬توجه شاه را در میان مستقبلین‬       ‫امکانات مسافرت و ارتباط با خارج‪ ،‬روز‬     ‫منطقه شده بود‪ .‬در پایتخت کشور‬          ‫خاتمه دهم‪ ،‬ب ‌هقول معروف باز همه‬
‫نخستین سفر من به تهران‬                 ‫و رؤسای ادارات به خود جلب کرد‪ .‬با‬         ‫ب ‌هروز رو ب ‌هفزونی گذاشت و بدون تردید‬  ‫شبها مردم را لخت م ‌یکردند و وجه‬       ‫راهها به رم ختم می‌شود‪ .‬برحسب‬             ‫منصبان وزارت کشور و از آن‬
                                       ‫اشاره دست او را به حضور م ‌یطلبند‬         ‫این رفت و آمدهای مردم و ارتباطشان‬        ‫تسمیه خیابان سعدی در آن روزگار‬         ‫تصادف یا سیاق کلام‪ ،‬صحبت از‬
‫قبل از پرداختن به موضوع باید‬           ‫و از سمت و کارش م ‌یپرسند‪ .‬عمو‬            ‫با خارج‪ ،‬در بالا رفتن آگاه ‌یهای جامعه‬   ‫ب ‌هنام خیابان لختی‪ ،‬گویای این واقعیت‬                                            ‫جمله «جوانان سابق» است که‬
‫بگویم و اعتراف کنم که استعداد‬          ‫ب ‌هعرض م ‌یرساند که مسؤول بهداری‬         ‫تأثیرگذار بود و کار به جایی رسید که‬      ‫است‪ .‬شاه مملکت‪ ،‬انبارداری م ‌یکرد و‬        ‫خدمات رضاشاه به میان م ‌یآید!‬
‫ریاضی من از ابتدا بسیار ضعیف و در‬      ‫میانه هستم‪ .‬شاه می‌پرسد چه نوع‬            ‫افرادی از طبقات پایین جامعه به هزینه‬     ‫دائماً با سفارت انگلیس درباره افزایش‬   ‫باری‪ ،‬یک روز که برحسب معمول‬               ‫گذر عمر خوشبختانه از ذهن فعال‬
‫واقع صفر بود‪ .‬با این که پدرم معلم‬      ‫بیماریهایی در اینجا شیوع دارد؟ عمو‬        ‫شخصی فرزندانشان را برای تحصیل به‬         ‫مقرری خود چک و چانه م ‌یزد که اگر‬      ‫برای زیارت مرحوم فهیم‌الملک‬
‫آورد و شبهای جمعه با من سر وکله‬        ‫عرض م ‌یکند قربان مالاریا ب ‌هشدت‬         ‫خارج فرستادند‪ .‬در نتیجه روز و روزگار‬     ‫بخواهیم وارد جزئیات بشویم‪ ،‬مثنوی‬       ‫حضورشان شرفیاب شدم‪ ،‬فرمودند‬               ‫و طبع وقاد ایشان چیزی نکاسته‬
‫می‌زد‪ .‬متأسفانه «در سنگ خاره‬           ‫شیوع دارد و تلفات زیاد ب ‌هبار م ‌یآورد‪.‬‬  ‫ما دیگر با سابق و دوران قاجاریه قابل‬     ‫هفتاد من کاغذ م ‌یشود‪ .‬رضاخان در‬       ‫امروز خال ‌هجان حرف بامز‌های گفت که‬
‫قطرۀ باران اثر نکرد» و هنوز هم که‬      ‫شاه م ‌یپرسد چه باید کرد و علاجش‬          ‫قیاس نبود‪ .‬می‌خواهم بگویم حتی‬            ‫چنین موقعیتی سکان کشتی توفا ‌نزدۀ‬      ‫هم خندیدم و هم مرا به تأمل واداشت‪.‬‬        ‫و شاهد آن‪ ،‬علاوه بر مطالبی که‬
‫هنوز است من به یاد می‌آورم که‬          ‫چیست؟ عمو که سهل است خیل ‌یها‬             ‫روستائیان نیز از این تغییر و تحول‬        ‫کشور را در دست توانا و باکفایت خود‬     ‫باید توضیح بدهم ایشان خدمتکاری‬
‫برای حل این مسأله حساب منظوم‬           ‫بودند که آن روزها عقلشان به آن‬            ‫بی‌نصیب نماندند چون آنها هم که‬           ‫گرفت درست ب ‌همصداق «هم ‌مالرجال‬       ‫داشتند که از دوران جوانی در خدمت‬          ‫گهگاه در «کیهان» نگاشته‌اند‪،‬‬
‫دچار مشکل بودم‪ :‬ما و ما و نصف ما‬       ‫مسائل قد نم ‌یداد‪ .‬جواب عرض م ‌یکند‬       ‫یا ب ‌هقصد زیارت و یا کسب و کار در‬       ‫تقلع‌الجبال» چه کارهای بزرگ و‬          ‫ایشان بوده و دیگر پیر شده بود و از زبان‬
‫و نصف ‌های از نصف ما‪ ،‬گر توهم با ما‬    ‫قربان خدا م ‌یداند!؟ شاه‪ ،‬شاهی مانند‬      ‫شهرها رفت و آمد داشتند‪ ،‬طبعاً این‬        ‫شگرف که با دست خالی و خزانۀ تهی‬        ‫بچ ‌هها او را خاله جان خطاب م ‌یکردند‪.‬‬    ‫دفتر خاطراتی است که با عنوان‬
‫شوی ما جملگی صد م ‌یشویم‪ ،‬گرچه‬         ‫رضاشاه که مرد عمل بود و پادشاهی‬           ‫تغییر و تحول را احساس م ‌یکردند و در‬     ‫انجام نداد‪ .‬در وهله نخست سعی کرد‬       ‫خاله جان در ماه رمضان عصرها چادر‬
‫بیچاره معلم سعی خودش را کرد و‬          ‫نبود که برای حل مشکلات مملکت به‬           ‫روح و مغز آنان اثر م ‌یگذاشت‪ .‬در واقع‬    ‫حکومت مرکزی را حاکم بر کل کشور‬         ‫چاقچور م ‌یکرد و به مسجد سپهسالار‬             ‫«گذر عمر» ب ‌هچاپ رساند ‌هاند‪.‬‬
‫به نظر خودش راه حل مسأله را به‬         ‫خدا و پیر و پیغمبر متوسل شود‪ ،‬تکرار‬                                                                                       ‫م ‌یرفت که حاج میرزا عبدالله واعظ‬
‫من آموخت و من هم طوط ‌یوار تکرار‬       ‫می‌کند «خدا می‌داند؟» و بلافاصله‬          ‫یاد آن روزی که در سر شور و شوقی داشتم‬                                           ‫معروف در آنجا منبر م ‌یرفت و مسجد‬         ‫بخشی از این دفتر‪ ،‬به خاطراتی‬
‫کردم‪ .‬ولی بالاخره سر در نیاوردم و‬      ‫سوار ماشین می‌شود راه می‌افتد‪.‬‬                                                                                            ‫و صحن و حتی خیابان بیرون مسجد‬
‫نیاموختم! در تمام دوران تحصیل این‬      ‫فردا عذر عمو را م ‌یخواهند و دیری‬         ‫رضاشاه بود که مدرنیسم‪ ،‬سکولاریسم‬         ‫کند و ب ‌هتدریج با تشکیل یک ارتش‬       ‫مملو از جمعیت م ‌یشد‪ .‬خال ‌هجان بدون‬      ‫از دوران خدمتشان به‌عنوان‬
‫مشکل مرا رها نکرد‪ ،‬در امتحانات همه‬     ‫نپائید که دیدیم چند سال بعد در‬            ‫و ناسیونالیسم را برای مردم ایران به‬      ‫منظم‪ ،‬گردنکشان و یاغ ‌یها را ب ‌هسزای‬  ‫وقفه به این کار ادامه م ‌یداد‪ .‬آن روز‬
‫ساله از حساب تجدید م ‌یشدم‪ .‬باری‪،‬‬      ‫دوران سلطنت فرزندش محمدرضاشاه‪،‬‬            ‫ارمغان آورد و ب ‌هموازات آشنا کردن‬       ‫عملشان برساند و امنیت را در سرتاسر‬     ‫مرحوم فهیمی که سر حال بوده‪ ،‬سر به‬         ‫فرماندار همدان‪ ،‬شهردار مشهد‪،‬‬
‫بعد از برگذاری امتحان کلاس ششم‬         ‫سازمانی ب ‌هنام «ریش ‌هکنی مالاریا» در‬    ‫نسل جوان با فرهنگ و پیشرف ‌تهای‬          ‫کشور برقرار کند و موقعی که از این‬      ‫سر خاله جان م ‌یگذارد که خال ‌هجان‪،‬‬
‫ابتدایی در ارومیه و تجدیدی آوردن‬       ‫مملکت دست ب ‌هکار شد و ریشۀ این‬           ‫جوامع غربی‪ ،‬چهرۀ شهرها و زندگی‬           ‫مهم فراغت یافت‪ ،‬به سر و سامان دادن‬     ‫بگو ببینم هرروز عصرها کجا م ‌یروی‪.‬‬        ‫فرماندار تبریز و معاون استاندار‬
‫در حساب در سال ‪ 1306‬سیزده‬              ‫بیماری را که در غالب نقاط شیوع‬            ‫مردم را تا آنجا که مقدور بود‪ ،‬بهبود‬      ‫تشکیلات اداری مملکت پرداخت‪.‬‬            ‫م ‌یگوید‪ :‬آقا‪ ،‬میروم مسجد‪ ،‬پای وعظ‬
‫سالم بود که شادروان پدرم مرا برای‬                                                ‫بخشید‪ .‬با وجود این باید اذعان کنیم‬       ‫رضاشاه به مکتب نرفته و درس نخوانده‪،‬‬    ‫قربانش بروم آقا حاج میرزا عبدالله‬         ‫آذربایجان و دیگر مأموریت‌های‬
‫تحصیل به تهران فرستاد‪ .‬من هی ‌چگاه‬               ‫داشت‪ ،‬از بیخ و بُن برکند‪.‬‬       ‫بدون شک تغییرات بنیادی و دگرگونی‬         ‫دانشگاه تأسیس کرد و هم ‌هساله یکصد‬     ‫واعظ‪ ،‬حیف که شما نم ‌یآیید ببینید آقا‬
‫این توجه و لطف پدرم و سعی و‬            ‫باز یاد یک خاطره افتادم که به‬             ‫میزان درک و فهم اکثریت مردم‬              ‫نفر از نخبگان و تحصیلکرد‌هها را برای‬   ‫چه حرفهای خوب م ‌یزند‪ .‬فهی ‌مالملک‬        ‫دولتی اختصاص دارد و بخش دیگر‬
‫کوششی را که برای ادامه تحصیل‬           ‫زحمت یک‌بار خواندن می‌ارزد در‬             ‫مملکت نظیر خال ‌هجان‪ ،‬نیازمند مدت‬        ‫تحصیل در رشت ‌ههای مختلف به خارج‬       ‫م ‌یپرسند بسیار خوب‪ ،‬تو بگو ببینم‬
‫و موفقیت من نه فقط ای ‌نبار‪ ،‬بلکه‬      ‫سال ‪ 1316‬برای آخرین بار یک روز به‬         ‫زمان و مهلت بیشتری است که به عمر‬         ‫فرستاد‪ .‬او با دست خالی و خزانۀ تهی‬     ‫این آقا چه م ‌یگوید‪ .‬خاله جان جواب‬        ‫ـ که آن را ما برای مطالعۀ شما‬
‫همواره در طول مدت حیاتش مبذول‬          ‫قصد زیارت شادروان حا ‌جمخبرالسلطنه‬                                                 ‫بدون استقراض از بیگانه‪ ،‬به احداث‬       ‫م ‌یدهد «اِوا خاک عالم‪ ،‬مگه من داخل‬
‫م ‌یداشت‪،‬فراموشنم ‌یکنم‪.‬متأسفانه‬       ‫هدایت که از دوران ایالت آذربایجان‬                        ‫من وصلت نم ‌یدهد‪.‬‬         ‫راه‌آهن سرتاسری و طرق و شوارع‬          ‫آدمم بفهمم آقا چه م ‌یگوید؟» و به‬         ‫برگزید ‌هایم ـ به خاطرات جوانی و‬
‫به تهران هم که رفتم در امتحان نهائی‬    ‫(آن روزها والی را در تبریز ایالت‬                                                                                          ‫دنبال این مطلب اضافه کردند که اگر‬
‫ششم ابتدایی با این که همۀ نمرات‬        ‫می‌گفتند) نسبت به پدرم لطف و‬                ‫برخورد رضاشاه با عمویم‬                                    ‫همت گماشت‪.‬‬          ‫به بیست سی سال گذشته برگردیم‪،‬‬                               ‫دوران تحصیل‪.‬‬
‫خوب بود ولی در امتحان حساب رد‬          ‫عنایت داشتند و به آن مناسبت‬                                                        ‫تأسیس بانک ملی و وزارت‬                 ‫م ‌یبینیم مردم عوام بیسواد اکثراً یا‬
‫شدم و به رضائیه برگشتم‪ .‬این را هم‬      ‫بنده را هم که هرگاه به حضورشان‬            ‫ب ‌همناسبت ذکر خیری که از رضاشاه‬         ‫دادگستری و دانشگاه و فرهنگستان‬         ‫بر حسب عادت و یا وق ‌تگذرانی به‬           ‫در این قسمت‪ ،‬نویسندۀ کتاب‬
‫بگویم اگر چه من برای بار دوم در‬        ‫شرفیاب م ‌یشدم مورد تفقد و لطف‬            ‫شد‪ ،‬یاد یک خاطره از برخورد او با‬         ‫و برپایی جشن هزاره فردوسی ازجمله‬       ‫مساجد و تکایا م ‌یرفتند و درست مانند‬
‫امتحان نهائی مدرسه ثروت تهران‬          ‫قرار م ‌یدادند‪ ،‬به منزل ایشان در دروس‬     ‫عمویم در میانه که حکایت از احاطه و‬       ‫خدمات درخشان این شاه مکتب ندیده‬        ‫همین خال ‌هجان ما‪ ،‬چیزی از گفته و‬         ‫شما را با خود در فضای اجتماعی‬
‫در امتحان حساب توفیق نیافتم‪ ،‬اما‬       ‫رفتم‪ .‬دروس آن زمان بیرون شهر بود‬          ‫قدرت اتخاذ تصمیم او در کلیه مسائل و‬      ‫است‪ .‬حقیقت این است که آن تحول‬          ‫وعظ آخوند دستگیرشان نم ‌یشد گو‬
‫در عوض خوشحال بودم که در مدت‬           ‫و نشانی از آبادانی و خیابا ‌نکشی و‬        ‫مشکلات موجود کشور دارد‪ ،‬افتادم که‬        ‫بزرگی که در دوران سلطنت رضاشاه‬         ‫این که غالب آخوندها هم سواد و مایه‬        ‫و فرهنگی ایران هفتاد سال پیش‪،‬‬
‫نه ماه اقامت در پایتخت لهج ‌هام بکلی‬   ‫شهرسازی در آن نبود‪ .‬د ‌قالباب کردم‪،‬‬       ‫ذکرش را خالی از لطف نم ‌یدانم‪ .‬عموی‬      ‫در مملکت پدید آمد‪ ،‬در مخیله هیچ‬
‫برگشته بود و فارسی را بدون لهجه‬        ‫یک آقایی در را باز کردند و از نام و‬       ‫من ملقب به مشیرالحکما‪ ،‬پزشک‬              ‫ایرانی خطور نم ‌یکرد‪ .‬بدون تردید در‬                       ‫کافی نداشتند‪.‬‬          ‫در کوچه و خیابان تبریز و تهران‬
‫حرف م ‌یزدم‪ .‬البته زبان مادری را‬       ‫نشانم پرسیدند‪ .‬وقتی خودم را معرفی‬         ‫مجاز بود و ب ‌هجهت تعلق خاطری که‬         ‫دوران سلطنت رضاشاه‪ ،‬سطح دانش‬           ‫غالباً از آباد ‌یها و دهات راهی قم‬
‫فراموش نکرده بودم ولی در مکالمه‬        ‫کردم‪ ،‬به تصور اینکه من طبیب هستم‬          ‫به اقامت در میانه و امکان سرکشی به‬       ‫و فهم جوانان و قشرهایی از جامعه و‬      ‫شده و بعد از چند صباح وقت کشی‬             ‫گردش می‌دهد و از مردم آن‬
‫گاهی دچار اشتباه م ‌یشدم ب ‌هطوری‬      ‫و برای عیادت مریض آمد‌هام‪ ،‬گفتند ای‬       ‫قریه و ملکی که در آن حول و حوش‬           ‫مردم شهرنشین با تأسیس مدارس و‬          ‫در کسوت آخوند و روضه‌خان وارد‬
‫که وقتی مادرم از من پرسید کی از‬        ‫آقای دکتر چه خوب شد آمدید‪ ،‬خانم‬           ‫داشتیم‪ ،‬در سمت رئیس بهداری میانه‬         ‫انتشار جراید و مجلات ب ‌هتدریج بالا و‬  ‫بازار کار م ‌یشدند و بعد ادامه دادند‬      ‫روزگار‪ ،‬از مدرس ‌هها‪ ،‬از معلمان‪ ،‬از‬
‫تهران راه افتادی‪ ،‬من به جای پریروز‬     ‫حالشان خیلی بد است‪ .‬گفتم بسیار‬            ‫مشغول خدمت بود‪ .‬هیکل استخوانی‬                                                   ‫حالا که رضاشاه رفته نباید حق بزرگی‬
‫گفتم پس فردا و خواهر و برادرانم به‬     ‫متأسفم‪ ،‬بنده ولدالطبیب هستم‪ ،‬اما‬          ‫و قد بلند و موی سفید او هنگام‬                                                   ‫را که به گردن مردم این مملکت دارد‪،‬‬        ‫دانشکده حقوق و استادانی چون‬
‫تصور اینکه تعمداًای ‌نطور گفتم که به‬   ‫نصف الطبیب هم نیستم‪ .‬بعداً دانستم‬                                                                                         ‫از یاد برد‪ .‬واقعیت این است آنچه‬
‫اصطلاح خواسته باشم نزد آنها خودی‬       ‫که ایشان منتظم الحکما (صلحی)‬                                                                                              ‫از کشور ما در اواخر دوران قاجاریه‬         ‫دکتر ولی‌الله خان نصر‪ ،‬صدیق‬
‫نشان بدهم‪ ،‬مرا به باد استهزا گرفتند‬    ‫هستند که یار غار و مونس و ندیم‬                                                                                            ‫باقی مانده بود‪ ،‬یک اسکلت بی در و‬
‫ولی به تدریج دریافتند که واقعاً به‬     ‫جناب هدایت در دوران بازنشستگی‬                                                                                             ‫پیکر بیش نبود‪ .‬دولت مرکزی عملا‬            ‫حضرت مظاهر‪ ،‬ابوالحسن فروغی‪،‬‬
‫علت نداشتن ارتباط و حشر و نشر با‬       ‫بودند‪ .‬باری‪ ،‬شرفیاب حضور شادروان‬                                                                                          ‫کنترل خودش را در خارج از پایتخت‬
‫همشهر ‌یها‪ ،‬پار‌های از کلمات و معانی‬   ‫هدایت شدم‪ .‬یادم نیست چه سالی‬                                                                                              ‫و عملا در کلیه استانها از دست داده‬        ‫شیخ محمد سنگلجی و ذکاءالدوله‬
‫را فراموش کرده بودم و از آن به بعد‬     ‫درگذشتند‪ ،‬اما آن روز ایشان را زیاد‬                                                                                        ‫بود و در واقع مملکت ب ‌یصاحب بود‪.‬‬
‫من سعی کردم در خانه با خواهر و‬         ‫سرحال ندیدم‪ ،‬با وجود این عرض‬                                                                                              ‫در هر گوشه و کنار بساط خا ‌نخانی‬                         ‫غفاری یاد م ‌یکند‪.‬‬
‫دو برادرم فارسی صحبت کنیم و این‬        ‫کردم حضرت اشرف حال مزاجی شان‬                                                                                              ‫و هرج و مرج حکمفرما بود‪ ،‬شمال‬
‫خود سبب شد لهجۀ فارسی آنها هم‬          ‫نسبت به چند ماه قبل که شرفیاب‬                                                                                             ‫غرب و جنوب کشور جولانگاه امثال‬            ‫خاطرات‪ ،‬از آن رو که با بیان‬
‫خیلی بهتر از سابق شد‪ .‬به همین‬          ‫شده بودم‪ ،‬خیلی بهتر به نظر م ‌یرسد‪،‬‬                                                                                       ‫جنگل ‌یها‪ ،‬سمیتقو و استیلای شیخ‬
‫سبب روزی که ما سه برادر در کلاس‬        ‫در جواب فرمودند اگر مقصود شما این‬                                                                                         ‫خزعل و سران ایل بختیاری و قشقائی‬          ‫شیرین و نثر روان و نکته‌ها و‬
‫مشغول ناهار خوردن بودیم‪ ،‬مرحوم‬         ‫است که از من احوالپرسی کنید‪ .‬حال‬                                                                                          ‫بود‪ ،‬شرق کشور هم عملا از حوزه‬
‫امیر خیزی مدیر دبیرستان فردوسی‬         ‫من مصداق این مصراع از یک بیت است‬                                                                                          ‫اقتدار دولت مرکزی خارج بود‪ ،‬امیر‬          ‫تلمیحات همراه است‪ ،‬خواننده‬
‫وارد شد‪ .‬ما به احترام او برخاستیم‪ .‬او‬  ‫که مصرع دومش را فراموش کرد‌هام اگر‬                                                                                        ‫قائنات برای خودش دولت و دم و‬
‫گفت من به شما سه برادر ارادت دارم‬                                                                                                                                ‫دستگاهی ب ‌ههم زده بود‪ ،‬یک یاغی‬           ‫را به دنبال می‌کشاند‪ .‬با هم‬
‫چون شما فارسی صحبت م ‌یکنید!‬
‫معلوم شد ایشان پشت در اتاق گوش‬                                                                                                                                                                                                  ‫م ‌یخوانیم‪...‬‬
‫ایستاده بود که بداند آیا ما فارسی‬
‫صحبت م ‌یکنیم یا نه‪ .‬خداوند غریق‬                                                                                                                                                                          ‫اوضاع و احوال اجتماعی‬
‫رحمتش کند که چقدر به وطنش‬                                                                                                                                                                                               ‫و نفوذ ملاها‬
‫عشق م ‌یورزید و با اینکه در تبریز‬
‫به دنیا آمده بود‪ ،‬نسبت به ترویج‬                                                                                                                                                                           ‫در ارتباط با نفوذ آخوندها و‬
‫زبان ملی کشور‪ ،‬تعصب و دلبستگی‬                                                                                                                                                                             ‫جهل و ب ‌یخبری مردم عوام‪ ،‬عموی‬
                                                                                                                                                                                                          ‫دیگرم که مردی بسیار روشنفکر و‬
                   ‫عجیب داشت‪.‬‬                                                                                                                                                                             ‫از صاحب‌منصبان گمرک بود و با‬
                                                                                                                                                                                                          ‫بلژیک ‌یها کار م ‌یکرد‪ ،‬در یادداشتهای‬
‫خوشبختانه آن روز در رضائیه مرحوم‬                                                                                                                                                                          ‫خود ضمن اشاره به نفوذ آخوندها و‬
                                                                                                                                                                                                          ‫جهل و نادانی اکثریت افراد جامعه‪ ،‬از‬
‫مترجم همایون فر‌هوشی که از دوستان‬                                                                                                                                                                         ‫یک آخوند بسیار متنفذ ب ‌هنام ملا علی‬
                                                                                                                                                                                                          ‫اکبر در اردبیل یاد م ‌یکند که در پایان‬
‫و حریف شطرنج پدر و مدیر مدرسه‬                                                                                                                                                                             ‫وعظ قبل از این که از منبر پایین بیاید‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                          ‫با عبارات و عناوین مستهجنی حضار را‬
‫متوسطه بود و همچنین رئیس فرهنگ‬                                                                                                                                                                            ‫مخاطب قرار داده و م ‌یگفت‪« ...‬سیز‬
                                                                                                                                                                                                          ‫نه قانی سیز» یعنی فلا ‌نها شما چه‬
‫که او نیز از دوستان پدر بود‪ ،‬راه حلی‬                                                                                                                                                                      ‫م ‌یفهمید‪ .‬او در واقع راست م ‌یگفت‪،‬‬

‫برای حل مشکل ادامۀ تحصیل من پیدا‬                                                                                                                                                                                 ‫مردم زبان او را نم ‌یفهمیدند!‬
                                                                                                                                                                                                          ‫در جای دیگر باز عمو ضمن اشاره‬
‫کردند‪ .‬به این صورت که من در کلاس‬                                                                                                                                                                          ‫به نفوذ و قدرت فوق العاده حاج‬
                                                                                                                                                                                                          ‫میرزا جوادآقا سرسلسلۀ خانوادۀ‬
‫اول دبیرستان درس را ادامه بدهم آخر‬                                                                                                                                                                        ‫مجتهدی در تبریز‪ ،‬نظیر ملا علی‬
                                                                                                                                                                                                          ‫کنی در تهران و حا ‌جآقا نجفی در‬
‫سال در امتحان تجدیدی کلاس ششم‬                                                                                                                                                                             ‫اصفهان و نظایرشان که در مملکت‬
                                                                                                                                                                                                          ‫کم نبودند‪ ،‬نقل می‌کند‪ .‬نامبرده‬
‫ابتدائی نیز شرکت کنم‪ .‬خوشبختانه در‬                                                                                                                                                                        ‫روزهای جمعه در مسجد جمعه در‬
                                                                                                                                                                                                          ‫راسته بازار منبر م ‌یرفت و در حالی‬
‫جلسه امتحان یک شیرپاک خورد‌های‬                                                                                                                                                                            ‫که در مسجد جای سوزن انداختن‬
                                                                                                                                                                                                          ‫نبود م ‌یگفت ساکت باشید‪ ،‬بگذارید‬
‫به داد من رسید و الا من چه سرنوشتی‬                                                                                                                                                                        ‫جاسوسهایی که آمد‌هاند‪ ،‬خبر ببرند‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                          ‫خوب بشنوند‪... .‬خورد شاه‪... .‬خورد‬
         ‫پیدا م ‌یکردم‪ ،‬خدا م ‌یداند‪.‬‬                                                                                                                                                                     ‫ولیعهد‪ .‬آب هم از آب تکان نم ‌یخورد‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                          ‫باز در آن یادداشتها آمده که یک روز‬
‫مرحوم فر‌هوشی بعد از انتقال پدر‬                                                                                                                                                                           ‫قاتلی از دست مأمورین گریخت و در‬
                                                                                                                                                                                                          ‫خانه حاج میرزا جواد بست نشست‪.‬‬
‫به تهران‪ ،‬هر روز جمعه به منزل ما‬                                                                                                                                                                          ‫پیشکار ولیعهد یک نفر از رؤسای‬
                                                                                                                                                                                                          ‫دفتر را که مرد محترمی بود خدمت‬
‫م ‌یآمد و با پدر شطرن ‌جبازی م ‌یکرد‪.‬‬                                                                                                                                                                     ‫آقا می‌فرستد تا از ایشان بخواهد‬
                                                                                                                                                                                                          ‫اجازه دهند قاتل در محکمه مورد‬
‫بعد از فوت پدر هم من هر روز جمعه‬                                                                                                                                                                          ‫محاکمه قرار گیرد و در صورت ثبوت‬
                                                                                                                                                                                                          ‫جرم‪ ،‬مجازات شود‪ .‬وقتی آن شخص‬
‫م ‌یرفتم و ایشان را به خانه م ‌یآوردم‬                                                                                                                                                                     ‫برم ‌یگردد‪ ،‬پیشکار م ‌یپرسد چه شد‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                          ‫چه گفتند؟ او جواب نم ‌یدهد‪ .‬سرش‬
‫و بازی م ‌یکردیم‪ .‬او مرد بسیار خوش‬                                                                                                                                                                        ‫را زیر م ‌یاندازد‪ .‬پیشکار م ‌یخندد و‬
                                                                                                                                                                                                          ‫م ‌یگوید اگر از آن حرفها که پشت سر‬
‫محضری بود‪ .‬کم حرف م ‌یزد‪ ،‬اما گزیده‬                                                                                                                                                                       ‫شاه و ولیعهد م ‌یگوید به من گفته‪،‬‬

          ‫م ‌یگفت‪ .‬خدایش بیامرزد‪.‬‬                                                                                                                                                                                        ‫خجالت نکش بگو!‬
                                                                                                                                                                                                          ‫در دوران قاجاریه خانواده‌ها‬
‫ادامه دارد‬                                                                                                                                                                                                ‫ب ‌هفراست دریافته بودند که بهترین‬
                                                                                                                                                                                                          ‫راه رسیدن به قدرت و پول و امکانات‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                          ‫فقط فرستادن فرزندان برای تحصیل‬
                                                                                                                                                                                                          ‫به نجف و نیل به درجه اجتهاد است‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                          ‫از این رو‪ ،‬هر کس امکانی داشت‪ ،‬راهی‬
                                                                                                                                                                                                          ‫نجف م ‌یشد و آنهایی که استعداد و‬
                                                                                                                                                                                                          ‫هوش بیشتری داشتند‪ ،‬نانشان توی‬
                                                                                                                                                                                                          ‫روغن بود و همه صاحب املاک و‬
                                                                                                                                                                                                          ‫مستغلات و آلاف و اولوف شدند‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                          ‫چنانکه نظایرشان در کلیه شهرهای‬
                                                                                                                                                                                                          ‫ایران زیاد بود و بحمدالله نمردیم و در‬
                                                                                                                                                                                                          ‫این دوره هم دیدیم و در حاشیۀ کتاب‬

                                                                                                                                                                                                                   ‫نوشتیم «ب ‌هتجربه رسید‪».‬‬

                                                                                                                                                                                                                         ‫خال ‌هجان‬

                                                                                                                                                                                                          ‫قبل از ایراد مطلب این نکته را‬
                                                                                                                                                                                                          ‫عرض کنم‪ .‬من هرچه م ‌یخواهم به‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18